eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5هزار عکس
554 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️نوازش آفتاب 🌺خسته و تشنه در آفتاب منتظر مجید بود. مجید برای انجام کاری به اداره رفت و مهدیه با دو تا بچه در ماشین منتظر بود. 🌸هر چند لحظه یکبار یکی از بچه‌ها از گرما نق می‌زد و شرایط برای مهدیه سخت‌تر می‌شد. خسته و کلافه چندباری به شماره‌ی مجید زنگ زد ولی جواب نگرفت. ☘️بالاخره بعد یک ساعت و نیم، مجید آمد. از دیدن چهره‌ی مهدیه همه چیز را فهمید. 🌺مهدیه دلش می‌خواست در را به هم بکوبد و فریاد بزند. در دلش بارها این کار را انجام داد. سرش داد زد. گریه کرد؛ اما وقتی مجید آمد در آرامشی ساختگی گفت: «پس چرا این همه طول کشید؟» 🌸مجید جواب داد:«برق قطع شده بود، چهل دقیقه معطل بودیم تا برق بیاید.» ☘️مهدیه خدا را شکر کرد که با جر و بحث و فریاد، حق همسرش را ضایع نکرد. سرش را پایین انداخت. مجید هم که چهره‌ی گرما دیده‌ی مهدیه و بچه‌ها را دید، آنها را به آبمیوه دعوت کرد. حالا تلألؤ خورشید، نوازشگری می‌کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
🌼از :میرآفتاب 🌼به :مولای صبورم ✨یا صاحب الزمان سلام ✨مولا جانم جهان ۱۱۸۷ سال است که منتظر یک ثانیه است، آن لحظه ناب تا همه عالم یکباره به نور شما روشن شود. 🌸زمان نه قاتل است و نه خالق، اما چگونه است که با گذشتنش هم می‌کُشد و هم می‌آفریند؟ هیچ‌کس نمی‌تواند در مقابلش مقاومت کند. 🌼چه روزهایی بر دل صبورتان گذشته در این سال ها ........ به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کنم، زمان را می‌بینیم که به سرعت در حال عبور است با خود می‌اندیشم، پیروز میدان زندگی کسی است که لحظه به لحظه را قدر دانسته و به شوق شما دویده است. 🔆آن لحظه طلایی چه زمانی خواهد رسید؟ جان جهان، کمکمان کن به شوقت بدویم. 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
مسار
✋✋سلام سلام سلام و شب بخیر اعضای خوب کانال ✋✋✋ 🎉🎉🎉براتون یک سورپرایز داریم🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 فکر می کنید چ
سلام به اعضای عزیز و بی نظیر کانال 😊 تنها چند روز دیگه مونده به عید غدیر. از مسابقه جا نمانید یه وقت☺️ پشیمونی فایده ندارد اونوقت😉 پس عجله کنید🏃‍♂🏃‍♂ شبتون بخیر🌹🌹
✨خلوت در اوج شلوغی 🌾 در یک میهمانی شلوغ و پر سر و صدا چیزی درون قلبم گفت: یادت باشد هیچ کجا آنقدر شلوغ نیست که نتوانی لحظه‌ای با خدا خلوت کنی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠مدیریت دعوای کودکان ✅دعوا و اختلاف بین بچه های کوچک یک خانواده امری عادی است. 🔘آن چه مهم هست مدیریت این دعواهاست، که درگیریشان شدیدتر نشود. 🔘کودکانی که با هم دعوا می کنند معمولا بلد نیستند با هم بازی کنند، خوب است مادر و پدر خانواده با رعایت اعتدال محبت، با آن ها هم بازی شوند تا آنان شیوه عملی بازی کردن را یاد بگیرند. ✅بدین صورت در غیاب والدین هم با یکدیگر بهتر برخورد خواهند کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تو هم تو خیابون آشغال می‌ریزی؟ ✨در عملیات خیبر مسئولیت حفظ جاده خندق با لشکر ما بود. یکی از سخت ترین کارها رساندن تدارکات به پد ها بود. از آنجایی که تدارکات باید در شب تاریک و با سرعت پایین انجام می گرفت و راننده‌ها این اصل را رعایت نمی کردند تلفات ما بالا می رفت. حسین تصمیم گرفت به کمک معاونانش این کار را انجام دهد. در یکی از سرویس ها همراه حسین بودم که وسایل پیش ساخته بهداشتی و توالت صحرایی را به پد می‌بردیم. 🌸بین راه انواع قوطی های کمپوت و کنسرو و ساندیس به چشم می‌خورد که پس از استفاده کنارجاده ریخته شده بود. حسین با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و به مسئولان گفت: «اینجا خاک است و خاک هم پاک. نباید هر چیزی دستمان رسید بریزیم اینجا. شما داخل خانه خودت هم این قدر آشغال می ریزی». 🌷دستور داد چند نفر را به خط کند تا تمام زباله ها را جمع کنند و تا زباله ها جمع شدند آنجا را ترک نکرد. راوی: منصور سلیمانی 📚 زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ص ۴۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دفترچه‌ی گل گلی 🌺محبوبه به مادرش خیره شد. فاطمه ظرف‌ها راشست و بعد پیام‌های خصوصی تمام پیام‌رسان هایش را چک کرد. دوساعتی مشغول کار با گوشی بود. 🌸 وقتی کارش با گوشی تمام شد، چشم چرخاند، محبوبه گوشه اتاق سرش را روی زانوهایش گذاشته و به خواب رفته بود. فاطمه با خودش گفت: « ناهار و شام مقوی بهش میدم پس چرا اینقدر بی‌حاله و می‌خوابه؟» ☘️فاطمه سرش را در میان دستانش گرفت و آه بلندی کشید. به سمت میز کوچک دخترش رفت تا آن را مرتب کند. 🌺 کتاب و عینک او را داخل کمد گذاشت. ناگهان خودکار بنفش در میان دفترچه خاطرات گل گلی دخترش نظرش را جلب کرد. لای دفتر را بازکرد و آن را خواند:«به نام خدا، امروز من از همیشه بیشتر حوصله ام سر رفته چون مامانم امروز حتی یک ساعت هم کنارم نبود و حس می‌کنم که دوست نداره ؛ کاش این طور نباشه.الانم سرش تو گوشی و حتی یِ بار سرشو بلند نکرد که منو نگاه کنه.» 🌸فاطمه گریه اش گرفت. همین طور که بغض گلویش را فشار می‌داد، زودترکارهایش را کرد. گوشی را خاموش کرد و رفت تا برنامه‌ای برای خودش بنویسد تا بیشتر با دخترش وقت بگذراند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨﷽✨ از: افراگل به: قطب عالم امکان سلام و صلوات بر تو ای آرزوی مشتاقان💫 🌺آقا جان چنان معرفتی نسبت به وجود نازنینتان می‌خواهم تا بتوانم درک کنم سخن جدّ بزرگوارتان امام علی علیه السلام را که مشتاق دیدارتان بود. 🍀سیدی داستان مردی را می‌خواندم که آمد خدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عرض کرد: ای امیرمؤمنان! به ما از مهدی آل محمد خبر ده؟ حضرت فرمودند: آن گاه که روندگان بروند، زمان ها بگذرد و مؤمنان کمیاب شوند و فراهم آمدگان نابود شوند در آن زمان خواهد آمد. پناه‌دهندگی او از همه فراگیرتر، علم او از همه فزونتر و صله رحم او از همه بهتر و بیشتر است. 🌼 در ادامه چنین دعا فرمودند: خدایا! ظهور او را بیرون شدن او از اندوه و درد قرار ده و به سبب او پراکندگی امت اسلام را گردآور. پس اگر توفیق درک حضور او را یافتی و خدای سبحان خیر تو را فراهم آورد مصمم و استوار باش و از او رو بر متابان و اگر به حضور او راه یافتی از او مگذر. در اینجا حضرت با دست اشاره به سینه خود نمود و فرمود: آه که چه شوقی به دیدار او دارم. آقا جان سینه‌مان را مالامال از شوق خودت بگردان📿🤲 📚کتاب زبور نور، ص۱۵۹ و۱۶٠ 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ارواحناله الفداء ارتباط با ادمین: @taghatoae ادمین تبادل: @tajil0313 🆔 @parvanehaye_ashegh
✨نگار آشنا 🌟ای شیعه نگار آشنا می‌آید 🌟هادی، دهمین نور ولا می‌آید 🌟استاد عبادات و روایات و حدیث 🌟مولای مناجات و دعا می‌آید 🎉 میلاد باسعادت امام هادی علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان مبارک. 🌿امام هادی علیه السلام فرمودند: اُذکُر حَسَراتِ التَّفریطِ بِأَخذِ تَقدیمِ الحَزمِ؛ به جای حسرت و اندوه برای عدم موفقیت‌های گذشته با گرفتن تصمیم و اراده قوی جبران کن. 📚 میزان الحکمة، ج۷، ص۴۵۴ علیه‌السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠زیاد شدن عمر با نیکی به پدر و مادر ✅ نه تنها شاد کردن دل پدر و مادر ، موجب رضایت خداست؛ بلکه فوائد زیاد دیگری از جمله، طول عمر انسان را به دنبال دارد.(۱) 🔘والدین توقع زیادی از فرزندان خود ندارند، با کوچکترین کارها می‌توانید لبخند رضایت را بر لبان آن‌ها بنشانید. 🔘توقع دارند که آن‌ها را فراموش نکنیم. هرازگاهی به آن‌ها سرزده و از تنهایی درشان آوریم. 🔘احترامشان را نگه داریم و با رسیدن به پُست و مقام از آن ها دوری نکنیم و رفت و آمد با آنان را کسر شأن خود ندانیم. ✅حواسمان باشد اگر آنان نبودند، ما هم نبودیم و وجودمان وابسته به وجود آن هاست. 🔹(۱) امام صادق علیه السلام فرمود: اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚 وسایل الشیعه، ج۱، ص۳۷۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ زبان خارجی بلدی؟ 🌺با اینکه شب و روز میرزا گرم کار بود؛ اما به مکالمه زبان اهمیت می‌داد. با گرامافون زبان انگلیسی یاد می‌گرفت. مادرش می‌گفت: مگر زبان خودمان چه اشکالی دارد که داری این‌ها را گوش می‌کنی؟ 🌺می‌گفت: آدم باید زبان خارجی بلد باشد تا اگر لازم شد با یک خارجی صحبت کند. 🌷زبان عربی را هم از وقتی پایش به مدرسه آیت الله مجتهدی باز شد، یاد می‌گرفت. زبان دینش بود. ☘صاحبکارش سرکوفت میرزا را سر پسرش می‌زد که «تو که دیپلم داری به اندازه این لر هم نیستی که شبانه درس می‌خواند و انگلیسی و عربی هم کنار کارش بلد است.» 📚 غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، صفحه۱۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️روز فراموش نشدنی 💦 از پنجره به بارش شدید باران نگاه می کرد و با ریختن هر قطره باران دل کوچک معصومه، بهانه برداشتن چتر گُل گُلی اش و رفتن زیر باران می کرد؛ ولی چند ماهی می شد که آن صفا و صمیمیت همیشگی بین پدر و مادر نبود. حرف هایی را می شنید که با آن سن کوچکش، متوجه نمی شد. 🍀یک روز به مادر گفت: مامانی هر وقت بابا عصبانی میشه هِی میگه "طلاقت میدم" ؛ این که بابا میگه یعنی چی؟ مادرش به تلخی خندید و گفت: دختر خوشگلم تو بازیتو بکن، به این چیزا فکر نکن! 🌱 از وقتی که پدرش، سر کار جدید رفته بود، اکثر همکارهایش زن و به صورت مداوم با هم در ارتباط بودند، همین سبب شده بود که زندگی آن ها بهم ریخته و آشفته شود. 🍃 حالا برادرش به او گفته بود، طلاق یعنی؛ دیگر مامان و بابا کنار هم نیستند. یعنی؛ دیگر من، تو، بابا و مامان با هم نمی رویم مسافرت، یعنی؛ دیگر نمی توانیم باهم چهارتایی بنشینیم کنار باغچه و بوی بهار نارنج را حس کنیم و از آن بستنی که مامان درست کرده بخوریم. 🌼بعد برادرش گفت: «آبجی ناراحت نباش ما نمی ذاریم اینجور بشه. امروز به مادربزرگ زنگ می زنیم بیاد کمکمون. درسته تلفن قطعه؛ ولی سر کوچه مون ی تلفنه.» 🍃 دوباره بابا و مامان رفتند برای کارهای طلاقشان که محسن گفت: «بریم بیرون زنگ بزنیم.» 🌸وارد کوچه که شدند همان ابتدا نگاه معصومه روی دختر همسایه دوخته شد، که بغل باباش بود و مامانش هم دست آن یکی دخترش را گرفته بود و می خندیدند . ☘️ انتهای کوچه رسیدند که پدرشان آمد. ابروهایش را بالا و پایین داد و گره ای در آن ها بوجود آورد و گفت: «کجا سرتون انداختین پایین و دارین میرین؟» محسن ناخودآگاه سرش را پایین انداخت؛ ولی معصومه با همان شیرین زبانی دخترانه اش گفت: «بابا داریم می ریم به مادربزرگ زنگ بزنیم تا نذاره شما از مامان جدا شین.» ❄️ احمد آقا که می دانست کار از کار گذشته و دیگر آنها از هم جداشدن، اخم هایش از هم باز شد و غم بزرگی در چهره اش نشست. 🆔 @tanha_rahe_narafte