eitaa logo
مسار
346 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
571 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️تاج سر 🌞خورشید بی‌رنگ و جان آرام آرام به پشت کوه قدم گذاشت. محمدباقر زنگ خانه را زد. لحظه‌ای ایستاد. کسی در را باز نکرد. سریع دست در جیبش کرد و کلید را در آورد. بی معطلی در را باز کرد ودرون حیاط خانه دوید. 🍂صداي سرفه‌ای خشک و پشت سرهم ابروهایش را درهم کرد. به سمت اتاق دوید. پدر دستان چروکیده‌اش را جلوی دهان گرفته بود و مادر آرام کمر پدر را می‌مالید و لیوان جلوی لبش گرفته بود. 🌸محمدباقر سلام گویان به سمتشان رفت. بوسه بر دست مادر زد و گفت: « وقتی دیدین حال بابا بده چرا تماس نگرفتین ؟» مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:« مادر تو هم زندگی داری ، بابات گفت که مزاحمت نشیم.» 🌾محمدباقر لبخندی بر چهره مادر زد و گفت:« شما تاج سرم هستین نه مزاحم. لباس بپوشین میریم بیمارستان.» پدر را همچون نوزادی در آغوش گرفت و به سمت در رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: معصومه به: منتظران آقا صاحب الزمان سلامی دوباره به منتظران راستین آقا سلام عزیزان و منتظران بیایید از آقا بخواهیم برای همه ما دعا کند. در این آخرالزمان که نگه داشتن ایمان بسیار سخت و دشوار است کمک و یاری‌مان کند که همرنگ جماعت نشویم. بیننده نباشیم. بر روی ایمان و اعتقاد خود چون کوهی استوار بایستیم. حتی به قول سخن ارزشمند شهید متوسلیان اگر بهایش تنها ایستادن باشد. اگر وارد جلسه گناه می‌شویم، سریع تحت تأثیر قرار نگیریم و همرنگ جماعت شویم. باید فرقی بین محبان حضرت و دشمنان و بدخواهانش باشد. با زبان خوش تا جایی که توان داریم امر به معروف کنیم. ساکت و آرام و راکد در مقابل گناه و معصیت بی‌تفاوت نباشیم. مدام رنگ عوض نکنیم. هر ساعت و هر روزی از حالی به حال دیگر. برای اینکه دیگران ما را قبول داشته باشند و به حضور بپذیرند. همرنگ خدا و همراه آقا بهترین و زیباترین رنگ دنیاست. نه همرنگ جماعتی که ارباب و سرورشان شیطان لعین است. دستمان را در دست خدا بدهیم که بالاترین دست هاست. سکوت هر مسلمان یعنی همرنگ شدن، همراه شدن و تأیید کردن گناه است. اجر همه شما با خداوند متعال و امام زمان منتظران و همراهان راستین آقا.🌹 🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦 ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
✨رقص نور در زلال آب‌ ☀️صبحی دل‌انگیز در هوای پاک، 🌳درختان سبز سر به فلک کشیده و صدای آبشاری که صدای خوش زندگی است. ☀️طلوع خورشید با اشعه‌اش در آب‌های روان به رقص در می‌آید و چقدر حس خوبی دارد، اگر بیدار شوی و نگاهت را به نور زیبایی صبحگاهی خورشید بیندازی. 🌹صبحتان به خیر شادی خدا بهترین‌ها را برای شما می‌خواهد، برخیزید. 🌹🌹🌹 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨قدردانی از زحمات همسر پس از آن که پیکر همسر استاد دفن شد [سال ۱۳۷۲ش]؛ علامه جعفری در جمع اقوام و ارادت مندان به پا خواست و مطالبی درباره آن بانوی فداکار گفت: حدود ۴۰ سال این بانوی از دست رفته در زندگی ما بود. مشکلات کارهای ما را تحمل کرد و مقتضیات نفس را کنار گذاشت... . حقیقت این است که من جز این که از ایشان تشکر کنم و از ایشان طلب عفو کنم، امشب هیچ چاره ای غیر از این نمی بینم؛ چون خیلی خیلی گذشت کرد... . خدایا! پروردگارا! این بانو را با فاطمه زهرا سلام الله علیها محشور بفرما. 📚فیلسوف شرق، ص۱۹۶ و ۱۹۷؛ در احوالات حضرت علامه محمدتقی جعفری تبریزی 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 ضعف همسرتان را بازگو نکنید! 💠 یکی از بدترین رفتارها اشاره کردن به ضعف‌ها و ناتوانی‌های همسرتان در مهمانی‌های فامیلی یا جمع‌های دوستانه است. 💠 این رفتار در جریحه‌دار کردن قلب همسرتان بسیار نقش دارد و گاهی مدت‌ها رابطه زن و شوهر را به سردی می‌کشاند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ زن بابا 🍁 سمیه ساعت‌ها یک گوشه می‌نشست و قطاری از فکر روی ریل مغزش حرکت می‌کرد. از یک جا نشستن و دست روی دست گذاشتن کلافه شد. 🌸با خود گفت: « چرا یکی زنگ نمی زنه، بگه بیا خونه، ما اشتباه کردیم.» 🍃چند هفته قبل مدام مثل فیلم از پیش چشم‌هایش عبور می‌کرد. همسرش را در بیمارستان بستری کرده بود تا عمل جراحی شود. هیچکدام از بچه‌های‌ محمد نیامدند؛ به خیال خودشان زن بابا پیش پدرشان هست و دیگر نیازی به حضور آنها نیست. قبل و بعد عمل به تنهایی کنار محمد ماند. نشستن روی صندلی کنار تخت، دنده هایش را به درد آورده بود. دست راستش به خاطر دیسک گردن گُرگرفته بود و می‌سوخت. 🌸زمانی‌که محمد اتاق عمل رفت، کسی جز او پشت در اتاق عمل نبود. فقط روح الله پسر بزرگ شوهرش تلفنی سراغ پدرش را گرفت. 🌸وقتی محمد از بیمارستان مرخص شد، همه بچه‌ها به دیدن پدرشان آمدند. سمیه با صورت آویزان و چشم‌های نیمه باز از بی‌خوابی‌های بیمارستان از آنها پذیرایی کرد و به آنها گفت: «بیشتر هوای پدرتان را داشته باشید. » ☘ دختر و پسر، عروس و داماد همه اخم و تخم کردند: « چرا این حرف رو می‌زنی؟! پس تو چکاره ای؟ » 🍁 همه دوره اش کردند و او را به توپ انتقاد و تهمت بستند: « منتظری بابای ما بمیره، تا ارثیه و ثروتش بهت برسه.» بعد از چند روز بی‌خوابی، شنیدن این حرفها برای سمیه زجرآور بود. طاقت نیاورد از خانه زد بیرون و پیش مادرش رفت. ☘بعد از آن روز هیچکدام به سمیه زنگ نزدند و او به گوشی چشم دوخته بود تا کسی زنگ بزند و فقط بگویند که بیا پیش پدر. یکدفعه صدای زنگ گوشی بلند شد و سمیه را از فکر و خیال بیرون آورد. خوشحال شد و به سمت گوشی پرواز کرد. صدای آن طرف خط در سرش اکو شد: «بابا سکته قلبی کرد و مُرد، حالا راحت شدی؟ » 🍂سقف به دور سرش چرخید، زبانش در دهان قفل شد. خیره به دیوار روبرو، گوشی از دستش رها شد . پاهایش شل و روی زمین افتاد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله الرحمن الرحیم از: میرآفتاب🌼 به: خالق هستی 🌸 🌹چه روز خوبی بود، روز گفتگو با خالق. هر آن چه مدتهاست در دلم سنگینی می‌کند‌ را گفتم. خالقم، راه بنما تا در مسیر قرب الی الله از حب نفس دور شویم. خدایا ما را به خودمان وا مگذار 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✨سلام بر خورشید امامت پرتوی خورشید روی صورتت پهن می‌شود. نگاهت با نگاه خورشید مهربان تلاقی می‌کند. خواب بس است. نوبت تلاش رسیده، برخیز و به خورشید مهربان امامت سلام بده و زندگی را از سر بگیر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نقش مدیریتی و آرامش بخشی پدر پدر [شهید بهشتی] نظم و قانونی را بر خانه حاکم کرده بود که همه با آن موافق بودند و پذیرفته بودند. هر کس طبق روال و نظم حاکم، برنامه های فردی و اجتماعی خود را انجام می داد. همه چیز سر جای خود قرار داشت. نقش پدر در مدیریت و ایجاد آرامش در خانه واقعا تعیین کننده بود. مثلا برای برادرهایم که می بایست برای مدرسه کاردستی‌های میساختند و نجاری می‌کردند، اتاقی در زیرزمین منزل آماده کرده بود که کارهایشان را آن جا انجام دهند. برادر کوچکم علاقه خاصی به قرائت قرآن داشت و صدای خوبی هم داشت. موقع تمرین قرآن، به این اتاق می‌رفت تا آزادانه تمرین کند و مزاحم کسی هم نباشد. 📚ناگفته‌هایی از زندگی خانوادگی علما، ص۹۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 تکالیف مدرسه ✅ بچه‌ها معمولا حوصله ندارند یک جا بنشینند و تمام تکالیف مدرسه‌شان را یکدفعه بنویسند. 🔘 خوب است والدین عزیز به این نکته توجه کنند، ابتدا اجازه دهند فرزندشان بازی کند و انرژی‌اش را تخلیه کند بعد به سراغ تکالیفش برود. 🔘 فشار زیاد و یکدفعه بر بچه برای نوشتن تکلیف، نه تنها او را علاقه مند به درس نمی کند؛ بلکه باعث دلزدگیش از درس و مدرسه می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خبرخوش 🍃لباس فرم خودش را در آورد. پوتین مخصوص عملیات را در پایین ترین طبقه کمد گذاشت. از همکارانش خداحافظی کرد. کنار خیابان منتظر تاکسی شد. بعد از ده دقیقه تاکسی زرد رنگی از انتهای خیابان نمایان شد. روی صندلی عقب کنار یک خانم میانسال نشست. زنگ گوشی‌اش به صدا در آمد و بعد از سلام کردن از شنیدن حرف مادرش با صدای بلند فریاد زد: خدایا! شکرت.» 🎋برای چند لحظه ساکت شد و با چشم‌هایی عذرخواه به چهره متعجب زن میانسال نگاه کرد. این بار با صدایی آرام گفت: «تو راهم، الان میام.» ☘گوشی را قطع کرد. راننده که تا آن لحظه صبر کرده بود، رو به جوان گفت: «اتفاقی افتاده؟» 🌾 محسن با لبی پر از خنده گفت: «دیشب شیفت بودم. مادرم از شهرستان اومده ، اومدنش خیلی به موقع بوده. » ☘راننده پرسید: «شغلت چیه؟» 🍃_آتش‌نشان. 🌸محسن به یادش آمد. هفته پیش همسرش زهرا گفت: «خدا بیامرزمه مادرمو، بعد از پنج سال چشم انتظاری بچه‌دار میشم. این روزا به مادرم احتیاج دارم.» 🍃محسن از دور چراغ قرمز چهار راه را دید. به راننده گفت: «پیاده می‌شم.» ☘راننده جواب داد: «هنوز به مقصدتون نرسیدیم.» 💠_ بچه‌ام دیشب به دنیا اومده، میرم بیمارستان. ✨_مبارک باشه. 🌸محسن کرایه را داد و پیاده شد. با عجله حرکت کرد. نزدیک بود زمین بخورد اما تعادل خود را حفظ کرد. نگاهی به اطراف انداخت. به سمت گل فروشی رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله الرحمن الرحیم از: میرآفتاب به: یگانه هستی بخش در این شلوغ پلوغی روزگار تنها تو رفیقی، تنها تو آرامش دهنده‌ای. تنها تو برایم کافی هستی. تنها تو برایم می‌مانی. یا اَحَبَ مِن کُلِ حَبیب 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 شما هم می‌توانید به خداوند، امام زمان و بقیه معصومین علیهم‌السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط‌های مجازی‌تان منتشر کنید. با نشر نامه‌های‌تان در ثواب ارتباط‌گیری با انوار مطهر شریک شوید. 🆔 @parvanehaye_ashegh