✍پیرزن مهربان محل
🍃پیرزن مهربان محل، نشسته بود روی صندلی و به عصای کوتاهش تکیه داده بود. عادت کرده بود هر روز حوالی همین ساعت، بنشیند کنار در زل بزند به باغچهی بیطراوت حیاط، کمی معطل بماند تا سروصدای بچههای کوچه به بازی لی لی و فوتبال بلند شود.
☘امید داشت توپ پسرها از بالای دیوارهای کوتاه خانه میان حیاط، پرت شود و در باز شود و چند بچه کوچک و بزرگ، وارد حیاط شوند؛ شاید چند دقیقهای سکوت بیرحم خانه بشکند و دیوارها دیگر هیولاهایی نباشند که به او خیرهاند.
🍂اما امروز خبری از بچهها نبود. عقربهها روی ساعت شش بعد ازظهر تاب بازی میکردند که کلون در به صدا درآمد: «ننه مهمون نمیخـوای؟ »
🌸گمان کرد خیالاتی شده. اشک از گوشه ی چشمانش فرو ریخت. دلش برای جوانی و روزهایی که با حاج ماشاءالله در ایوان می نشستند، تنگ شده بود. او میخواست تا باز هم برایش فرزندی بیاورد؛ اما او فکر میکرد آوردن بچههای بیشتر اذیتش میکند.
🌾اما حالا با خودش میگفت کاش پنج تا، شاید هم ده بچه داشتم تا الان کنارم بودند و لااقل یکی از آنها فرصت میکرد در گیرودار زندگی به دیدنم بیاید؛ اما حالا دیر شده بود. حالا سالها بود حاج ماشاءالله زیر خرپارها خاک آرام گرفته بود و او مادر بزرگ دو نوه از دو فرزندش بود که سالها بود در شهرهای دور زندگی میکردند.
✨صدای کلون در و این بار چرخش کلید، او را به خود آورد. در باز شد و حامد و راضیه از در وارد شدند. فائزه و امین هم پیشاپیش آنان، خودشان را به مادر بزرگ رساندند و او غرق شادی شد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔@tanharahenarafteh
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
☀️مؤدب
💡شيوه شکرگزاری انسان مؤدب:
🍃خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی، ندادی، دادی پس گرفتی، ندادی بعدا می خوای بدی، دادی بعدا می خوای پس بگیری، اصلا نمی خوای بدی، شکر🤲😁
🌱سعدی هم میگوید: «شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون برد. »
⚡️هان ای فرزندم به گوش باش و به هوش! وقت عمل رسیده!شکر کن!🧐
✨و إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ؛و (نيز به يادآور) هنگامى كه پروردگارتان اعلام فرمود: همانا اگر شكر كنيد، قطعاً (نعمتهاى) شما را مىافزايم، و اگر كفران كنيد البتّه عذاب من سخت است."
📖سورهابراهیم،آیه۷.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ناموس وطن
🌍دنیا، اگر میخواهی ایران و مردم غیورش را بشناسی باید خرمشهر و مردمان مقاومش را بشناسی.
🌹همان خرمشهری که نماد مقاومت و غیرت ایران و ایرانیست. همان شهر خون و قیام که فرزندان خمینی کبیر با دستهای خالی سیوچهار روز در مقابل دشمن سر تا پا مسلح ایستادند. انگشت جهانیان به سوی آن نشانه رفت و ستودند کار حماسی آنها را.
🔥وقتی چند صباحی در دستان خونین دشمنِخونآشام گرفتار آمد، مردم غیور تاب و توان دیدن جدا اُفتادن جگرگوشه خود از دامان مان میهن را نداشتند. شجاعت و شهامت خود را برای بازپسگیری ناموس خود، همان خاک مقدس به نمایش گذاشتند. خون و جان خود را در راه آزادسازی آن فدا کردند.
🌱 خرمشهر به آغوش وطن بازگشت. پیرفرزانه جمله تاریخی خود را به گوش فرزندان این مرز و بوم رساند: خرمشهر را خدا آزاد کرد. معمار کبیر انقلاب اینچنین درس خداشناسی را به همه ما آموخت.
✊دنیا بدانید و آگاه باشید همانگونه پدرانمان خرمشهر را آزاد کردند. ما هم قدس را آزاد خواهیم کرد.
🎉سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد.
#مناسبتی_3_خرداد
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 اقتدار
✅ حواسمان هست؟! حفظ اقتدار، بهترین راه تقویت ارتباط با شوهرهاست.
🔘 اقتدار یعنی با هر لفظ که میتوانیم به مَردمان امید بدهیم و از ویژگیهای مردانهاش تعریف کنیم.
🔘و از قهر، گریه و جدال با او پرهیز کنیم.
✅با تقویت اقتدار، روز به روز شاهد شکوفایی بیشتر زندگیمان خواهیم بود.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
♨️به کم قانع مشو
🌴امسال محصول خوبی برداشت کرد؛ ولی پارسال چندان تعریفی نداشت. وقتی نشست با خود دو دوتا کرد، دید خیلی هم بیراه نبوده است.
🔺امسال بذر خوب خریده است. پارسال به خاطر اینکه کمتر پول بدهد از نوع نامرغوب تهیه کرد.
🔺امسال به موقع سمپاشی کرد؛ ولی سال قبل بیخیال سمپاشی شد.
🔺امسال علفهای اضافه را پاکسازی کرد؛ ولی سال گذشته علفها قد کشیده بودند و دور درختان پیچیده بودند.
💯تلاش و کوشش او بیشتر شده بود؛ در نتیجه محصول بهتری نصیبش شد.
💢دنیا و آخرت عجب شباهتی به زمین زراعی دارند. برای رسیدن به هردو، تلاش نیاز است. میوه شيرين و هميشگى محصول تلاش است و درختی که زود خزان شود محصول تنبلیست.
✅دو هدف در پیش است؛ آخرت،دنیا. این گفته را نیز همه میدانیم که: چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
❌کدام انتخاب، کامل است؟؟
✨من كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِن نَّصِيبٍ ؛كسى كه زراعت آخرت را بخواهد، به كشت او بركت و افزايش مى دهيم و بر محصولش مى افزائيم; و كسى كه فقط كشت دنيا را بطلبد; كمى از آن به او مى دهيم اما در آخرت هيچ بهره اى ندارد!
📖سورهشوری،آیه۲۰.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خوردن بیت المال
🍃با بیتالمال میانه خوبی نداشت. نمیخواست زیر دَین مردم برود. رفته بودم تدارکات تا یک سری وسایل برای سید حمید بگیرم.
☘️مسئول تدارکات گفت: «سید حمید چیزی از ما نمیگیرد. معمولا وسایلش را خودش از شهر تهیه می کند. خیلی تعجب کردم. رفتم پیشش و گفتم: «چرا این کار را می کنی؟ »
🌸گفت: «نمیتوانم. میترسم بروم زیر دین مردم. » اگر پولی هم از راه جبهه به دست میآورد، در راه خیر مصرفش میکرد.
مادرش میگفت: «هر وقت میخواست به جبهه اعزام شود، کرایه راه را هم خودمان به او میدادیم. »
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،ص ۵۹-۵۸
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آثار محبت زیاد
✅کاهش اعتماد به نفس
✅افزایش وابستگی
✅ زودرنجی
✅گوشهگیری
✅بدبینی و بداخلاقی
از آثار و نتایج محبت زیاد و بیقاعده به فرزند است.
#نکته_اخلاقی
#محبت_نادرست
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍میهمان
🌸یک روز میهمان او بودم. چند ساعتی نشستیم در مورد مسائل مهمی با هم حرف زدیم و راهکار ارائه کردیم.
کلام شیرین او به دلم نشست. چهره نورانیاش، آرامشی بر وجودم نشاند.
نماز را به او اقتدا کردم.
🍵وقت ناهار شد. سفرهای ساده پهن شد. یک نوع خورشت و پلو به همراه دوغ سر سفره گذاشته شد. پسرش مصطفی هم نشسته بود. نگاهی به او کرد و گفت: «شما برای ناهار، برو خونه. » از روی تعجب به او گفتم: «بذارید آقازاده هم با ما باشند. »
🌺او همانطور که لبخند دلنشین بر روی لبهایش نشسته بود، گفت: «این غذا از بیتالمال تهیه شده، شما مهمان بیتالمال هستید. برای پسرم جایز نیست بر سر این سفره بنشیند. »
☘در دل او را تحسین کردم که با رفتار خود، روش صحیح زندگی کردن را به فرزندش میآموزد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
🗾جاده پُرپیچ و خَم
🌸پروردگارا صبحمان را با تمنّای رزقِ پاک و فراوان با وجود سخاوت تو آغاز میکنیم.
☘چشم دلمان را که می گشاییم، همه جا نگاه تو را میبینیم.
🧡که مراقبی تا به سلامت جاده پرپیچ و خم زندگی را بپیماییم.
🌺خدایا! جیبهایمان را پُر از عشق و امید کردیم تا همرنگ تو شویم.
🍁بپذیر از ما، این بضاعت ناچیز را🍁
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨با مهمونات راحتی؟
🍃یونس سر زده آمد خانهمان. چون چيزي در خانه نبود مادر رفت و شيريني خريد. لب به آنها نزد.
گفت: «من نمیخورم تا يادتان باشد خودتان را براي من به زحمت نيندازيد و هر چه توي خانه بود، همان را بياوريد. »
📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي ،ص ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_زنگیآبادی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 سپر آتش جهنّم
🔆 پدر پیرش را کول میکند داخل ماشین میگذارد تا به دکتر ببرد.
چند وقتیست پدرش ناتوان شده است.
برای انجام کارهای شخصی هم ناتوان است.
🥪خودش لقمه میگیرد به دهان او میگذارد. برای دستشویی رفتن او را بغل میکند و میبرد.
💥 رسیدگی به پدر، رسیدن به کارهای خود، زمان زیادی برای استراحت برایش باقی نمیگذاشت ولی روحیهی بالای او چه دلیلی داشت؟؟
☀️قالالامامالصادق:
انّ أبی قد کبر جداً و ضعف فنحن نحمله اذا اراد الحاجه فقال ان استطعت أن تلی ذلک منه فافعل و لقّمه بیدک فانّه جنه لک غدا.
شخصی به امام صادق علیهالسلام عرض کرد: «پدرم به حدّی پیر و ناتوان شده که او را برای قضای حاجت، حمل می کنم و می برم. امام صادق علیه السلام فرمود: اگر قدرت داری، خودت این کار را انجام بده و خودت بر دهان او غذا بگذار تا این عمل، سپر آتش فردایت باشد [و تو را به بهشت ببرد].
📚اصول کافی، ج ۲، ص۱۶۲.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آقای ناظم
🍃وارد مدرسه شد. داخل صف ایستاد. آقای ناظم بین صفها قدم میزد، به رضا رسید. نگاهی به سرتا پایش انداخت. صدایش را بالا برد: «چرا پیراهنت لکه داره؟ »
☘_پیراهن من از اول این لکه رو داشت.
🎋 _این کیف برای کیه؟
⚡️_این کیف برای خودمه، وسایل واکسیام را داخل آن میذارم.
🍂_برای چی وسایل واکسی میگذاری؟
💫_بعد از کلاس و مدرسه سرکوچه کفش های مردم را واکس میزنم.
🍃_همه به ترتیب برن سرکلاس. تو با من بیا دفتر!
🍁آشوبی درونش برپا شد. دستان یخزدهاش را به طرف کیف برد. بدنش به لرزه افتاد. با خودش گفت: « اگه وسایلو بگیره بیچاره میشم. »
🌾صدای گنجشکان از لابهلای درختان انتهای حیاط مدرسه را شنید. نگاهی به آسمان آبی بالای سرش انداخت: «ای خدا به دادم برس. »
✨ناظم پاهایش را در حین راه رفتن محکم به زمین میکوبید. کفشهای قهوهای واکس نخوردهاش توی چشم رضا بود. کت و شلوار قهوهای اتو کشیده با آن کفشها جور نبود.
وارد دفتر شد. معاون اشاره کرد به او که روی صندلی بنشیند.
🍃ماجرا را برای مدیر تعریف کرد. مدیر با روی باز لبخند به لب به رضا زُل زد. با صدای آرام گفت: «خُب رضا تعریف کن ببینم چرا وسایل رو همرات مدرسه میاری؟ چرا واکس میزنی؟ »
☘چهره آرام مدیر به او دل و جرأت داد. سرش را پایین انداخت: «راستش آقا از اون وقت که بابام خونه نشین و مادرم سبزی خوردکردن و فروختن رو شروع کرد. منم برای کمک خرج میبایست کاری کنم. »
🌾چشمهایش ابری شد. گلویش به سوزش آمد. سرش را بالا گرفت: «آقا من نمیتونم عرق شرم و خجالت پدر را ببینم و کاری نکنم. نمیتونم دستهای زِبر مادر را ببینم و طاقت بیارم.»
🌸مدیر از پشت میز بلند شد. کنار رضا رفت. دستی روی شانهاش نشاند: «آفرین پسرم. خوشبهحال پدر و مادرت با داشتن چنین پسری. »
🍃رضا با پشت آستین مانع ریختن اشکهایش شد. نگاهش به کفشهای خاکآلود مدیر اُفتاد: «آقا اجازه میشه زنگ تفریح بیام پشت در دفتر کفشهای معلمارو واکس بزنم. »
مدیر صدای قهقهاش بلند شد: «چرا که نه! اتفاقا کفشای من و معاون یه واکس درست و حسابی میخوان! »
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanja_rahe_narafte