eitaa logo
مسار
357 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
565 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍چند بار دل‌ امام زمان‌رو لرزوندی؟ ✨_حاج حسین یکتا: بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید؛ اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نلرزه. 🌀ذهنم درگیر این حرف حاج حسینه! اون وقتایی که گناهی ازم سرمی‌زد و مراعات دل امام زمان‌ رو نکردم. 🍃 ☀️میشه همین لحظه تصمیم بگیریم یکی از گناهامونو برای شاد شدن قلب امام زمانمون کنار بذاریم؟ 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 🤔قاسم با صدای سایه از تفکرات خود بیرون آمد؛ «بابا ... ! هنوزم منو دوس دارید؟!» قاسم این‌بار به چهره‌ی وارفته‌ی سایه چشم دوخت. گویا سال‌ها او را ندیده‌‌ باشد. یاد روز تولدش افتاد که با نگاه معصومش دلبری می‌کرد و مهرش در وجود قاسم ریشه می‌دواند. ⚡️برق چشمان پدر نیز برای سایه تازگی داشت. تا آن روز، از پدر و مادرش فقط دعوای زن و شوهری را در ذهن داشت و بعد از طلاق مادرش و ازدواج دوباره‌ی قاسم، از صدیقه نامادری‌اش بدجنسی ساخته‌ بود که مدام سعی می‌کرد از چنگش فرار کند. در حالی‌که او همیشه سایه را دختر بی‌مادری می‌دید که نیازمند عشق و محبت است و برایش کم نمی‌گذاشت. 💝سایه حالا خود را غرق در محبت پدر می‌دید. دلش می‌خواست این لحظه هرگز تمام نشود. جلو رفت و با دست‌های لرزانش دست پدر را گرفت و سوالش را دوباره پرسید. قاسم دست بر شانه‌ی سایه گذاشت؛ «برای خونواده‌م جونم رو هم میدم ... تازه می‌خوام چند روز مرخصی بگیرم بریم مسافرتی جایی، تا حال و هوای همه‌مون عوض بشه...» 👀تک‌تک اعضای خانواده را از دم نگاهش گذراند، که مات و مبهوت، ردیف هم، به قاسم زُل زده‌بودند. باور این‌همه تغییر پدر برایشان سخت‌ بود. چون قاسم تا آن روز فقط با کارکردن سعی کرده‌ بود پدری‌اش را ثابت‌کند. مرتب‌ترین برنامه‌ی زندگی‌اش به این شکل بود؛ از صبح تا ظهر اداره و بعد از ظهر مسافرکشی. 💫صدیقه و بچه‌ها که غافلگیر شده‌بودند، با هم پرسیدند: «جدی می‌گین؟!». قاسم شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب‌داد: «من کاملاً جدی‌ام، شما اگه نمیایین! با صدیقه می‌رم.» مریم زودتر از همه به طرف عروسک‌هایش دوید و با دو تا از آن‌ها برگشت: «بابا جون من که آماده‌م. بریم.» صدیقه که قربان صدقه‌‌ی مریم می‌رفت رو به سایه و سپیده کرد: «قد این بچه‌م نیستینا بجنبین دیگه.» 💼چمدان‌ها و لوازم سفر آماده‌ و بار ماشین قاسم شدند. آنقدر ذوق سفر گیجشان کرده‌بود که مقصد برایشان مهم نبود. صدیقه یادش افتاد از قاسم مقصد را بپرسد. قاسم که با شوق خانواده‌‌اش احساس شرمندگی را تجربه می‌کرد جواب داد: «امام رضا قربونش برم همه‌مونو با هم طلبیده.» شادی و ذوق بچه‌ها اشک قاسم را درآورد. قاسم رویش را برگرداند تا خانواده‌اش اشک او را نبینند. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمود: «کسی که دستور الهی را در مورد پدر و مادر اطاعت کند، دو درب از بهشت برویش باز خواهد شد، اگر فرمان خدا را در مورد یکی از آنها انجام دهد یک درب گشوده می‌شود.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم کراتی نوشته: «راستش ما تو خونه مون خیلی به پدرم احترام می زاریم. زیاد باهاشون صمیمی و راحت نیستیم؛ مثل نسل حالا که باباشون رو با اسم کوچک صدا میزنن و... پدرم کشاورز هستند و هر روز تا شب به سر زمین های کشاورزی می‌روند. یک روز با خودم قرار گذاشتم هر وقت پدرم از صحرا اومدن دستشون رو ببوسم. دست های پینه بسته‌ای که صبح و شب تو صحرا بیل زده و عرق ریخته. در خانه که باز شد و پدرم وارد شدند شتابان به سمت‌شون رفتم و سلام کردم و دست‌شون رو محکم گرفتم و بوسه زدم. اون لحظه یک حس عجیبی داشتم. اشک تو چشمام حلقه زد. جالبه که پدرم هم همین طور شدن و خنده و اشک‌شون با هم همراه شد. خیلی لذت بخش بود. کاش همیشه بتونیم خجالت رو کنار بزاربم و دست بزرگترامون رو ببوسیم.» 🌺خدایا! آنان(والدین) را به پاس پرورش من پاداش بخش و در برابر گرامیداشت من جزا عنایت فرما و هر چه را در کودکی‌ام نسبت به من منظور داشتند، در حقّ آنان منظور دار.۲ ۱.کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍مدافع حقوق زنان 🧕‌اگر زن‌ھا بہ انقلاب، نپیوستہ بودند انقلاب پیروز نمی‌شد . ‌. . 🤔به نظرتون جمله چه کسی می‌تونه باشه؟ 🗓دوره‌ایه که اگه بگم یه فیلسوف دوره رُنسانسه همه باور می‌کنید ... اما ایشون کسی نیست جز رهبر خودمون😍❤️ 🆔 @masare_ir
✨آثار شناخت استعداد علمی 🍃مصطفی حال و حوصله درس تئوری را نداشت. اما سرش درد می کرد برای کارهای علمی و آزمایشگاهی. سال سوم دانشگاه بودیم. 🌾همراه هم رفتیم پیش معاون دانشجویی دانشکده، پروژه بگیریم، قبول کرد. یک پروژه به ما داد درباره غشاهای پلیمری. شب و روز در آزمایشگاه بودیم. کار آن قدر سخت بود که من بریدم. پا پس کشیدم. مصطفی اما پای کار ماند و نتیجه اش یک مقاله علمی پژوهشی شد. 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۲ 🆔 @masare_ir
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍مثل صنوبر 🌱قد میکشد مثل صنوبر بالا می‌رود. سینه‌اش ستبر میشود. صدایش، جوهر پیدا میکند. ادب، در نگاه و برخورد و بیانش می نشیند. 💞مادرش شادمان دست به کمر میزند و از خوشی، مست می‌شود‌. قربان صدقه‌اش می‌رود و نگاهش خیره می ماند به قد بلند و قامت رعنایش... تا اینجا بین همه‌ی جوانها، بین همه‌ی مادرها و جوانهایشان، و پدرها و جوانهایشان، مشترک است... ... 💡قصه‌ی جوان امشب اما کمی متفاوت است‌. او شبیه‌ترین است در سخن و راه رفتن و اخلاق ومنطق و چهره، به بهترین خلق‌ خدا! او در عرفان وخودسازی و منش شده شببه همان که خداوند بارها در قرآن📖 ستوده. دل حسین فاطمه، با نگاه به او شاد می‌شود!✨ عمویش عباس از وجناتش به وجد می‌آید.✨ قاسم ابن الحسن، به او احترام می گذارد!✨ 🌹و عشق پیش نگاه و منش و ارتباط دو سویه‌اش با پدرش، حجت خدا وخداوند، واژ‌ه ای نابالغ است وکوچک!!! 🎉حالا تصور کن امشب در خانه‌ی حسین فاطمه، چه خبر است!!! 🆔 @masare_ir
✍زمزمه‌ی مهر ☀️آفتاب کم رنگ روی آسفالت پهن بود. هوا سردتر شد و نم نم باران شروع به باریدن کرد. ثریا پرده سفید رنگ را کنار زد و نگاهی به حیاط انداخت. صدای گوینده‌ رادیو در فضای خانه می‌پیچید. نغمه با هیجان وارد پذیرایی شد. خندان با صدای بلند گفت: «مامان‌جون! قبول شدم.» از رادیو موسیقی بی‌کلام پخش می‌شد. نغمه دست‌های نوازشگر مادرش را در دست گرفت و با عشق بوسه‌ای بر آن‌ها زد. «ممنونم مامان! » 🌺لبخند روی لب‌های مادر نشست. نم‌ِاشک در چشمهای ثریا لرزید؛ شوقی وصف‌ناپذیر از این قدردانی، در دل ثریا به پا شد و لب زد: «نغمه جان! از کی باید شروع به کار کنی؟ » 🍃_از شنبه. فردا باید برم آزمایش و مدارک مربوط رو ببرم برا تکمیل پروندم. _خدا رو شکر استخدام شدی. 💫نغمه سرش را به سمت مادر چرخاند. لحظه‌ای به نگاه مهربان مادر چشم دوخت و به سمت اتاق خودش رفت. 🍁روزهای کوتاه، خبر از شروعِ پاییز و فصلِ برگ ریزان را می‌داد. نغمه روبروی آینه قدی، چادرش را مرتب کرد و کیف خود را از روی میز برداشت. ثریا رو به دخترش گفت: «نغمه جان! مراقب خودت باش! دیگه تکرار نکنم، فقط با اتوبوس یا نهایتاً تاکسی میری و برمی‌گردی.» ☘_چشم، چشم مادر من! 🧕ثریا دل نگرانی‌اش را می‌خواست کنترل کند؛ اما از آن جایی که او را بدون پدر بزرگ کرده بود، احساس ترس‌ داشت؛ ترس این که افرادی سر راه تنها دخترش قرار بگیرند و او فریب بخورد. برای همین ادامه داد: «حالا ببینم چقدر گوش میدی خانومِ حسابدار. » 💫_من برم دیگه؟ کاری نداری مامان؟! نغمه صورت مادرش را بوسید و ثریا او را با لبخندی بدرقه‌ کرد. 🚌نغمه سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. خاطره‌ی سه سال پیش یادش آمد. روزی که با مریم به پارک پامچال رفته بود و اتفاقی با ساسان آشنا شد. با این آشنایی و دوستی پنهانی‌‌اش، کم مانده بود فریب حرف‌های ساسان را بخورد. در دل خدا را شکر کرد که مادر از رفتارهایش متوجه موضوع شد. 💫ثریا به جای سرزنش‌های بیش از حد، در مورد آفت دوستی‌های پنهانی با دخترش حرف زد. شماره تماس ساسان را از نغمه گرفت. ☎️ثریا به ساسان زنگ زد و با لحن جدی گفت: «اگه واقعا نغمه رو می‌خواهی با پدر و مادرتون بیاید خواستگاری، دخترم بزرگ‌تر داره.» 🍃با صدای بلند راننده که گفت: «ایستگاه آخره، کسی جا نمونه.» رشته‌ی افکار نغمه پاره شد.‌ دستش را جلوی دهانش گرفت و با خود واگویه کرد: «وای خدای من! یعنی الان باید یه ایستگاه رو دوباره برگردم. » 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امام صادق علیه‌السلام فرمود: «نیکی به پدر و مادر نشانه شناخت شایسته بنده خداست. زیرا هیچ عبادتی زودتر از رعایت حرمت پدر و مادر مسلمان به خاطر خدا انسان را به رضایت خدا نمی‌رساند.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘ جناب امیراحمدی نوشته: «اولین بار که دست پدر را بوسیدم! چرا یادم نمی‌یاد؟ ولی هر وقت بوسیدم یه حس شیرین سُبک شدن بار گناه در وجودم به بار نشست. زبری دستانِ چروکیده‌ پدر، لب‌های نرم و نازکم را به آتش کشید. همان دستانی که با زحمت‌کشی برای راحتی و رساندن مال حلال به من به این حال و روز اُفتاده‌اند. وقتی شادی در چهره او می‌نشیند، همان ساعت زیباترین لحظه عمرم می‌شود. در دل برای سلامتی و عاقبت‌بخیری‌اش دعا می‌کنم.» 🌺خدایا! به هر دو (والدین) همچون مادری مهربان نیکی کنم و خشنودی آن‌ها را بر خشنودی خود پیش اندازم و نیکوکاری ایشان را در حقّ خود، هر چند اندک باشد، زیاد شمارم و نیکوکاری خود را دربارۀ ایشان هر چند بسیار باشد، اندک به حساب آورم.۲ ۱.بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۷۷ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍خانواده‌ فقط دو نفر! 💻یه روز داشتم تو اینترنت جستجو می‌کردم که به یک مسئله‌ی وحشتناااک😨 برخوردم، چشمتون روز بد نبینه، آدم موهای تنشم شوکه میشه و خبردار می‌ایسته! «روز جهانی بدون فرزند» 😳 هر ساله در یک روز معین عده‌ای برای تبلیغِ نداشتن فرزند، دور هم جمع میشن و نداشتن یک فرشته‌ی ناز آسمونی رو جشن می‌گیرند.😒 نطق می‌کنند، جایزه می‌دهند، تشویق می‌کنند و ... تا فرزند نداشتن را ترویج و جهانی کنند.🤦‍♀ آدم می‌مونه از کارشون گریه بکنه یا این‌که بهشون بخنده!!!🙄 💡یاد یکی از آشناها افتادم که برای بچه‌دار شدن، چه راه‌هایی که نرفتن و چه بلاهایی که سرشون نیومد و هنوز هم که هنوزه دل‌مشغولِ حسرت‌هاشون هستن. حسرت پدر و مادر شدن👨‍👩‍👧‍👦 حسرت بغل کردن بچه شون و هزار جور حسرت ریز و درشت دیگه...😔 🆔 @masare_ir
✨محرومیت زدایی 🍃روستاهای اطراف اصفهان که می‌رفتیم، آنها ناخواسته مشکلات شان را هم مطرح می‌کردند. در یک روستایی متوجه شدیم منبع آب آشامیدنی، استحمام و غسل میت شان یک جا بود. ☘ هر طور بود آب لوله کشی برای شان فراهم کرد. مردم اسم آنجا را گذاشته بودند عباس آباد. تا زمانی که اسمش را عوض نکردند، عباس دیگر آنجا نرفت. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحات ۳۴-۳۳ 🆔 @masare_ir
✍آموزش مسئولیت 👶هرگاه کودک چیزی را شکست و یا هنگام خوردن خوراکی 🍫مکانی را کثیف کرد، ✅به او بگوییم: 🧹«برو جارو بیار! کمک کن تا جمعش کنیم! دستمال از کشوی کابینت بردار و خشک کن!🧻 دمپایی🩴 بپوش تا خرده‌شیشه پات رو زخمی نکنه!» ❌ممنوع: برو عقب دست نزن!🙍‍♀ لازم نیست کاری بکنی! داد و فریاد و سرزنش و...🤬 💡نکته طلایی: زمانی که کودک در تمیز کردن محل، کمک و همکاری می‌کند، او هم می‌آموزد مسئولیت کارش را به عهده بگیرد و هم نظم و نحوه‌ی تمیز کردن را یاد می‌گیرد. 🆔 @masare_ir
✍سربازتم 🤩شادی در پوست خود نمی‌گنجید. از ذوق آماده شدن برای خواندن سرود دسته جمعی، سر از پا نمیشناخت. قرار شد مقنعه‌ی سفید و چادر مشکی بپوشند. از چند روز قبل، مقنعه سفید و چادر مشکی را اتو زد و در کمد گذاشت تا مبادا اتفاقی باعث تاخیرش شود 👨‍👩‍👧‍👧 پدر و مادر و حتی خواهرش، کم از او نداشتند و خوشحال بودند. بالاخره انتظارش به پایان رسید. فردا باید مسجد جمکران حاضر می‌شدند. آن شب میلی به غذا خوردن نداشت. خواب به چشمان او نشست؛ چیزی نگذشت صدای هذیان‌گویی شادی به گوش مادر رسید. پاورچین پاورچین خود را بالای سر او رساند. 🤒عرق‌های ریزی، روی صورت او را پوشانده بود. دست خود را به آرامی روی پیشانی‌اش گذاشت، طولی نکشید دستش را عقب کشید. حرارت پیشانی شادی، بر دست او بوسه‌ی داغ نشاند. به طرف آشپزخانه رفت. آب ولرم و مقداری پارچه تمیز آورد. در حال پاشویه شادی بود که او به زحمت چشم‌های خود را باز کرد و با ناله گفت: «مامان سرم درد می‌کنه. مامان تا فردا خوب می‌شم؟ » ⚡️سایه همانطور که پارچه را فشار می‌داد که آب اضافی‌اش گرفته شود، نگاهی به صورت سرخ شادی کرد و گفت: «ان‌شاءالله خوب می‌شی. » سایه تا صبح بالای سر دخترش نگران حال او بود. روز بعد شادی توان بلند شدن نداشت. پدر مرخصی گرفت تا او را به دکتر ببرد. شادی در تب می‌سوخت و آه می‌کشید. دکتر او را معاینه و دارو تجویز کرد. 🌅سرود فرمانده سلام ‌۲ در مسجد جمکران به صورت مستقیم از تلویزیون پخش می‌شد. شادی همراه آن‌ها زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت: «من سربازتم من سربازتم دیدی دنیا رو برات بهم زدم من سربازتم من سربازتم مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم من سربازتم من سربازتم مثل میرزا کوچیک با نهضت تو دم زدم من سربازتم من سربازتم یه نگاهی کن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی. » ☕️مادر دمنوشی توی استکان لب‌طلایی ریخت و برای شادی آورد. اشک‌های او را با دست‌های خود پاک کرد: «دختر گُلم! غصه‌نخور من مطمئنم تو سربازشی... شادی اما از قاب تلویزیون به دوستانش زُل زده بود و اشک می‌ریخت. » 🆔 @masare_ir