✨نیمه گمشده
🍃بخشی از مشکلات زناشویی به این خاطر است که افراد فکر میکنند قرار بوده با یک فرد کامل ازدواج کنند. این موضوع در انتخاب زوج هم به چشم میخورد. خیلیها فکر میکنند پیدا شدن نیمه گمشده یعنی کسی عین خودت یا بهتر از خودت و بدون عیب و نقص پیدا کنی. درحالیکه این، خیال باطلی بیش نیست!
🌾ازدواج در واقع تشکیل پازلی برای رشد طرفین است. همانطور که قطعات پازل اشکال مختلف دارند و داری کمی و کاستی هستند و از این جهت زمینه را برای تکمیل دیگری مهیا میکنند، ازدواج هم کنار هم قرارگرفتن زن و شوهری است که میتوانند عیبهای هم را بپوشانند و یکدیگر را کامل کنند. برای همین است که گاهی وقتها زن و شوهرها به نظر عکس هم می آیند.
این نگاه به ما کمک میکند تفاوتهای همسرمان را بپذیریم و از بودن کنار آنها لذت ببریم.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
به قلم ترنم
عکسنوشته ولایت
🆔 @masare_ir
پادکست۹1.mp3
زمان:
حجم:
4.34M
✨ پادکست داستان گره
🍃احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های شهرداری مثل قرقی بالا رفت...
#داستانک
#خانواده
تولید پادکست از نیکو
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨خدا همه را میبیند
🌾میبیندت، تمام کارهایت را زیر نظر دارد چون دوستت دارد و نگرانت است میخواهد همیشه بزرگ باشی و کارهای دل پسند انجام دهی. نکند برایت بیاهمیت باشد این خواستهها!
«فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِعِبَادِهِ بَصِيرًا؛ او نسبت به بندگانش بیناست(و از اعمال و نیّات همه آگاه است)» (سورهی فاطر،آیهی ۴۵)
✨او آگاه است بر هر چه انجام میدهی مبادا کار دلخواهش را انجام ندهی.
با خدای خود رو راست باشیم او همه چیز و همه کس را تحت کنترل دارد.
#تلنگر_قرآنی
به قلم پرواز
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨مجازات قضا شدن نماز
🌾حسن در ایلام سرباز كه بود، دو ماه صبحها تا ظهر آب نميخورد. نماز نخوانده هم نميخوابيد. ميخواست يادش نرود كه دو ماه پيش يك شب نمازشقضا شده بود.
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۳
#سیرهشهدا
#شهیدباقری
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨نمک زندگی
🍃دعوا و بهتر است بگویم درگیری والدین درست است که میگویند نمک زندگیست؛ اما مثل نمک غذا اندازه دارد و کم و زیادش دردسرساز است.
🌾بنابراین اگر والدین در مسئلهای درگیری پیدا کردند؛ باید سریع آن را با گفت وگو حل کنند وگرنه تبدیل به معضل میشوند که حل کردنش آسان نیست؛ ضمن اینکه هیچ چیز از چشم بچهها مخفی نمیماند؛ آنها به خوبی میفهمند که رابطه پدر و مادر در چه وضعیتی است و روی روحیهشان اثر میگذارد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم صبح طلوع
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍با این شماره باهام تماس بگیر
☘سپهر کمی جلوتر از مهسا وارد مطب شد. مهسا از اینکه سپهر مثل اوایل آشنایی به او احترام نمیگذاشت، ناراحت بود و آهسته غر میزد. تا چشم او به منشی افتاد، غرولندهایش در جا خشکید. رو به سپهر چشمکی زد و طوری که کسی نبیند با سر به منشی اشاره کرد. سپهر نگاهی به مهسا انداخت و نگاهی به منشی، روی صندلی خالی گوشه مطب نشست.
💫مهسا بعد از نوبت گرفتن، کجکی روی صندلی کنار سپهر لم داد. آهسته کنار گوش او پچ پچ میکرد و ریز ریز میخندید. وقتی منشی اسم مهسا را صدا زد، سریع حرفش را تمام کرد و با قدمهای بلند به طرف اتاق دکتر رفت.
🍃موقع بیرون آمدن گوشه مانتوی جلو باز او به در گرفت، با ناراحتی آن را کشید، مانتو نخکش شد، در را با عصبانیت بست و برای گرفتن فیش بیمه تکمیلی جلوی میز منشی ایستاد. نگاهی به صورت بی آرایش منشی انداخت. با اشارهی او، سپهر به سمت میز آمد. مهسا لبخند موزیانهای بر لب نشاند و گفت: «تا حالا منشی دکتر چادری ندیده بودم.»
🌾منشی گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. برگه بیمه تکمیلی را نوشت و آن را به سمت بیمار گرفت. نگاهی به صورت پر از مواد آرایشی، موهای از دو طرف شال بیرون زده و گردن برهنه مهسا انداخت. با لبخند گفت: «نافرمانی خدا از فرمانبریش عجیبتره.»
💠سپهر همزمان با گرفتن برگه، برگه کوچکی را روی میز گذاشت. نگاه منشی به مهسا بود و متوجه برگه نشد. مهسا اخم کرد و با تشر گوشه پیراهن سپهر را کشید تا زودتر از مطب بیرون بروند.
🍃 وقتی مهسا و سپهر به سمت در رفتند، منشی متوجه برگه شد. روی آن نوشته بود: «من سپهرم. از شما خوشم اومده، اگه افتخار بدید بیشتر با هم آشنا بشیم. با این شماره میتونید باهام تماس بگیرید.» منشی برگه را پاره و مچاله کرد و درون سطل زیر میز انداخت.
⚡️سپهر برگشت تا عکسالعمل منشی را ببیند. وقتی پرتاب کاغذ درون سطل را دید، ابرو در هم برد و از در خروجی مطب، بیرون رفت. بیرون مطب ریز خندید و آهسته کنار گوش مهسا گفت: «انگار نشد از راه به درش کنیم، آدم سفتیه.»
☘مهسا با ابروهای درهم کشیده، بر سرعت راه رفتنش افزود و گفت: «حالا فهمیدی نظرت اشتباهه و اینا زیر چادر از اون غلطا نمیکنن؟! امثال ما سادهایم که گول حرفای دروغ شماها رو میخوریم.»
#داستانک
به قلم صدف
🆔 @masare_ir
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤یاد قدیم افتادم و دلم شکسته...🥺🖤
🏴دهه محرم تسلیت باد🏴
#مناسبتی
تولیدی حلما
🆔 @masare_ir
✨روحانی بقچه به دست
🌾عبدالله بعد از انقلاب می رفت مناطق محروم، بعد از آن هم شد نماینده امام. اما رویهاش فرق نکرد. یک دست لباس تمیز، قرآن، جا نماز، دفتر یادداشت و مفاتیحش را داخل یک چفیه می گذاشت و حرکت می کرد. حتی وقتی جنگ شروع شد و رفت جبهه، همین طور بود.
💠می گفت: «این طوری راحت ترم. کسی متوجه نمی شود که من کاره ای هستم.»
📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۳۷٫» و نیمه پنهان ماه، ج ۱۱، ص ۳۶
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨سه نکته درباره ی صحبت کردن با فرزندان
🌾والدین باید همیشه زمانی را برای صحبت کردن با فرزند خود بگذارند. این کار باعث تقویت ارتباطات آن ها با هم میشود. اما باید نکاتی را در این زمینه رعایت کنند:
✅۱: با زبان ساده و قابل فهم بسته به سن و سطح توانایی و فهم او صحبت کنند.
✅۲: درباره ی احساسات و علایق فرزند خود نیز با او صحبت کنند.
✅۳: شنونده های خوبی برای فرزندان خود باشند و به علاقه و نگرانی های آنان گوش دهند و آن ها را بپذیرند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍نان شیرمال
🍂خش خش برگ ها زیر پایشان تنها صدای عصر پاییزی بود. پیرزن خمیده ای از کنارشان گذشت. زنبیل قرمز رنگی دستش بود. ته زنبیل بر روی زمین کشیده می شد. لرزش دست پیرزن و سایش زنبیل به زمین توجه حمید را جلب کرد. نزدیک پیرزن شد: « مادرجان بدین زنبیلو براتون بیارم.»
🌾 محمد دست حمید را کشید: « چی کار میکنی دیرمون میشه.» حمید چشم غره ای به او رفت. پیرزن به قامت بلند او چشم دوخت: «خدا خیرت بده.»
🌺حمید لبخند زد و زنبیل را از دستش گرفت و تا دم در خانه اش او را همراهی کرد. محمد سلانه سلانه با اخم های درهم دنبالشان رفت و زیر لب مدام غرغر کرد. پیرزن با دست های لرزان کلید را چرخاند و در را باز کرد. حمید زنبیل را جلوی پای پیرزن گذاشت: « خداحافظ.»
✨پیرزن دولا شد و از درون زنبیل دو نان شیرمال تازه بیرون آورد: «جوون صبر کن. بیا این نون ها را بگیر.» حمید تا خواست حرفی بزند، دوباره پیرزن گفت: «دستم رو رد نکن. خدا از بلا حفظت کنه.»
💠حمید نگاهی به چشمهای براق شده محمد انداخت و به پیرزن گفت: «یکی بسه.» دستش را پیش برد؛ ولی پیرزن هر دو نان را کف دستش گذاشت: «اون یکی مال رفیقته، بالاخره تا اینجا همراهت اومد.» محمد سرش را پایین انداخت.
🌾هر دو را افتادند و از خانه پیرزن دور شدند. محمد نان شیرمال از دست حمید قاپید: « باز به معرفته خانمه.» حمید خندید: «بهت لطف کرد من جایش بودم بهت نمیدادم.» و گاز بزرگی به نان شیرمال زد. محمد مشتی حواله حمید کرد: «هر دوتامون وقت استخر از دست دادیما.»
🍃حمید کمی جلوتر رفت تا از مشت احتمالی دیگر در امان باشد. ماشینی با سرعت از کنارش رد شد. حمید سایش لباسش را با بدنه ماشین حس کرد. هر دو سر جایشان میخکوب شدند. چند ثانیه گذشت تا حمید نفس حبس شده اش را رها کند. محمد، حمید را به سمت خود برگرداند و با صدای بلند و لرزان گفت: «خدا رحمت کرد وگرنه... » در ذهن حمید جمله پیرزن می چرخید: «خدا از بلا حفظت کنه.»
#داستان
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨لحظهها را قدر بدانیم
☘وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دَم است تا دانی(حافظ)
💠این کیمیای با ارزش هیچ جایگزینی ندارد نه قابل برگشت است و نه ایستایی دارد. اگر یک قطعه طلا گم کنی، افسوس میخوری، ناراحت، غمگین و نا آرام روزهایت را سپری میکنی، ولی لحظههای عمرت چه آسان میگذرند. غافل از اینکه متوجه رفتنشان باشی مگر زمان رویش و زایش مجدد دارد که اینقدر بیتفاوتی؟
🌷«إنَّ عُمرَکَ وقتُکَ الّذی أنتَ فیهِ؛
عمر تو،همین وقت و زمانی است که هماکنون در آن به سر میبری (آن را غنیمت بشمار)*
📚*شرح غرر،ج ۲،ص ۵۰۰
#تلنگر
به قلم پرواز
عکسنوشته سماوائیه
🆔 @masare_ir