✨حاجت شهید حسین دخانچی
🍃هفده سال جانباز قطع نخاع بود. این اواخر می گفت: «جایم را در بهشت می بینم.» خواهر عزم عتبات عالیات داشت. گفت: «حاجتی دارم، سر قبر حضرت مسلم دعا کنید، بر آورده بشود. تعجب کردم چرا سر قبر حضرت مسلم؟»
🌷وقتی شهید شد سِرّ حاجت و سر قبر مسلمش آشکار شد. در روز شهادت حضرت مسلم آسمانی شد.
راوی: همسر شهید
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۷۷
#سیره_شهدا
#شهید_دخانچی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨همکاری در خانه
🌾آموزش همکاری در خانه به کودکان یک مهارت بسیار مفید است که برای زندگی آیندهی آن ها ضروری است. این مهارت از همان کودکی می تواند شامل تمیز کردن اتاق خود، جمع آوری اسباب بازیهای خود، پهن و جمع کردن سفره و نظافت خانه باشد.
🍃آموزش این مهارتها می تواند به تدریج آنان را مسئولیت پذیر و مستقل بار بیاورد. همچنین بچهها متوجه خواهند شد هر فردی در خانواده نقش و مسئولیتی دارد که باید به آن پایبند باشد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
به قلم بهاردلها
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
AudioCutter_63f0feb15e6fda7fa25fabee_-3556287851133812044.mp3
زمان:
حجم:
1.42M
✍پادکست داستانک دورهمی
🍃... دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچههام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع میشوند.»
🌾صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا میکردی دیگه...
#داستانک
#خانواده
به قلم سرداردلها
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
✨امام حسین«علیهالسلام» تشنهی آب نبود
☘ندای«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» را میشنوی دست بیعت به سویت دراز میشود و تو بیتفاوت به این نداها به راهت ادامه میدهی.
🌾سرورت تو را ندا داد و کمک خواست برای تثبیت هدفش، برای ادامه ی راهش، برای اقامهی معروف و نابود کردن منکَر. دستش را رد نکن و همواره طی کنندهی راه حق باش و باطل را نادیده بگیر.
💠امامت،تشنهی یاری توست که خواستهاش را جامهی عمل بپوشانی و آن خواسته چیزی جز برپایی حق نیست.
🌺تو در عین غریبی برتمامِ خَلق سلطانی
تو دراوج عطش آبی تو دریای خروشانی
استاد سازگار
#تلنگر
به قلم پرواز
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨ شهیدی که امام حسین برایش پیام فرستاد!
🌾نزدیک اذان صبح در خواب، از امام حسین (ع) یک پیام شفاهی دریافت کرده بود و یک پیام کتبی.
💠پیام شفاهی وعده ملاقات امام حسین (ع) بود و در نامه حضرت نوشته بود:
«چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا میخوانی.» وقتی بیدار شد حال بارانی داشت. چند شب بعد شهید شد. امام حسین (ع) آمده بود دنبالش.
راوی: حاج علی سیفی
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۴۷
#سیره_شهدا
#شهید_مؤمنیراد
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨چهار راهکار برای افزایش اعتماد به نفس در فرزندان
🍃فرزندان با اعتماد به نفس همیشه در زندگی رشد و موفقیت بیشتری خواهند داشت. برخی والدین از عدم اعتماد به نفس در فرزندان خود ناراحت هستند باید دانست که می توان با انجام راهکارهایی اعتماد به نفس فرزندان را افزایش داد:
💠۱: به فرزندان خود همواره حمایت و عشق بدهید و به او نشان دهید همواره پشتیبان او هستید.
💠۲: به فرزندان فرصت هایی دهید تا مستقل عمل کنند و خودشان تصمیم بگیرند.
💠۳: به فرزندان خود یاد دهید که اهداف خود را مشخص کنند و برای به دست آوردن آن ها تلاش کنند.
💠۴: حتی کوچکترین دستاورد یا خلاقیت فرزندان خود را مورد تشویق قرار دهید و جملات انگیزشی به آن ها بگویید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨سقای لب تشنه
☘دستانش را در درون آب فرو کرد. لبخند بر لبان رود شکوفه زد. دستان پر از آب ابوالفضل العباس(ع) بالا رفت.
🍁رود بر لب های خشکیده اش خیره شد و گفت: «بنوش علمدار حسین (ع) گوارای وجودت. مي دونی چند روزه که منتظرم دوباره با یارانت بیایی و مشک هاتون را سیراب از وجودم کنید، یارانت را نمی بینم، یعنی... .»
🌾دستان عباس (ع) در نزدیکی لبانش متوقف شد. رود با تمام وجودش به دستان عباس (ع) چشم دوخت. انگشتانش را از هم فاصله داد. قطرات آب به سر انگشتانش چسبیده بودند. نمی خواستند شرمنده به پیش رود برگردند. با چکیدن اولین قطره ی آب، رود فریاد زد: «بمانید، بمانید. شما باید سیرابش کنید، به گمانم یاری برای مولایمان نمانده که عباس (ع) تنها آمده است.»
☘با ریخته شدن یکباره ی مشت آب بر سر و رویش، تاب نیاورد و گریست: «آقا جانم بنوش، التماس مي كنم آقا بنوش، اگر سیراب شوی بهتر می توانی در رکاب مولایمان شمشیر بزنی و او را در ميان درنده خويان ياري كني. قربان ادبت می دانم، می دانم مولایمان تشنه است و اهل حرم تشنه اند ... اما نه، چرا باید از شما توقع داشته باشم تا آب بنوشی، تو فرزند همان پدری که از خود گذشتگی کرد و سه روز روزه هنگام افطار، غذای خود را به مسکین و یتیم و اسیر بخشید اما خودش و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) با آب و شکمی گرسنه سر کردند.»
🍃زمزمه عباس (ع) را شنید که گفت: «ای نفس! از بعد حسین خوار باشی و بعد از او زنده نباشی. این حسین که بر مرگ وارد شده ولی تو می خواهی آب سرد و گوارا بیاشامی. به خدا سوگند! این از عملکرد دینم نیست.»
🍁انعکاس نور خورشید در آب، برق چشمان رقیه را کنار خیمه برای عباس(ع) زنده کرد. چشمانی که به او می گفتند:« عمو تشنهایم، گریهی علی اصغر را میشنوی؟ او هم تشنه است. ما بچه ها منتظریم تا عموی سقایمان برایمان دوباره آب بیاورد. عمو! آب بیاور، ما چشم به راهیم. »
🍃عباس (ع) چشمان ترش را بر روی آب بست و مشک را زیر آب برد. رود با بغض و هول بخشی از خودش را درون مشک فرستاد و گفت: «بروید و لبان چاک چاک از خشکی و گرمای اهل حرم را تر کنید، مبادا قطره ای از شما به هدر رود.» عباس (ع) مشک را بر روی دوش انداخت و سوار بر اسب به طرف خیمه ها حرکت کرد.
🌾رود از اینکه توانسته بود مشک عباس (ع) را پر کند کمی از غم دلش کاسته شد. اما زمانی نگذشت که صدای ابوالفضل (ع) را شنید : «اى برادر، برادرت را دریاب.»
💫رگ هایش جوشید و خروشید. خود را بی مهابا به دیواره رودخانه کوبید و با ناله و گریه گفت: « آقاجان! الهی قربانت بشوم، با تو چه کرده اند که بدين گونه مولایمان را می خوانی؟ آقا! میان حصار و دیوار خاکی گرفتارم ، هرچه خود را بر دیوار می کوبم، نمی تونم از بندشان رها شوم .»
🍃صداى بلند گریه امام حسین (ع) که گفت: «پشتم شکست، رشته تدبیر و چارهام از هم پاشید... .» طاقت رود را طاق کرد، بر خود پیچید و با شدت بیشتر خروشید، زجه زنان گفت:« خدايا! مرا بخشکان، برایم ننگ است كه سرور دو عالم وخاندانش در کنار من تشنه به شهادت برسند. »
#داستانک
#مناسبتی
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨از یار توانا،یاری همیشگی بطلب
🍃دلت را بسپار به دلدار ازلی و ابدی، از او بخواه این مخزن پربها را جز با محبت خویش، پر نکند.
🌺جز با نور خود نورانی نسازد،هر عشقی و هر نوری غیر از جانب او، ناپایدار است و رو به زوال. چراغی را که ایزد نور داده،کسی یارای خاموشی ندارد.
🌾برای شروع، انجام و پایان کارهایمان همواره از خدا بخواهیم: «وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً؛ از سوى خود، حجّتى يارىكننده برايم قرار ده» (سورهی اسرا،آیهی ۸۰)
🌷برای تمام لحظههای زندگیمان معبود بیهمتا را به یاری میطلبیم،الها! یار و غمخوارمان باش.
#تلنگر_قرآنی
به قلم پرواز
عکسنوشته سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨ آخرین کلام شهید
💠 عبدالمجید سپاسی اهل بیت (ع) را از جان و دل می خواست و سَر و سِرّی با حضرت فاطمه (س) داشت. ذکر «یا زهرا» از لبانش نمی افتاد. وقتی هم که ترکش خورد، ذکر یا زهرا روی لبانش نقش بسته بود و با همین ذکر و با لبخند شهید شد.
☘راوی: سردار نبی رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر در دوران دفاع مقدس
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، انتشارات حماسه یاران، بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳
#سیرهشهدا
#شهیدسپاسی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨اوج وفا
🍃تاریخ مردان زیادی به خود دیده؛ اما تنها یک مرد است که در اوج عظمت، لحظهای از امام زمان خود پیشی نگرفت و در برابر امر و کلام مولایش چون و چرا نکرد.
🌾حضرت ابوالفضل عباس علیه السلام، عبد صالح خدا بود. او تا آخرین لحظهای که زنده بود، هیچ امان نامهای را از جبهه کفر نپذیرفت و لحظهای جریان کفر نتوانست در او نفوذ کند. ابوالفضل عباس علیهالسلام وفاداری را به اوج رساند و خود را در راه نگهبانی از دین و ولایت فدا نمود.
🏴شهادت حضرت ابوالفضل علیه السلام تسلیت باد.🏴
#مناسبتی
به قلم صبح طلوع
عکسنوشتهحسنا
🆔 @masare_ir
✨آب
🍃از آسمان آتش میبارید.هوا هرلحظه داغ و داغ تر می شد. راحله کنارم نشسته بود. از شدت تشنگی، حرفمان نمی آمد. بچههای کوچک تر روی زمین خوابیده بودند.تشنگی امانشان را بریده بود.
💫_تو نمیخوابی فاطمه؟
🌾_چی؟
🍃_میگم روی زمین نمیخوابی؟روی شن ها!
💫_نه. فعلا دارم تحمل میکنم.
🌾ناگهان بغضم ترکید.گریه میکردم؛ اما خبری از اشک نبود. دو ساعت پیش پیکر پدرم را دیده بودم. قرار نبود، ببینم؛ اما دیدم.خودم دیدم.دیدم امام خون صورتش را پاک کرد.دیدم که پارچه ای روی سرش کشید. دیدم که دیگر پدرم نبود.
🍃_کاش منم میتونستم برم باهاش...
🍀_با کی؟
🍁_با بابام.حیف که نمیشه.
💫_چرا نشه؟
🍃گریه ام نگذاشت جوابش را بدهم. او هم برادرش را از دست داده بود؛ اما من از او کوچک تر بودم و کم طاقت تر. بیست سالش بود و پنج سال از من بزرگ تر.
از بیرون خیمه صدای دادوشیون می آمد. از جا برخواستم.لباسم را گرفت.
🍃_نرو فاطمه! اونجا چیزی برای دیدن وجود نداره. اگه هم وجود داشته باشه تو طاقتشو نداری، پس بشین!
🍀لب هایم به هم چسبیده بود، به زور جوابش را دادم.
✨_میخوام برم پیش مامانم. شاید یه کم آب ذخیره کرده باشه.
☘_چی میگی؟! اگه آب داشت که تا حالا بهمون داده بود.مگه نمیدونه داریم از تشنگی میمیریم؟!
🌾جمله آخرش، بغض غلیظی داشت. جوابش را ندادم. از خیمه بیرون رفتم. از کنار خیمه ها رد میشدم که کمتر زیر آفتاب باشم؛ گرچه عملا سایه ای وجود نداشت! داشتم میرفتم به سمت خیمه های شرقی. خیمه خودمان آنجا بود. سر راه، مادرم را دیدم که داشت برمیگشت.
💫_کجا بودی مامان؟
🍃_خیمه خودمون.
⚡️زدم زیر گریه. از همان گریه های بدون اشک!
🍃سرم را در دامان گرفت.
✨_خیلی تشنه ته؟
🌾_مهم نیست.من دیگه نمیخوام زنده باشم.
☘مادرم چیزی نگفت. فقط یک جمله گفت: «عمو عباس میاد...»
💫_اگه نیومد چی؟
🌾_میاد.
🍂مادر دستم را گرفت و مرا به خیمه ام برگرداند و گفت منتظر عمو بمانم. هنوز داشت صحبت میکرد که ناگهان همهمهای از بیرون گوش هامان را پرکرد. طوری که حتی بچه ها هم از جا برخواستند. مادرم بلند شد و پرده خیمه را کنار زد. لحظه ای بیرون را نگریست و دوباره به طرفمان روی برگرداند.
🎋_بچه ها بیرون نیایین.همین جا بمونین. فاطمه، مراقب بچه ها باش.راحله حواست باشه؛ من الان میام.
🍃_عمو عباس اومده؟!
ادامه دارد...
#داستان
#مناسبتی
به قلم نیکو
🆔 @masare_ir