✍ حس غرور
🍃حسن فرغون آجرها را پر کرد. هاشم داد زد: «دیگه ساعت کار تمامه، بیا بریم. حسن به فرغون خیره شد، با خودش گفت: «اینها را که باید فردا ببرم، بذار حالا ببرمشون.» از پلههای آجری شیبدار ساختمان نیمه کاره با فشار و زور فرغون را به سمت بالا برد.
🌾سومین پله دیگر زورش به فرغون نرسید. عرق ریزان فشار بیشتری به دستههای فرغون وارد کرد؛ اما دیگر تکان نمی خورد. نه راه پس داشت نه راه پیش، فریاد زد: «آهای، یکی بیاد کمک.» صدا از دیوار بلند شد ولی از کسی نه. دستهایش دیگر جان نداشت؛هر چه در توان داشت در دستانش جمع کرد و فرغون را به سمت بالا هل داد؛ فرغون تا نیمه راه رسیدن به پله بعدی بالا رفت؛ اما یکدفعه فرغون به عقب برگشت تا به خودش بجنبد، همراه آجرها و فرغون به سمت پایین پرت شد. تنها فریاد زد: «یا ابوالفضل!» فرغون میانه راه کج شد با آجرها به طبقه پایین سقوط کرد و خودش به دیوار مقابله پله خورد. صدای شکستن استخوان کمرش را شنید؛ از درد نالید و فریاد کشید. نگهبان ساختمان با صدای افتادن فرغون به داخل ساختمان رفت و نالههای حسن را شنید و به سمت پلهها دوید.
☘ حسن وقتی چشمهایش را باز کرد، سفیدی سقف اتاق بیمارستان را دید. انگشتان دستش فشرده شد و صدای لرزان مریم را شنید: «بالاخره چشمهاتو باز کردی، خدا رو شکر.» خواست از جایش بلند شود، اخمهایش درهم رفت و صدای آخش بلند شد. مریم دست روی سینهاش گذاشت و گفت: «چی کار میکنی مرد! کمرت پیچ وپلاکه، نباید تا دو ماه از جایت تکون بخوری.»
💠دردش را از یاد برد: «دو ماه از جایم تکون نخورم حتما کلی هم بعدش باید صبر کنم، از کجا بیاریم بخوریم.» مریم دستش را روی دستهای حسن گذاشت: «خدا بزرگه، خودم میرم سرکار... » حرفش را امیر که کمی دورتر از تخت پدر ایستاده و در حال تماشای پدر بود، قطع کرد: «من دیگه بزرگ شدم، خودم تا بابا خوب بشه میرم مکانیکی آقا رسول که تابستونها پیشش می رفتم.»
💫امیر کرکره مغازه را با گفتن بسم الله بالا کشید. لباس کار به تن کرد و درون چاله رفت. چند ساعت بعد صدای قدم هایی را شنید که به سمت انتهای مغازه میرفت. کمرش را صاف کرد، صدای فریاد استخوان هایش را شنید. ناله تا پشت لبانش دوید ولی زندانی اش کرد. صدای پدر را شنید: «امیر بابا! از چاله بیا بیرون.» حسن آرام روی صندلی کنار میز نشست. امیر دستان روغنیاش را اهرم کرد و از چاله تعمیرگاه بیرون آمد. حسن به چشمان عسلی پسرش خیره شد:« خدا خیرت بده پسر، این هفت، هشت ماه خیلی زحمت کشیدی، دیگه فقط به درسات برس.» امیر دستهای روغنیاش را به صورتش کشید و گفت: «کار رو میخوام ادامه بدم حتی بعد اینکه کامل کامل خوب شدید. درسم هم میخونم، شما نگران نباش.» حس غرور تمام وجودحسن را پر کرد.
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨در عزای بهترین انسان
🍃السلام علیک ای سرور شهیدان
از زمین و زمان غم میبارد، دلها غصه دارند و چشمها اشکبار. دوباره ماه ماتم آمده،در سوگ یار بگریید و یادش و راهش را زنده نگه دارید.
☘ولی فقط اشک و اندوه کافی نیست، مفهوم اشکهایمان را بدانیم و غمهایمان را هدفمند سازیم.
🌾گریه بر فرزند زهرا خیلی هم خوب است به شرطی که هدف ایثار و فداکاریش را بدانیم و ادامه دهندهی مرام و معرفتش باشیم و همچون مردم کوفه تنهایش نگذاریم.
✨ماه محرم است و شد دجله، روان ز چشمِ ما
بهر حسینِ تشنه لب، شاه شهید کربلا
اهلی شیرازی
#تلنگر
به قلم پرواز
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨نهی از منکر به روش شهید عبدالله میثمی
🍃عبدالله باز هم انگشترش را بخشیده بود. گفتم: «این بار به چه کسی بخشیدی اش؟«
🌾گفت: «جوانی انگشتر طلا دستش بود و از حرام بودنش اطلاعی نداشت. انگشترش را از دستش در آوردم و انگشتر خودم را به دستش کردم.»
📚کتاب یادگاران، ج۵، خاطره ۷۶
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨چگونه با گلایه های همسرم از خانواده ام کنار بیایم؟
☘وقتی همسر شما از خانوادهتان گلایه می.کند، مهم است که با احترام به او گوش دهید. سپس به صورت منطقی برخورد کنید نه این که برخورد بر پایه ی احساسات باشد.
🌾به همسرتان بگویید که او را درک میکنید و چقدر این مسئله برای شما مهم است. سپس زمانی که هر دو آرام بودید دربارهی مسئله ی پیش آمده صحبت کنید و تا حد امکان سعی کنید آن را حل کنید و اگر سوءتفاهمی بوده آن را برطرف کنید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍تردمیل
☘سمیرا از روی تردمیل پایین آمد. یک هفته دیگر نوبت عمل داشت. می خواست بخشی از اندامش را با برش مثل ستارههای زیبایی کند.
⚡️اما چندوقت بود بعد ورزش، سرگیجه داشت. به آزمایشگاه رفت. دستش روی شقیقه هایش بود. با خودش فکر کردن بدن خوشقواره و قوی مرا فقط سرطان میتواند به چنین حال و روزی بیندازد. همه عمر از سرطان میترسید انگار حسی به او میگفت قرار است با سرطان بمیرد
بالاخره اپراتور اسمش را خواند. خانم کسمایی. با لرزش دست پشت شیشه پذیرش رفت.
💠اپراتور نگاهی به چهره زن انداخت و برگه را با بیاعتنایی به دستش داد. سمیرا برگه را باز کردـ نرم افزار گوشی را هم.
همه مثبت و منفیها را نگاه کرد همه چیز درست بود. کم و زیادهای بدنش، کاملا در رنج طبیعی بود. باورش نشدـ یک جای کار میلنگیدـ دوباره به برگه های توی دستش نگاه کرد. یک برگه جامانده بود. مثبت بود. حروف کنارش را تایپ کرد. او باردار بود. روی زمین نشست و بد و بیراه نثار همه کرد.
💫زنها که بیقراری اش را میدیدند، فکر کردند بیماری خاصی دارد. بعضی ها با دلسوزی نگاهش میکردند. زن بلندبالای سفید پوش از اتاق پزشک ازمایشگاه سراغش رفت. برگه آزمایش را از میان دستهای بهت زده او گرفت و خواند. به صفحه اخر که رسید تازه دلیل حال بد او را فهمید.
🍃گفت: «خانم جدا تبریک میگم. اگه بدونید همین یک ساعت پیش سه نفر اینجا فهمیدن سرطان دارن ـ یک نفر هم ام اس داشت. شما خدا رو شکر سالم سالمیدـ این بدن قوی حالا حالاها میتونه بچه بیاوره و به خودش افتخار کنه.»
🌾تصویر رنجور عمه زیر سرمهای مداوم شیمی درمانی پشت پلکهای سمیرا نقش بست. او پارسال براثر سرطان مرده بود و سمیرا لحظه به لحظه شاهد دردهایی بود که میکشید.
☘با حرفهای دکتر کم کم از روی زمین بلند شد خودش را تکاند. تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. میشد الان خبر هزار بیماری را بشنود اما او سالم بود فقط مهمانی که خدا برایش خواسته بود، اعلام حضور کرده بود. رو سوی آسمان کرد و گفت: «حکمتت رو شکر. خیلی غرق خودم شده بودم. بعد با جراح زیبایی تماس گرفت و قرار عمل را لغو کرد.»
#خانواده
#داستانک
به قلم ترنم
🆔 @masare_ir
✨کاروان کربلا
🍃صدای زنگ قافله به گوش میرسد دل تو دل کسی نیست از هر گوشه و کناری ندای لبیک ای دوست بلند میشود، فرمان دوست بر هرچه غیر اوست برتری دارد و اجابت می شود.
🌾عدهای سر از پا نمیشناسند این دوست کیست که جانها همه پروانهوار، پیرامونش میچرخند و عاشقانه سر میبازند.
💠او فرزند زهراست برای تثبیت حق، قیام کرده و تا پای جان، راهش را ادامه میدهد.
خوشا به حال کسانی که در رکابش راه عشق و وصال به معشوق ازلی را طی میکنند و هرگز خسته دل و خسته جان نمیشوند. بیاییم با حق دوستی و پیروی از راه حقیقت،دِین خود را به یاران عاشورا ادا کنیم.
💫دل هر کس که حسینی ست ز خود بیخبر است
کشتهی عشق حسین از همه کس زندهتر است محمدجواد غفورزاده
🏴تسلیت بر دوستداران حضرت امام حسین«ع»🏴
#مناسبتی
به قلم پرواز
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨هیئت داری شهید عبدالله میثمی
🍃عبدالله هیئتی راه انداخته بود با نام «رقیه خاتون» (سلام الله علیها). هر کس واردش می شد، برای ادامه حضور، باید دفعه بعد یک نفر را با خودش می آورد.
🌾صندوق قرض الحسنه ای هم راه انداخته بود. هر کس هر قدر می خواست می گذاشت و هر وقت پشیمان می شد میتوانست پس بگیرد. صندوق، کار راه انداز مردم محل شده بود.
📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره هشت.
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطور تله ذهنی نسازیم؟
🍃میدانید تله چیه؟ همون ابزاری که با نیرنگ برای به بند کشیدن دیگری از آن استفاده میشود، یک نوع آن همان تور یا گودالی است که برای شکار حیوانات به کار برده میشود؛ اما اقسام دیگری هم دارد مانند تله ذهنی که برای به بند کشیدن ذهن آدمها مورد استفاده قرار میگیرد.
🌾 دوران کودکی زمان اصلی ایجاد این تلههای ذهنی است؛ اما تله ذهنی چیه؟ به زبان ساده وقتی نیاز های عاطفی کودک مثل امنیت، عشق و محبت، استقلال، عزت نفس، رشد و خود شکوفایی را به اندازه تأمین نکنید، ذهن بچه یک تصویری از خودش می سازد که تا پایان عمر با همین تصویر، فکر، عمل و زندگی میکند. مثلا وقتی بچه را به باد انتقاد و سرزنش میگیرید، تصویری که بچه از خودش میسازد این است که من موجود بیارزشی هستم و تا پایان عمر بر اساس آن با دیگران تعامل و زندگی میکند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم صبح طلوع
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
پادکست داستان۴_2023_07_23_21_03_09_474.mp3
2.52M
✨پادکست آلبوم عکسهای رادیولوژی
⚡️از وقتی موتور آرمان را دید، شد دارکوب اعصاب پدر. هر بحثی در خانه، انتهایش به موتور ختم میشد.
🍝بوی ماکارانی در خانه پیچیده بود. صدای مادر که درخواست خرید ماست میداد، به گوشش رسید.
همانموقع، صدای چرخاندن کلیدِ در آمد.
⚽️حمید بود. سهیل که یکلحظه هم فکر وصال موتور امانش نمیداد...
#داستانک
#خانواده
به قلم شفیره
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
✨یار ضعیفان باش
🍃تا کی میخواهی زورگویی کنی و چطور میتوانی با وجدان خواب رفتهات کنار بیایی؟! به خود بیا و شرم کن از مولایت که میفرمایند:
🌷«إیّاکَ وَ ظُلم مَن لا یجد علیک ناصراً إلّا اللّه جَلَّ و َعَزّ؛ بترس از ستم کردن بر کسی که به جز خدا یاوری ندارد.»*
☘اگر لحظهای از وجود آفریدگار ازلی و ابدی غافل نشویم هرگز برای بدی کردن میلی نخواهیم داشت و عبارت زیبای« اوست نشسته در نظر/ من به کجا نظر کنم.» پیوسته در ذهنمان خودنمایی کند کارهای دلخواهش را رها نخواهیم کرد.
💠ستم بر بییاوران نه هنر است و نه باعث افتخار کسی،هنر آن است که گیری دستی.
📚حضرت امام حسین"ع" بحار الانوار،ج ۷۸، ص ۱۱۸
#تلنگر
به قلم پرواز
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨حاجت شهید حسین دخانچی
🍃هفده سال جانباز قطع نخاع بود. این اواخر می گفت: «جایم را در بهشت می بینم.» خواهر عزم عتبات عالیات داشت. گفت: «حاجتی دارم، سر قبر حضرت مسلم دعا کنید، بر آورده بشود. تعجب کردم چرا سر قبر حضرت مسلم؟»
🌷وقتی شهید شد سِرّ حاجت و سر قبر مسلمش آشکار شد. در روز شهادت حضرت مسلم آسمانی شد.
راوی: همسر شهید
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۷۷
#سیره_شهدا
#شهید_دخانچی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨همکاری در خانه
🌾آموزش همکاری در خانه به کودکان یک مهارت بسیار مفید است که برای زندگی آیندهی آن ها ضروری است. این مهارت از همان کودکی می تواند شامل تمیز کردن اتاق خود، جمع آوری اسباب بازیهای خود، پهن و جمع کردن سفره و نظافت خانه باشد.
🍃آموزش این مهارتها می تواند به تدریج آنان را مسئولیت پذیر و مستقل بار بیاورد. همچنین بچهها متوجه خواهند شد هر فردی در خانواده نقش و مسئولیتی دارد که باید به آن پایبند باشد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
به قلم بهاردلها
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
AudioCutter_63f0feb15e6fda7fa25fabee_-3556287851133812044.mp3
1.42M
✍پادکست داستانک دورهمی
🍃... دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچههام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع میشوند.»
🌾صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا میکردی دیگه...
#داستانک
#خانواده
به قلم سرداردلها
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
✨امام حسین«علیهالسلام» تشنهی آب نبود
☘ندای«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» را میشنوی دست بیعت به سویت دراز میشود و تو بیتفاوت به این نداها به راهت ادامه میدهی.
🌾سرورت تو را ندا داد و کمک خواست برای تثبیت هدفش، برای ادامه ی راهش، برای اقامهی معروف و نابود کردن منکَر. دستش را رد نکن و همواره طی کنندهی راه حق باش و باطل را نادیده بگیر.
💠امامت،تشنهی یاری توست که خواستهاش را جامهی عمل بپوشانی و آن خواسته چیزی جز برپایی حق نیست.
🌺تو در عین غریبی برتمامِ خَلق سلطانی
تو دراوج عطش آبی تو دریای خروشانی
استاد سازگار
#تلنگر
به قلم پرواز
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨ شهیدی که امام حسین برایش پیام فرستاد!
🌾نزدیک اذان صبح در خواب، از امام حسین (ع) یک پیام شفاهی دریافت کرده بود و یک پیام کتبی.
💠پیام شفاهی وعده ملاقات امام حسین (ع) بود و در نامه حضرت نوشته بود:
«چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا میخوانی.» وقتی بیدار شد حال بارانی داشت. چند شب بعد شهید شد. امام حسین (ع) آمده بود دنبالش.
راوی: حاج علی سیفی
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۴۷
#سیره_شهدا
#شهید_مؤمنیراد
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨چهار راهکار برای افزایش اعتماد به نفس در فرزندان
🍃فرزندان با اعتماد به نفس همیشه در زندگی رشد و موفقیت بیشتری خواهند داشت. برخی والدین از عدم اعتماد به نفس در فرزندان خود ناراحت هستند باید دانست که می توان با انجام راهکارهایی اعتماد به نفس فرزندان را افزایش داد:
💠۱: به فرزندان خود همواره حمایت و عشق بدهید و به او نشان دهید همواره پشتیبان او هستید.
💠۲: به فرزندان فرصت هایی دهید تا مستقل عمل کنند و خودشان تصمیم بگیرند.
💠۳: به فرزندان خود یاد دهید که اهداف خود را مشخص کنند و برای به دست آوردن آن ها تلاش کنند.
💠۴: حتی کوچکترین دستاورد یا خلاقیت فرزندان خود را مورد تشویق قرار دهید و جملات انگیزشی به آن ها بگویید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨سقای لب تشنه
☘دستانش را در درون آب فرو کرد. لبخند بر لبان رود شکوفه زد. دستان پر از آب ابوالفضل العباس(ع) بالا رفت.
🍁رود بر لب های خشکیده اش خیره شد و گفت: «بنوش علمدار حسین (ع) گوارای وجودت. مي دونی چند روزه که منتظرم دوباره با یارانت بیایی و مشک هاتون را سیراب از وجودم کنید، یارانت را نمی بینم، یعنی... .»
🌾دستان عباس (ع) در نزدیکی لبانش متوقف شد. رود با تمام وجودش به دستان عباس (ع) چشم دوخت. انگشتانش را از هم فاصله داد. قطرات آب به سر انگشتانش چسبیده بودند. نمی خواستند شرمنده به پیش رود برگردند. با چکیدن اولین قطره ی آب، رود فریاد زد: «بمانید، بمانید. شما باید سیرابش کنید، به گمانم یاری برای مولایمان نمانده که عباس (ع) تنها آمده است.»
☘با ریخته شدن یکباره ی مشت آب بر سر و رویش، تاب نیاورد و گریست: «آقا جانم بنوش، التماس مي كنم آقا بنوش، اگر سیراب شوی بهتر می توانی در رکاب مولایمان شمشیر بزنی و او را در ميان درنده خويان ياري كني. قربان ادبت می دانم، می دانم مولایمان تشنه است و اهل حرم تشنه اند ... اما نه، چرا باید از شما توقع داشته باشم تا آب بنوشی، تو فرزند همان پدری که از خود گذشتگی کرد و سه روز روزه هنگام افطار، غذای خود را به مسکین و یتیم و اسیر بخشید اما خودش و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) با آب و شکمی گرسنه سر کردند.»
🍃زمزمه عباس (ع) را شنید که گفت: «ای نفس! از بعد حسین خوار باشی و بعد از او زنده نباشی. این حسین که بر مرگ وارد شده ولی تو می خواهی آب سرد و گوارا بیاشامی. به خدا سوگند! این از عملکرد دینم نیست.»
🍁انعکاس نور خورشید در آب، برق چشمان رقیه را کنار خیمه برای عباس(ع) زنده کرد. چشمانی که به او می گفتند:« عمو تشنهایم، گریهی علی اصغر را میشنوی؟ او هم تشنه است. ما بچه ها منتظریم تا عموی سقایمان برایمان دوباره آب بیاورد. عمو! آب بیاور، ما چشم به راهیم. »
🍃عباس (ع) چشمان ترش را بر روی آب بست و مشک را زیر آب برد. رود با بغض و هول بخشی از خودش را درون مشک فرستاد و گفت: «بروید و لبان چاک چاک از خشکی و گرمای اهل حرم را تر کنید، مبادا قطره ای از شما به هدر رود.» عباس (ع) مشک را بر روی دوش انداخت و سوار بر اسب به طرف خیمه ها حرکت کرد.
🌾رود از اینکه توانسته بود مشک عباس (ع) را پر کند کمی از غم دلش کاسته شد. اما زمانی نگذشت که صدای ابوالفضل (ع) را شنید : «اى برادر، برادرت را دریاب.»
💫رگ هایش جوشید و خروشید. خود را بی مهابا به دیواره رودخانه کوبید و با ناله و گریه گفت: « آقاجان! الهی قربانت بشوم، با تو چه کرده اند که بدين گونه مولایمان را می خوانی؟ آقا! میان حصار و دیوار خاکی گرفتارم ، هرچه خود را بر دیوار می کوبم، نمی تونم از بندشان رها شوم .»
🍃صداى بلند گریه امام حسین (ع) که گفت: «پشتم شکست، رشته تدبیر و چارهام از هم پاشید... .» طاقت رود را طاق کرد، بر خود پیچید و با شدت بیشتر خروشید، زجه زنان گفت:« خدايا! مرا بخشکان، برایم ننگ است كه سرور دو عالم وخاندانش در کنار من تشنه به شهادت برسند. »
#داستانک
#مناسبتی
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨از یار توانا،یاری همیشگی بطلب
🍃دلت را بسپار به دلدار ازلی و ابدی، از او بخواه این مخزن پربها را جز با محبت خویش، پر نکند.
🌺جز با نور خود نورانی نسازد،هر عشقی و هر نوری غیر از جانب او، ناپایدار است و رو به زوال. چراغی را که ایزد نور داده،کسی یارای خاموشی ندارد.
🌾برای شروع، انجام و پایان کارهایمان همواره از خدا بخواهیم: «وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً؛ از سوى خود، حجّتى يارىكننده برايم قرار ده» (سورهی اسرا،آیهی ۸۰)
🌷برای تمام لحظههای زندگیمان معبود بیهمتا را به یاری میطلبیم،الها! یار و غمخوارمان باش.
#تلنگر_قرآنی
به قلم پرواز
عکسنوشته سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨ آخرین کلام شهید
💠 عبدالمجید سپاسی اهل بیت (ع) را از جان و دل می خواست و سَر و سِرّی با حضرت فاطمه (س) داشت. ذکر «یا زهرا» از لبانش نمی افتاد. وقتی هم که ترکش خورد، ذکر یا زهرا روی لبانش نقش بسته بود و با همین ذکر و با لبخند شهید شد.
☘راوی: سردار نبی رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر در دوران دفاع مقدس
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، انتشارات حماسه یاران، بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳
#سیرهشهدا
#شهیدسپاسی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨اوج وفا
🍃تاریخ مردان زیادی به خود دیده؛ اما تنها یک مرد است که در اوج عظمت، لحظهای از امام زمان خود پیشی نگرفت و در برابر امر و کلام مولایش چون و چرا نکرد.
🌾حضرت ابوالفضل عباس علیه السلام، عبد صالح خدا بود. او تا آخرین لحظهای که زنده بود، هیچ امان نامهای را از جبهه کفر نپذیرفت و لحظهای جریان کفر نتوانست در او نفوذ کند. ابوالفضل عباس علیهالسلام وفاداری را به اوج رساند و خود را در راه نگهبانی از دین و ولایت فدا نمود.
🏴شهادت حضرت ابوالفضل علیه السلام تسلیت باد.🏴
#مناسبتی
به قلم صبح طلوع
عکسنوشتهحسنا
🆔 @masare_ir
✨آب
🍃از آسمان آتش میبارید.هوا هرلحظه داغ و داغ تر می شد. راحله کنارم نشسته بود. از شدت تشنگی، حرفمان نمی آمد. بچههای کوچک تر روی زمین خوابیده بودند.تشنگی امانشان را بریده بود.
💫_تو نمیخوابی فاطمه؟
🌾_چی؟
🍃_میگم روی زمین نمیخوابی؟روی شن ها!
💫_نه. فعلا دارم تحمل میکنم.
🌾ناگهان بغضم ترکید.گریه میکردم؛ اما خبری از اشک نبود. دو ساعت پیش پیکر پدرم را دیده بودم. قرار نبود، ببینم؛ اما دیدم.خودم دیدم.دیدم امام خون صورتش را پاک کرد.دیدم که پارچه ای روی سرش کشید. دیدم که دیگر پدرم نبود.
🍃_کاش منم میتونستم برم باهاش...
🍀_با کی؟
🍁_با بابام.حیف که نمیشه.
💫_چرا نشه؟
🍃گریه ام نگذاشت جوابش را بدهم. او هم برادرش را از دست داده بود؛ اما من از او کوچک تر بودم و کم طاقت تر. بیست سالش بود و پنج سال از من بزرگ تر.
از بیرون خیمه صدای دادوشیون می آمد. از جا برخواستم.لباسم را گرفت.
🍃_نرو فاطمه! اونجا چیزی برای دیدن وجود نداره. اگه هم وجود داشته باشه تو طاقتشو نداری، پس بشین!
🍀لب هایم به هم چسبیده بود، به زور جوابش را دادم.
✨_میخوام برم پیش مامانم. شاید یه کم آب ذخیره کرده باشه.
☘_چی میگی؟! اگه آب داشت که تا حالا بهمون داده بود.مگه نمیدونه داریم از تشنگی میمیریم؟!
🌾جمله آخرش، بغض غلیظی داشت. جوابش را ندادم. از خیمه بیرون رفتم. از کنار خیمه ها رد میشدم که کمتر زیر آفتاب باشم؛ گرچه عملا سایه ای وجود نداشت! داشتم میرفتم به سمت خیمه های شرقی. خیمه خودمان آنجا بود. سر راه، مادرم را دیدم که داشت برمیگشت.
💫_کجا بودی مامان؟
🍃_خیمه خودمون.
⚡️زدم زیر گریه. از همان گریه های بدون اشک!
🍃سرم را در دامان گرفت.
✨_خیلی تشنه ته؟
🌾_مهم نیست.من دیگه نمیخوام زنده باشم.
☘مادرم چیزی نگفت. فقط یک جمله گفت: «عمو عباس میاد...»
💫_اگه نیومد چی؟
🌾_میاد.
🍂مادر دستم را گرفت و مرا به خیمه ام برگرداند و گفت منتظر عمو بمانم. هنوز داشت صحبت میکرد که ناگهان همهمهای از بیرون گوش هامان را پرکرد. طوری که حتی بچه ها هم از جا برخواستند. مادرم بلند شد و پرده خیمه را کنار زد. لحظه ای بیرون را نگریست و دوباره به طرفمان روی برگرداند.
🎋_بچه ها بیرون نیایین.همین جا بمونین. فاطمه، مراقب بچه ها باش.راحله حواست باشه؛ من الان میام.
🍃_عمو عباس اومده؟!
ادامه دارد...
#داستان
#مناسبتی
به قلم نیکو
🆔 @masare_ir
✨روز دلتنگی
🍁عجب غم سنگینی است غم جدایی خواهر از برادر! این اندوه جانکاه، تمام کائنات را غصهدار میسازد،چه رسد به دل زینب؛ امّا چه میتوان کرد باید رفت، باید جنگید تا حق جان بگیرد و منکَر رَخت از جهان بربندد.
🍂 امروز لشکر بیشمار دلتنگی بر سرمان سایه افکنده و با هم زمزمه میکنیم:
جن و مَلَک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا،عزای اشرف اولاد آدم است
محتشم کاشانی
🖤آری در سوگ بهترین آفریدهی خلقت، لباس سیاه بر تن کردهایم تا ارادت قلبی خود را بر برگزیدگان ناب الهی،ابراز داریم.
🏴روز عاشورا بر هواخواهان سیّدالشّهدا و یاران با وفایش،تعزیت و تسلیت باد.🏴
#مناسبتی
به قلم پرواز
عکس نوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨خطر پذیری
🍃حاج یونس را دیدم که از وسط عراقي ها با بيسيم چي اش مي آمد. گفتم: «قبله كدام طرف است.» گفت: «همين طور كه نشستي مستقيم.»
🌾بعد از عمليات گله كردم؛ اين طوري كه مي روي توي دشمن ، ممكن است اسير شوي! گفت: «آدم بايد مرد عمل باشد نه شعار. كسي كه بخواهد فرماندهي كند و نيرو حرفش را بپذيرد، بايد خودش عمل كند. »
📚مثل مالك، صفحه ۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_زنگیآبادی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨کابین
🌾دررابطه با تربیت نوجوان، یک شاه کلید این است که با نوجوان مانند خلبانی برخورد کنیم که به هرکسی اجازه ورود به کابین نمیدهد. تنها کسی میتواند وارد کابین او شود که فضای فکری هماهنگ با او داشته باشدـ
💠در تربیت مقتدرانه، فرزندان به سمت خطوط قرمز حرکت نمیکنند تنها خطوط زرد و مایه تردید هستند که گاهی مشکل ساز میشوند. بنابراین خطوط قرمز تربیت برقرار است و پدر ومادر از به اصطلاح گیر دادنهای مکرر،جلوگیری میکنند و از این طریق به کابین خلبان، راه می یابند و در تربیت موفق تر عمل میکنند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم ترنم
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir