eitaa logo
مسار
339 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
531 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍چشم‌به‌راه ☁️نگاهی به آسمان می‌کند. ابرهای سیاه به‌هم چسبیده‌اند. با خود می‌گوید: «باید برم خونه! الان بارون میاد و موش‌آب‌کشیده میشم. » عصای چوبی را از زیر نیمکت برمی‌دارد. عصازنان از کناره فواره پارک رَد می‌شود. گوشه و کنار پارک خانواده‌ها در حال جمع کردن وسایل خود هستند. چند پیرمرد مثل خودش می‌بیند که با نوه‌های خود در حال بگو و بخند هستند. ❄️دلش به یاد سامیار، آوا، پارسا، یسنا و مهدیار می‌گیرد. کسی باورش نمی‌شود نوه‌های خود را چهار سال است که ندیده است. به خودش دلداری می‌دهد خیلی زود پسرش یوسف تخصصش را می‌گیرد و برمی‌گردد. 🍁صدایی از درونش می‌خندد و می‌گوید: «مثل سودابه و سیامک که برگشتند! » خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی صورتش می‌گذرد. آخرین بار که سودابه را بدرقه کرد همان وقتی بود که بورسیه دانشگاه پنسیلوانیا در فیلادلفیا آمریکا قبول شد. رفت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. سیامک هم از همان اول گفته بود که می‌رود برای ماندن، نه برگشتن. 💥بیچاره زنش سمیه خیلی وابسته بچه‌ها بود، به روی خودش نمی‌آورد؛ ولی حاج اسدالله بعد از سی سال زندگی از جیک‌و‌پیک زنش باخبر بود. بعد از رفتن سیامک دِق کرد و مُرد. نبود ببیند یوسف هم بار سفر بست و برای مدت نامعلومی رفت. ☘از بس توی فکر گذشته بود نفهمید کی به خانه رسید. کلید را از جیب کُت برداشت. قفل در را باز کرد. چشمش به سامیار و آوا اُفتاد. لب حوض آب نشسته بودند. هر کدام یکی از ماهی‌های بیچاره را با دست خود تعقیب می‌کردند. شوق و ذوق دیدن نوه‌ها، پرده‌ اشکی روی چشمان قهوه‌ای‌اش نشاند. 🌺پاهایش یاری نمی‌کرد. همان‌جا لب باغچه نشست. اشتباه نمی‌کرد عکس‌ بچه‌های یوسف را دیده بود. چند ماه پیش برایش فرستاد. به سختی بُغض خود را فرونشاند. صدایی از ته گلویش برخاست: «سامیار پسرم، دخترم آوا، خواب می‌بینم خودتونید؟! » سامیار و آوا با بُهت به پدربزرگ نگاه می‌کردند. 🌸یوسف درِ راهرو را باز کرد وارد حیاط شد: «آوا ، سامیار هوا گرمه بیایید... » نگاهش به پدر اُفتاد. شروع به دویدن کرد. خودش را به او رساند. دست پدر را بوسید. در آغوش او قرار گرفت. با صدایی گرفته گفت: «بابا بهت گفتم یه روز برمی‌گردم. » حاج اسدالله با دست‌های چروکیده شانه‌های یوسف را گرفت: «پسرم خودتی خداروشکر عمرم قَد داد دوباره ببینمت! » 🆔 @tanha_rahe_narafte
🏗نردبانی برای رسیدن 💥بعضی امتحان‌ها را با دو چشم خود می‌بینیم. مثل همان امتحان‌های مدرسه که معلم از دانش‌آموزان می‌گیرد. ☀️اما بعضی از امتحان‌های الهی هستند که مخفی و پوشیده در جریان عادی زندگی هستند. 🔺گاهی مستأجر امتحانی برای صاحبخانه می‌شود تا با رحم کردن به او درجات معنوی خود را بالا ببرد. 🔺گاهی فرزند بیمار امتحانی‌ست برای پدر و مادر تا وسیله‌ای باشد برای رشد معنوی آن‌ها. 🔺گاهی همسر بداخلاق امتحانی می‌شود برای همسرش تا پلی باشد برای رسیدن به قُرب الهی. 🔺گاهی مشتری کم‌بضاعت و فقیر امتحانی می‌شود برای فروشنده تا با رعایت حال آن‌ها، پله‌های نردبان رسیدن به خدا را به سرعت بالا رود. 💯در زندگی خود با دقت نگاه کن ببین خدا برای تو چه چیز را پُلی قرار داده تا به او برسی! ✨فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَيْهِ قَالُواْ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ؛ پس هنگامى كه (مجدداً) بر يوسف وارد شدند، گفتند: اى عزيز قحطى، ما و خاندان ما را فراگرفته و (براى خريد گندم) بهاى اندكى با خود آورده ايم (اما شما كارى به پول اندك ما نداشته باش) سهم ما را به طور كامل وفا كن و بر ما بخشش نما، زيرا كه خداوند كريمان و بخشندگان را پاداش مى‌دهد. 📖سوره‌یوسف، آیه ٨٨. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مثل مردم 🍃رفته بودم بعلبک تا مصطفی را ببینم. آنجا هتلی در اختیار امام موسی صدر بود. ☘امام گفت: «برو ببین مصطفی کجاست؟ » چون هتل در اختیار امام بود، همه اتاق ها را گشتم؛ اما پیدایش نکردم. وقتی به امام گفتم که پیدایش نکردم، گفت: «مصطفی که روی تخت نمی خوابد. برای پیدا کردن او باید روی نیمکت ها و یا در بین افردی که روی زمین خوابیده اند، جستجو کنی. » 🌸راست می گفت. بالاخره یافتمش. روی زمین دراز کشیده بود و کتش هم انداخته بود روی صورتش. راوی: سید محمد غروی 📚 چمران مظلوم بود ؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، ص۲۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💥درجه صمیمیت ❓می‌خواهید درجه صمیمیت بین شما و همسرتان در اوج بماند؟ ❌ پس، از خانواده شوهر برای خودتان مشکل و مسئله نسازید. ⭕️ مادرشوهر و خواهرشوهرها از دو حال خارج نیستند: می‌توانند خوب باشند. می‌توانند بد باشند و شما را ناراحت کنند. حتی‌ ممکن است، گاهی وقت‌ها احساس شود قصد دخالت در زندگی‌تان را دارند. 💯 ولی همه اینها اهمیتی ندارد. آن‌ها را اولویت تأثیرگذار در زندگی‌تان تلقی نکنید. ❌به خاطر رفتار خانواده همسر، او را نیازارید. ❌او را مقابل خانواده‌اش قرار ندهید. حواسمان باشد عکس‌العمل در برابر رفتار آن‌ها نتیجه عکس خواهد داد. 🔻او سعی می‌کند در این درگیری، از شما فاصله بگیرد. 🔻احساس حقارت می‌کند، در مقابل آن‌ها می‌ایستد و دچار پشیمانی و افسردگی می‌شود. ♨️با این تفاسیر در کنار شما احساس شادی و آرامش نمی‌کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍همه کس 🍃استاد در را باز کرد. کمی طول کشید تا فضای کلاس آرام شد. استاد عادت داشت اول حضور و غیاب کند. او حتی برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می‌داد، ابتدا و انتهای کلاس تا دانشجویان تمام ساعت را سر کلاس حضور داشته باشند. ☘شهریار دانشجوی ممتاز بود. دانشجوهای پسر همه دوستش داشتند. از شیرین زبانی و شوخی‌هایش کلاس پر از صدای خنده می‌شد. ⚡️حامد متوجه شد هر وقت کیمیا کرامتی سر کلاس حاضر بود، حتی اگر بعضی از دانشجویان در کلاس غایب بودند شهریار می‌گفت: «استاد همه حاضرند.» اگر تنها غایب کلاس، کرامتی بود و بس، شهریار می‌گفت: «استاد امروز همه غائب‌اند، هیچ کس نیامده.» 🍃یک روز در پایان کلاس، حامد از خانم کرامتی خواست لحظه‌ای صبر کند تا پیغام شهریار را به او بگوید. ✨اواخر دوران تحصیل بالاخره آن دو با هم ازدواج کردند. شهریار به خدمت مقدس سربازی رفت. کیمیا در آموزشگاهی مشغول به تدریس شد. شهریار هم بعد از پایان دوره آموزشی‌اش، از ساعت ۵ تا ۸ شب در همان آموزشگاه تدریس می‌کرد. ☘آن دو کنار هم خوش بودند تا این که سربازی شهریار به پایان رسید. یک روز صبح صدای زنگ گوشی شهریار بلند شد: «سلام، جهت تکمیل پرونده و مصاحبه ساعت هشت صبح فردا به قسمت نیروی انسانی بانک مراجعه کنید. » 🌸کیمیا از شدت خوشحالی جیغی کشید. شهریار لبخند بر لب گفت: «عزیزم! زندگی یه رازه، پرسش و معما نیست. رازی برای عشق ورزیدن، برای داشتن زندگی مملو از محبت، ارزش شادی تو برام به اندازه‌ی تموم دنیاست.» 🍃پنج سال از ازدواج شهریار و کیمیا می‌گذشت و حامد صمیمی‌ترین دوست آن دو بود. صبح اول وقت گوشی حامد به صدا در آمد. وقتی پیام را باز کرد بی اختیار زیر لب گفت: «خدا صبرش بده.» 🍂حامد به خانه شهریار رسید. چشمش به آگهی ترحیم افتاد، بانوی شهریار ترک دیار کرده بود. 🍁حامد تا چشمش به چهره‌ی پر از غم شهریار افتاد او را تسلی داد و گفت: «برای درمان همسرت خیلی تلاش کردی از جراحی شدنش تا شیمی درمانی ... » 🍃_کیمیا هفته پیش یادداشتی برام گذاشته بود، شهریارم! یک مشت امید در جیب پیراهنت ریختم، به چوب لباسی آویزان کردم هر صبح با تابش نور خورشید کفش همت بپوش، پر شور زندگی کن؛ چون زندگی کوتاه است. ✨شهریار سرش را روی شانه حامد گذاشت با یاد خاطره‌ی حضور و غیاب استاد دانشگاه زیر لب آرام زمزمه کرد: «هیچ کس زنده نیست، همه مردند.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بدتر از بچه یه بار پلیس امنیت اخلاق، رفیقمو به خاطر تیپش گرفت. زنگ زدند مادرش بیاد. وقتی اومد اونم گرفتند.😂😂 🌳🍄🌳🍄 💡دیبی: برای عملی کردن احکام دین باید فقط خودمون رو درست کنیم! باید به بقیه فکر نکنیم! چون خدا هم تکروی رو توصیه کرده! ❗️❗️پ.ن:دیبی شخصیتی هست که برعکس حرف میزنه. ✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَيْهَا مَلَائِكَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ لَا يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ ؛ ای کسانی که ایمان آورده‌اید، خود را با خانواده خویش از آتش دوزخ نگاه دارید چنان آتشی که مردم (دل‌سخت کافر) و سنگ (خارا) آتش‌افروز اوست و بر آن دوزخ فرشتگانی بسیار درشت‌خو و دل‌سخت مأمورند که هرگز نافرمانی خدا را (در اجرای قهر و غضب حق) نخواهند کرد و آنچه به آنها حکم شود انجام دهند. 📖سوره‌تحریم، آیه۶. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مردمی بودن 🍃حاجی دنیای نیروهایش بود. دعاهای کمیل و ندبه را از حفظ بود. آنقدر تکرار می کرد که همه فهمیده بودند حفظ است. 🌸فرمانده بود؛ ولی هیچ کس ندید جلوی تویوتا بنشیند. یک تکه ابر داشت عقب تویوتا. هر کجا می خواست برود، اگر راننده نبود می دوید می نشست پشت تویوتا روی همان تکه ابر.کسی هم اصرار نمی کرد جلو بنشیند؛ چون می دانستند فایده ندارد. راوی: حاج حسین یکتا 📚 مربع های قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحه ۱۱۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠کودکان می‌بینند ✅فرزندان را به علم آموزی تشویق کنید. 🔘اهل‌بیت علیهم السلام همواره تشویق به علم آموزی می‌کردند و چه قدر خوب است که از همان کودکی فرزندان مان را با کتاب آشنا کنیم. 🔘 مثلاً کتابهای کودکانه با شعرهای قشنگ و آموزنده. 🔘اگر ما اهل مطالعه باشیم یا کتاب خواندن را شروع کنیم، کودکمان از ما الگو می‌گیرد. 🔹امام رضا علیه السلام می‌فرمایند: « من کان فی طلب العلم کانت الجنة فی طلبه؛ کسی که در طلب علم می کوشد، بهشت نیز در طلب اوست. » 📚ميزان الحكمه ، جلد ۶، ص ۴۷۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مجتهده کوچولو 😕فاطمه غمگین وارد خانه شد. بی‌آنکه سلام کند، کیفش را روی مبل پرت ‌کرد و به سمت آشپزخانه دوید: «مامان! » 🍲یاسمن در حالی که مشغول سرخ کردن پیاز بود، کفگیر به دست رویش را برگرداند. صورت ناراحت فاطمه نگرانش کرد. کنارش رفت. صندلی راعقب کشید. با لبخند گفت: «چی شده! بازم که صدای مامان مامان گفتنت تا اون سر کوچه میرسه! سلام هم که طبق معمول...! » 🌱شوخی مادر از تب ناراحتی فاطمه کمی کاست: «مامان قراره برای مسابقات ورزشی، ثبت نام کنیم، ولی چون شطرنج حرامه، مجبور شدم تو رشته تنیس ثبت نام کنم. » 🌾_عجبا! چقدر نسل جدید باهوشن که تو سن کم فتوا میدن! 🍂_مامان! حوصله ندارم. جدی میگم. 🍃_این موضوعات تغییر میکنه قبلا شطرنج آلت‌قمار بود.‌‌‌ یعنی مردم برای برد و باختش، پول می‌دادند اما الان دیگه شطرنج جزو آلات قمار نیست و ورزش فکری محسوب میشه. فقط هر بازی قماری که برد و باخت و شرط بندی داشته باشه، حرامه مثل تخت نرد. 🌸گل از گل فاطمه شکفت: «پس من می‌تونم فردا تو رشته‌ی شطرنج ثبت‌نام کنم؟ » 🦋یاسمن با مهربانی و خنده دستی لای موهای خرمایی او کشید: «نه نمیتونی! » ⚡️_چرا پس؟؟ ✨_چون امروز پنجشنبه‌س و تو باید تا شنبه، شروع هفته صبر کنی! 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎قیافه‌شناس 💯برای انجام هرکاری باید وقت مناسب را در نظر گرفت تا نتیجه و ثمره خوبی به بار نشیند. 🔆مثلا خواندن نماز در اول وقت برکات و بهره فراوانی به دنبال دارد. حال همین نماز را در آخر وقت بخوانی از نورانیتش به همان نسبت کم می‌شود. 💠 تبلیغ و نصیحت هم همینطور است. باید سنجیده و به موقع عمل کرد. ❌ قیافه شناس باشید. به حالات افراد توجه کنید. اگر چهره درهم و ناراحتی دارد. چین به پیشانی نشانده است. این قیافه داد می‌زند ایهاالناس از چیزی رنج می‌برم کمکم کنید. اینجا وقت گره‌گشایی‌ست نه وقت سرزنش کردن. 🌸حضرت یوسف وقتی می‌بیند برادرانش از کرده خود پشیمانند. او را برادر خطاب می‌کنند. فرصت را مناسب می‌بیند. دلسوزانه و خیرخواهانه آن‌ها را نصیحت می‌کند. نعمت خدا را به آن‌ها گوشزد می‌کند. صبر و تقوی را دو بال پرواز به سوی پاداش الهی، معرفی می‌کند. ✨قَالُواْ أَإِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَاْ يُوسُفُ وَهَـذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ؛ گفتند: آيا تو خود (همان) يوسفى؟ گفت: (آرى) من يوسفم و اين برادر من است. به تحقيق خداوند بر ما منت گذاشت. زيرا كه هر كس تقوا و صبر پيشه كند پس همانا خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند. 📖سوره یوسف، آیه ٩٠. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨انس با کتابخوانی 🍃استاد هم انس خاصی با مطالعه داشتند و هم تبحر خاصی در آن دارا بودند. 🌸برش اول: در آن ایامی که شهید مطهری در مدرسه فیضیه قم ساکن بودند، شب عاشورایی به همراه دایی‌ام به حرم مطهر شرفیاب شدیم. وقتی ایشان را ملاقات کردیم، ما را به حجره‌اش دعوت کرد. شامی ساده هم بار گذاشته بودند؛ آبگوشت عدس. ☘چیزی که آن شب برایم جالب بود این بود که ایشان با اینکه دو مانع برای مطالعه داشتند؛ اما از آن صرف نظر نکردند؛ یکی حضور ما و هم حجره‌ای هایش که یکی برادرشان و دیگری آیت‌الله منتظری بودند و دیگری شب عاشورا. ایشان همان طوری که کتاب دستشان بود، صفحاتی مطالعه می کردند، سپس انگشت شان را لای صفحه می گذاشتند و با ما صحبت می کردند. 🌸برش دوم: ایشان آن قدر در مطالعه قوی بودند که در عرض چند ساعت یک کتاب دویست صفحه ای را مطالعه و فیش برداری می‌کردند. گاهی وقت‌ها که ظهرها منزل ما می‌آمدند، بعد از ناهار کتابی برای مطالعه می‌خواستند. یک بار کتابی که خودم نوشته بودم را به ایشان دادم تا هم مطالعه کنند و هم راهنمایی. ایشان در همان روز تمام کتاب را مطالعه کردند و نکاتی را هم برایم نوشتند. راوی: محمد محدثی و دیگران 📚پاره ای از خورشید؛ گفته ها و ناگفته از زندگی شهید مطهری. نویسنده: حمید رضا سید ناصری و امیر رضا ستوده، ص۳۸۷-۳۸۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍توهم بزرگ بودن ❌بعضی‌ها تا به پست و مقامی می‌رسند فراموش می‌کنند یک روزی بچه پدر و مادرشان بودند. قیافه حق به جانب‌ها را به خود می‌گیرند و می‌گویند: ‼️- من مدیرکل هستم زشته خم‌شم دست مادرمو ببوسم. ‼️- من وزیر مملکتم اگه دست پدرمو ببوسم کسر شأن واسم به‌حساب میاد. ‼️- من دکترام رو از فلان کالج در فلان کشور اروپایی گرفتم. حالا به تریج قباش برمی‌خوره پای مادر را ببوسد. 🔺هر چه ما نسبت به پدر و مادر سپاسگزارتر باشیم، به همان میزان نسبت به خدا سپاسگزاریم؛ زیرا: 🔸امام رضا(علیه‌السلام) فرمود: خداوند متعال فرمان داده سه چیز همراه سه چیز دیگر انجام گیرد یکی از آن سه چیز : 🔹به سپاسگزاری از خودش و پدر و مادر فرمان داده است، پس کسی که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، خدا را شکر نکرده است. 📚بحار الانوار، جلد ۷۴، ص ۷۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلب بی‌صدا 🍃فریادی سکوت خانه را شکست. پشت سر هم گفت: «چند بار بگم، گوشی می‌خوام.» ☘پدر ساکت فقط به پسرش نگاه کرد. سیامک به نشانه اعتراض محکم در واحد را بهم کوبید و از خانه بیرون رفت. 🎋ملیحه بیمار و خواب بود، از سر و صدا بیدار شد. او با چهره‌ای رنگ پریده از اتاق بیرون آمد. نگاهی به صورت پدر و مادرش انداخت. اعظم با بغض لب‌هایش را روی هم فشار داد. ☘_مامان! چی شده!؟ ⚡️_سیامک، گوشی جدید میخواد. ☘-گوشی‌اش که مشکلی نداره. 🍂پدر با چهره‌ای غمگین به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی از آبچکان برداشت و آب خورد. با صدای بلند گفت:«اعظم! شب دیرتر میام نگران نشو.» 🍃ملیحه یک ساعت بعد شماره برادر کوچکترش را گرفت؛ اما سیامک به تماس او جواب نداد. ⚡️مادر وقتی سفره شام را جمع کرد، بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخانه رفت تا ظرف‌ها را بشوید. 🍁ملیحه با دلخوری به سیامک گفت: «چرا با این کارات خون به دل بابا و مامان می‌کنی؟ بابا از صبح تا شب تو خیابونا با ماشین می‌‌چرخه، شکم تو رو سیر کنه، اون وقت تو ...» ☘ملیحه از کارهای سیامک ناراحت بود؛ اما با لحنی دلسوزانه ادامه داد: «چرا نمیری سربازی؟ اگه بری خدمت بعدش میری سرکاری، دستت تو جیب خودت میره، این قدر بابا رو اذیت نکن.» 🎋ملیحه چند بار زیر لب تکرار کرد: «داداشم! داری راه خطا میری.» 🍁 ملیحه صدایش بغض داشت، مکثی کرد از کیفش دفترچه یادداشت را برداشت و برای سیامک نوشت: «کوه به اجبار ایستاده؛ اما نشانه‌ی ایستادگی و استواری‌ست. سرنوشت آب، جاری بودن و گذر از مسیرهای پر پیچ و خم است. تقدیر برگ درختان، افتادن از شاخه‌هاست. اگر انسان در تلاطم زندگی صبوری کند، صبرش پاداش دارد. 🍃مواظب قلب پدر باش! دلش بشکنه متوجه نمی‌شی، چون مثل مادر نیست که از چشم‌های مهربانش باران ببارد تا به تو بفهمانه که دلش رو شکستی. ☘قلب بابا بی صدا می‌شکنه و تو هرگز نمی‌فهمی دلش رو شکستی؛ اما قامتش خم می‌شه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
💥بوی عطر عالم معنا 🔺چیزهای نادیدنی را می‌بیند. صداهای نشنیدنی را می‌شنود. عجیب نیست، هر کس شبیه فاطمه باشد برای او هم چنین حالت‌هایی وجود خواهد داشت. ☀️مثل فاطمه، از گناه فراری باشد. گوش خود را عادت دهد به شنیدن خوبی‌ها. زبان خود را در جهت خوبی بچرخاند. چشم خود را به روی زیبایی‌های عالم بگشاید. ✅همان می‌شود که بوی عطر عالم معنا را، درمی‌یابد. شامه‌اش چنان قوی می‌شود که بویِ خوشِ قبر مطهر سیدالشهداء را حس می‌کند. 🔺هر چه روح لطیف‌تر باشد، ارتباط با عالم بالا قوی‌تر است. 🔺انسان، با صفاى باطن می‌تواند حقايق معنوى را که دیگران درک نمی‌کنند، درك كند. 🍁البته همه‌ى مردم ظرفيّت شنيدن حقايق را ندارند و چه بسا نسبت بی‌خردى به گوينده بدهند. ✨وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ؛ وچون كاروان(از مصر به سوى كنعان محل زندگى يعقوب) حرکت کرد، پدرشان گفت: همانا من بوى يوسف را می‌يابم، البته اگر مرا كم خرد ندانيد. 📖سوره یوسف، آیه ٩۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بزرگداشت پیکر شهدا 🍃در بیابان های اطراف ماهشهر هلی کوپتری سقوط کرده بود. معلوم نبود که برای خودی است یا دشمن. من به قصد تعمیر و راه اندازی بهش نزدیک شدم. در هیچ کجای بالگرد علامتی که نشان بدهد ایرانی است یا عراقی نیافتم. در همان محوطه یک دست و پای قطع شده که باد هم کرده بود، پیدا کردم. با توجه به یک ساعت مچی و بلیط پنج ریالی که همراهش بود فهمیدم ایرانی است. اعضا را داخل یک گونی گذاشتم و آوردم پیش بچه ها. 🌸شهید شاهرخ ضرغام تا دید خوشش نیامد و گفت: «اینها چیه که آوری؟ زود برش دار و ببر». در همین حین آقا از راه رسید. تا قضیه را فهمید، خیلی خوشحال شد. گفت: «اینها را می‌بریم تحویل خانواده‌هایشان می‌دهیم». دست و پا را بوسید و شیشه عطر همراهش را در آورد و آنها را معطر کرد و شروع کرد به گریه کردن. راوی: محمد تهرانی 📚آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صص ۵۶ و ۹۸-۱۰۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ آزمایش سخت منتظران 🔵طلای ناب و خوشرنگ به همین راحتی زیبا نشده است. مداوم پتک بر سرش کوبیده شده و درون کوره داغ تَف دیده است. یاران امام زمان (عج) قرار است یاریگر منجی بشریت شوند؛ به همین خاطر باید بهترین باشند. از این رو برای رسیدن به جایگاه منتظر واقعی امام زمان (عج) در کوره امتحان و حوادث آبدیده و خالص می‌شوند. همانطور که امام رضا علیه السلام فرمودند: 🌕 منتظران گداخته می شوند، همان گونه که طلا در کوره گداخته می شود، و مانند طلای ناب از ناخالصی پاک می شوند. 📚 الارشاد ص۳۳۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍لندن 🍁از همان ساعات اول که وارد لندن شدم دلم گرفت. دوست نداشتم ماه محرم مسافرت کنم؛ ولی چاره‌ای نبود. برای شرکت در جلسه مهمی می‌بایست روز پنجم محرم به لندن می‌آمدم. عزادار مولایم حسین علیه‌السلام بودم. همان روز به جایی دعوت شدم. با بی‌حوصلگی به سمت خانه‌ای رفتم که دعوت بودم. 🏠اطراف خانه، آمد و رفت زیادی به چشم می‌خورد. وارد خانه شدم. همه‌جا سیاه‌پوش بود. تعداد زیادی از افراد در حال جنب‌و‌جوش و حرکت بودند. گوشه حیاط دیگ آش نذری بار گذاشته شده بود. مرد و زن جوانی که اهل لندن بودند با عشق و حال عجیبی در مراسم از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردند. 🌼با توجه به آن‌چه می‌دیدم، باورم نمی‌شد در لندن هستم. مصطفی با بی‌خیالی در حال چایی خوردن بود. نگاهی به او انداختم، با دست اشاره به آن زن و مرد جوان کردم. بدون اینکه حرفی بزنم مصطفی گفت: «زن و شوهر هستند. هر دو دکترند و تازه مسلمان شده‌اند. » برایم جالب شد. دوست داشتم داستان مسلمان شدن آن‌ها را بشنوم. ☘مصطفی انگار از دلم باخبر باشد مدتی تنهایم گذاشت. خیلی زود به همراه آن دو برگشت. مرد خود را محمد معرفی کرد. پدر و مادرش او را محمد نامگذاری کردند، همین نام بهانه‌ای شد تا با پیامبر اسلام آشنا شود. چهار سالی می‌شد که مسلمان شده بود. 🌸همسرش خود را آملیا معرفی کرد. وقتی مسلمان شد نام آمنه را انتخاب کرده بود. او گفت: «برایم قابل هضم نبود که حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه عمر طولانی داشته باشد و در هیئت جوان، ظهور کنند. تا اینکه به حج مشرف شدم و در صحرای عرفات گم شدم. » 💎غصه و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، از ته دل خدا را صدا کردم. جوان خوش‌سیمایی را دیدم که به سمت من می‌آید‌. با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: «راه را گم کرده‌ای؟ بیا تا من قافله‌ات را به تو نشان دهم.» چند قدمی بیشتر بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن» را دیدم! 🌤خیلی تعجب کردم که به این زودی او مرا به کاروان رسانده است. از او حسابی تشکر کردم. آن جوان موقع خداحافظی گفت: «به شوهرت سلام مرا برسان». از او بی‌اختیار ‌پرسیدم: «بگویم چه کسی سلام رسانده؟» او گفت: « بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که در رمز و راز عمر بلندش سرگردان بودی! من همانم که تو سرگشته او شده‌ای!» تا به خودم آمدم، دیگر آن آقا را ندیدم. 💡آنجا بود که متوجه شدم امام زمان را ملاقات کرده‌ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد. از آن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رسد، با شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمت می‌کنیم و آرزوی دیدن دوباره او را دارم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎دلت پاک باشه! ❌بعضیا میگن: ای بابا! دلت پاک باشه. اعمال ظاهری که مهم نیست! خدا همه رو می‌بخشه. 🔆خداوند پاسخ می‌دهد: ✨أَفَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ....... ؛ آیا ما مسلمانان را مانند مجرمان قرار دهيم؟؟!! شمارا چه شده؟! این چه حکمی است که می‌کنید؟! * 📖*سوره‌قلم، ۳۵ و ۳۶. ❌هیچ عقل سالمی، خوب و بد را یکسان نمی‌داند. عدالت حکم می‌کند، مجرم و مسلم برابر نیستند. ⁉️مگر کلید درهای بهشت و جهنم در دست آن‌هاست که اینگونه مجرمین را می‌بخشند. یا از عالم غیب خبر دارید که اینچنین حکم می‌کنند؟! 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨به فکر دیگران 🍃سر ابوالفضل برای کمک به مردم درد می کرد. 🌸برش اول: چند وقت بود که یکی از همکارهایش شده بود همسایه‌مان. رنگ خانمش زرد بود و بیمار به نظر می‌رسید. یک روز ابوالفضل این مطلب با همکارش مطرح کرده بود که انگار خانمت مریض است. طرف با بی خیالی گفته بود: «من حوصله ندارم. اگه خیلی دلت به حالش می سوزد، ببر درمانش کن. » ☘با هم یک ماه افتادیم پی کارش. می‌بردیمش رشت و می‌آوردیم. عفونت تمام بدنش را فرا گرفته بود. بعد از اینکه مشکلش حل شد به من گفت: «شهناز! این همه مرا بردید و آوردید؛ شوهرت یک بار هم به صورت من نگاه نکرد.» 🌸برش دوم: چند دقیقه‌ای می شد که رفته بود سر کار، برگشت و لباس فرمش را درآورد. رفت بیرون و پس از مدتی آمد که برود سرکار. پرسیدم برای چه برگشتی؟ » گفت: «در راه که می رفتم، دیدم که همسایه مان آقای بنیادی برای پسرش دوچرخه خریده، او بلد نبود راهش ببرد، خورده بود زمین. برگشتم دوچرخه سواری را کاملا بهش یاد دادم و الان خیالم راحت شد و دوباره بر می گردم سر کار. » 🍃همیشه هفته‌ای یکی دو جلسه به بچه‌های همکارهایش زبان انگلیسی یاد می‌داد. با اینکه پدرانشان در دوره آموزشی کشور انگلیس همراهش بودند و زبان بلد بودند؛ اما حال این کار را نداشتند. بعد از درس هم می‌بردشان بیرون، با آنها فوتبال بازی می‌کرد. راوی: شهناز چراغی؛ همسر شهید 📚 نیمه پنهان ماه؛ جلد ۱۹؛ عباسی به روایت همسر شهید. نویسنده: لیلا خجسته راد،صص ۲۴ و ۲۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍راز محبوبیت ✅ بی‌شک خانوم‌های محترم دوست دارند محبوبیت خود را در دل همسر افزایش دهند. 💯راز و رمز آن در رازداری‌ست. همیشه و همه‌جا رازدار باشید. 🔺در مورد اسرار همسر، عیب‌پوشی و رازداری کنید. 🔺عیب‌های او را برای هیچ‌کس حتی پدر و مادر خود تعریف نکنید. 🔆خداوند در قرآن به این نکته چنین اشاره کرده است: هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ؛ * زن‌ها باید پوشش مناسب برای عیوب مردان باشند و بالعکس. ❌ آنقدر باید در پوشش عیوب دقیق و حساس باشید که اگر کسی قسم خورد که همسر شما فلان عیب را دارد شما نه تنها باور نکنید؛ بلکه بگویید هرگز! ⭕️بر فرض هم چنین مشکلی باشد با سیاست، هوشمندی و رازداری دنبال حل منطقی آن موضوع باشید. 📖*سوره‌بقره،آیه۱۸۷: زنان لباس و پوشش برای شما مردان هستند و شما مردان پوشش و لباس برای زنانتان هستید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گلهای چادرنماز 🏦چندروزی بود برای دریافت وام، سراغ چند اداره رفته و در هرکدام ساعتها سرگردان شده بود اما دریغ از اینکه مشکلش حل شود یا کسی لااقل با وعده‌ای دل او را گرم کند. ☘_اَه. خدایا تا کی قرار هست همینطور گرفتار بمونیم. نامرد نمیگه چند وقته که منو الاف کرده! آخرشم هیچی به هیچی. ⚡️اول صدا و بعد خود یونس در حالیکه این حرفها را زیر لب زمزمه می‌کرد، وارد حیاط شد. کلید را از در بیرون کشید و غرق فکر وارد نشیمن شد. 🍃 زهرا بعد از آماده کردن غذا، هنوز چادرنماز به سر، روی سجاده بود که یونس از در واردشد. 🍃_سلام. چه خبر؟ 🍁یونس باچهره‌ای آمیخته به غم نگاهش کرد: «توقع داری چی بشه خانوم؟ یک هفته است که دربه‌در چندرغاز پولم! اگه الان این بچه رو عمل نکنیم، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد! » 🍁 آه از نهاد زهرا برخاست و با همان چادرنماز به آشپزخانه رفت. با لیوانی آب خنک برگشت: «نگران نباش. یک فکرایی کردم. » ❗️یونس، چهره درهم کشید. ای بابا. دلت خوشه. چه فکرایی؟ 🌾زهرا کنار یونس روی مبل نشست و با هیجان شروع به تعریف کرد: «الحمدلله امسال محصول بابا خوب بوده. می‌خوام ازشون بخوام که این مقدار رو قرض‌ بدن. مطمئنم بابا روی من رو زمین نمیندازه. » ✨_ما که قراره به هرحال بیشتر برگردونیم برای بانک باشه بی منت‌تره. 🍃زهرا با چشمانی گردشده نگاهش کرد. چرا بیشتربرگردونیم؟ 😏یونس بالحنی پراز تمسخر گفت: «خانومو! خبر نداری از چهار تا چهل درصد سود می‌گیرن؟ » یونس از آسودگی زهرا تعجب کرد. 💵زهرا گفت: «خب عزیزم قرض‌الحسنه که این نیست. قرض الحسنه یعنی دقیقا به همون مبلغی که گرفتی، پس میدی. چند وقتی هست این صندوق بین اقوام ما هست و دیده‌ام که کسی مجبور نیست بیشتر پرداخت کنه. ماهم از پدرم به شکل قرض الحسنه می‌گیریم. اون وقت اگر طوری زمان‌بندی کنیم که بابت بی‌ارزش شدن پول، ضرر نکنه ونهایتا با مصالحه می‌تونیم فقط عین مبلغ یا کمی بیشتر برگردونیم. » 🍃_یعنی چند میلیون لازم نیست روش بذاریم؟ 🌾_نه. خیالت راحت باشه. تو پدر منو نمی‌شناسی؟ حاج ماشالله، اهل احتیاط هست من مطمئنم حتی یک قرون هم بیشتر نمی‌گیره. ✨ با رضایت، نگاهی به دخترش سما انداخت که مظلوم و آرام، گوشه‌ی هال، در رختخوابش خوابیده بود: «اگر خدا بخواد همین روزها، دخترمون رو دوباره سالم می‌بینیم. » قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمهایش سرخورد و لای گلهای چادرنمازش، گم شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️هراس از فقر سه تا چیز هست که هیچ وقت آدم نمیتونه فراموششون کنه... صبحانه، ناهار، شام قرار نیست که همش احساساتی باشه...😁😁😂 🌳🍄🌳🍄 💡حضرت علی علیه السلام از بین تمام دل نگرانی هایی که می‌توانستند برای فرزندشان محمد حنفیه داشته باشند، این مهم را متذکر می‌شوند: «ای فرزند! من از تهیدستی بر تو هراسناکم، از فقر به خدا پناه ببر، که همانا فقر، دین انسان را ناقص، و عقل را سرگردان، و عامل دشمنی است. » خداوند اول دل‌مشغولی‌های دنیا رو از قریش می‌گیره و بعد بهشون دستور عبادت میده. خدای معنویات به فکر مادیات ما هم بوده. برای امور مادی و معیشت خانواده تلاش کن.😉 ✨براى الفت‏ دادن قريش، [و نیز] به سفرهای [تجارتی] زمستانی و [سفرهای تجارتی] تابستانی پیوند و انس دهد [تا در آرامش و امنیت، امر معاششان را تأمین کنند.] ، همان [خدايى] كه در گرسنگى غذايشان داد و از بيم [دشمن] آسوده ‏خاطرشان كرد . 📖سوره‌ قریش، آیه۱تا۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ احتیاط در استفاده از تلویزیون 🍃بابا در استفاده از وقت خیلی منظم بود و خساست به خرج می‌داد. مثلا شب ها از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ دقیقه مطالعه می‌کرد. به ما هم توصیه می‌کرد: «دوست دارم صبح ها ورزش کنید و همه کارهاتون مرتب و منظم باشه و وقت تون را هدر ندید». 🌸 اما هیچ گاه وادارمان نمی‌کرد مثل خودش باشیم. روی همین حساب، تلویزیون خیلی کم می‌دید. بیشتر اخبار و تحلیل‌های سیاسی را دنبال می کرد و بعضی سریال‌هایی مثل امام علی (ع) و مردان آنجلس. ☘حسرت به دلم مانده بود یک بار بیاید و هم پای ما بنشیند فیلمی و سریالی نگاه کند. یک بار خیلی اصرارش کردم و قربان صدقه‌اش رفتم که بیاید همراه ما تلویزیون ببیند. بالاخره آمد و نشست. اما چه نشستنی؟! مثل اینکه روی میخ نشسته باشد. بعد از یک ربع گفت: «ببخشید! نمی خوام ناراحت تون کنم. اما وقتی پای تلویزیون می‌نشینم انگار وقتم داره تلف میشه. باید اون دنیا جواب بدم که وقتم را برای چی مصرف کردم. نمی‌تونم بنشینم و این برنامه را نگاه کنم. می‌شه من برم؟» ✨لب و لوچه مان آویزان شد. گفتم: «باباجان! نمی خواستیم اذیت بشید. » فقط می خواستیم پیش ما باشید. معذرت خواهی کرد و رفت به اتاقش. راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید 📚 خدا می خواست زنده بمانی ؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری، صفحه ۶۵-۶۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠بیداری جنسی در کودکان ✅متاسفانه در جامعه امروزی برهنگی و تمدن با یکدیگر اشتباه گرفته می شوند. 🔘بعضی والدین برای متمدن نشان دادن خود، فرزندانشان را به صورت عریان و نیمه عریان در جامعه می‌چرخانند. 🔘 برخی از آن ها بر این باور اشتباه هستند که با این کار، حساسیت جنسی فرزندان شان کم می شود و فرزندشان با دیدن صحنه های جنسی از خود واکنشی نشان نمی دهد زیرا چشم او پر است . 🔘یا اینکه استفاده از رنگهای گرم برای لباس زیر فرزندان تأثیر منفی در سلامت جنسی فرزندان دارد؛ ولی والدین ناآگاهانه به این کار مبادرت می‌ورزند. ✅ پدر و مادر در قبال فرزندان خود در تمامی زمینه‌ها، از جمله سلامت جنسی مسئولند و باید حواسشان باشد تا با رفتار ناآگاهانه، سبب بیداری جنسی و بلوغ زودرس کودکان نشوند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ویلای شمال 🌸 طوبی خانوم با پسر چهارساله‌اش محسن، وارد یک ویلا در شمال تهران می‌شوند. محسن دستش را از دست مادر بیرون می‌کشد. به طرف حوض بزرگ وسط حیاط می‌رود. فواره‌های رنگین همراه با رقص نور او را ذوق‌زده می‌کند. ☘طوبی خانم با عجله خود را به محسن می‌رساند: - بدو بریم. وقت گیر آوردی؟! این‌همه کار روی سرم ریخته، الان مهمونا می‌رسن. 🍃محسن با لب و لوچه آویزان سرش را پایین می‌اندازد. وارد راهرو می‌شوند. سالن را پشت‌سر می‌گذارند. داخل آشپزخانه می‌روند. بساط چایی را به راه می‌اندازد. اسپند دود می‌کند. سالن پذیرایی را مرتب می‌کند. 🍁یک‌سالی می‌شود شوهرش تصادف کرده و خانه‌نشین شده است. طوبی خانم اجازه نداد آب توی دل بچه‌ها تکان بخورد. دربه‌در دنبال کار بود تا اینکه اینجا را یکی از خانم‌های مسجدی به او معرفی کرد. 🌺امشب مهمانیِ جشنِ فارغ‌التحصیلی پسر حاج محمد آقاست. مهمان‌ها یکی‌یکی وارد خانه می‌شوند. طوبی خانم وقتی از مرتب بودن کارها اطمینان پیدا می‌کند، از نرگس خانم اجازه می‌خواهد تا قبل از تاریکی شب مرخص شود. 🍃دلش برای دخترش ریحانه شور می‌زند. چند روزی می‌شود گوشه‌گیر شده است. کمتر حرف می‌زند. تحمل برادر کوچکش را ندارد. امشب می‌خواهد گوشه‌ای از وقتش را برای او خلوت کند تا بفهمد علت پژمردگی و سکوت او چیست؟ 🌾حسین هم چیزی از سربازی‌اش باقی نمانده است. فکرهایی برای مشغول به کار شدن او هم کرده است. هفته گذشته برادرش رضا را دیده بود. از او خواست تا شاگرد مغازه نجاری او شود. ❄️همسرش یدالله قطع نخاع شده است. کارهای زیاد روی دوش طوبی خانم سنگینی می‌کند؛ ولی او هرگز خم به ابرو نمی‌آورد. موقع خستگی به خدا پناه می‌برد، دو رکعت نماز می‌خواند و بر او توکل می‌کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte