✍تنهاترین تنها
🍃آخرین بیل خاک را داخل گودال ریخت. سطح آن را هموار کرد، هم سطح زمین. کوچک و بزرگ، پیر و جوان دورش را گرفتند. انگشتانشان را روی خاک میگذاشتند، زیر لب فاتحهای میخواندند، آهی میکشیدند، بلند میشدند، از قبر فاصله میگرفتند، اندکی دورتر مؤدبانه میایستادند. خورشید آخرین نفسهایش را میکشید.
💫زینب پریشان به سویش آمد. کنارش نشست. قرآنش را باز کرد. بدون اینکه به اطراف دقت کند و رفتنها را ببیند، خواندن را شروع کرد. سیل اشک از چشمانش جاری بود. صفحه قرآن تار شد، از حفظ خواند. صدای هق هق گریهاش را فرو خورد تا سوزش دلی را برنیانگیزد و نخواهند از او جدایش کنند. هنوز یک صفحه نخوانده بود که دستی به طرفش دراز شد. زیر کتفش را گرفت و تکان محکمی به او داد. میخواست از کنار خاک بلندش کند.
☘ چشمان سرخش را از صفحه قرآن گرفت. به سوی دست برگشت. پدر شوهرش بود. با التماس گفت: «بابا، حالم خوبه. تو رو خدا بذار کنارش بشینم.»
⚡️پدر احمد بغضش را فرو خورد و با مهربانی گفت: «بابا، دیگه احمد برنمیگرده. باید بریم برا مراسم ختم حاضر شیم. دوست و فامیلت برا عرض تسلیت میان. زشته صاحب عزا نباشه.»
🎋 زینب بغض کرد. مثل دخترکی که میخواهند عروسکش را به زور از او بگیرند و نمیتواند نه بگوید، امّا دست از مقاومت برنمیدارد: «آخه بابا، مستحبه هر کس از دنیا رفت، نزدیکترین فامیلش تنهاش نذاره تا به تنهایی قبر عادت کنه.»
🌾محمود آقا از زینب دور شد. چند دقیقه نگذشته بود که زینب حضور شخص دیگری را کنارش حس کرد. سرش را از روی قرآن بلند کرد. برادرش بود. دستش را روی خاک گذاشت. فاتحهای خواند. رو به زینب شد و گفت: «شما برو. من اینجا میمونم.»
🍃چون و چراهای زینب فایده نداشت. سوار ماشین پدر شوهرش شد و رفت. رفت. رفت.
احمد از داخل قبر، رفتنش را دید. آهی کشید. با حسرت گفت: «تو هم تنهام گذاشتی، زن؟!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
🍃فرزندم آرزویم این است:
نتراود اشک در چشم تو هرگز
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خویش رها میگردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه❤️
🌸❤️🌸
☘ احمدوند نوشته: «اون روز همگی تو حیاط روی قالی دور هم نشسته بودیم. پدر شوهر خدا بیامرزم داشت سیگار میکشید که یک مرتبه سجاد از روی زانوی پدرش، خودشو کشید بیرون و شروع کرد چهار دست و پا به سمت پدر بزرگش رفتن و از میون انگشتای بابابزرگش سیگار رو طوری گرفت که نه تنها دستش نسوخت، بلکه به سمت کاشیهای حیاط پرت کرد. پدربزرگش گفت: «کس و کارم میگه، سیگار نکش!» همگی زدیم زیر خنده و سجاد چهار دست و پا برگشت تو بغل بابابزرگش. از بس سجاد جنب و جوش داشت خاطره اولین دفعه که راه افتاد رو یادم نمیاد.»😍
🤲دستهایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیهالسلام.
💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵
امام زین العابدین علیهالسلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «... و مجلسم را به آنان زینت بخش و یادم را به آنان زنده دار و در نبود من کارهایم را به وسیلۀ ایشان کفایت کن و مرا به سبب آنان بر روا شدن نیازم یاری ده، آنان را نسبت به من عاشق و مهربان...»
✨❤️✨❤️✨
#چالش
#ارسالی_اعضا😍
#اولینهای_دلبندم
🆔 @masare_ir
✍ریحانهی خدا
✨تو را خدا، ریحانه آفرید.
به لطافت گل، به خوشبویی ریحان!🌱
💞هوای خانه، پُر از عطر نفسهای توست. عطری که اگر نباشد، اهلِخانه را، نفس تنگی میگیرد.🥀
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨خبر از شهادت
🍃من داشتم کلاسهای آمادگی حج میرفتم و عباس داشت آمادهام میکرد برای وقتی که نیست. الان دیگر خیلی صریح درباره مرگ صحبت میکرد. میگفت: «وقتی جنازهام را دیدی گریه نکن.»
☘دست روی شانهام زد و گفت: «باید مرد باشی. من باید زودتر از این ها میرفتم . اما چون تحملش را نداشتی، خدا مرا نبرد. الان با این همه سختی هم که کشیدی، احساس میکنم که آمادگی داری و وقتش شده است.»
🌾از خدا خواسته بود اول به زنش صبر بدهد و بعد شهادت را به خودش. می گفت: «حج که بروی خدا صبرت خواهد داد.»
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۴۰
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اولین سلالهی مشترک
🌙ماه هلال میشود، نو میشود، قدم میگذارد در رجب، همان شهد شیرین بهشتی.
✨زمین و آسمان نورباران میشود و پر از عطر ملائک.
فرشتهها آسمانها را ریسه میبندند و کرور کرور از آسمان به زمین نزول میکنند تا هم قدمی رجب با اولین سلالهی مشترک حسینی و حسنی را جشن بگیرند.
☀️همان که درههای علم و دانش را در اسلام گشود. مسلمانان را از حضیض جهل به بلندای عرشی دانش رساند و در کلام و فقه، آن قدر دریچه و باب گشود که نام باقرالعلوم، گرفت.
📗مردعالم زاهد در سجاده که چون به عرصهی کار میرسید،چونان غلامی کاری بود و چون به عرصهی ادب پا میگذاشت، برترین فرد در آن عرصه.
🕊جوانمرد جاگرفته در غربت بقیع. و تجسم حسرت همیشگی ضریحی با چهار مرقد، رو به روی حریم نبی!
🧡مولای مهربان و عالم ما!
این دوستان جاماندهی سدهها، با قلبهایی عاشق، شب وروز میلادت را جشن میگیرند و امید دارند به شفایی از جنس شفای ابوبصیر.
💫اگر دست مبارکت، پردهی غیب ازچشمابوبصیر، میگیرد، پس دریغ اگر پردهی ظلمت حجاب و گناه را از دلمان نزداید.
و چقدر مشتاقیم به لطفتان، ما شیعیان حسرت بقیع دردل...
🎊میلادتان براهل ارض و سما مبارک.🎊
#میلاد_امام_باقر علیه السلام
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍برف شادی
🍃به بخاری چسبید؛ ولی دندانهایش هنوز هم به هم ساییده میشد. سوز سرمای بیرون تا مغز استخوانهایش نفوذ کرده بود. خوشحالیاش به این است که زمستان امسال، برخلاف سالهای قبل، خبری از خشکسالی و کمآبی نیست.
☘سرخی دستانش، بعد از گذشت چند دقیقه هنوز رنگ نباخته است. آنها را روی بخاری میگیرد: «کلثوم چرا بخاری رو کم کردی تو این سرما؟»
💫کلثوم با همان آستینهای بالا زده و پرهای روسری به عقب بسته شده، روی خمیرها را میپوشاند. دیوار را تکیهگاه خود قرار میدهد. با یک دست خود، دیوار را میگیرد و با دست دیگرش روی زانو، از جا بلند میشود. زانوی دردناکش ترقترق ناله سر میدهد.
🌾وارد هال میشود. نگاهی به مشهدی اسماعیل میکند و میگوید: «مش اسماعیل چی گفتی؟ تازگیا گوشام درست نمیشنوه.»
مشهدی اسماعیل با دستان زبر و چروکیدهاش پاهای خود را ماساژ میدهد: «هیچی! میگم باز تو بخاری رو کم کردی؟»
🍀ننهکلثوم آستینها را پایین میکشد. پرهای روسری را از پشتِ سر، باز میکند. نگاهی به شعله کم جون بخاری میکند. از پنجره به کوههای سپیدپوش اطراف نگاه میاندازد.
دانههای درشت برف را میبیند که چند روزیست، برف شادی را روی سر زمین و مردم میریزند.
🌾لبهایش کش میآید: «مش اسماعیل! کی من بخاری رو توی این هوا کم میکنم؟! به نظرم فشار گاز کم شده.» فلاکس چای را از روی اُپن میآورد. سینی و دو استکان لبطلایی روی آن را کنار بخاری میگذارد.
🍃بعد با ذوق میگوید: «چه برفی امسال اومد. محصول خوبی نصیب کشاورزا میشه.»
مشهدی اسماعیل دستها را روی به آسمان میگیرد: «انشاءالله اگه گازمون قطع نشه و هممون توی خونههامون چال نشیم!»
با باز شدن دهان ننهکلثوم، دندانهای مصنوعیِ ردیف شده و مرتب او دیده میشود: «شگون بد مزن مرد! امروز توی تلویزیون شنیدم توصیه به کمتر مصرف کردن گاز میکنه!»
⚡️مشهدی اسماعیل آهی میکشد و میگوید: «ما از خُدامونه؛ ولی فشار گازمون عمل به توصیه رو نشون نمیده!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍آزادی
طبق نظر مکّار، رئیس جمهور فرانسه،
آزادی بیان یعنی من آزادم که بهت فحش بدم و تو آزادی برای انتخاب بین ساکت موندن یا ساکت بودن😁
#تلنگر
#لبیک_یا_خامنهای
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨اعتکاف شهید حمید خبری
🍃شهید حمید خبری معلم اصلی نماز شب حسین و خیلی از بچه های دیگر بود. در ۱۶ سالگی اعتکافهای سی چهل روزه در سبز قبا داشت. پدرش در مدت اعتکاف برایش غذا میبرد.
☘به عبادت هم بسنده نمیکرد. می گفت: «صراط مستقیم ستونهای اصلی دارد به نام واجبات و تقویتکنندههای دارد که اگر نباشند، سقف فرو می ریزد. مستحبات همان تقویت کننده ها هستند. اگر نباشند ممکن است آدم از خط مستقیم خارج شود. اینها از انحرافات جلوگیری می کنند. اینها قید و بندهایی هستند که همیشه باید همراه انسان باشد.»
راوی: عظیم مقدم دزفولی
📚کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۸ و ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_خبری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قانونی به نام سادهانگاری
⛓گاهی با سختگیریهای نابجا، زندگی را بر خود و همسر خود طوری سخت میکنیم که انگار هرگز قرار نیست آسان شود.
⭕️چیزهایی که خیلی راحت میتوان از کنارشان رد شد. چیزهایی که دیدنشان باعث بزرگشدنشان میشود.
💡بیشتر وقتها پیادهکردن قانون سادهانگاری در زندگی مانع به وجود آمدن مشکلاتی میشود که ممکن است منجر به پایان یافتن زندگی مشترک شوند و نیاز به گذشت و بخشش طرفین داشته باشند.
🌱 این مسئله میتواند حتی یک پله بالاتر از بخشش و از خودگذشتگی باشد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چرا نخ تسبیح پاره شد؟
🌹 مادر با چادر گل قرمزی که مادربزرگ از کربلا آورده بود، نماز میخواند. سمیه روی زمین دراز کشیده و پاهایش را به دیوار تکیه داده بود، کتاب فارسی را با دو دست بالای صورت گرفته و با صدای بلند میخواند: «صد دانه یاقوت، دسته به دسته....»
☘سمیرا دستها را مثل مکندهای محکم روی گوشها میفشرد و داد میزد: «سمیه، بیار پایین اون صدای کلفتتو. نمیفهمم چی میخونم. ناسلامتی فردا امتحان دارم.»
🍃 نماز مادر تمام شد. تسبیح گلی سوغات پدربزرگ را برداشت و آهسته ذکر گفت. یکی یکی دانههای نقشدار گلی تسبیح روی نخ پایین میآمدند و با صدای تق کوچکی بهم میرسیدند. سمیرا برای اعتراض به سمت مادر رفت. با بلوز و شلوار گل گلیاش تمام قد، جلوی مادر ایستاد: «مامان، ببین سمیه ساکت نمیشه. یه چیزیش بگو. من فردا امتحان دارم.»
🌾 لبهای مادر با ذکرگویی تکان میخورد و چشم در چشم میشی سمیرا داشت. با کوبیده شدن پای سمیرا به زمین، نخ تسبیح پاره شد. دانهها روی فرش پخش شدند. صورت سمیرا قرمز شد. سمیه با ذوق کتاب را کنار گذاشت و برای جمع کردن دانهها به کمک مادر رفت.
✨ دانهها هر کدام در سویی بود. سمیه و سمیرا همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آنها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر از کشوی چرخ خیاطی نخ دیگری آورد.
🌼 سمیرا کنار مادر نشست. سرش را پایین انداخت و پرسید: «مامان، چرا تسبیحت پاره شد؟ تقصیر من بود؟»
🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند دانه تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد: «نه دختر گلم، تقصیر شما نبود. این دونهها هی به نخ میخورن. نخ نازک و نازکتر میشه و یه روزم مثل امروز پاره.»
🌼 مادر، سمیه را صدا کرد: «دخترم، بیا اینجا بشین. با هر دوتون کار دارم. نمیخواد بگردی.»
🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت: «دخترای گلم، میبینید این دونهها با نخ بهم وصلن، مردمم به واسطه رهبر بهم وصل میشن. تا موقعی که مردم گوششون به دهان رهبر باشه، هیچ اتفاق بدی نمیافته.»
🌼 سمیه گوشه پیراهن سبزش را زیر دندانهای سفیدش گرفت. با صدای ملچ و ملوچ پرسید: «اگه مردم هر چی رهبر بگه کار خودشونو بکنن، چی میشه؟»
🌹 مادر دستی روی موهای لَخت و مشکی هر دو دختر کشید و با لبخند ادامه داد:« اگه مردم دنبال خواستههای دلشون برن، مثل این تسبیح، نخ رو پاره میکنن و هر کدومشون یه جایی گم و گور میشن. چون رهبر همه رو به یه سمت راهنمایی میکنه. گاهی بعضی مردم تو هدفای خودشون غرق میشن و هر چی بگردی دیگه پیداشون نمیکنی و اون موقع دیگه هیشکی نمیتونه اونا رو مثل اول دور هم جمع کنه.»
#به_قلم_صدف
#خانواده
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @masare_ir
✍فقطخدا
☀️وقتی مسلمان شدم خدا زندگی جدیدی به من اهداکرد، احساس کردم منِ قبلی مرده...
🔥قبلاً فکر میکردم خیلی آزادم؛ ولی بعد از انتخاب حجاب، تازه فهمیدم که آزاد نبودم و برای خودم زندگی نمیکردم؛ بلکه رفتارم برای دیدهی دیگران و برای لذّت آنها بوده و حالا فهمیدم که فقط دیدهی خدا مهم هست...
#تلنگر
#حجاب
#فاطمه_هوشینو
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نظم؛ یکی از رموز موفقیت علمی شهید بهشتی
🌾شهید بهشتی در دوران طلبگی، در اصفهان که بود، کلاسی میرفت که هم از منزل شان دور بود و هم وسیله رفت و آمدی نداشت. کلاس اول طلوع آفتاب تشکیل می شد.
🍃استادش میگفت: «یک روز نشد که آقای بهشتی دقیقهای دیر در کلاس درس حاضر شود.» یک روز که در اصفهان برف سنگینی آمده بود، فکر کردم با وجود این برف سنگین، درس امروز تعطیل است. چون معمولاً کسی نمیتواند در این برف در کلاس درس حاضر شود؛ ولی با کمال تعجب دیدم سر ساعت کسی در منزل را به صدا در آورد. در را باز کردم دیدم آقای بهشتی است که با آن برف سنگین آن مسیر طولانی را پیاده آمده بود و سر موعد مقرر به در منزل ما رسیده بود.
راوی حجت الاسلام مهدی اژه ای، داماد شهید بهشتی
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۲
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir