eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
526 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴بانوی بی نشان 🥀بانوی بی نشان چه کشیدی هنگامی که سایه نامحرمان را روی خانه‌ات می‌دیدی...؟ ☀️شجاعت هنگام دیدن رخسارت در آن روز رنگ می‌بازد... 🥀از آن روز هر چه بگویم کم است از آن مصیبت شهر مدینه در غم است 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍁شبیه مادر ☘درخاکریز دشمن با قدم هایت سایه هراس را در قلب های دشمنان انداختی و روشنایی آرامش را به قلب کودکان بخشیدی 🌹حالا از تو مکتبی برای ما مانده تا سرمشق عشق و دلدادگی مان باشد. سرلوحه ای برای زندگی مان و اوج گرفتن به سوی جمال خداوند باشد. 🕊حسینی بودن و حسینی زندگی کردن و حسینی در راه دین جان خود را فدا کردن همه و همه یادگارهای باارزشی است که برجای گذاشته‌ای تا ما هم حسینی شویم. 🏴عاشق مادر بودی و مانند او اسلام را زنده کردی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴کوچه‌های رنگ شده 🌥پرتو آفتاب بر کرانه آسمان شهر بی رمق تابید. پرندگان آواز همیشگی را سر ندادند. سکوتی غم بار شهر را در بر گرفته بود. ابرها درهم رفته و مانند کلافی پیچیده معلق مانده بودند. 🥀 همه آرام و بی صدا برای بانویی مهربان اشک می‌ریختند که رد خونش کوچه‌های شهر را رنگ زده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دل نگران ☘️در خیابان راه می رفتم. مانده بودم چطور به خانه بروم آنقدر که با دوست هایم سرگرم بودم متوجه گذر ساعت و رفتن به خانه نشدم. خانه ما هم مثل تمام خانه های دیگر‌ قاعده خودش را داشت ، ساعت ۹:۳۰ بود و من به عنوان پسر‌خانواده باید ساعت ۸ خانه می بودم. 🍃بعضی دوستانم مرا مسخره می کردند که حالا سنت برای زندگی در پادگان نظامی کم است به فرمانده تان (یعنی خطاب به پدرم ) بگو کمتر سخت بگیرد به جایی برنمی‌خورد یا بعضی ها اصلا قبول نداشتند و می گفتند که چرا باید به آنها جواب بدیم کی می رویم کی میاییم...مگر ما دختریم?! 🌾اما در خانه ما این قانون هم برای من هم خواهرم بود و فرقی نمی کرد. من دلیل پرسش و جویشان که کجا می روم را می فهمیدم. می دانستم نگران من هستند و نمی توانند بی تفاوت از من بگذرند . درحقیقت نپرسیدنشان یعنی بی خیال من شده اند و اصلا برایشان مهم نیستم. به هرحال به خانه رفتم. مادر و پدرم بلند شدند و نگاهی با نگرانی به من‌ کردند. سابقه نداشت این ساعت به خانه بروم.سرم را پایین انداختم و گفتم:« متاسفم که دیر شد دیگه تکرار نمیشه و شما رو نگران نمی کنم.» می توانم بگویم نگرانی از چهره شان مثل پرنده پر زد و رفت. ✨مادرم گفت : «عیب نداره حامد جان ما فقط نگرانت بودیم ... بشین عزیزم الان شام رو برات گرم میکنم.» و با چشم و ابروهایش به من فهماند پدر را دریابم. 🎋من هم با گرمای صحبت های مادر کمی ‌یخم باز شد. پدر نشسته بود به تلویزیون نگاه می کرد کنارش نشستم و دستش را گرفتم با شیطنت گفتم: « هعی... چطوری سردار بازنشسته... من نبودم دلت برام تنگ نشد؟ » 🍃پدر با ابهت همیشگی اش گفت:« نه...» 🌸اما نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ، خندید و گفت:« خوب بلدی قضیه را جمع کنی و به روی خودت نیاری.»با دستش محکم به گردنم زد و گفت:« آی پسر از این به بعد حواستو جمع کنی ها مبادا دل مادرت رو بلرزونی و نگرانش کنی.» 🌾گفتم: «چشم حتما....» 🆔 @tanha_rahe_naafte
✍زمان از دست رفته 🍃مادر بعد دو ساعتی که در خانه خاله بود در را کلید انداخت و باز کرد. خسته و نفس نفس زنان چادرش را از سر برداشت و گفت:« محیا جان عزیزم یه لیوان برای من میاری؟» ☘باشه‌ای گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم آب‌‌ را توی لیوان بزرگی ریختم و سردیش به دستم خورد‌ انگار تکانی خورده باشم، ناگهان انگار برق از سرم پرواز کرده باشد؛ یادم افتاد لباس‌ها را پهن نکرده‌ام و همچنان مانده‌اند حتی درس‌هایم را نخوانده و درگیر چیز دیگری شده بودم. ⚡️ قبل از اینکه به خود آمدم‌ تا این قضیه بحرانی را زودتر جمع کنم؛ مادرم لباس ها را داخل تشت روی ماشین لباس شویی دید که هنوز پهن نشدند. 🍂نگاهی با تأسف به من کرد و با دیدن گوشی به جای کتاب‌هایم که فردا امتحانشان را داشتم، عصبانی شد : «خب پس معلوم شد دو ساعت درگیر چی بودی؟ مگه تو فردا امتحان نداری؟ بازم باید نمره کم بیاری و من شرمنده معلمات بشم.امشب به پدرت این موضوع رو میگم.» 🎋از دستش دلخور شدم و گفتم: «خب می‌خواستید تو نه سالگی برام گوشی نخرید. این تقصیر منه؟مگه من ازتون خواستم که برام بخرید دیگه خسته شدم اونقدر که به من گیر می‌دید.» 🍁لیوان را روی میز گذاشتم و با حرص گوشی را برداشتم. به اتاقم رفتم و در را بستم. مستأصل روی تخت نشستم و متوجه شدم بغض کوچکی گلویم را بسته بود. ترس از این که پدر موضوع را بفهمد از طرفی دیگر داشت خفه‌ام می‌کرد. 🌾با خود فکر کردم: «مشکل من کجاست؟ چرا نمیتونم تو استفاده از گوشی مراعات کنم و از کارام جا می‌مونم. آیا تقصیر اونهاست که تو بچگی برام گوشی خریدن تا سرگرمی من بشه؟ یا من که نمی‌تونستم از اون استفاده کنم؟» 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مضطر مولایم ✨در مسیر به شوق دیدارتان قدم برمیدارم به آفتاب نگاهی می‌اندازم. 🕐ثانیه‌ها از پس یکدیگر بی‌تابانه می‌گذرند حتی آنها هم خسته شده‌اند از نبودتان‌. 🌼به دنیا آمدید و شعبان را در این روز کامل کردید. همچنان قدم برمی‌دارم و با خود فکر می‌کنم؛ اگر همه منتظرند، چرا هنوز کبوترها خبر آمدن شما را نیاورده‌اند؟ به جمع کران‌ها نزدیک می‌شوم. 🌹همه خوشحالند و برایتان تولد گرفته‌اند اما تولدها پشت تولدها و شما هنوز در دنیا کم رنگید. این‌طور نمی‌شود. ✨از امروز دیگر منتظر شما نمی‌مانم. مضطرتان می‌شوم، تا هر روز قلبم همچون قلب عاشقی بی‌قرارتر شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍همین‌جا نشسته‌ام 🌾همین‌جا نشسته‌ام همان جا که خورشید هروز رقص سماعش را آغاز می‌کند و ماه به اتمام می‌رساند ...  در حالی که ستارگان قصد تقلیدشان را دارند. 🍃همین‌جا نشسته‌ام ... روی همان صخره بزرگ و تنهای همیشگی سبزه‌های روی کوه‌های اطرافم گویی مرا احاطه کرده باشند. شبنم‌ها در مه صبحدم غلتانند. ✨همین‌جا نشسته‌ام.... همین جایی که روزی قاصدک‌هایش را برایت خواهم فرستاد. همچون گل‌های صد روزه صد روز است که نشسته‌ام. 🛤منتظر و چشم به راه تو نشسته‌ام. از فراقت هزار و اندی سال است که می‌گذرد؟! ☀️بیا روشنایی زندگی‌ام 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گذر زمان ☘درختان کنار ریل‌های قطار در آغوش یکدیگر وا رفته بودند.ریل های قطار پر از برگ‌هایشان بود. گویی هر روز اشک درخت‌ها مثل برگ می‌شد و به زمین می اُفتاد. 🍃قطار کوچکی در نیمه راه مانده بود. رفت و آمد آدم‌ها را در سکوت خودش می‌دید. زمانی پرسروصدا بود و حالا یک جا نشین شده و گذر زمان را می‌شمرد. 🌸روی ویلچرش پشت پنجره نشسته بود. دستان یکی روی چشمهایش را پوشاند. با دستانش آن‌ها را لمس کرد. لطافت، لاغریشان داد می‌زد که دخترش فاطمه است. لب‌هایش از دو طرف کشیده شد. 🎋_فاطمه جان تویی؟ کی رسیدی؟ 🌾_سلام بر مامان باهوش و خوشگلم. همین الان رسیدم. چند روزی تعطیلات میان ترم داریم. 🍃_خوب کاری کردی اومدی. از تنهایی و یکجا نشستن خسته شدم. 🌺فاطمه به یادش آمد، سالی که دانشگاه راه دور قبول شد. رشته پرستاری را دوست داشت؛ ولی به خاطر مادر نمی‌خواست برود. مادرش فهمید. اجازه چنین کاری را به او نداد و حالا ترم آخرش بود. 🍃لب‌هایش را روی گونه‌های سرد و تورفته مادر گذاشت. بوسه‌ای بر روی آن‌ها زد و گفت: «الهی من فدات‌شم. به خاطر من چقد اذیت شدی!» 🆔 @masare_ir
✍دلتنگی‌هایِ‌غروب‌جمعه ☘آرام آرام کنار پنجره می‌روم و گریه می‌کنم ... این عصر هم تمام شد .... و باز نیامدی .... ☀️آفتاب آرام آرام آسمان را که همچون صحنه‌ی نمایش است با ناراحتی ترک می‌کند. حالا من کنار پنجره نشسته‌ام ... 🌷یابن الحسن تو کجا نشسته‌ای؟ .... و ناظر گناهانمان هستی گناهانی که شاید همچون قطره‌ای باشند؛ اما می‌شوند مانعی برای آمدنت ....  ☘باز عصر جمعه با دلتنگی‌های همیشگی‌اش در قلبم جا خوش می‌کند. شهر در غم و اندوه روز خود را عصر خود را سر می‌کند. 🌱و دنیا آوای اللهم عجل لولیک الفرج را زمزمه می‌کند. همه منتظرت هستند .... بیا 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏡خانه استوار من 🏠خانه من، همان جایی است که صبح‌ها پرستوها نغمه می‌خوانند؛ میان دشتی سرسبز، روی کوهی قامت خمیده، تک و تنها. 🌊موج‌های دریا به صخره پایین پای خانه‌ام، هر ثانیه مشت می‌کوبند، آرام و قرار ندارند؛ اما خانه‌ی من استوار و محکم ایستاده است. ✨خانه‌ی من هرگز نمی‌ترسد و بر خود نمی‌لرزد، در اوج تنهایی به خدایی ایمان دارد که کوه و صخره و دریا را آفرید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شادابی صبحگاهی 🍃از تخت خواب بلند شدم. بدون اینکه نگاهی به اطرافم بیندازم پاورچین پاورچین و بدون کوچکترین صدا به طرف چوب‌لباسی رفتم. لباس پوشیدم و مثل همیشه از راهروی اتاق خواب به سمت پذیرایی حرکت کردم. دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا آن را باز کنم. صداهایی از سمت آشپزخانه توجهم را جلب کرد. ☘فکر کردم اول صبحی توهم زده‌ام؛ ولی نه! اشتباه نکردم، به سمت آشپزخانه آرام آرام حرکت کردم وقتی از کنار ستون پذیرایی به داخل سرک کشیدم؛ با دیدن عاطفه که مشغول سفره انداختن بود چشمهایم چهار تا شدند. در تمام این دو سال زندگیمان، سابقه نداشت ۷ صبح بلند شود و برای من صبحانه درست کند. 🌾دست‌هایم را روی چشمانم گذاشتم. کمی آن‌ها را مالیدم. هنوز باورم نمی‌شد. جلو رفتم آرام انگشتم را به شانه‌اش زدم سریع برگشت و گفت: «عههه ترسیدم.» ⚡️_چی‌شده اول صبحی خبریه؟ 💫چشم هایم را ریز کردم و گفتم: «جایی میخوای بری؟می‌خوای برسونمت؟ » 🍃چشمانش برق می‌زدند؛ ولی خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: «نه جایی نمی‌خوام برم. بلند شدم برای همسر عزیزم صبحانه درست کنم. » ☘_امروز آفتاب از کدوم طرف سر زده؟! خُب بعدش؟ 🌾 به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: «اگه لطف کنه و اونقد با تعجب نگام نکنه بدرقه‌شم می‌کنم... » 🍃_یا خدا الان چی گفتی؟؟! ✨الان چی گفت؟ این حالتش برایم تازگی داشت. همان طور که خشکم زده بود دستم را کشید خیلی پر انرژی گفت: «بفرمایید صبحانه. » ☘ برای هر دویمان چای ریخت و گفت: «ریتم روزمرگی زندگی باعث شد بهم بریزم و هرروز خسته و کسل‌تر بشم. تصمیم گرفتم این راهو امتحان کنم. اگه تاثیری توی روح و روانم داشت که هیچی! وگرنه جنابعالی دوباره به همون منوال ادامه می‌دی! » ⚡️نیم نگاهی به او کردم و گفتم: «خب آزمایش بر روی حال بانو چگونه پیش رفت؟ » 🍀 چشمکی زد و گفت: «فعلا حس شادابی دارم. دعا کن این حس بمونه. » 🍃با خیال شیرین این‌که هر روز صبح قبل از رفتن لبخند زیبایش را می‌بینم‌، لب‌هایم کش آمد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️گذر ثانیه‌ها 🍃نگاهی به دیوار روبرویم می‌کنم. عقربه های ساعت هیچ عجله‌ای ندارند و آرام راه می روند. دیروز سر هیچ و پوچ با مریم بحثم شد. طول و عرض اتاق را با قدم‌های بلندم وجب می‌کنم. دستم را درون موهایم فرو می‌برم. کلافه و مستأصل پوفی می‌کشم. مانده‌ام چه کنم؟ غرورم اجازه نمی‌دهد با اینکه مقصرم معذرت خواهی کنم. شاید خود را حق به‌جانب می‌دانم. ☘اما هرچه هست لحظه های خوش زندگی‌مان را تلخ می کند. هر وقت او مقصر است، به راحتی عذرخواهی می‌کند. همیشه حسرت می‌خورم: «کاش من هم مانند او شجاع بودم. » ✨از پنجره اتاق به شکوفه‌های درخت سیب نگاهی می‌اندازم. انگار همه‌ی آن‌ها یک‌صدا فریاد می‌زنند: «چرا معطلی مثل ما خنده را مهمان خانه‌ات کن! » ⚡️دودل هستم پا پیش بگذارم یا مثل همیشه بی‌خیال معذرت‌خواهی بشوم. تا الان یک روز می‌گذرد؛ ولی همچنان سکوت بین ما حاکم است. از اتاق بیرون می‌روم. صدای آهنگ ملایمی از آشپزخانه به گوشم می‌رسد. وارد آشپزخانه می‌شوم. گوشی مریم است که سکوت را شکسته است. ☘مریم روی صندلی کنار میز نشسته و برنج پاک می‌کند. برای اینکه جو را تغییر بدهم می‌پرسم: «شام چی داریم؟ » 🍃خودم جا خوردم مثلا می‌خواستم به او بفهمانم پشیمانم. این چه حرف بی ربطی بود که گفتم. لب‌های غنچه مریم کش آمد. چشمان همیشه خُمارش را به من دوخت. با ناز و کرشمه گفت: «قیمه‌پلو داریم عزیزم! » 🍃نگاهم روی چهره شاد و مهتابی‌اش ثابت می‌ماند. دوست داشتم بوسه‌ای روی لُپ‌های گل ‌انداخته‌اش بکارم؛ ولی همان غرور مانع می‌شود. 🌾انگار دستم برایش رو شده است. پشیمانی و ناتوانی در عذرخواهی‌ام را فهمیده است. خنده محوی روی لب‌هایش مانده است. من که خجالت زده بودم؛ زبان قفل‌شده‌ام باز شد و گفتم: «ممنون که همیشه حرفامو می‌فهمی... » ✨سرم را پایین انداختم. نگاهم روی دستان سفید و کشیده‌اش ثابت ماند و آرام گفتم: «شرمنده‌تم مریم جان. » ☘نفس عمیقی کشید و گفت: «دشمنت شرمنده همسر مهربونم! » صدای دوست‌داشتنی‌اش دلم را آرام می‌کند. نگاهی به ساعت نقره‌ای روی دیوار هال می‌کنم: «عقربه‌ها نامردند، حالا که حال خوشم را شاهدند، سریع‌تر از قبل درحال گذرند. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍برای فرزندم می‌نویسم📝 برای کسی که هنوز به دنیا نیامده اما با حس مادرانه‌ام می‌فهممش. 🌱 مینویسم که می‌خواهم از او محافظت کنم.💞 با به دنیا آوردنش، خدا را بهتر می‌فهمم✨ لطیف تر می‌شوم روحم بزرگتر می‌شود.👑 فرزندم از تو سپاسگزارم که واسطه زودتر و بهتر رسیدن من به خدا شدی...😇 🆔 @masare_ir
✍کشتن یک نسل سقط جنین فقط کشتن یه نفر نیست❗️ کشتن نسل بعد اون نفرم هست.😏 🆔 @masare_ir
✍مثل هم نیستیم بین منِ مادر که بچم رو نگه می‌دارم🌱 و بزرگ می‌کنم🌲 تا یه روز به بودنش، به موفقیت‌هاش🏆 افتخار کنم؛ با تویی که سگ🐩 نگه می‌داری و دو سه سال بعد جز مرگش⚰ چیزی برات نمی‌مونه یه دنیا فرق هست. آره ما مثل هم نیستیم‌.😏 🆔 @masare_ir
✍مُسکّن 💡حواست باشه وقتی ناراحتی و دلت می‌خواد گریه کنی، اون لحظه موسیقی گوش ندی؛ چون درمان نیست، فقط مُسکّنه! 🌱درمان تو چیزیه که از جنس خودت باشه، از طبیعت وجودی خودت. 📝قلم و کاغذی که از دل طبیعت میاد رو بردار و بنویس و خودت رو خالی کن! 🆔 @masare_ir
✨من از ونوسم 🍃دوست داشنت رو با انجام کارهایی که بهت گفتم اثبات میکنم؛ چون یه مرد هستم که از مریخ اومدم.💁‍♂ ☘گوش‌های من دوست داشنت رو برام اثبات میکنن، پس اگه دوستم داری بگو! می‌دونی چرا؟ چون یه خانم هستم که از ونوس اومدم.💁‍♀ حواست هست که من و تو مکمل همیم؟!🤔 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍جرم یادم میاد بچه که بودیم وقتی یه کار اشتباهی انجام می‌دادیم. حسابی ترس داشتیم که نکنه مامانمون متوجه بشه. به دوستمون می‌گفتیم: به مامانم نگی‌ها! بفهمه ناراحت می‌شه.😖 نمی‌دونم دوره زمونه پیشرفته شده یا چی؟!🤔 که طرف یه جرمی مرتکب شده بعد وقتی می‌خوان مجازاتش کنن، میگه به مامانم نگید که می‌خوان مجازاتم کنن!😏 🆔 @masare_ir
✍️آرامش شب 💡حواست باشه شب، قبل اینکه بخوای با آرامش🌱 سرتو بذاری و بخوابی، حساب کنی ببینی کسی اون لحظه که تو آرومی و آماده‌ی خوابی توی رختخوابت، 🛏 اینقدر دلش ازت نشکسته باشه که متکاش از اشک خیس باشه!😔 🆔 @masare_ir
✍یه ‌اصل ‌منطقی 🗣هیچکس به کسی که با داد و سروصدا می‌خواد حرفشو به اثبات برسونه گوش نمیده، از پدرو مادر گرفته تا بچه اون خونواده؛ 💡پس حواست باشه اگه می‌خوای حرفتو قبول کنن باید با آرامش بگی این یه اصل منطقی در حرف زدنه! همون طور که هیچ کس به کسی که سطل آشغال آتیش می‌زنه گوش نمی‌ده اگه حرف و خواسته‌ای داری بیا بشین منطقی حرف بزن!😒 🆔 @masare_ir
✍آغوش رایگان + بغل رایگان؟🙋‍♀ _ نه ممنون 🌱 منتظر در آغوش گرفتن فرزند عزیزم هستم...😇 🆔 @masare_ir
✍حسینِ زمانه سلام حسین زمانه‌ام.☀️ می‌شنوی صدایشان را؟ دنیا عدالت ⚖را فریاد می‌زند و صاحبش را. 🌏زمین رنگ و بوی خون گرفته کربلاها شکل گرفتند و خواهند گرفت تا بیایی...🌱 هرگز روز دیده‌ای بسان شب!🌓 با نبودنت روزمان شب است.😔 از یار کوچک به قطب عالم امکان، به تو از دور سلام.🤚 🆔 @masare_ir
✍انار من و تو 🌿کاش دوستی‌هایمان مثل دانه‌های انار بود تا بیشتر به همدیگر نزدیک بودیم. گاهی قهرها، ناراحتی‌ها، دل‌شکستن‌ها می‌شوند همان پوسته سفید نازک روی دانه‌های انار که بین من و تو فاصله می‌اندازند.🍂 دوری ما گاهی شاید از آن اندازه هم کمتر باشد؛ اما به خودمان زحمت نمی‌دهیم جدایش کنیم.⚡️ 💞زمان‌هایی هم قلب‌هایمان آنقدر بهم انس گرفته که انگار داخلشان را پر از دانه‌های انار من و تو کرده باشند. ازجنس همان انارهایی که برایت دان کرده بودم، از همان‌هایی که برایم از درخت‌های باغ زندگیمان چیدی! همان دانه‌ها گواه روز و شب‌های دوستی‌هایمان است.🌓 🌧باران بهاری، دانه اناری که در ذهنم جا خوش کرده با آمدنش می‌بوسد. آخرین دانه انار دوستی‌مان را در قلب خاک باغچه خاطراتمان می‌کارم، شاید که دانه‌های دیگر را به بار بیاورد و روزهای دوستیمان به اندازه آن‌ها بیشتر و بیشتر شود.... کسی چه می‌داند؟!😊 🆔 @masare_ir
✍سرنگونی 💡وقتی یه ژنرال آمریکایی به نام کارتر، توی سال ۱۹۷۹ به سازمان سیا دستور سرنگونی نظام🍂 رو از همون سال های تشکیل اولش میده یعنی این انقلاب خیلی براشون گرون تموم شده و تحمل اینکه رشد🌱 و پیشرفت یه کشوری رو بدون استعمار خودشون ببینن براشون سخته.😏 🆔 @masare_ir
✨زمان گفتگو 🙇‍♂گاهی وقتا حتی صورت طرف هم داد می‌زنه که نیا الان وقت حرف زدن با من نیست می‌خوام تنها باشم تا آروم بشم.☹️ بعد همون لحظه می‌ری و انتظار داری نتیجه خوبی هم از صحبت کردنت بگیری!😳 گاهی انگار باید یه کاغذ 🗒بیاریم رو پیشونیمون بنویسیم فعلا با هیچکسم میل سخن نیست؛ حتی شما دوست عزیز!😅 🆔 @masare_ir