12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچکهای بزرگ شنیدی؟🤔
⭕️باورت میشه تو زمان پیامبر بخاطر نچیدن ناخن وحی قطع شده؟
پس حتما کلیپ رو ببین🎥
#استاد_عالی
#ماه_رمضان
________
🆔 @masare_ir
✍️عیدی آن روز
🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد.
اهالی خانه با شور و تکاپو آماده میشدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید.
🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید.
🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟»
💫_یک مجسمه پرنده داشتم که میخواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟
⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش.
🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! »
✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.»
سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند.
💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود.
🌾زهرا چشمش به ماهیهای داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهیها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد.
🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامهای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @masare_ir
✍همهی خلق
☀️شبیه خورشید، میسوزی تا به اطرافیان نور ببخشی.
خورشید که نباشد، جهانی نیست.🌏
تو هم نباشی، هیچکس نیست.🥀
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨فعالیت های سیاسی شهید سید محمد تقی رضوی
🍃چند ماهی بیشتر از دوره سربازی محمد تقی نگذشته بود که نفس نفس زنان وارد خانه شد. با دستور امام به ترک پادگان ها، او هم فرار کرده بود. از او خواستم تا مدتی در خانه بماند تا قیافه اش تغییر کند. سید محمد تقی زیر بار نرفت.
🌾لبخند زنان گفت: «مادر! من فرار نکردهام که در خانه بنشینم. آمدهام که فعالیت کنم و اعلامیههای امام را پخش کنم. میخواهم به جای اینکه روبروی مردم باشم، در کنارشان قرار بگیرم.»
☘موقع رفتن هم گفت: «اگر کسی از سربازها آمد سراغ من، او را به داخل خانه راه دهید تا لباسهایش را عوض کند.»
راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید
📚کتاب سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ناشر: انتشارات سلمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۲۰
#سیره_شهدا
#شهید_رضوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍لحن صداتون چطوره؟
لحن صحبت ما به طرف مقابل میفهمونه یه گفتگوی صمیمانه😇 در انتظارشه یا یه دعوا🤬؟!
💡در برخورد با همسرتون، به لحن خود آرامش تزریق کن و به نحوهی چینش کلمات بیشتر دقت کن!
🌱لحن شما، میتونه به بالا بردن صمیمیت و محبتِ بینتون کمک کنه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍جشن خدا و فرشتهها
🧕محبوبه گیرهی روسری دخترش را محکم کردـ دختر غُر میزدـ محبوبه میدانست که باید این غُرها را تحمل کند تا دخترنازدانهاش با حجاب انس بگیرد.
⚡️اما بالاخره غرهای فاطمه کار خودش را کرد و محبوبه خسته شد. دستش را گرفت و آرام روی پایش نشاند. توی گوشش گفت: «ببین دختر قشنگم، اگه بتونی این حجاب و روسری داشتن رو ادامه بدی، هم خدا و فرشتهها به افتخارت جشن میگیرن، هم من قول میدم برات جایزه🎁 بگیرم.
🤷♀ البته اصلا مجبور نیستی. ولی دیگه اونوقت خبری از جایزه و جشن نیست. حالا انتخاب با خودته
با چشمان سیاهش به مادر زل زد: «مامان من که ازش بدم نمیاد، هوا گرمه الان. قبلا مگه یادتون نیست که خودتون برام روسریم رو میبستید؟»
صورت گرد فاطمه با روسری سفیدش، روی دست ماه بلند شده بود.
گیره را به دست فاطمه داد: «آره مامان هوا گرم شده و روسری گذاشتن کمی اذیت میکنه، ولی مگه یادگرفتن تمرینات کاراتهت سخت نبود؟ اما چون دوست داشتی کمربندت نارنجی باشه تلاش کردی.»
هنوز به مادر زل زده بود. از روی پای محبوبه بلند شد و جلوی آیینه ایستاد: «ولی مامان اگه بدقولی کنی نه من نه تو ها!»
#داستانک
#خانواده
#حجاب
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍دنیای تو
🌱دنیایی که خدا برای تو آفرید، دنیای ظرافتها و لطافتهاست.
دنیایی معطر؛ همچون گلستان.
🛳و تو را ناخدای کشتی خانوادهات قرار داد تا با خدا شوند .
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨کار فرهنگی در سیره شهید حسن باقری
🍃غلامحسین دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاسهای مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد میگرفتیم. غلامحسین خودش دو سه جلسه قرآن درست کرده بود. بچههای کوچک تر را دور خودش جمع میکرد و آیاتی که یاد گرفته بود را یادشان میداد. از پول تو جیبی های خودش هم مداد رنگی میخرید و به بچه ها جایزه میداد.
🌾مهمانی هم که می رفتیم، نوجوانان هم سن و سال خودش را دور خودش جمع میکرد و برای شان حدیث یا تفسیری از قرآن بیان میکرد.
📚کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه۲۵ و ۲۶
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مثل یک لال!
🗣توقع میرود که زن و مرد با هم محبت کلامی و گفتگوی صمیمانه💞 داشته باشند؛ اما بعضی وقتها یکی از دو طرف یا هر دو، کمحرف و شاید خجالتی😶🌫 باشند.
💡یکی از تکنیکها و روشهایی که میتواند به ما کمک کند این است که، فرض کنیم همسرمان لال🔇 است.
ریز و درشت رفتارش را تحت نظر بگیرید. سپس برطبق رفتارش او را بسنجید.
به طور مثال وقتی همسرتان لباسهایتان را اتو میکند و یا غذا🥘 میپزد؛ یعنی در قلبش دوستت دارم نقش بسته است.
یا وقتی همسرتان نان و میوه🍒 به دست وارد خانه میشود؛ یعنی چون دوستت دارم، درحال خدمت به شما هستم.
🌱با این روش، عاطفه و احساس را از طرف مقابل میگیرید و ناامید نمیشوید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت دوم 🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او
✍شهیده فاطمه اسدی
قسمت سوم
⛓همسرش را دستگیر کردند و به زندان خودشان در روستای «نرگسله» انتقال داد. فاطمه بعد از دستگیری همسرش از اینکه نانآور خانهاش و پشت و پنهاش را دستگیر کرده بودند و تنها بود، اما هیچ نارحت نبود بلکه خیلی مقاومتر و محکمتر شده بود.
☘هر موقعیتی که فراهم بود، با خانمهای همسایه، در مغازه یا مجلسهایی که وارد میشد، توضیح میداد که این افراد چهقدر بد هستند و چهره واقعیشان را آشکار میکرد.
🧕فاطمه خسته و دلسرد نشد و با اینکه مسیرش تا روستای نرگسله سخت بود، اما هر روز میرفت و همسرش را از نزدیک میدید و در جریان اتفاقاتی که میافتاد قرار میداد.
⚡️با اینکه سختیها بسیار داشت، ناراحت بود؛ ولی به آنها نگفت که همسرش را آزاد کنند عقیدهاش این بود که «اینها حقیرتر از آن هستند که من التماسشان کنم».
💞فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش میرفت؛ از سختی زندگیاش نمینالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یه توصیه به او می کرد که..
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍دنیا دوستی و خطاها
💡دوست داشتن هم باید به اندازه باشد. نمک بیشاز حد شور میکند و کم، بدون مزه. علاوه بر این تنها مشتری دستپخت ما، خودمان نخواهیم بود.
🧂دنیا دوست داشتنیست و شوری در این دوست داشتن، علاوه بر ضرر زدن به ما، به دیگران و کسانی که راضی به اذیت😖آنها نیستیم میشود ❌پس در انتخاب دوستداشتنیها دقت کنیم
✨پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
حُبُّ الدُّنيا رَأسُ كُلِّ خَطيئَةٍ
دنيادوستى، ريشه هر خطايى است.
📚تحف العقول، ص 508
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨شهیدی که می خواست با خدا آشتی کند
🍃گروهی به جبهه آمده بودند که نشانی از رزمندگی نداشتند. نه نماز می خواندند و نه در مراسمات شرکت می کردند. حس کار فرهنگی مان گل کرده بود. یکی از آنها را که عاقل تر و مظلوم تر بود، آوردیم سنگر خودمان.
🌾شب بچهها داخل سنگر به مناجات و عزاداری پرداختند. حسن خاصی پیدا کرده بود. بعد از مراسم با حمید رجب نسب بیرون رفتند و تا ساعت.ها مشغول صحبت بودند. بعد از نماز صبح مشغول استراحت بودیم. حوالی ساعت هشت، صدای انفجاری ما را بیدار کرد.
☘خمپاره به آبهای میان ما و دشمن خورده بود. تازه وارد سنگر ما، در حال شنا شهید شده بود. حمید می گفت: «آن شب از این که جوانیاش را در راه باطل سپری کرده بود، خیلی شرمنده بود. میگفت: «می خواهم با خدا آشتی کنم.»
💫خدا می داند! شاید در حال غسل توبه بوده است. خدا میخواست او داخل آب شهید شود تا لباسی همراهش نباشد که آبرویش برود. همان لباسی که بعدها در گوشه سنگر پیدا کردیم و در جیبش عکس نامناسبی قرار داشت.
📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۳۳ و ۱۳۴
#سیره_شهدا
#شهید_گمنام
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir