✍تنها راه نجات چی میتونه باشه؟
💡اگه باورمون میشد که برای نجات از گرفتاریهای دنیا و آخرت تنها یه راه نجاته، اونوقت تموم زندگیمون رو برای اون راه خرج میکردیم.
تموم دعاهامون رو به اون ختم میکردیم.
✨امام زمان (عجلاللهتعالیفرجه):
أکثِروا الدُّعاءَ بِتَعجیلِ الفَرَجِ فَإنَّ ذلِک فَرَجُکم.
برای تعجیل در ظهور من بسیار زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است.🌱
📚 کمال الدّین، ص ۴۸۵.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍ساحل ساندویچی
👧با اصرارهای زیاد، راضیام کرد تا برای شب احیا در حوزه همراهم باشد.
رسم هرساله حوزه، برگزاری هرچه بهتر هر سه شب قدر بود.
⏰در طول روز، نگاهم از ساعت دور نمیشود تا حتما هرکاری را سروقت انجام دهم و رفتن احیای شبمان مبادا دیر شود.
🧴بعد از شستن ظرفهای افطار، هرچه سرعتم کم میشد، آرامش و اطمینان به اینکه گرفتن احیای امشب، در خانه امام زمان قسمتم است، در من بیشتر میشد.
🌱چادر سیاه کوچک اتو شدهاش را از کمد بیرون میآورم. سرش میکنم. از سرباز بودن، یک سربند کم دارد. سربند سبز "یاحیدر کرار" را هم روی سرش بستم.
یک سرباز فرشته شد. فرشتهای که چادر نگهبان، سفیدی درونش را درآغوش گرفته بود.😇
وقتی به حوزه رسیدیم، با دیدن همسن و سالهایش حتی امان نداد که کیف خوراکیاش را بدهم.
به طبقه بالا میروم. شب پنجشنبه است و صدای دعای کمیل به گوش میرسد.
مفاتیح را از کتابخانه برمیدارم و در فهرست، چشمانم دنبال دعای کمیل میدوند.
😭صدای کودکی بیقرار و درحال کلنجار با مادر، سرم را از فهرست جدا میکند. در دل شکر میگویم که من جای آن مادر نیستم و یک امشب قسمت است درست و بدون افکار مزاحم عبادت کنم. به خودم نهیب میزنم که مزاحمت کجا بوده بندهی خدا! مثل اینکه حواست نیست تربیت سرباز امام زمان، مزاحمی ندارد🧐. با واگویهای از کیفِخوراکی حنانه ، لقمه و میوهاش را به کودک میدهم:
_حنانه که حسابی غذا خورده گرسنهش نمیشه. فوقش از همینجا یه زولبیا بامیه ته دلش رو میگیره.
😍کودک با چشمان گرد و مبهوت، نگاهم میکند و بعد نگاه کردن به مادرش، دستش را دراز میکند و خوراکیها را میگیرد و خندهکنان یورتمه میرود!
خوب است! اسباب عبادت مادری دیگر هم مهیا شد!
⚡️نگاهم را دوباره به فهرست گره میزنم که صدای کشدار مامان گفتن حنانه، سرم را بالا میآورد:
مامان، میشه یه ساندویچ برام بخری؟
+تو که خوب شام خوردی!
_پایین امیرحسین مامانش یه ساندویچ براش آورد، یکمی هم به من داد. ولی مزهش خیلللی رفته زیر زبونم.🥲 میشه یه دونه کامل برام بخری؟
+مامان امشب احیاست. مغازهها زود میبندن. فردا برات میخرم.
☹️ابروهایش گره میخورد. دست به سینه سرش را پایین میبرد و با جملات مختلف تکرار میکند که امشب، شب ساندویچ است در روزهای دیگر این خوراکی خوشمزه، به کلی از لیست ساندویچیها حذف میشود!
تا جوشن کبیر شروع نشده، بیرون میروم تا شاید قبل قحطی بزرگ، مغازهای باز پیدا کنم!
🌑جلوی پایم را به سختی میبینم. به جز خودم و صدای پایم، چیزی نیست.
خیابان تاریک و مقصد نامعلوم. خواستم سر و ته ماجرا را با کیک و آبمیوه هم بیاورم. به سوپری نزدیک، سرک میکشم؛ مغازه بسته است.
👣ناامید قدمهایم را تند میکنم. دو مرد غریبه از ابتدای کوچه نزدیک میشوند. به سمت چپ خیابان میروم تا جلوی راهم نباشند. از من که عبور میکنند، مانند بچهای میدوم. شاید بگویند دیوانه است. مادری که دوازده شب مضطر ساندویچ باشد، احتمالا دیوانه هم هست. خیابان ۱۰۰متری، اندازه ۲۰۰متر، توانم را میگیرد. بیدلیل، دلم کمی تیر میکشد. طبق افکار منفیبافانه، در دم احتمال ترکیدن آپاندیس میدهم و با خود میگویم که من چه مادر فداکاری هستم که با این آپاندیس ترکیده، همچنان در پی یافتن ساندویچ برای فرزند خردسالم هستم!😎
نور کمی میبینم نور لیزری که آقای ساندویچی سر در مغازه گذاشته، حالا شده کورسوی امید مادری مضطر.🥺
قبل از من آقایی در مغازه ایستاده. خودم را جمع میکنم و موقر میپرسم:
_ببخشید آقا! ساندویچ دارید؟😌
_بله. چندتا میخواید؟
_یکی لطفا.
حالا دیگر اثری از آن مادری که با آپاندیس ترکیده در پی یافتن ساندویچ میدوید نبود.
ساحل امن ساندویچی، همه را از بین برده بود.🏝
بعد از دادن پول، ساندویچ را برمیدارم و با فکر خواندن جوشنکبیر به سمت حوزه میروم.
حوزه، در انتهای خیابانی تاریک بود.
خیابانی تاریک و در آن وقت شب، خلوت.
😰صدای عوعوی سگان، خلوتی کوچه، امانم را میبرد. اینبار نیز میدوم. صدای نفسهایم در گوشم میپیچد. معنای خانهی امید، خانهی پدری، در آن ظلمت و خلوت، حسابی حالیام شده بود.
طوری سمت خانهی امام زمان میدویدم که انگار حنانه سمت آغوش باز پدرش میدود.
به چهارچوب در میرسم، خم میشوم تا کفشهایم در آورم. با صدای حنانه سرم بالا میآید:
_مامان چه زود اومدی!
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍ماه پرواز
🦋قصهی پرواز، قصهی دل کندن از هر چه غیر تو بود.
خداوندم! هرچند به مهمانیات ناپاک آمدم،
✨ اما امید داشتم تو یاریام کنی.
💫مهمانی به پایان رسید و امیدوارم
پرواز را آموخته باشم و از هر چه غیر توست دل بُریده و پاک شده باشم.🌱
همیشه به یاریت محتاجم.🥺
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨تفحص پیکر شهدا
🍃به صورت چریکی وارد منطقه دشمن شده بودیم و تانک ها را با آرپی جی شکار میکردیم. رزمندهای بود که با نارنجک تانک ها را شکار می کرد. در گرما گرم عملیات دستش قطع شد و در منطقه ماند و خودش هم در پشت خط شهید شد.
🌾سید حمید خیلی ناراحتش بود. رفت در منطقه حضور دشمن و دست قطع شدهاش را پیدا کرد و قبل از دفنش، آن را به بدنش ملحق کرد.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۶۴
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ماهی که می آید، ماهی که میرود!
🌙ماه کمکم ازشانههای شهر خودش را به آسمان میرساند و کمر نازکش را از کمرکش کوه بالا میآورد تا شوال سایه بیندازد روی تمام شهر؛
روی تمام دنیا.. 🌃
🧳ماه رمضان، هم کولهبارش را انداخته روی دوشش و میرود. توی کولهاش پر است از گناهانی که جارو کرده و ساکی که آن را از برکت و رحمت و هدیه، برای خلق، خالی کرده.
🎶صدای مناجات مؤمنین، شهر را پر کرده و درد دلکندن از رمضان، قلب و روحشان را مسخر کرده!
📖ماه شوال هم خودش را به آسمان آویخته و نغمهی شادی بخش،«الله اکبر و لله الحمد»، جانشین «الهی لا تُؤدِّبنِی» ها میشود.
☀️عشق بال می گیرد. انسان دوباره انسان شده و فطرت زیر معنویت رمضان، دوباره بال گشوده و روح و جانها سرمست و درخشان برای شروع دوباره قدم بر میدارند.
شوال از راه میرسد و رمضان میرود و گوشه و کنار شهر همه میخوانند: عیدرمضان آمد و ماه رمضان رفت
🌱صد شکر که این آمد و صدحیف که آن رفت... 🍃
#مناسبتی
#عیدفطر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍عیدت مبارک
🎒همهی وسایل را چیده بود. لباسهایشان را مرتب میکردند، که تلفنش زنگ خورد. از دیدن اسم پدرش روی گوشی به وجد آمد. دکمهی سبز را زد و گوشی را زیر گردنش گرفت: «سلام بابا جونم! خوبید؟ عیدتون مبارک.»❤️
🧔♂محسن صدای زهرا را میشنید. آخرین ساک را داخل ماشین گذاشت. بچهها را وارد ماشین میکرد که متوجه شد زهرا با دو دلی پشت تلفن، خجالتزده چیزی میگوید. محسن خودش را بالای سر زهرا رساند. زهرا بدون آنکه به محسن نگاه کند، گفت: «خیلی خوش اومدید. بله بله مشکلی نیست. منتظرتون هستیم. چشم. چشم. باشه فعلا خدانگهدار.»
⚡️ زهرا میترسید همسر و بچههایش، از خراب شدن برنامهها ناراحت شوند، با خودش حرفها را بالا و پایین میکرد که محسن با صدایی قاطع گفت: «کی میان؟»
زهرا با خجالت گفت: «ببخش نتونستم بگم تو راه مسافرت هستیم. اولین باری هست که با این اشتیاق میان.»
🌺محسن لبخند زد و سری به تایید نشان داد: «خیلی هم خوبه. سفر رو یک روز دیرتر میریم. نگران نباش. همه چیز توی خونه هست؟ »
زهرا ناخوداگاه، بوسهای روی صورتش کاش، و ذوقزده گفت: «قربونت بشم که این قدر درکت بالاست.»
چشمهای محسن خندید و گفت: «عیدت مبارک»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍برای فرزندم
برای جنینی که حق زندگی داشت و بدون انتخاب خودش سقط شد.🥀
برای صدای ضربانهای تند و کوتاه قشنگی که به خاطر هیچ ها و پوچ ها به راحتی خاموش شدند....🕯
آیا میتوانم بگویم
فرزندم
مرا ببخش؟🤔
مادرت، قاتلت شد.
میتوانم بگویم
مرا ببخش؟😔
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨ جایگاه تفکر انقلابی در اندیشهی شهید بهشتی
🍃ما برای این که جمهوری اسلامیمان، جمهوری اسلامی بماند، باید اجتهاد انقلابی داشته باشیم. یعنی اجتهادی که محافظهکارانه نباشد. اجتهادی که با همه مسائل و با همه نهادها، با روحیه انقلابی برخورد کند.
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۳۶
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍میخوای بچهتون چطوری بار بیاد؟
🔷اگه میخوای تربیت بچهتون آسیب نبینه پس باید:
🔹 برای جلواُفتادن از بقیهی پدر و مادرها به کودک فشار نیاریم.
🔹برای پُز دادن مقابل دیگران، کودکتون رو در میدان رقابتهای دنیایی به چالش نکشونید!
🔹 برای گرم کردن محافل خود، کودک رو بازیچه دستِ خود قرار ندین تا کودک حرف بزنه و دیگران رو بخندونه.
💡در عوض بر طبق علاقه و استعداد بچهتون برنامهریزی کنین تا آینده خوبی داشته باشن.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر سال #عید_فطر میرفتیم زیارت قبور رفتگان، امسال زدیم به سیم آخر و قانون هر ساله رو شکستیم و رفتیم اینجا😍
سرچشمه روستای دُرّه بالای شهر کاشان
#خانواده نیاز به گردش رفتن دارن☺️
🆔 @masare_ir
✍ آنهایی که رفتند؛ تا بمانند و نماندند تا بمیرند.
🕰بالاخره ساعت چهار شد، کل هفته منتظر ساعت چهار روز پنجشنبه بود تا بتواند با تاکسیهای زردی🚕 که پنجشنبهها مقصدشان میشد گلزار شهدا به آنجا برود.
🌱جعبهی خرما را برداشت، چادر مشکیاش که گلهای ریز سفید داشت را به سر انداخت و عصای چوبی که به قول خودش شده بود یار همیشگیاش🤝را به دست گرفت و از خانه بیرون رفت، به محض رسیدن سر کوچه تاکسی رسید و سوار شد.
💫همیشه ده دقیقهای طول میکشید تا برسد، کیف دستی کوچک👜 مشکیاش را از زیر چادرش درآورد و از بین پنج هزاریهای نو 💸که بنیاد شهید صبح به حسابش ریخته بود و از بانک برداشته بود کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
🦿زانوی پای چپش درد میکرد و همین باعث میشد راه رفتن برایش سخت شود، به بالای سر سنگ قبر✨ رسید، خودش بود، نشانیاش یک پارچهی سبز رنگ بود که به میلهی کنار سنگ قبر بسته بود تا گمش نکند، در این گلزار بی سر و ته کم نبودند شهدای گمنام.
🤶پتوی کوچک مخصوص نشستن را کنار سنگ مزار انداخت و با دراز کردن پای چپش نشست و جعبه را روی سنگ مزار شهید🇮🇷 گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن برایش: «سلام پسرم! خوبی مادر؟
راستی آقا من حواسم هست هنوز بهم نگفتی کسی رو داری یا مثل خودم بیکس و کار شدی؟
پیش خودم 🤔فکر میکنم چطور میتونی به مادرت نگی اینجایی که حداقل پنج شنبهها بتونه سر خاکت بیاد و یه سری بهت بزنه؟
🥺اما غصه نخوریا، من هستم مادرجان، همونطوری که تو عین پسرمی، منم ایشالله بتونم برات مادری کنم، من نمیذارم تنها بشی، خودم میام بهت سر میزنم آخه راستش رو بخوای خودم یه پسر👱♂ داشتم که چند سالیه هیچ خبری ازش ندارم.
😔هعیی! هیچ وقت اون لحظهای که داشت میرفت رو فراموش نمیکنم، با لباسای خاکی جبههش هر قدمی برمیداشت برمیگشت نگاهم میکرد انگار میدونست قراره بره و چشمم 👀به در سفید بشه از انتظارش، رفت و دیگه نیومد.
🧐نمیدونی چقدر سخته انتظار، هر لحظه منتظرم زنگ در خونه🚪رو بزنه و بیاد، انقدر منتظرشم که شبا خواب به چشمام نمیاد.
آخ پسرم بازم با حرفام سرتو درد آوردم، ببخشید مادرجان آخه تو شدی تنها همدمم.»
🗣بعد از گفتن این جمله از جایش بلند شد و پتو را برداشت بوسهای😘 به سنگ قبر زد و گفت :
«خدانگهدار مادر جان باید برم خونه ، میترسم مسافرم بیاد و خونه نباشم. »
😇با هزاران امید و آرزو مادر شهید مفقودالاثر شروع کرد به رفتن تا شاید خبری از پسرش برسد، چندسالی کارش همین شده اما نمیداند که پسرش، دستهگلش 💐 چند سالیست آمده، آمده و با مادرش هر پنجشنبه همصحبت میشود.
🥀شرمنده ز روی شهـــداییم همه
از فیض و کرامـات جـداییم همه
گر ناله مادر شهیدی بـرخواست
اندر صف ظــلم ، مبتـداییم همه
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ماهتاب
🆔 @masare_ir
✍برترین ویژگی جراح موفق
♨️ یکی از علتهای بی حجابی در جامعه به ویژگیهای روان شناختی فرد بر میگردد. هر فردی توانایی انتخاب راه درست و توانمندی پیروی از هوای نفس و سقوط را دارد.
🎓سهیلا سامی بانوی جوان موفق ایرانی، جراح مغز و اعصاب با ۵۰۰ عمل جراحی و یکی از شاگردان پرفسور مجید سمیعی نخبه جراحی مغز دنیا در آلمان است.
🌍بانو سهیلا سامی میگوید: «من با انتخاب و آگاهی حجاب را برگزیدم و این دیگر داخل و خارج از کشور ندارد، به عقیده من میزان انتخاب پوشش به فرد بستگی دارد. من همان طوری که در آلمان پوشش دارم به همان میزان در ایران دارم.»*
🧕بانوی جراح موفق ایرانی ساکن خارج از کشور هستند؛ ولی در تمام تصاویر و جراحیها با حجاب کامل دیده میشوند.
🧠 سهیلا سامی معتقدست حجاب در زمینه جراحی برای او محدودیت ایجاد نکرده و علاوه بر کار و درس به فعالیتهای ورزشی نیز میپردازد.
*برگرفته از سایت تابناک تهران
#تلنگر
#حجاب
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir