eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 4⃣)🌹🍃 ♦️سکوت کافه فیض آباد کرمانشاه را گرفته بود، یک جوان بلند قد تهرانی با سن حدود بیست سال جلو میز جوان هایی که می خواستند پسرک نوجوانی را همراه خود ببرند ایستاده بود هادی با رنگ پریده من را نگاه می کرد من به حرف آمدم و گفتم: شما مرد نیستید، غیرت ندارین.... هنوز این حرف من تمام نشده بود که یکی از آن ها از جا بلند شد یک دفعه مشتش را به سمت من رها کرد من ناخودآگاه نشستم و ضربه ای به شکم او زدم نفر بعدی بلافاصله به من حمله کرد که من هم جا خالی دادم یک صندلی چوبی کنار میز بود که آن را برداشتم و زدم تو سر نفری بعدی. شخص دیگری از پشت سر به سمت من حمله کرد که دوباره با صندلی به او ضربه زدم یک دفعه دیدم از همه طرف به سمت من حمله شد چوب و سنگ و چاقو بود که از اطراف به سمت من پرتاب می شد دیگر جای درنگ نبود صندلی هنوز در دست بود این صندلی سپر دفاعی خوبی بود دست پسرک را گرفتم و سریع به سمت بیرون دویدیم، جمعیت بسیاری به دنبال ما بودند مرتب چاقو و سنگ به سمت ما پرتاب می شد خلاصه کل محله به هم ریخته بود. ♦️پانصد متر دورتر از فیض آیاد ، یکی از میدان های اصلی کرمانشاه بود. آنجا مرکز پلیس بود و چندین نگهبان داشت هر طور بود خودم را رساندم به آنجا و دویدم داخل و در را بستم تازه فهمیدم که چند جای بدنم غرق خون است نمی دانی چه خبر شده بود اراذل کرمانشاه همه به دنبال من بودند. جمعیت پشت در پاسگاه موج می زد همه آن ها سراغ من را می گرفتند می گفتند باید اون بچه تهرون رو بفرستید بیرون و گرنه... ♦️مأمورهای کلانتری تعجب کرده بودند آن ها به سختی مردم را متفرق کردند من هم پسرک را به مسئول پاسگاه تحویل دادم، گفتم: قضیه از این قراره خود پسرک هم حرف های من را تایید کرد اما آن ها من را هم بازداشت کردند وقتی مشخصات من را پرسیدند با شهربانی تهران تماس گرفتند فهمیدند که من در تهران پرونده دارم و فراری هستم برای همین روز بعد من را با چند متهم دیگر راهی تهران کردند در تهران من را به شهربانی و دادگاه بردند. یکی از دوستانم را در دادگاه دیدم با تعجب گفت: طیب خان تویی؟! گفتم: طیب خان ؟ طیب خان دیگر کیه؟ گفت: آره بابا همه جا حرف شماست ماشین هایی که از کرمونشاه بار آوردن می گن یه بچه تهرون فیض آباد رو تعطیل کرد می گن اسمش طیب خان، مأمورای تهران دنبالشن می گن بچه صام پز خونه است و خیلی دل جرات داره، پدر ادامه داد: چند ماهی به خاطر پرونده قبلی و درگیری کرمانشاه در زندان بودم تا اینکه آزاد شدم اما وقتی توی کوچه و بازار راه می رفتم خیلی ها من رو با دست به هم نشون می دادن می گفتن: این همون طیب خان هستش که کرمانشوه رو به هم ریخت البته نصرﷲ خالقی از دوستان پدرم می گفت: در ماجرای کرمانشاه طیب با مامورهای شهربانی هم درگیر شد او اسلحه یک مإمور را گرفت و شکست برای همین طیب را دستگیر کردند. ادامه_دارد........ 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
•♥️• ✍یهو می اومد می‌گفت: "چرا شماها بیکارید؟!" می‌گفتیم: "حاجی! نمی‌بینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!" می‌گفت: "نه .. بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر! .. همینطور که نشستی، هر کاری که می‌کنی ذکر هم بگو".. وقتی هم کنار فرودگاه بغداد زدنش تو ماشینش کتاب دعا و قرآنش بود. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 5⃣)🌹🍃 ♦️من یک دفعه گنده شدم درسته که اون موقع ورزش باستانی می رفتم و بدنی قوی داشتم اما یک باره خیلی از لوطی ها و بزرگان باغ فردوس و مولوی و بازار و سنگلچ و ... رو به عنوان یه آدم مهم قبول کردم، خیلی ها دور اطراف من می اومدن و می خواستن با من باشند. هر چند من از معروف شدن خوشم نمی آمد اما شرایط اون موقع خیلی با حالا فرق داشت هر جوانی که ورزش می کرد و برای خودش کسی می شد اهل دعوا و چاقو کشی می شد تفریح جوان ها همین مسائل بود یا اهل دعوا و چاقو، یا اهل کافه و کاباره. خیلی کم می شد که جوانی سر به راه بمونه البته اون موقع کلانتری و پاسگاه هم خیلی کم بود، من هم اون موقع مرتب در زورخانه ورزش می کردم البته نه مثل برادرم طاهر یکی از حرفه ای های ورزش باستانی بود. ♦️اوایل دوران پهلوی بود آن موقع من رضا خان را دوست داشتم می گفتند خیلی آدم خوبیه مقتدره با خداست به مردم کمک می کنه و ... من دیده بودم که رضا خان توی محرم میون دار دست تکیه دولت بود. خلاصه خیلی از رضا خان خوشم اومد برای همین روی بدنم تصویر سر رضا خان رو خالکوبی کردم اما وقتی که به قدرت رسید فهمیدم که این نامرد مهره خارجی هاست وقتی شروع کرد چادر رو از سر زن ها بگیره خیلی از لوطی های تهران با مامور ها و دولت رضا درگیر شدند من هم چند بار با اون نامردها درگیر شدم نمی گذاشتم توی محله ما کسی به ناموس مردم بی حرمتی کنه، نمی گذاشتم کسی چادر از سر زن ها بگیره. ♦️بعد از اون ماجرا رضا خان با امام حسین هم درگیر شد وقتی که اجازه برگزاری عزاداری نداد همون گور خودش رو کند ما اون موقع توی خونه خودمون مجلس روضه برگزار می کردیم ایام محرم که می شد در و دیوار رو سیاه پوش می کردیم و خرج می دادیم اما من در غیر ایام محرم ، مرتب به دنبال دوست و رفیق بودم ورزش باستانی می کردیم شب ها هم مرتب از این کافه به اون کافه از این قهوه خانه به اون قهوه خانه و ... ♦️سال ۱۳۱۶ بود که با مأمورهای دولتی و پاسبان ها درگیر شدم آن روز نتوانستم فرار کنم و به خاطر این درگیری دستگیر و به دو سال حبس محکوم شدم آن موقع حبس برای کسی که گنده یک محله حساب می شد یه افتخار بود همه از او حساب می بردند حکومت هم هر کسی رو که می خواست اذیت کنه می فرستاد بندر عباس، زندان بندر عباس تبعیدگاه عجیبی بود خیلی از کسانی که سرشان باد داشت رو سر به راه می کرد. شرایط زندان بندر عباس طوری بود که خیلی ها نمی توانستند تابستان های آنجا را تحمل کنند و همان جا می مردند در دورانی که در بندر عباس زندانی بودم خیلی ها می آمدند پیش و من می گفتند: شنیدیم شما گنده لوطی های تهران هستید بعد شروع می کردند با من حرف زدن و رفیق شدن، یک بار چند تا از خان های بندر عباس پیش ما در زندان آمدند مدت ها با من حرف زدن آنجا پول داشتیم و آن ها را مهمان کردیم خیلی از من خوششان آمد باز هم به دیدن من آمدند آن ها فکر نمی کردند من با سواد و اهل ورزش و ... باشم. ♦️پس از دوران حبس آمدم تهران هنوز شغلی نداشتم روزگار من از طریق ورزش و قهوه خانه و بعضی وقت ها دعوا و ... می گذشت اما سعی می کردم با معرفت باشم لوطی باشم و مرام داشته باشم تا اینکه یک اتفاق شغل آینده من و مسیر زندگی من را تغییر داد. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🏝 بخیرمولای‌من 🏝 ⚘گفتے كه به دل شكستگان نزديكيم ما نيز دلِ شكسته داريم ای دوست ... پدر مهربانم سلام...⚘ 🏝السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ🏝 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 6⃣)🌹🍃 ♦️پدرم می گفت : از زندان بندر عباس که برگشتم مدتی بیکار بودم ورزش و تفریح و رفاقت با دوستان و ... تا اینکه یک روز با رفقا به خانه ارباب زین العابدین رفتیم. ارباب زین العابدین آدم خوب و با خدایی بود. بازار سبزی و میوه امین السلطان متعلق به ایشان بود. اما رفقا می گفتند ارباب خیلی ناراحت است و حتی قصد خودکشی دارد گفتم: ارباب چی شده چرا این قدر به هم ریختی؟ گفت: دشمن دارم می خوان نابودم کنن گفتم: ناراحت نباش ما باهات هستیم پدرم ادامه داد: فردا رفتم بازار امین السلطان، این بازار در قسمت جنوبی خیابان ری نرسیده به میدان شوش قرار داشت. جایی که الان صابون فروشی ها هستند چند روزی پیش ارباب بودم ارباب زین العابدین خیلی من رو دوست داشت خیلی از حضور ما خوشحال بود تا اینکه خود ارباب یک مغازه به من داد و آرام آرام من را وارد دنیای کاسبی کرد یکی از دوستان پدر می گفت: طیب بعد از ورود به میدان و بازار میوه خیلی از مسائل گذشته را رها کرد. ♦️چند نفری در این دوران همراه او بودند و برای او کار می کردند رضاگچکار، قدم، ابرام خان و... یکی از کارهایی که در آن دوران رواج داشت و الان هم به نوعی هست گرفتن عوارض از محصولات خریداری شده بود آن زمان به این عنوان اصطلاحاً « در باغی» می گفتند ارباب زین العابدین طیب را مسئول گرفتن در باغی بازار میوه کرد. طیب در همین زمان در بازار امین السلطان حجره هم داشت و به کار خرید و فروش مشغول بود. ایامی که طیب مشغول به کار شد مصادف با دوران ۱۳۲۰ و جنگ جهانی و اشغال ایران بود اوضاع اقتصادی مردم بسیار وخیم بود قحطی، بسیاری از مناطق ایران را فرا گرفته بود مردم به نان شب محتاج بودند انبار غله ایران برای تامین مواد غذایی ارتش متفقین خالی شده بود آمارهایی که از آن موقع ثبت شده از مرگ دسته جمعی مردم در برخی شهرهای بزرگ نظیر اصفهان و تهران و ... خبر می دهد چیزی که امروزه باور آن بسیار سخت است. قحطی همه گیر بود بسیاری از مردم با سختی روزگار می گذراندند اما طیب پول خوبی به دست می آورد. درست از این زمان بود که روحیه ی مردم دوستی و خدمت به خلق در وجود او نمایان شد طیب مقدار زیادی نان تهیه می کرد و به خانه افراد مستحق می رساند ایشان ادامه داد: مبلغی که طیب از راه درباغی دریافت می کرد همه را برای افراد بی سرپرست و بی بضاعت هزینه می کرد آن موقع خودش مغازه داشت و حتی از درآمد خودش به دیگران کمک می کرد. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
# یاد_یاران 🔅 برکت زندگی تا بزرگ‌ترها مشغول به غذا نشدند، لب به چیزی نزد. می‌گفت: باید به بزرگ‌ترها احترام گذاشت. آن‌ها برکت زندگی ما هستند. راوی: همسر شهید حسین املاکی 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 7⃣)🌹🍃 ♦️کار و کسب طیب رو به راه شده بود. با سفارش خانواده و پا در میانی مادر و خواهر راضی شد که ازدواج کنه آن موقع دیگر سی ساله بود برای جوانی در آن زمان سن بالایی به حساب می آمد. ♦️عفت خانم همسر طیب خان شد آن ها زندگی خوبی را در محله صابون پز خانه تهران آغاز کردند بعدها به اطراف میدان خراسان آمدند در محله ای در نزدیکی میدان که به محل کار پدر نزدیک بود. ♦️پدر طی سال های ۱۳۲۰تا ۱۳۲۵ سخت مشغول کار شد آن موقع آغاز امور سیاسی پهلوی دوم بود. اما متاسفانه در این دوران پدرم چند بار دستگیر و حتی تبعید شد خداوند در این دوران دو فرزند به نام های علی اصغر و فاطمه به ایشان عطا کرد البته اکنون هم عفت خانم هم این دو فرزند ایشان مرحوم شده اند. ♦️حدود سال ۱۳۲۷ پدرم دوباره ازدواج کرد خانم فخر السادات همسر دوم پدرم بود که در همان محله زندگی می کرد من هم در صابون پزخانه به دنیا آمدم و بعد به اطراف میدان خراسان آمدیم هر دو خانه پدری ما در یک محله و با یک کوچه اختلاف قرار داشت خداوند از سال ۱۳۳۰ به بعد شش فرزند از همسر دوم به پدر ما عطا کرد که من بزرگ ترین آن ها بودم پنج پسر و یک دختر. ♦️پیامبر اسلام فرمودند: نگاه به نامحرم تیر زهر آلودی از تیرهای شیطان است و هرکس آن را از ترس خدا ترک کند، خداوند چنان ایمانی به او عطا کند که شیرینی اش را در دل خویش احساس کند. در آن دوران بیشتر خانواده های ایرانی و اکثر مردان اهل غیرت بودند برای زنان خود آزادی قائل بودند اما اجازه نمی دادند که حریم حریم زن و مرد آلوده شود این حفظ حرمت ها در میان لوطی های قدیم بیشتر بود. پدر ما هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود از این قاعده جدا نبود بارها با پدر به تفریح و پارک می رفتیم مادر هم با ما بود اما به توصیه پدر چیزی شبیه پوشیه به صورت می زد هیچ کس نمی توانست همسر طیب را ببیند. در آن دوران بدترین آدم ها را کسی می دانستند که نسبت به ناموس خودش غیرت نداشته باشد مثل حالا نبود که... فراموش نمی کنم پدرم وقتی در داخل کوچه راه می رفت سرش پایین بود هیچ گاه سرش را بالا نمی آورد تا نکند نگاهش به زن نامحرم بیفتد. شب های تابستان بیشتر مردم روی پشت بام خانه ها می خوابیدند. پشت بام همه خانه ها به همدیگر راه داشت پدرم وقتی به سمت پشت بام می آمد دولا دولا راه می رفت نکند نگاهش به خانه همسایه بیفتد. آن موقع با اینکه امکانات مثل حالا نبود اما حریم بین زن و مرد در کل جامعه رعایت می شد حیا و عفت و غیرت از مهم ترین صفات مردم بود. ♦️یک بار مادرم به پدر اعتراض کرد که چرا اکرم خانم زن همسایه به شما سلام کرده ولی شما چرا جواب ندادی؟ پدر گفت: حاج خانم چه چیزایی می گی؟ من توی کوچه که سرم رو بالا نمی یارم از کجا بدونم کی بوده که به من سلام کرده توی محل همه مردم پدر ما را میشناختند. خانه ما دو در داشت یک در کوچک برای اهل خانه و یک در ماشین رو برای پدر. هر کس هر گفتاری و مشکلی داشت سراغ پدرم می آمد بعضی وقت ها صدای همه ما در می آمد پدر دو ساعت دم در ایستاده بود و مشغول حل مشکلات مردم بود. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
4_5863698049255081110.mp3
8.69M
🎵 صوت شهدایی دونه دونه اشکامو بخرید یه شبی بیاید منو هم ببرید 🎤 سیدرضا نریمانی http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊