👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_نوزدهم
💢#خطاب به علما و مراجع معظم(۲)...
💎من با#عقل_ناقص خود میدیدم برخی خنّاسان سعی داشتند و دارند که مراجع و علمای مؤثر در جامعه را با سخنان خود و حالت حقبهجانبی به سکوت و ملاحظه بکشانند. حق واضح است؛ جمهوری اسلامی و ارزشها و ولایت فقیه میراث امام خمینی (رحمة الله علیه) هستند و میبایست مورد حمایت جدی قرار گیرند.
من حضرت#آیت_الله_العظمی_خامنهای را خیلی#مظلوم و تنها میبینم. او نیازمند همراهی و کمک شماست و شما حضرات با بیانتان و دیدارهایتان و حمایتهایتان با ایشان میبایست جامعه را#جهت دهید. اگر این#انقلاب آسیب دید، حتی زمان شاه ملعون هم نخواهد بود، بلکه سعی استکبار بر الحادگری محض و#انحراف عمیق غیر قابل برگشت خواهد بود.
💎دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که#توفیق حاصل نشد.
💢سربازتان و دستبوستان
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : چهاردهم ♦️
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣دست بچه را گرفتم بردمش مدرسه مصطفی هم همراهم آمد. رفتم دفتر پیش مدیر. گفتم:
ـ این چه کاری آقای ناظم شما کرده؟ اینها بچه هستند، این کتک که مال
اینها نیست. اصلاً کتکزدن، یعنی چی؟ اینها آدماند دور از جان، حیوان که نیستند!
مدیر مدرسه گفت:
ـ حاج خانم تند میری، ناظم بیچاره رو ببین.
برگشتم دیدم، آقایی روی صندلی نشسته با سروصورت زخمی!
پرسیدم:
ـ این چرا این شکلیه؟
گفت:
ـ از آقا پسرت بپرس!
اشاره کرد به مصطفی، معاون مدرسه را کتک زده بود. همان روز یک تعهدنامه از من گرفتند تا دیگر تکرار نشود؛ اما تکرار شد. یکبار دیگر همین اتفاق افتاد. مرتضی کتک خورد، مصطفی باز هم ناظم را بدجور زد و از مدرسه اخراج شد.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #برادر شهید :»💐
❣وقتی پروندهام را گرفتم، معاون مدرسه را صدا زدم؛ گفتم:
ـ من دارم از این مدرسه میرم و هیچ تعهدی هم به شما و این مدرسه ندارم وای بهحالت اگر یک انگشت روی داداشم بلند کنی، میدونی چهکارت میکنم تمام
پسرعموهایم را جمع میکنم، میآورم توی مدرسه، زندهات نمیگذارم. حق نداری به داداشم بگی بالای چشمت ابروست.🌿
❣هرازگاهی از مرتضی میپرسیدم:
ـ اذیتت نمیکنند؟
ـ نه داداش از حرفت حساب میبرند کاری به من ندارند.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #پدر شهید :»💐
❣مرتضی دوره راهنمایی را در مدرسه علامهطباطبایی تمام کرد. همان سال در شهرک دانشگاه کیلومتر 12 جاده مخصوص کرج به ما خانه سازمانی دادند. 🌿
❣مرتضی برای ادامه تحصیل وارد دبیرستان نور علم شد. یک روز، رفتم دم مدرسه زنگ خورد و بچهها یکییکی آمدند بیرون، سروکول همدیگه میپریدن
میپریدند، شوخی میکردند. یکی از همکلاسیهایش من را دید. گفت:
ـ مرتضی بابات!
نگاهم کرد و خندید. گفت:
ـ بابا اومدی مچ منو بگیری؟
ـ نه پسرم تو که کار بدی نکردی، داشتم رد میشدم، گفتم وایستم با هم بریم.
تا خانه با هم صحبت کردیم. من از مدرسه میپرسیدم، مرتضی هم از بسیج، هیئت، مداحی و شعرهای جدید به شوخی و خنده گفتم:
بابا شعرهامو که گموگور کردی.
همان روز گفت:
ـ بابا میخوام بسیج ثبتنام کنم.
ـ باشه پسرم!
با هم رفتیم بسیج شهرک دانشگاه و اسمشو تو بسیج نوشت.🕊❣🕊
ادامه دارد .........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️#پیام_شب_شهید
🔸️شهید محسن دین شعاری میگوید...
♦️شهادت شمع راه انسانهای پاک و نورانی...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : پانزدهم ♦️
💐«راوی #دوست_و_همکار شهید :»💐
❣سال 1379، شهرک دانشگاه، پایگاه بسیج چهارده معصوم، مسئول عملیات بودم. یکی از دوستانم به نام محمد تقی، چند جوان و نوجوان به من معرفی کردند و گفتند:
ـ برادر توحیدی این بسیجیهای تازه نفس تحویل شما.🌿
❣ارادت خاصی به ایشان داشتم و قبول کردم. یکی از این نوجوانان نحیف بود و جثةریزی داشت، پرسیدم:
ـ اسمت چیه؟
ـ مرتضی
بعد از مکث کوتاهی دوباره گفت:
ـ مرتضی کریمی هستم.
بگی و نگی یه جورایی خبردار هم ایستاده بود. پیش خودم گفتم:
ـ آخه من این بچه را چهکارش کنم؟ کجا ازش استفاده کنم؟
بهش گفتم:
ـ من نیروی قوی میخوام با هیکل درشت تو به درد کار من نمیخوری.
ـ حاجی به جثه ریزهوپیزهام نگاه نکن من به دردت میخورم. امتحانم کن اگه نتونستم، هرچی بگید قبول میکنم.🌿
❣حرفهایش به دلم نشست و قبول کردم توی ایست بازرسیها بهش اسلحه میدادم، شانهاش طاقت نمیآورد. قدش کج میشد؛ اما نهایت سعیاش را میکرد که وظیفهاش را درست و کامل انجام دهد. ایست بازرسی جاده کرج، چهارراه ایران خودرو، خطرناکترین مکان بود.
جلوی کامیونها و ماشینها را میگرفتیم، بازرسی میکردیم. اصلاً شکایت نمیکرد. همانجا بود که به مرتضی ایمان پیدا کردم و فهمیدم که جنم خوبی دارد. صدایش کردم و رضایت خودم را بهش گفتم خیلی خوشحال شد. چاکرم حاجی گفت و رفت.🌿
❣از آن روز به بعد، مرتضی به قول خودش شد: «بادیگارد» من. هرجا میرفتیم یا دوشادوش من راه میرفت یا دقیقاً پشت سرم یا یک قدم جلوتر از من. میگفتم:
ـ پسر این کارا چیه میکنی دست بردار
ـ نه حاجی! من بادیگارد و محافظ شما هستم باید از شما مراقبت کنم.🌿
❣سال 1380، یک اتوبوس از سپاه گرفتم. بیستوپنج نفر از بچههای بسیج را بردم مشهد. یک کلت پلاستیکی خرید. گذاشت در جیبش اول گمان کردم، برای یکی از بچههای اقوامش خریده. از صحن شیخ طوسی وارد شدیم، دیدم مرتضی میلنگه، هول شدم، پرسیدم:
ـ چی شده مرتضی! چرا میلنگی؟
ـ هیچی حاجی جریان داره
از بازرسی که رد شدیم، خم شد، کلت رو از توی جورابش در آورد گذاشت توی جیبش. گفتم:
ـ آخه این را چرا با خودت آوردی، الان ما را میگیرند!
ـ حاجی محافظ که بدون اسلحه نمیشه.🌿
❣خلاصه، نماز ظهر شروع شد ما هم یه گوشه به نماز ایستادیم. موقع رکوع یکدفعه صدایی آمد. کلت روی زمین افتاد و پخش شد. خادمان خودشان را رساندند اول گمان کردند، اسلحه واقعیه و ما هم منافق یا تروریست هستیم. کارت شناساییام را نشان دادم و ماجرا را تعریف کردم خدا را شکر بهخیر گذشت.🌿
❣در بازار امام رضا، جلوتر از من راه میرفت، میگفت:
ـ کنار، کنار، حاج آقا دارند میان.
هرچه میگفتم:
ـ بابا نکن!
ـ نه شما امانت هستید باید مراقبتان باشم.🕊❣🕊
ادامه دارد .........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز ازدواج حضرت #علی و #فاطمه_ زهرا(س)
مبارک باد...💞💞💞💞💞
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شانزدهم♦️
💐 «ادامه ......»💐
❣استراحتگاه مان نزدیک حرم بود از بازار رضا رفتیم هتل. ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم، چایی و میوه دورهم صرف شد. دوباره، بهسمت حرم حرکت کردیم به فلکه آب رسیدیم. دور فلکه روبهروی بابالرضا خواستیم عکس بگیریم، رفت پشت سرم روی جدول ایستاد و گفت:
ـ من بادیگارد شما هستم، باید بلندتر از
شما باشم.🌿
❣گوشه فلکه آب با حیوانات مصنوعی تزیین شده بود. رفت ایستاد کنار آهو و گفت:
ـ حاج آقا یک عکس تکی از من بگیر میخوام این آهو ضامنم باشه.
یک عکس تکی ازش گرفتم. عکس قشنگی هم شد.🌿
❣در همان سفر، قدمگاه امام رضا علیهالسلام هم رفتیم. دستهجمعی عکس گرفتیم بعد از اینکه ظاهرشان کردم، گوشه صورت مرتضی یک نور افتاده بود. به شوخی گفتم:
ـ مرتضی توی این عکس چقدر صورتت نورانیه مثل شهدا شدی، حتماً تو شهید میشی.
خندید و گفت:
ـ حاجی من الان هم شهیدم! شهید
زنده🌿
❣موقع بازگشت از مشهد، به همراه بچهها رفتیم شهمیرزاد منزل پدربزرگم. شب رسیدیم و استراحت کردیم. صبح که بلند شدم، مرتضی بیدار شده بود و صبحانه آماده کرده بود یکسره بدوبدو میکرد. بچهها بیدار شدند دور سفره نشستند. مرتضی سعی میکرد، همه راضی باشند، هرکسی هرچی میخواست سریع به دستش میداد بدون اینکه خودش حتی یک لقمه نان یا یک چایی خورده باشد. عصبانی شدم. گفتم:
ـ مرتضی جان! بشین صبحانه ات را بخور، میخواهیم بریم وقت نداریم.
یه گوشه روی زانوانش نشست و هولهول یک لقمه خورد.🌿
❣جمعوجور کردیم و بردمشان شیرقلعه شهمیرزاد و جاهای تاریخی را نشانشان دادم. بعد بهسمت تهران راه افتادیم، سه بعدازظهر بود که رسیدیم در این سفر خیلی خوش گذشت و کلی عکسهای یادگاری گرفتیم.🌿
❣تمام عکسها را که نگاه میکنم، همه جا کنار من ایستاده است. حتی یک نفر هم بین ما نیست؛ اما نمیدانم چرا برای سوریه رفتن من را تنها گذاشت! در صورتی که قول داده بود، با هم بریم
پنج سال با هم بودیم. من از شهرک دانشگاه رفتم. بعدها شنیدم که خانواده مرتضی با فاصله کمی بعد از من از شهرک رفتهاند این کوچ ما را از هم جدا کرد.🕊❣🕊
ادامه دارد .......
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
﷽
👈 #متن_وصیت_نامه:
🌷 #سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_بیستم
💢از همه #طلب_عفو دارم
💎از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و #عفو دارم. از رزمندگان لشکر☀️ #ثار_الله و نیروی باعظمت #قدس که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و #عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿