👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت 4
[( 967) همان عرض انديشه كه در مهندس بود اسباب و لوازم تهيه كرده از جنگل و بيشه درخت آورده و اين عمارت از آن بوجود آمده] [( 968) اصل و مايه هر پيشهاى آيا جز عرض و انديشه و خيال چيز ديگرى است؟] [( 969) بىغرضانه با جزاى جهان بنگر و ببين كه از عرض بوجود آمدهاند] [( 970) فكر هر چيز اول پيدا مىشود و همان فكر دست و پا را بكار وادار مىكند و بالاخره در مرحله عمل آخر همه همان فكر پيدا مىشود و بناى عالم در ازل بهمين نحو بوده است] [( 971) ميوهها در مرحله فكر اولين مقصود است و در مرحله عمل در آخر كار ظاهر مىشوند] [( 972) وقتى كار كردى و درخت نشاندى مطلوب اولى خود را در آخر پيدا مىكنى] [( 973) اگر چه شاخ و بن و برگش اول ظاهر مىشود ولى همه اينها براى ميوه بوجود آمده بودند و مقدمه وجود او بودند] [( 974) پس آن سرى كه مفرش افلاك به آن عظمت بودند در آخر كار فقط براى پيدايش خواجه لولاك محمد (ص ع) بوده [اشاره بحديث قدسى كه مىفرمايد «لولاك لما خلقت الافلاك»]] [( 975) اين بحث و گفتگو كه اكنون ما مىكنيم و اين شير و شغال كه در افسانههاى مثنوى گنجاندهايم همگى نقل اعراض است تا از آن جوهر دانش بوجود آيد] [( 976) جمله اجزاء جهان عرض بودند تا اينكه سوره هل اتى جوهرى را كه از اين اعراض بوجود آمده بود بيان كرد كه انسان است] [( 977) عرضها از صورت بوجود مىآيند و صورتها از فكر ناشى شدهاند] [( 978) اين جهان يك فكرت از عقل كل است و عقل چون شاه و صورتها فرستادگان او هستند] [( 979) عالم اول (كه دنيا است) عالم امتحان است و عالم دوم (كه آخرت نام دارد) عالم جزاى كارها است] [( 980) پادشاها چاكر تو اگر جنايت كند و اين جنايت كه عرض است بصورت زنجير و زندان ظاهر مىگردد] [( 981) يا اگر بنده تو خدمت شايستهاى كرد اين خدمت كه عرض است بجوهر خلعت بدل مىگردد] [( 982) اين عرض و جوهر چون تخم است و مرغ كه بنوبت اين از او و او از اين زائيده مىشود] [( 983) شاه گفت فرض مىكنم مطلب همين است كه تو مىگويى ولى اين عرضهاى تو حتى يك جوهر هم آشكار نكرده و ظاهر ننموده است] [( 984) غلام گفت خرد آن را پنهان داشته تا نيك و بد از اين جهان پنهان بماند] [( 985) براى اينكه اگر شكلهاى فكر در خارج آشكارا ديده مىشد كافر و مؤمن همگى ذكر مىگفتند و جرئت خطا نداشتند] [( 987) و در اين عالم بت و بت پرست و بت تراش نبود و كسى جرئت تمسخر و زشت كارى نداشت] [( 988) بنا بر اين دنيا بواسطه آشكار شدن نتيجه اعمال بقيامت بدل مىشد و در قيامت چه كسى جرئت جرم و خطا دارد] [( 989) شاه گفت بلى خداوند پاداش بدى را پوشيده داشته ولى از عامه نه از خاصان خودش] [( 990) من اگر اميرى را بدام افكنم آن را از اميران پنهان مىدارم نه از وزير خود كه محرم راز من است] [( 991) خداى تعالى پاداش بسى از كارها را در صور عملها بمن نشان داده است كه عده آنها بصد هزار مىرسد] [( 992) تو يك نشانى بده كه من كاملا بدانم و بشناسم و بدان كه ابر نمىتواند از من ماه را پنهان دارد] [( 993) غلام گفت اكنون كه تو همه چيز را مىدانى از گفتن من مقصود چيست؟] [( 994) شاه گفت غرض و حكمت پيدايش جهان اين است كه آن چه در عالم دانش بوده در خارج بالعيان ديده شود] [( 995) رنج و درد و آسودگى و خوشى را در جهان قرار نداده مگر براى آن كه دانش خود را بعالم ظهور و بروز آورد] [( 996) خود را بنگر كه يك آن نمىتوانى بىكار بنشينى و هيچ آنى بر تو نمىگذرد مگر اينكه يك كار بد يا خوب از تو سر بزند] [( 997) اين تقاضاى كارى كه در تو هست مأموريت دارد كه باطن تو آشكار شود] [( 998) تن تو چون كلافى است كه جولا بچرخ خود بسته و رشته آن را گرفته بكشد اين چرخ و كلاف تن تو كى آرام تواند گرفت در صورتى كه رشته آن در دست ضمير و تخيل تو است و دائماً مشغول كشيدن است] [( 999) بىقرارى و كوشش دائمى تو نشانه همان كشش است و بىكارى براى تو چون جان كندن است] [( 1000) در اين جهان و در جهان ديگر براى هميشه هر سببى مادر و اثر آن بچه او است] [( 1001) و همان اثر هم پس از زائيده شدن بنوبه خود سبب آثار ديگرى مىگردد و اين سلسله براى هميشه دوام دارد] [( 1002) و اين سببها هم نسل به نسل بوده نژادهاى مختلف دارند ولى چشم روشن لازم است كه آنها را ديده و نيك و بدشان را تميز دهد] [( 1003) سخن شاه با او باين جا رسيده و خاتمه يافت آيا شاه نشانى از او ديد يا نه؟] [( 1004) دور نيست كه ديده باشد ولى ما اجازه گفتن آن را نداريم]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
https://eitaa.com/masnavei/2315
#خلاصه : این متن، به بیان صفات و نعمتهای الهی و جایگاه انبیا و اولیا میپردازد. خداوند را به عنوان مالک و خالق جهان معرفی میکند و تأکید میکند که او از خاک انسانهای بزرگ و قهرمانان میآفریند. سپس به ویژگیهای انبیای الهی و معجزات آنها اشاره میکند، مانند نوح، ابراهیم، و محمد (ص)، و نقش آنان در هدایت انسانها را شرح میدهد.
سپس به بحثی درباره جوهر و عرض میپردازد و بیان میکند که اعمال انسانی تنها در قالبهای ظاهری خود باقی میمانند و جوهر اصلی آنها در شناخت و معرفت نهفته است. در نهایت، به کنکاش در باب اندیشه و تفکر میپردازد و بر اهمیت معرفت در بینش واقعی از هستی تأکید میکند، در حالی که هشدار میدهد که نباید فریب ظاهر را خورد، بلکه باید به عمق معانی توجه کرد.
اینجا
✳️«کز نیستان تا مرا ببریدهاند، در نفیرم مرد و زن نالیدهاند…»
دفتر اول مثنوی معنوی
👈مولوی سالها پیش، درد ما را گفته بود؛ همان داغی که شیعه، چهارده قرن با خودش حمل کرده.
از روزی که از کربلا جدا شدیم، هر اربعین نفیرمان بلند بوده؛
گاهی در حسینیهای کوچک در دل روستا،
گاهی در صحن و سرای غریبترین شهرها…
اما امروز، جاده باز است.
✳️ «سینه خواهم شرحه شرحه از فراق، تا بگویم شرح درد اشتیاق…»
👈این سینههای داغدار، حالا در مسیر نجف تا کربلا شرحهشرحه میشوند؛
نه از داغ خستگی،
که از شوق رسیدن به حرم حسینی.
قدمهایمان روی این خاک،
حرف همان نیای است که از نیستان جدا شده
و حالا، با هر نفسی، آواز بازگشت سر میدهد؛
آوازی که تنها در جوار گنبد طلا آرام میگیرد.
#اربعین #پیاده_روی #مثنوی_معنوی_دفتر_اول_1
#منتخب
🆔 @masnavei
«کز نیستان تا مرا ببریدهاند،
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند…»
«سینه خواهم شرحه شرحه از فراق،
تا بگویم شرح درد اشتیاق…»
https://eitaa.com/masnavei/2357
✳️«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم »
دفتر اول مثنوی معنوی
1️⃣بازگشت به اصل
مولوی از «اصل» به عنوان سرچشمه وجود یاد میکنه. برای مؤمنِ دلبسته اهلبیت، اون اصل، کربلا و امام حسینه. اربعین، فرصت این بازگشته.
2️⃣روزگار وصل
«روزگار وصل» در عرفان یعنی لحظهی یکی شدن دل با محبوب. برای زائر اربعین، اون لحظه وقتی اتفاق میافته که خودش رو در حرم، زیر گنبد، در مقابل سیدالشهدا میبینه.
3️⃣ناشاد در جمعهای دیگر
شاعر میگه در هر جمعی نالان بودم؛ یعنی حتی بین شادیها، غربت داشته. عاشق حسین هم در هر جمعی هست، اما قرار و آرامش اصلی رو فقط در جمع زائرین اربعین پیدا میکنه.
4️⃣همراهی با خوشحالا و بدحالا
مسیر اربعین جاییه که فقیر و غنی، سالم و بیمار، خوشحال و غمگین، همه کنار هم حرکت میکنن؛ عین همون جفت شدن با «بدحالان و خوشحالان» که مولوی گفته.
5️⃣سفر دل حتی برای جاماندهها
حتی اگر پاها نرن، دل راه میفته؛ این باطن بیتهاست: فاصلهی مکانی اهمیت نداره، چون دلی که مشتاق وصله، با دعا و اشک خودش رو به کاروان میرسونه.
#اربعین #پیاده_روی #مثنوی_معنوی_دفتر_اول_1
#منتخب
🆔 @masnavei
✳️«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم »
دفتر اول مثنوی معنوی
https://eitaa.com/masnavei/2361
👈 حکایت #پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد ۴
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
قسمت ۴
(ادامه ی بخش قبل )
باز پرسيدن شاه حال ز غلام ديگر
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لک نعیم دائم
بس لطیفی و ظریف و خوبرو
ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همیگوید برای تو فلان
شاد گشتی هر که رویت دیدیی
دیدنت ملک جهان ارزیدیی
گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دینتباه
گفت اول وصف دوروییت کرد
کاشکارا تو دوایی خفیه درد
خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد
کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت
کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گهخوار بود
چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس
گفت دانستم ترا از وی بدان
از تو جان گندهست و از یارت دهان
پس نشین ای گندهجان از دور تو
تا امیر او باشد و مامور تو
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهٔ گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو رو آب جو
صورتش دیدی ز معنی غافلی
از صدف دُری گزین گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زندهاند از بحر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر
کان چه دارد وین چه دارد میگزین
زانک کمیابست آن در ثمین
گر به صورت میروی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو
لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو میبینی که از اندیشهای
قایمست اندر جهان هر پیشهای
خانهها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمانست و اندیشه چو مور
مینماید پیش چشمت کُه بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم
ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
زانک نقشی وز خرد بیبهرهای
آدمی خو نیستی خرکرهای
سایه را تو شخص میبینی ز جهل
شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال
بر گشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی نه اختر نه وجود
جز خدای واحد حی ودود
یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1975
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_22
باز پرسيدن شاه حال ز غلام ديگر
[( 1005) چون غلام ديگر از گرمابه باز گشت شاه او را نزد خود طلبيد] [( 1006) گفت صحت و عافيت بر تو باد و نعمت هميشگى بر تو گوارا باد كه بس لطيف و ظريف و خوش سيما هستى] [( 1007) افسوس اگر آن عيبى كه غلام رفيقت مىگفت در تو نبود] [( 1008) هر كس روى زيباى تو را مىديد مسرور شده و ديدارت بملك جهان مىارزيد] [( 1009) غلام گفت اى پادشاه شمهاى آن چه او در حق من گفته بمن بگو تا بدانم چه گفته است] [( 1010) شاه فرمود رفيق تو اول شرح دو روئى تو را داده گفت تو در ظاهر دوا و در باطن درد هستى] [( 1011) غلام چون بد گوهرى رفيقش را از شاه شنيد درياى خشمش بجوش آمده] [( 1012) رنگ چهرهاش از اثر غضب سرخ شده كف بر لب آورده هجو گويى آغاز كرده] [( 1013) گفت او از اول كه با من بوده مثل سگى كه در قحطى باشد هميشه سرگين خور بود و چنين بود و چنان بود] [( 1014) غلام پى در پى هجو رفيق خود را همىگفت تا شاه دست بر لب او نهاده و گفت بس كن] [( 1015) كه فرق تو را با او فهميدم رفيق تو دهانش بد بو است و تو روح و جانت متعفن است] [( 1016) اى گنده جان عقب برو و دور شو تا او امير بوده و تو مطيع و فرمان بردار او باشى] [( 1017) در حديث آمده كه تسبيح و ذكر از روى ريا چون سبزهاى است كه در گلخن روئيده باشد] [( 1018) پس بدان كه صورت خوب با داشتن اخلاق بد يك پشيز ارزش ندارد] [( 1019) كسى كه صورتا دل پذير نباشد اگر خلقش خوب بود بايد در پاى او جان داد] [( 1021) تا چند با نقش سبو عشق بازى مىكنى از نقش سبو بگذر و آب طلب كن] [( 1020) و بدان كه صورت ظاهر فانى شدنى است و معنى است كه براى هميشه باقى خواهد ماند] [( 1022) اگر صورت صدف را ديده و از معنى آن غافلى از آن صدف چشم بپوش] [( 1023) اين صدفها كه قالب تن مردمان هستند اگر چه همگى از بركت درياى جان زنده هستند] [( 1024) ولى در هر صدفى گوهر نيست چشم بگشا و در درون هر صدفى بنگر] [( 1025) و ببين درون هر يك چيست پس از آن انتخاب كن زيرا كه گوهر قيمتى كمياب است و در درون هر صدفى پيدا نخواهد شد] [( 1026) اگر بصورت نگاه كنى البته كوه هزاران برابر لعل است] [( 1027) و همينطور در عالم صورت دست و پا و تنه و پشم تو صد برابر چشم تو است] [( 1028) ولى واضح است كه چشم گرامىتر از همه اعضاء بدن تو است] [( 1029) از اين انديشهاى كه در ضمير تو جلوهگر مىشود صد عالم در يك چشم بهم زدن سر نگون مىگردد] [( 1030) جسم سلطان اگر چه در ظاهر يكى است ولى صد هزاران لشكر وابسته او هستند] [( 1031) باز شكل و صورت همين شاه محكوم يك فكر پنهانى است كه در درون او خود نمايى مىكند و دست و پا و زبان او را بكار وادار مىكند] [( 1032) اين خلق بىپايان كه چون سيل بر روى زمين در حركتند از يك انديشه سرچشمه گرفتهاند] [( 1033) بلى آن انديشه در نظر مردم كوچك است ولى همان است كه چون سيل بنيان كن جهانى را ويران كرده و با خود مىبرند] [( 1034) هر پيشهاى در عالم چنان كه مىبينى بانديشه بر پا است] [( 1035) خانهها و قصرها و شهرها و كوهها و دشتها و نهرها] [( 1036) زمين و دريا و آفتاب و آسمان همگى از يك انديشه او زندهاند چنان كه زندگى ماهى از دريا است] [( 1037) پس چرا ز ابلهى جلو چشم كور تو تن چون سليمان بزرگ و با حشمت و انديشه چون مور كوچك و پست است] [( 1038) در جلو ديدهات كوه بزرگ جلوه كرده- انديشه در نظرت چون ميش و كوه چون گرگ است] [( 1039) جهان در نظر تو بسى بزرگ و با عظمت بوده و از ابر و رعد و برق هراسان شده و مىلرزى] [( 1040) آن وقت اى آن كه از خر كمترى از جهان انديشه و عالم فكرت بىخبر و چون سنگ ايمن و غافل هستى؟] [( 1041) براى اينكه تو نقشى بيش نبوده و از خرد نصيبى نداشته آدم نيستى بلكه كره خرى] [( 1042) تو از نادانى سايه را شخص مىبينى و بهمين جهت شخص در نظر تو سنگ و بازيچه مىنمايد] [( 1043) منتظر باش تا روزى اين فكر و خيال بىحجاب ظاهر شده پر و بال بگشايد] [( 1044) آن وقت خواهى ديد كه كوهها چون پشم زده نرم گشته و اين زمين نابود گرديده است [1]] [( 1045) در آن وقت نه آسمان خواهى ديد نه ستاره و نه هستى و جز خداى يگانه كسى و چيزى و عرض وجود نتواند كرد] [( 1046) اكنون افسانهاى بنظرم آمد كه راست باشد يا دروغ راستىها را روشن خواهد كرد]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
*️⃣ پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو رو آب جو
✳️ دفتر دوم مثنوی معنوی - #مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
*️⃣این ابیات مثنوی معنوی (مولانا) در نگاه اول بحثی عرفانی و اخلاقی را مطرح میکنند، اما اگر با نگاهی ولایی و از منظر سیره و شخصیت#امام_رضا علیه السلام خوانده شوند، میان آنها پیوندی عمیق پیدا میشود.
____________________________________
۱. «پس بدان که صورت خوب و نکو / با خصال بد نیرزد یک تسو»
مولانا میگوید زیبایی ظاهری اگر همراه با اخلاق فاسد باشد بیارزش است.
در زندگی حضرت امام رضا (ع) ، زیبایی معنوی و اخلاقی به صورت کامل تجلی داشت. مورخان گفتهاند حضرت سیمایی نورانی و جذاب داشتند اما چیزی که مردم را شیفته میکرد، لطافت اخلاق، حلم، کرم و رأفت ایشان بود؛ درست برعکس خلفای عباسی که شاید ظاهری ملوکانه داشتند ولی ستمگریشان ارزش آن ظاهر را نابود کرده بود.
____________________________________
۲. «ور بود صورت حقیر و ناپذیر / چون بود خلقش نکو در پاش میر»
مولانا تأکید میکند که اگر ظاهر ساده یا حتی ناپسند باشد، ولی اخلاق نیکو باشد، بر آن شخصیت باید تعظیم کرد.
امام رضا علیهالسلام زندگی زاهدانه و سادهای داشتند، لباس ساده میپوشیدند، با غلامان و خدمه یک سفره مینشستند، و هرگز شکوه ظاهری در خور دربار عباسی را نمیخواستند. مردم به این ظاهر ساده احترام نمیگذاشتند چون جامه ابریشم بود، بلکه چون خلق و کرامت حضرت جذبهای داشت که حتی دشمنان را وادار به فروتنی میکرد.
____________________________________
۳. «صورت ظاهر فنا گردد بدان / عالم معنی بماند جاودان»
ظاهر، فانی است؛ معنا همیشگی است.
حضرت امام رضا (ع) بارها در سخنانشان به باطن و حقیقت اعمال اشاره داشتند و یادآور میشدند که حقیقت ایمان به قلب و عمل صالح است، نه ظاهر شریعت بیروح. امروز بعد از قرنها، چهره و جسم مبارک حضرت در خاک است اما معنای وجودی ایشان، علم و معارف، همچنان زنده و الهامبخش در زیارت و کلامشان جریان دارد.
____________________________________
۴. «چند بازی عشق با نقش سبو / بگذر از نقش سبو رو آب جو»
مولانا میگوید: تا کی با تصویر کوزه سرگرم میشوی؟ اصل، آب است؛ از ظاهر (سبو) بگذر و حقیقت (آب) را بجوی.
زیارت حرم امام رضا علیهالسلام اگر تنها به دیدن گنبد طلایی و شکوه معماری محدود شود، در حد «نقش سبو» باقی میماند. اهل معنا، از این ظاهر عبور میکنند تا به «آب» برسند؛ یعنی به محبت حقیقی امام، معرفت نسبت به مقام ولایت، و پیروی عملی از سیره ایشان. حرم، آیینهای است برای دیدن آب ولایت، نه مقصد نهایی.
____________________________________
🔹 جمعبندی :
این اشعار دعوت به گذر از ظاهر و رسیدن به حقیقتاند؛ امام رضا علیهالسلام نمونه کامل انسانی بودند که ظاهر و باطنش یکی بود و راه رسیدن به حقیقت «آب» را نشان میدادند. زیارت و محبتشان نباید فقط در مظاهر مادی یا حتی در عواطف لحظهای بماند، بلکه باید به شناخت، ایمان و عمل صالح بینجامد.
#منتخب
🆔 @masnavei
در ضریح طلاییات، یا #امام_رضا علیه السلام
نقش سبویی است که هر عاشق در صف بوسیدنش ایستاده.
طلوع خورشید بر گنبدت، بهار دلها را تازه میکند. اما مولانا در گوشم نجوا میکند:
چند بازی عشق با نقش سبو؟
بگذر از نقش سبو، رو آب جو…
آنجا که ایستادهام، میدانم گنبد زرینت آیهایست از حقیقت تو، نه همهٔ حقیقتت.
صورت نورت، در نگاه مردمان جاودانه است،
اما آنچه دلها را فتح کرده، آن اخلاق بیکرانه است که حتی دشمن مأمونی را مجبور به احترام کرد.
ای غریب طوس!
تو ساده پوشیدی، با خادمان همسفره شدی، عبور کردی از شکوه دروغین،
تا ما را یاد دهی که جامه، زر و سیم، و قصر، «صورت»اند و فناشدنی؛
و معنی، همان آبیست که از دستان ولایتت جاری شد و قرنهاست تشنگان را سیراب میکند.
هر که به حریم تو رسید، اگر تنها در نقش سبو بماند،
بوی آب را شنیده ولی جرعهای ننوشیده.
و من، در ازدحام صحن عاشقان، دست بر سینه، زیر لب زمزمه میکنم:
ای که آب حیات حقیقت از چشمه قلبت میجوشد،
مرا از ظاهر به باطن ببر…
از گنبد و صحن، به معرفت نورانیات.
🆔 @masnavei
👈 حکایت #حسد_بردن_حشم_بر_آن_بنده_خاص 1
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_24
بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص
قسمت اول
پادشاهی بندهای را از کرم
بر گزیده بود بر جملهٔ حشم
جامگی او وظیفهٔ چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدست
بگذر از اینها که نو حادث شدست
کار عارفراست کو نه احولست
چشم او بر کشتهای اولست
آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو
چشم او آنجاست روز و شب گرو
آنچ آبستست شب جز آن نزاد
حیلهها و مکرها بادست باد
کی کند دل خوش به حیلتهای گش
آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش
او درون دام و دامی مینهد
جان تو نی آن جهد نی این جهد
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشتهٔ اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشتست
آخر آن روید که اول کاشتست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ
پیش از آنک روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند
تا به غیر دامِ او دامی نهند
دام خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد، خس
گر تو گویی فایدهٔ هستی چه بود
در سؤالت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سؤالت فایده
چه شنویم این را عبث بی عایده
ور سؤالت را بسی فایدههاست
پس جهان بی فایده آخر چراست
ور جهان از یک جهت بی فایدهست
از جهتهای دگر پر عایدهست
فایدهٔ تو گر مرا فایده نیست
مر ترا چون فایدهست از وی مهایست
حُسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بُد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردنست و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی
گاو و خر را فایده چه در شِکر
هست هر جان را یکی قوتی دگر
لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کو از مرض گِل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرورا ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گِل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک
آن غذای خاصگان دولتست
خوردن آن بی گلو و آلتست
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد نی طبق
دل ز هر یاری غذایی میخورد
دل ز هر علمی صفایی میبرد
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1975
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei