سلام🤚 به طرفدارای شنبه های کتاب📚 دوست
اولین شنبه زمستانی❄️
در آخرین زمستان قرن ☃
در کنارتون هستیم😍
نورچشمی های من❤️
اگر سرنوشت🗞 مریم رو
هفته های قبل خوندین🤓
امروز میتونید ادامه بدین
وگرنه که با لینکهایی🔗 که
این زیر براتون آوردم
سریع یه دور بزنید😇
و بخونید📖
و برگردین پیش ما👏👏
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.
پدر مریم که در روشنایی آتشسوزی دهکده عصبانیت در چهره اش بود با عصایش به مرد حمله کرد، اما مرد قوی تر از این حرفها بود.
پدر مریم که دیگر رمقی در بدن نداشت دستش را به سوی دخترش دراز کرد، مریم تلاش کرد خودش را به پدرش برساند اما پدر روی زمین افتاد و چشم هایش خیره به مریم ماند و سرش به سوی دیگر افتاد و در مقابل چشم های گریان مریم جان داد!
مردِ سواری که مشعل بزرگی به دست داشت و بیرون منتظر ایستاده بود به محض خروج آنها کلبه را آتش زد .
مریم با دیدن آتش درون کلبه جیغ بلندی کشید و از هوش رفت.
چیزی از دهکده باقی نمانده بود، مهاجمان همه جوانان دهکده را اسیر کرده بودند .
جوانان با طناب هایی بسته شده بودند و با پای پیاده حرکت میکردند. مریم دوستش آنا و داوود هم جز اسیران بودند . آنا کشته شدن مادرش به دست مهاجمان و آتش زدن کلبه شان را دیده بود و هنوز از مرگ مادرش منقلب بود .
چشمهای مریم از فرط گریه ورم کرده و قرمز شده بود. در حین حرکت هر بار سرش را برمیگرداند و با ناامیدی به دهکده سوخته شان نگاه می کرد.مریم نمی توانست باور کند اسیر شده است، همیشه از چنین اتفاقی می ترسید و عاقبت این واقعیت برایش رخ داد.
قافله اسیران و مهاجمان دو روز بی وقفه زیر گرمای سوزان آفتاب در بیابان در حال حرکت بودند. لبهای اسیران خشک شده بود و هیچ امیدی به گرفتن آب از مهاجمان بی رحم نبود. اسیران به سختی در بیابان راه میرفتند و شن ها اذیتشان میکرد.
کاروان اسیران و مهاجمان صحرای سوزان را پشت سر گذاشتند و به بندرگاه رسیدند. اسیران نمی توانستند از شادی درونشان بکاهند و از اینکه از بیابان خشک و سوزان جان سالم به در برده بودند راضی بودند و در دل به خود افتخار میکردند.
مریم در دل دعا می کرد که سردسته مهاجمان آنها را به تاجر بدهد واز آنان دور شود، دیگر تاب دیدن مهاجمان را نداشت!
مهاجمان چندین کیسه پر از طلا از تاجر حبشه گرفتند و اسیران را به او فروختند. مریم با نفرت به آن ها نگاه می کرد. صلیبش را در دست گرفت و از پدر آسمانی خواست مهاجمان را که باعث کشتار خانواده هایشان شده و آنها را در بند اسارت کرده بودند به سزای اعمالشان برساند. قرار شد اسیران زن به حبشه و اسیران مرد به شام برده شوند. آنا باورش نمی شد که قرار است از برادرش داوود جدا شود. با صدای بلند التماس می کرد که او را جدا نکنند، ولی برده های تاجر بی اعتنا آن ها را هم جدا کردند.آن ها همگی از زمانه ی بی رحم و تقدیر نامشخصی که داشتند دل شکسته و خسته بودند و چاره ای جز تحمل نداشتند.
یعنی چه آینده ای در انتظار مریم و دوستش آنا است؟
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.
#قسمت_پنجم
سلام🤚 به روی ماه طرفدارای کتاب و کتاب خوانی
جانِ دل❤️
رسیدیم به قسمت ششم داستان مریم
با ما همراه باشید
هشتک های🔗 که
این زیر براتون آوردم
قسمت های قبل هست
سریع یه دور بزنید😇
و بخونید📖
و برگردین پیش ما👏👏
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.
سلام🤚 به طرفدارای شنبه های کتاب📚 دوست
یه شنبه ی نسبتا سرد رو داریم پشت سر میگذاریم
نورچشمی های من❤️
اگر سرنوشت🗞 مریم رو
هفته های قبل خوندین🤓
امروز میتونید ادامه بدین
وگرنه که با لینکهایی🔗 که
این زیر براتون آوردم
سریع یه دور بزنید😇
و بخونید📖
و برگردین پیش ما👏👏
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.