معصومانه
دوستای خیلی دوست داشتنی و کتابخون📣📣 از این به بعد بخش جدیدی به قسمت کتابخونه📚ما اضافه شده و اون، ن
سلام✋کتابخونای 📚دوست داشتنی معصومانه
خوب که گوشاتون 👂رو تیز کنید
صدای نفس های پاییز 🍁رو می شنوید
که به شماره افتاده.
به جز امروز
فقط یه شنبه ی پاییزی🍂 دیگه مونده
چقدددددر زود گذشت😔
ممنون که تایید👌 ✅میکنید
خب خب، ببینیم حواس کیا جمع جمع هست⁉️
تو آخرین قسمتی که از داستان📃 با هم خوندیم،🧐 قرار شد به گذشته سفر✈️ کنیم تا با سرنوشت جذاب 🌼خانم فضه🌼 آشنا بشیم.
دلبندانی 💝که تازه به جمع ما اضافه شدن
اگر میخاین بدونین ماجرا از چه قراره
پیام ریپلی شده رو بخونید.🤓
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
با هشتک هایی #⃣ که بالا آورده شده
میتونید به قسمت های قبلی داستان🗞 مراجعه کنید.
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.
مریم که دختری ۱۶ساله است دوباره از همان کابوس همیشگی از خواب بیدار شد.🛌🌪😓
همان خوابی که مادرش را به اسارت می بردند.⛓
بغضش را به سختی فرو می برد و در حالی که صلیب کوچک چوبی گردنش را به دست میگیرد با چشم های نم زده میگوید:
فقط پنج سالم بود !😞
تاجران برده به دهکده ریخته بودند و به زور شمشیر همه را جمع کردند و بردند.⚔فقط نوزادان٫کودکان و پیران دهکده را باقی گذاشتند و برای اینکه تعقیبشان نکنند دهکده را با آتش کشیدند.🔥🌑
مریم نمیخواست برده کسی باشد.سختی زمانه کمر پدر مریم را خم کرده بود و به کمک عصای چوبی راه می رفت.تمام امیدهایش در مریم خلاصه می شد.📜🥀
آنها شانزده سال پیش وقتی او بعد از سالها چشم انتظاری به دنیا آمده بود به یاد مریم مقدس او را مریم نامیدند.مریم تنها یادگار همسرش بود که ناجوانمردانه از او جدایش کرده و به ناکجا آباد برده بودند.🏰🌫
مریم با پدرش در کنار خانه داود و خواهر و مادرِ داود زندگی می کردند.🏘🏜
شهامت و جرئت مریم برای داود قابل تحسین بود.
شب از نیمه گذشته بود و همه جا سکوت مطلق بود.🌃🕯
کلبه کوچک و فقیرانه مریم و پدرش با چند تکه وسایل چوبی پر شده بود که پدرش و داود ساخته بودند.مریم روی تخت چوبی اش خواب بود.🏚🛏🔨
ناگهان مهاجمان سواره به همراه مردی که روز قبل دهکده را زیر نظر داشت به یکباره به دهکده حمله ور شدند.🏇☄
آنها نیمه شب حمله کردند تا کسی فرصت فرار نداشته باشد😭.مریم با شنیدن جیغ وفریاد از خواب بیدار شد و از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد.قلبش از وحشت نزدیک بود بایستد.😧💥
سوارانی را دید که مشعل به دست داشتند.مردم را به زور از داخل خانه ها بیرون می کشیدند و با انداختن مشعل هایی که در دست داشتند تمام کلبه های چوبی دهکده را آتش می زدند.🔥🏠
دوست همراهم تصورش هم ترسناکه درسته؟😭
مریم سریع پیراهن بلندش رو پوشید و از اتاق بیرون زد.نگران پدرش بود میخواستند از در مخفی کلبه شان که قبلا ساخته بودند فرار کنند ولی ناگهان با لگد یکی از مهاجمان باز شد😱😨.
مریم از ترس نفسش به شماره افتاده بود.دست پدر را رها و یکی از صندلی ها را برای دفاع جلوی خودشان قرار داد.ولی مهاجم با یک ضربه صندلی را به دو نیم کرد.🗡💣
مرد مهاجم لگد محکمی به مریم زد و کشان کشان او را بیرون برد..🚶♂⛓
دوستان خوبم به نظرتون مریم قصه ی ما اسیر خواهد شد؟😢⛓
در قسمتهای بیشتر از سرنوشت مریم آگاه خواهیم شد ولی یادمون باشه خدا همیشه با بی گناهان هست🍃📝
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.
#قسمت_چهارم
سلام🤚 به طرفدارای شنبه های کتاب📚 دوست
اولین شنبه زمستانی❄️
در آخرین زمستان قرن ☃
در کنارتون هستیم😍
نورچشمی های من❤️
اگر سرنوشت🗞 مریم رو
هفته های قبل خوندین🤓
امروز میتونید ادامه بدین
وگرنه که با لینکهایی🔗 که
این زیر براتون آوردم
سریع یه دور بزنید😇
و بخونید📖
و برگردین پیش ما👏👏
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.
سلام🤚 به روی ماه طرفدارای کتاب و کتاب خوانی
جانِ دل❤️
رسیدیم به قسمت ششم داستان مریم
با ما همراه باشید
هشتک های🔗 که
این زیر براتون آوردم
قسمت های قبل هست
سریع یه دور بزنید😇
و بخونید📖
و برگردین پیش ما👏👏
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.
سلام🤚 به طرفدارای شنبه های کتاب📚 دوست
یه شنبه ی نسبتا سرد رو داریم پشت سر میگذاریم
نورچشمی های من❤️
اگر سرنوشت🗞 مریم رو
هفته های قبل خوندین🤓
امروز میتونید ادامه بدین
وگرنه که با لینکهایی🔗 که
این زیر براتون آوردم
سریع یه دور بزنید😇
و بخونید📖
و برگردین پیش ما👏👏
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗
#معصومانه
#پله_های_دانایی
#من_کتابِ_خوب_می_خوانم.