eitaa logo
معصومانه
7هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت هفده • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت هجده • - • - • - • - • - • - • - • - • - • به فکرم رسید به انگشت‌هایم تف بزنم و به او حمله کنم. عجب صحنه‌ای می‌شد: من که انگشت‌هایی خیس از تف را به طرف او گرفته‌ام و او که فریادزنان از دستم فرار می‌کند. با تصورش خنده‌ام گرفت، اما نباید به روی ملیکا می‌خندیدم. خیلی جدی گفتم: «تو داری از من می‌پرسی چی شده؟» قیافه‌اش سردرگم بود: «آره خب. پس از کی بپرسم؟» - هیچی. اصلا ولش کن. برو پفک بخور. فقط امیدوارم یاد بگیری که بعدش دست‌هات رو بشوری. هاج‌وواج نگاهم کرد. می‌گویند وقتی دشمنت دارد هاج‌وواج نگاهت می‌کند یعنی در گمراه‌کردن یا پیچاندنش درست عمل کرده‌ای. البته در این مورد خاص، این یعنی دشمنت باید کمی بیشتر فکر کند. ملیکا دوباره گفت: «یعنی چی؟ من که نمی‌فهمم تو چه‌ت شده!» نمی‌فهمد من چه‌ام شده است؟ شاید نفهمیده باشد که باید به جای اینکه بازرس را جای خودش بگذارد آنجا می‌ایستاد تا نقشهٔ من خراب نشود؛ اما چطور ممکن است کسی دست تفی‌اش را به عکس‌های یک‌نفر دیگر بمالد و خودش نفهمد؟ کم مانده بود سرش فریاد بکشم و بگویم که تمام اتفاقات مربوط به رنگ و بازرس و روزنامه‌دیواری تا ابد تقصیر اوست. اما فقط راهم را کشیدم و رفتم سر کلاس. مطمئن بودم کنایۀ خیلی خوبی درمورد شستن دست‌ها زده‌ام. هرچند که معمولا بهترین جواب‌ها ساعت‌ها بعد از بحث، مثلا زیر دوش حمام به فکر آدم می‌رسند. از مدرسه یک‌راست رفتم خانۀ عزیز. همین که زنگ زدم، در باز شد. معلوم بود عزیز همانجا کنار آیفون نشسته بوده تا من از راه برسم. عطر قرمه‌سبزی معروفش تمام خانه را برداشته بود. دستپخت عزیز حرف ندارد. حیف که قرار است دیگر اجازه ندهم غذا بپزد. البته طول می‌کشد تا جای وسایل آشپزخانه‌اش را یاد بگیرم و او هم انتظار دارد هرچه را برمی‌دارم سر جایش بگذارم. برای شام قابلمه‌ای در اولین کابینت پیدا کردم. لطفا شما یادتان باشد که جایش کجا بود چون من حتما یادم می‌رود. حالا بیایید کمی بیشتر دربارهٔ آشپزی حرف بزنیم تا بلکه فراموش کنم که ملیکا پیام داده است. از بالای صفحه معلوم است که پرسیده: «من کار بدی کرده‌م؟» نمی‌خواهم مثل پلنگ جوابش را بدهم. می‌خواهم مثل شتر، کینه‌اش را به دل بگیرم. حتی نمی‌گذارد پیامرسان را باز کنم و پیام‌های گروه خادمیاران محله‌مان را ببینم. نباید بفهمد آنلاینم. بگذریم، الان که این را برایتان می‌نویسم، یکی دو بسته نودل سبزیجات دارد در آب جوش می‌پزد. جای شما خالی است. فقط نمی‌دانم چرا برخلاف همیشه بوی خیلی عجیبی می‌دهد. نکند دارد می‌سو
معصومانهردپای خورشید (۸).mp3
زمان: حجم: 6.28M
*🎀 🌱* مدیون خانواده یِ موسی ابن جعفریم شکـر خدا که نوکـر اولاد حیدرم تهیه‌وتنظیم: گروه‌رسانه‌معصومانه @masumaneh
26.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🥀 مثلاً چشم باز کنیم اینجا باشیم 😭😭 @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت هجده • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت نوزده • - • - • - • - • - • - • - • - • - • بابت ناتمام‌گذاشتن جملۀ قبلی عذرخواهی می‌کنم. متاسفانه در آشپزخانه اتفاق ناگواری افتاد. درست وسط تایپ فعل «می‌سوزد» بودم که صدای دادوفریاد عزیز به گوش رسید. قبلش حتی نمی‌دانستم از لحاظ فنی امکان سوختن نودل وجود دارد. ظاهرا ترکیب قابلمۀ نادرست، حجم نامناسب آب و شعلۀ اشتباهی، مساوی با از بین رفتن شام است. پس در اولین شب اقامتم در خانۀ عزیز حسابی کولاک کردم و برایش نیمرو پختم! خدا را شکر برای کاری که با قابلمه‌اش کردم ناراحت نشد. اتفاقا خیلی هم تعارفی شده بود و مدام می‌گفت «من که حالم خوبه عزیز دلم. نمی‌دونم اصلا چرا اومدی پیش من.» من هم هربار می‌گفتم: «اینطوری خیال همه راحت‌تره عزیز. من که کار داشتم، نمی‌تونستم برم. خوشحالم که برنامه اینطوری شد.» اشاره نکردم که چرا خوشحالم. مهم این است که عزیز هم خوشحال است. می‌گوید تنها زندگی‌کردن را دوست دارد اما می‌دانیم که اینطور نیست. دوست دارد اطرافش سروصدا باشد. منظورم سروصدای کسی یا چیزی به جز جاروبرقی است. باید زمان داروهایش را حفظ کنم. ظاهرا دکتر هرچه که بلد بوده و نبوده است را برایش نوشته، چون این کیسۀ پر از قرص هیچ توجیه دیگری ندارد. عزیز از من هم سرحال‌تر است. آنقدر که می‌توانم از او بخواهم به جای من روزنامه‌دیواری درست کند. اتفاقا امروز می‌خواست ته‌وتوی تکالیفم را دربیاورد: «یادت نره مشق‌هات رو بنویسی دخترکم. اصلا تکلیف چی داری؟» می‌خواستم بگویم «عزیزجان! شما که خیال نداری به جای مامان تمام کارهای منو زیر نظر بگیری؟» اما همه می‌دانند که درست نیست اینطوری با تنها مادربزرگشان حرف بزنند. پس فقط گفتم: «باید روزنامه‌دیواری درست کنم.» - حالا دربارۀ چی هست؟ همین که گفتم «غزه»، چیزی در چهرۀ عزیز تغییر کرد. یک‌لحظه فکر کردم حرف بدی زده‌ام. انگار دردش گرفت و انگار که چین‌وچروک‌های صورتش بیشتر شدند. با دست زد روی پایش و گفت: «به خدا فلسطین خیلی مظلومه! اخبار که می‌بینم قلبم درد میاد. اون بچه‌ها هم مثل تو و حسین من.» می‌خواستم چیزی بگویم که برق چشم‌هایش برگردد، اما نمی‌دانستم چه. می‌خواستم پیشنهاد کنم دیگر اخبار نگاه نکند، اما بی‌معنی بود. می‌خواستم بگویم ما معمولا موقع اخبار تلویزیون را خاموش می‌کنیم، اما حسی شبیه خجالت سراغم آمد. من می‌توانم تلویزیون را خاموش کنم یا چشم‌هایم را ببندم و نبینم، اما آن‌ها چه؟ عزیز دستمالی برداشت و اشک‌هایش را پاک کرد. هم دعا می‌کرد، هم نفرین: «خدایا به دادشون برس... خدایا ازشون نگذر... خدایا قدس رو آزاد کن... لعنت بهشون...» بچه‌های زیر آوار، حسینِ کمپ آوارگان... عکس‌ها دوباره جلوی چشم‌هایم آمدند. می‌خواستم چیزی بگویم، اما ساکت ماندم و سراغ جاروبرقی رفتم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
یـازده پـله زمين رفـتـ بـہ سـمت ملڪوت يـڪ قـدم مـانده ، زمـين شـوق تـڪامل دارد... 🌱 ☀️ ╰┈➤@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت نوزده • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست • - • - • - • - • - • - • - • - • - • خود عزیز، حال‌وهوا را با یک خاطرۀ تکراری عوض کرد. این خاطره را هزاران‌بار برایمان گفته است و تقریبا هر سال روز قدس -یا هر مناسبت مرتبط دیگری- دوباره تعریفش می‌کند. خاطره وقتی را می‌گویم که عزیز در مسجد محل‌شان، حرف‌های درگوشی دوتا خانم را می‌شنود که دربارهٔ سخنرانی «آقای خمینی» باهم صحبت می‌کنند: «بدانید ملت ما مخالف است با پیمان با اسرائیل... قرآن ما اقتضا می‌کند که با دشمن اسلام هم‌پیوند نشویم...» - تا اون‌روز اصلا اسرائیل نشنیده بودم که!... منو می‌گی، فکر کردم می‌گن اسماعیل! حاج‌اسماعیل خدابیامرز تازه اومده بود خواستگاریم. می‌گفتم خدایا واقعا آقااسماعیل رو می‌گن؟ مگه چی‌کار کرده که شده دشمن دین؟ روم نمی‌شد حتی از کسی بپرسم و بگم که اسماعیل خواستگار منه... خدا رو شکر آقام بهتر می‌دونست، وقتی بهش گفتم، زد زیر خنده که اسرائیل، نه اسماعیل! به اینجای خاطره که رسید، مثل همیشه بلندبلند خندید. من هم خندیدم، حتی با اینکه این تکراری‌ترین خاطره‌ای است که از پدربزرگم شنیده‌ام. به قاب عکسش روی دیوار نگاه کردم. تنها عکسی است که از او داریم. اگر من او را می‌دیدم، یک عالمه عکس ازش می‌گرفتم. در حالی که قرآن می‌خواند، درحالی که با او به حرم رفته‌ام و کلی «در حالی که» دیگر. عزیز رشتۀ افکارم را پاره کرد: «خب دخترکم، حالا درمورد چی کاردستی درست می‌کنی؟» - کاردستی؟ آهان. روزنامه‌دیواری... گفتم دیگه، فلسطین. - فلسطین خالی؟ تازه منظورش را فهمیدم. فکر می‌کرد «فلسطین خالی» زیادی کلی است. گفتم: «عکاس‌های غزه عزیز. اونایی که توی این مدت از جنگ عکاسی کرده‌ن.» به نظرم راضی‌کننده بود، اما عزیز گفت: «عکس و عکاس خالی که به درد نمی‌خوره. بد نیست از تاریخش هم بنویسی. من هم‌سن تو بودم، کتابای تاریخ آقام رو برمی‌داشتم می‌خوندم.» - آخه ربطی به کار من نداره. من عکاسم. می‌خوام از عکاس‌ها بنویسم. چیزی هم از تاریخ نمی‌دونم. یه عالمه عدد و روز و اسم... تازه اصلا جا نمی‌شه! لیوان آب و قرصش را دستش دادم و او هم دیگر حرفی نزد. نگفته بودم عزیز چقدر فلسطین را دوست دارد. هرسال حتما به راهپیمایی روز قدس می‌رود. یک سال که زمین خورده بود و زانویش حسابی درد می‌کرد، از بابا خواست که او را با ویلچر به راهپیمایی ببرد. هرسال تمام خانم‌هایی که در خیریه‌شان می‌شناسد را هم بسیج می‌کند و با خودش می‌برد. کاش می‌شد او به جای من روزنامه‌دیواری بسازد. حیف که او روی هیچ بازرسی رنگ نریخته است و هیچکس هم مجبورش نکرده «کاردستی» درست کند. خودش است و جاروبرقی محبوبش. اگر به جای جاروبرقی یک دوربین عکاسی داشت، خیلی دلم می‌خواست جای او باشم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌ویک • - • - • - • - • - • - • - • - • - • امیدوارم حوصله‌تان را سر نبرده باشم. امیدوارم شما هیچوقت روی یک بازرس رنگ نریزید و امیدوارترم که هیچوقت مجبور نشوید یک روزنامه‌دیواری به مدرسه تحویل دهید. چون در این صورت، وقتی مادربزرگتان برای خودش استراحت می‌کند، محکومید که تحقیقاتتان را شروع کنید. از آن روزی که در اینترنت دنبال عکاس‌ها گشته بودم، اسم «فاطم حسونا» را یادم مانده بود. احتمالا به‌خاطر همان عکسش از پسرکی که به برادرم شباهت داشت. دوست داشتم عکس‌های بیشتری از او ببینم و الان با اجازهٔ مامان می‌توانستم به صفحه‌اش سر بزنم. در معرفی خودش متنی نوشته بود که با کمک گوگل ترجمه‌اش کردم: «شکارچی لحظه‌ها زن شجاعی به دنبال نور در جستجوی شگفتی‌ها نویسنده و عکاس فلسطین، غزه» شکارچی لحظه‌ها. چندبار با خودم مرورش کردم: همهٔ وقت‌هایی که دنبال زاویهٔ جدیدی برای ثبت زیبایی‌های گنبد بودم و تمام شب‌هایی که شادی مردم را در جشن‌هایشان قاب می‌گرفتم. چرا تا حالا نفهمیده بودم که «شکارچی لحظه‌ها» هستم؟! تعریف از خود نباشد، چهره‌ام عین همان شکلک عینک‌آفتابی‌زده‌ای شده بود که به خودش افتخار می‌کند! فورا یک ورق از دفترچه‌ام کندم تا این جمله را به دیوارم اضافه کنم. بعد دکمهٔ آبی‌رنگ بالای صفحه را زدم تا هروقت فاطم حسونا عکس‌های جدیدی منتشر کرد، ببینم. یک عکاس معروف می‌گوید: «من به کلمات اعتماد ندارم. به عکس‌ها اعتماد دارم.» فکر کنم او هم برای همین عکس می‌گیرد. برای اینکه به همه نشان دهد که کل دنیا دارد این جنگ را نگاه می‌کند و هیچ کاری هم انجام نمی‌دهد. برای آن‌هایی که اگر این ماجرا را در روزنامه‌ها بخوانند شاید باورش نکنند، بس که باورنکردنی است. فکر کردم که کاش کاری بیشتر از درست‌کردن یک روزنامه‌دیواری کسل‌کننده از دستم برمی‌آمد. اما فعلا تنها کاری که بلدم همین است. تصمیم گرفتم به عکاس محبوب جدیدم پیام بدهم. با کمک مترجم گوگل یک چیزهایی سرهم کردم. بهش گفتم که دارم چه کار می‌کنم و می‌خواهم از عکس‌هایش در روزنامه دیواری‌ام استفاده کنم. نمی‌دانم آن را می‌بیند یا نه. تازه از صفحهٔ او به جاهای دیگری رسیده بودم. به یک عکس سرحال و شاد از قدس. یک‌عالمه زیرانداز رنگی‌پنگی روی زمین پهن کرده بودند. داشتند قابلمه‌هایشان را برمی‌گرداندند تا «مقلوبه» بخورند. به شدت دلم خواست از آن بچشم. ضعف کردم. توصیه‌های مامان و بابا درمورد آشپزی را کنار گذاشتم و صدایم را بلند کردم: «عزیز! فرداشب مقلوبه می‌خوری؟» • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌ودو • - • - • - • - • - • - • - • - • - • از آشپزی امشبم چندتا درس بزرگ گرفتم. یک. همیشه به حرف پدر و مادرتان گوش بدهید. خصوصا اگر آن حرف، دربارۀ درست‌نکردن غذای جدید در خانۀ مادربزرگتان باشد. دو. غذای جدید را یا درست نکنید، یا به مقدار خیلی خیلی کم درست کنید که روی دستتان باد نکند. سه: چنانچه غذا زیادی تند شده باشد، برای مادربزرگتان قابل مصرف نیست و باید تمامش را خودتان بخورید. اما از آنجا که درس شمارۀ دو را فراموش کرده‌اید، همراه جوجه‌کباب یک ماست هم بخرید تا بتوانید غذا را با کمک آن فرو دهید. چهار: وقتی مادرتان تماس گرفت و گفت شام چی درست می‌کنی، مخفی‌کاری نکنید و صادقانه اسم غذا را بیاورید تا جلویتان را بگیرد. نه اینکه بگویید «یه‌کم گوشت با برنج.» دستورالعمل را دویست‌بار خواندم. مواد اولیه را داشتیم. ته فریزر عزیز هم یک‌کوچولو گوشت پیدا کردم. احساس آشپزهای حرفه‌ای به من دست داد. درست همانطور که مامان و بابا می‌ترسیدند. طبق دستور، تمام مواد را به دقت آماده کردم و پختم و ترکیب کردم. تازه فلفل را اضافه کرده بودم که عزیز آمد و پاکتی را روی اُپن گذاشت: «ببین دختر‌کم! گشتم پیداش کردم.» یک روزنامهٔ خیلی قدیمی بود. دیگر داشت از هم می‌پاشید. توجهم به عکس بزرگ راهپیمایی جلب شد. عزیز نقطهٔ کوچکی را نشان داد: «اولین روز قدس ایران! اونم منم.» روی عکس خم شدم. بعد بیشتر خم شدم. هرچه خم‌تر می‌شدم، تصویر مبهم‌تر می‌شد. - از کجا می‌دونی این شمایی عزیز؟ چیزی دیده نمی‌شه که! - خدا رحمت کنه حاجی‌اسماعیل رو! روزنامه رو آورد، گفت عزیزجان عکست رو چاپ کردن! گفتم از کجا می‌دونی این منم؟ گفت من شما رو هرجا ببینم می‌شناسم! فقط توانستم خنده‌ام را جمع کنم و بگویم: «آها!» انگار مغزم سعی داشت بفهمد دقیقاً باید چطور و به چه چیز واکنش نشان دهد. یک‌عالمه آدم به اندازهٔ نقطه در یک عکس فوق‌العاده قدیمی جمع شده بودند. اصلا دربارهٔ کدام بخشش باید نظر می‌دادم؟ تار بودن عکس؟ اعتمادبه‌نفس عزیز؟ یا اینکه ممکن است آدم توی عکس اصلا عزیز نباشد؟! روزنامه را گرفتم و به دقت نگاهش کردم. به آدم‌های توی عکس که همه با یک هدف آنجا جمع شده بودند. عزیز ترسید که دست‌هایم چرب‌وچیلی باشد. گنجش را زود گرفت و در پاکت گذاشت. اصلا اصرار نکردم که آن را بیشتر ببینم. من که مثل بعضی‌ها نیستم که با دست تفی به دارایی‌های ارزشمند بقیه حمله کنم! چشمم به صفحۀ موبایل و دستور پخت افتاد. تصمیم گرفتم بعدا مفصل‌تر درمورد عکس با او حرف بزنم و کمی فلفل اضافه کردم. بعد دوربینم را آوردم تا میز را بچینم و چندتا عکس هنری از شاهکارم بگیرم. اولین ضربۀ روحی را آنجا خوردم که مقلوبه از هم پاشید. نصفش توی دیس ریخت و نصفش روی فرش. طبیعتا قبل از هر کاری، جاروبرقی کشیدم. وقتی بالاخره سر سفره نشستیم، با هیجان اولین لقمه را در دهانم گذاشتم. خب، آتش گرفتم! همه‌اش تقصیر عزیز است که من دوبار فلفل اضافه کردم. اصلا به من ربطی ندارد! بعد هم همانی شد که فهمیدید. مجبور شدم برای عزیز شام سفارش بدهم. سر جدتان هیچوقت غذای جدید درست نکنید یا اگر خواستید بکنید، بگذارید یک نفر دیگر درست کند. کسی که واقعا آشپزی بلد است و جوگیر نشده. تا درودی دیگر بدرود! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌ودو • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌وسه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • از گشت‌وگذارهای اینترنتی و اینستاگرامی‌ام کلی یادداشت برداشته‌ام. روزنامه‌ام واقعا دارد پرمحتوا می‌شود. البته سعی دارم زیاد با خانم شالچی چشم‌توچشم نشوم. مبادا به این نتیجه رسیده باشد که روزنامه به تنهایی برای جبران دسته‌گل‌هایم کافی نیست. امروز هم تمرکز کرده بودم که او را نبینم، اما انگار او تمرکز کرده بود که حتما من را ببیند. این شد که در راهرو به هم برخوردیم. خانم شالچی با روی گشاده گفت: «من به حرفایی که زدی بیشتر فکر کردم. این که موضوعی که بهت دادم سخته و تو هم سرت شلوغه...» یعنی می‌خواست بگوید که دیگر لازم نیست روزنامه را درست کنم؟ یعنی داشتم آزاد و رها می‌شدم؟ اگر این حرف را هفتۀ پیش به من زده بود، گل از گلم می‌شکفت و هرکس قیافه‌ام را می‌دید، فکر می‌کرد در قرعه‌کشی دویست‌میلیون‌تومانی ماست چکیده برنده شده‌ام. تقریبا مطمئن بودم که خانم شالچی می‌خواهد روزنامه را از من بگیرد و همینطوری محض رضای خدا من را عفو کند. اما برخلاف چیزی که خودم انتظارش را داشتم، در ذهنم دنبال جمله‌ای گشتم که با گفتنش، روزنامه را برای خودم نگه دارم. برای همین تا خانم شالچی حرفش را شروع کرد گفتم: «نه نه! دارم روش کار می‌کنم. به همه‌چی می‌رسم.» خانم شالچی با لبخند گفت: «می‌دونم! منم نمی‌خواستم روزنامه رو ازت بگیرم!» گفتم: «جدی؟ پس چی؟» خانم شالچی گفت: «می‌خواستم بپرسم چطوره از یکی کمک بگیری و باهم تیم بشید؟... یکی از بچه‌های نقاشی هست که چندبار توی تزئینات و پوسترهای نمازخونه کمکم کرده. تازه قبلا دیدمتون باهم! فکر کنم باهم دوستید. ملیکاست اسمش!» خانم شالچی عزیز! مدرسه این‌همه دانش‌آموز دارد. اگر بخواهم یک حساب سرانگشتی بکنم، روی هم بیش از صدوپنجاه دانش‌آموز در این هنرستان هستند که نقاشی خیلی‌هایشان هم خوب است. حالا اگر بخواهیم بر اساس علم آمار و احتمالات هم حساب کنیم، احتمال اینکه شما بین همهٔ آن‌ها ملیکا را انتخاب کنید، چیزی در حدود دو یا سه درصد است. مربی پرورشی عزیزمان هیچ توجهی به قیافه و اخم‌های درهم من نکرد. همانطور که می‌رفتیم ادامه داد: «اتفاقا یه بارم بهم می‌گفت تاریخ دوست داره. چطوره یه ذره اطلاعات تاریخی به روزنامه اضافه کنی و زحمتشو ملیکاجون بکشه؟ پروپیمون‌تر هم می‌شه...» می‌خواهم تا صدسال پروپیمان نشود! اصلا اگر او بیاید، به جای عکس‌های جنگ، عکس‌های تفی را روی روزنامه می‌چسبانم! این تنها راهی است که به همه بفهمانم دقیقا چرا چشم دیدن ملیکا را ندارم. شاید خانم شالچی هم بالاخره بفهمد! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ! !