eitaa logo
معصومانه
7.1هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
708.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر جون! ذهن شلوغ داری؟ دلت می‌خواد یکی فقط گوش بده و بفهمت؟ یه مشاوره‌ی رایگان داریم، مخصوص خودِ تو بی‌قضاوت، رفیق‌طور!😉 اگه دوست داشتی، من اینجام پیام بده 🆔@masumaneh_admin ⌛️برای چهارشنبه ۷ خرداد ماه: 📩 لطفا این اطلاعات رو تکمیل کنید و به آیدی زیر ارسال کنید. ✓نام و نام خانوادگی ✓مقطع تحصیلی ✓شماره تماس 🔰ظرفیت محدوده و الویت با اونیکه زودتر پیام بده. 🕌«مشاوره» فقط بصورت حضوری و در فضای رواق معصومانه حرم مطهر هست. ╰┈➤@masumaneh
🌻 کتاب رمز موفقیت نوجوانان فصل سوم: از لحظه استفاده کنید:) ☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ 🄹🄾🄸🄽 ⇩ •●.‌.➺⎝‌ @masumaneh ⎞ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🎥 +حوصلت سر رفته؟ گرفته ای ؟ + این هفته میتونی یه قرار فرهنگی با دوستات بزاری!! _کجا؟؟ +هیئت..😎 _مگه چه خبره؟؟😳 +یه اردوی سینمایی با دختران معصومانه‌ای داریم :))) اکران فیلم « پیشمرگ» لطفاً جهت ثبت نام به لینک زیر 👇 مراجعه کنید: https://astanehmehr.amfm.ir/film_pishmarg/ 🔺روز پنجشنبه ۸خرداد ماه 🔻ویژه دختران ۱۲ تا ۱۷ سال @masumaneh
ریاح نت4_5884076930340235520.mp3
زمان: حجم: 1.76M
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •🥀 🎧من و بسپار به جوادت تو شلوغیای محشر ... ❤️‍🩹 🎙محمد حسین عطا الهی @masumaneh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌وسه • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌وچهار • - • - • - • - • - • - • - • - • - • همانطور که می‌رفتیم، خانم شالچی برای مربی بهداشتمان دستی تکان داد و گفت: «خانم کمالی‌جان، من با تابلو اعلانات این راهرو کار دارم. لطفا پوسترهای دهان و دندانت رو بچسبون جلوی در حیاط... نظرت چیه آلا؟» گفتم: «آره... بیماری‌های لثه جلوی در حیاط بیشتر دیده می‌شن.» خانم شالچی گفت: «اون رو نمی‌گم! روزنامه‌دیواری.» بعد از موقعیت‌های حساس، چیزهای کمی از آن‌ها را یادم می‌ماند. برای همین درست یادم نیست که دقیقا چه جوابی دادم. چیزهایی گفتم درمورد اینکه تنهایی راحت‌ترم، یا بدون ملیکا راحت‌ترم، یا نیازی به کمک ندارم، یا نیازی به کمک شخص خاصی به نام ملیکا ندارم. هرکسی، تاکید می‌کنم، هرکسی به جای او باشد حاضرم نصف روزنامه را به او بدهم. با اینکه نمی‌دانم چطور این مسئلۀ پیچیده را ساده‌سازی کردم و در چند جملۀ کوتاه توضیحش دادم، اما یادم هست که خانم شالچی چه جوابی داد: «می‌تونه توی تزئین کمکت کنه. دختر خوبیه که! نقاشیش هم عالیه. تازه بخش تاریخی رو اگه اضافه کنی بد نیست. البته منظورم یه خرده اطلاعاته که فقط یه چیزهایی یاد بچه‌ها بده. قطعا کلیّت روزنامه دست خودت می‌مونه.» رسیده بودیم دم در کلاس ما. دیگر امیدی به راضی‌کردن خانم شالچی نداشتم. بهترین فرصت بود که خداحافظی کنم (شما بخوانید: بهترین فرصت بود که مثل پلنگ بگریزم) گفتم اگر به کمک احتیاج داشتم خودم به ملیکا می‌گویم. رفتم داخل کلاس و خوشبختانه باقی روز به قدری مشغول شدم که مکالمه‌مان را کاملا فراموش کردم. ظهر وقتی داشتم می‌رفتم خانه، دوباره کنار در حیاط همدیگر را دیدیم. همانجایی که خانم کمالی مشغول چسباندن پوسترهای بهداشت دهان و دندانی بود که طرز صحیح مسواک‌زدن را آموزش می‌دادند. «ملیکاجون» هم آنجا بود. تا آمدم فرار کنم، خانم شالچی گفت: «خودش اومد!» چاره‌ای جز جلورفتن نداشتم. خانم شالچی به ملیکا نگاهی انداخت و گفت: «چه به موقع اومدی آلا! ملیکا گفت شما دوتا خیلی باهم رفیقید. و خیلی دوست داره به روزنامه بخش‌های تاریخی اضافه کنه و برای تزئین، روش نقاشی بکشه. من باهاش درمورد روزنامه صحبت کردم.» خانم شالچی به ملیکا لبخند زد. ملیکا به خانم شالچی لبخند زد. خانم شالچی و ملیکا به من لبخند زدند. به خانم شالچی -اما نه به ملیکا- لبخند زدم. لبخند زورکی‌ام احمقانه از آب درآمد. تصویر ناگوار عکس‌های تفی جلوی چشم‌هایم ظاهر شد. دندان‌هایم را به هم فشار دادم و احتمالا این کار، لبخندم را احمقانه‌تر از آنچه که بود جلوه داد؛ نه یک لبخند مرموز از آن‌ها که به دشمنت می‌زنی. به لبخندزدن ادامه دادیم تا جایی که چند نفر از بین‌مان رد شدند. خودم را بین‌شان جا کردم و به معنی واقعی کلمه، مثل پلنگ گریختم! • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌وچهار • - • - • - • -
| 📷 قسمت بیست‌وچهار و نیم! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • گزارشی نیمه‌شبانه از وضعیت یک فاطمه‌آلای بدشانس. فقط برای اینکه احوالاتم را بدانید و با عذاب وجدان سر روی بالشت بگذارید. صدای خروپف عزیز می‌آید. تخت خوابیده که فردا بلند شود و برود سراغ کارهای خیریه‌شان. روی بالشتی که به من داده راحت نیستم و خوابم نمی‌برد. البته اگر خودم کمی در تنظیم وضعیت گردنم به بالشت کمک کنم، همه‌چیز بهتر می‌شود. گردنم را در زاویۀ نود درجه نگه داشته‌ام تا موبایل را ببینم و در تلاشم همانطور که تایپ می‌کنم، با دو انگشت شست دوتا پایم، لحاف را از زانوهایم پایین‌تر بکشم؛ به نحوی که فقط انگشت کوچک پای راستم بیرون بماند و دمای بدنم را تنظیم کند. این‌ها را گفتم چون اگر بدانید با چه دشواری و زحمتی این‌ها را برایتان می‌نویسم، با دقت بیشتری می‌خوانید. واقعا لازم دارم که چند هزار نفر حرف‌های من را با دقت بخوانند و به خاطر همدردی با من نتوانند بخوابند. وقتی دقیق‌تر فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که امروز نباید فرار می‌کردم. کسی که باید فرار کند من نیستم، یک نفر دیگر است. او باید از چشم‌توچشم‌شدن با من بترسد و عاجزانه راهی برای عذرخواهی از من پیدا کند. نه اینکه خودش را به آن راه بزند و وانمود کند که از هیچ چیز خبر ندارد. این قضیه حرصم را درمی‌آورد. چیز دیگری که حرصم را درمی‌آورد، این است که همین چند دقیقۀ پیش، اعلان جدیدی آن بالای صفحه آمد. پیامرسان نازنازی هم طبق معمول همیشگی‌اش، بلد نیست چطور پیام‌های جدید را بدون بازکردنشان نشانم بدهد. از بالای صفحه چیزهایی دیده می‌شود. ملیکا چند پیام صوتی فرستاده و در پیامی که آن را نصفه‌نیمه می‌بینم نوشته: «بیام خونه‌تون روی روزنامه کار کنیم و...» و یک پیام دیگر: «شاید بفهمم چه‌ت شده. امروز فکر کنم دیرت شده بود نشد حـ....» فکر کنم مقصر اصلی نخوابیدنم را پیدا کردم. خانم شالچی عزیز! این بالشت طفلکی هیچ اشتباهی نکرده است. شمایید که نمی‌گذارید بخوابم! تازه داشت از کارم خوشم می‌آمد که آن فکر خلاقانه به ذهن‌تان خطور کرد و باعث شدید ملیکا بازهم به من پیام بدهد. پیام‌هایی که هیچ خیال ندارم بازشان کنم. مثل پیام‌های گروه خادمیاری‌مان که هنوز بازشان نکرده‌ام. نمی‌دانم بچه‌ها این وقت شب دربارۀ چه چیزی حرف می‌زنند. البته با آن‌ها هیچ مشکلی ندارم. فقط الان حسش نیست که پیام‌هایشان را بخوانم. راستش را بخواهید، کمی هم کنجکاوم که ملیکا دارد چه می‌نویسد. اما باید دقت کنم که دستم روی پیام‌هایش نخورد. نباید بازشان کنم. صبر کنید. چرا من باید در یک شب، دوبار از یک پیام‌رسان ضربه بخورم؟ باگ برنامه، زحمت این کار را برایم کشیده است: تمام پیام‌های ملیکا باز شده‌اند. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
#نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌وچهار و نیم! • - • - • - • - • - • - • - • - •
| 📷 قسمت بیست‌وپنج • - • - • - • - • - • - • - • - • - • دوست دارم مثل پلنگ، سریع به خانه برگردم. چون فهمیدم دایره‌المعارف عکاسی‌ام را جا گذاشته‌ام. اما به مامان گفتم، گفت آنقدرها مهم نیست. او که دخترش را در قم جا گذاشته خیالش راحت‌تر است تا من که کتابم را در خانۀ خودمان جا گذاشته‌ام. البته یک دلیل دیگر هم دارم. اگر بروم خانه و تا وقتی خانواده‌ام برگردند تنها بمانم، دیگر هیچکس نمی‌تواند مجبورم کند که در را برای مهمان ناخوانده‌ام باز کنم. می‌توانم از نمایشگر کوچک آیفون به او که در کوچه منتظر می‌ماند نگاه کنم؛ حتی دستم را به دکمۀ دربازکن نزدیک نکنم و لبخندهای شرورانه بزنم. اما حتما می‌آید. حتی این که من خانۀ عزیز هستم هم مانع او نمی‌شود. عزیز همین الان از خیریه برگشت. مؤسسه‌شان خیلی از اینجا دور نیست. همین الان فهمیدم که مادربزرگ عزیزم، مامان دشمن من را در خیریه‌شان می‌شناسد. و فهمیدم _از شانس زیبای من‌_ او و دخترش هردو امروز آنجا بوده‌اند. و فهمیدم مادربزرگ عزیزم به آن‌ها گفته است که من مدتی پیشش هستم. و فهمیدم که مادربزرگ عزیزم همانجا شنیده که «قراره من و آلاجون باهم روزنامه‌دیواری درست کنیم» و فهمیدم که مادربزرگ عزیزم دعوتش کرده تا بیاید اینجا کار کنیم. پس حتما می‌آید. با کله. چرا هیچکس نظر من را نمی‌پرسد؟ چرا عزیز قبل از دعوت‌کردنش با من مشورت نکرد؟ شاید دفعۀ بعدی که رفتم حرم، با مشاور رواقمان درمورد این ماجرا صحبت کنم. شاید یک چیز درست‌وحسابی بگوید. مثلا «دیگه کف خونه رو جارو نزن تا عزیز بفهمه چقدر ناراحتی.» یا «باید با دست تفی به ملیکا حمله کنی، با همون دست سراغ خانم شالچی هم برو.» احتمالا یک راه غیر تفی هم جلوی پایم می‌گذارد. ولی دلم می‌خواهد خودم این مشکل را حل کنم. هرطوری که دلم خواست. برای شروع، فهمیدم ایتا کار خیلی خوبی کرده که پیام‌های او را باز می‌کند. اینطوری بیشتر لجش می‌گیرد. خصوصا وقتی که دارد اولین بخش کارش را آماده می‌کند. مدام برایم عکس می‌فرستد. پیام‌هایش چیزهایی درمورد ترکیب رنگ، هیجان‌انگیز بودن تاریخ، و تکرار این سوال است که «چی شده آلا؟ نکنه حالت خوب نیست؟» یعنی فکر می‌کند اینکه جوابش را نمی‌دهم ممکن است به دلیل سرماخوردگی یا درد حاد معده باشد؟ چرا مغزش را به کار نمی‌اندازد تا بفهمد من چرا جوابش را نمی‌دهم؟ چرا به فکرش نمی‌رسد که چرا هرچه فکر می‌کند، نمی‌فهمد چرا رنگ زرد گران‌قیمتش را گم کرده است؟ الان هم نوشت: «کی بیام ببینمت؟» یکی به جای من جواب این دختر را بدهد. یکی از شما چندهزار نفر. من نمی‌دانم به این بشر چه باید گفت. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
#نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌وپنج • - • - • - • - • - • - • - • - • - • دوست
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌وشش • - • - • - • - • - • - • - • - • - • پایم را روی همان بالشتی گذاشته‌ام که زیاد راحت نبود. باندپیچی‌اش کرده‌ایم. درد هرازگاهی می‌رود و برمی‌گردد. وقتی نیست خوبم، ولی وقتی می‌آید خیلی کلافه می‌شوم. دکتر گفت نه شکسته و نه در رفته است. پس جای نگرانی نیست. فقط یک‌جور پماد داده تا دردش را کمتر کند. عزیز پیشنهاد داد کمی اینترنت‌بازی کنم، شاید حواسم از درد پرت شود. مامان هر پنج دقیقه زنگ می‌زند. دنبال بلیط برگشت فوری می‌گردد. شاید وقتی کمی شجاعتم را جمع کردم، بتوانم به او بگویم که همانجا بماند. چون خوبم. چون زنده مانده‌ام. چون این پایم بود که در سقوطم آسیب دید، نه سرم. لابد می‌خواهید بدانید چه اتفاقی افتاد. داشتم خوش‌وخرم به زندگی‌ام می‌رسیدم! حالم خوب بود و شما هم می‌دانستید که جواب ملیکا را نمی‌دهم، اما نه چون سرماخورده‌ام یا به هر دلیل دیگری در بستر بیماری افتاده‌ام. حالا تقدیر عزیز طفلکم را مجبور کرده تا خودش پای گاز بایستد و تنهایی جاروبرقی بکشد. من حتی نمی‌دانم چطور باید تا دستشویی بروم و برگردم. باشد! می‌توانم قیافۀ تک‌تک شما چندهزار نفر را تصور کنم که چشم‌هایتان را رو به بالا می‌چرخانید و می‌گویید: «زود باش بگو دیگه!» اگر عزیز هم ماجرا را همین‌قدر آرام برای مامان تعریف کرده بود، او تا این حد نگران نمی‌شد! شما هم لابد پیش خودتان فکر می‌کنید «آلا یه دسته‌گل دیگه به آب داده» باید بگویم که کمی، فقط کمی حق با شماست. اگر این بلا را سر خودم نیاورده بودم، الان مثل آدم سر روزنامه‌دیواری نشسته بودم! امروز، عالی بود. جدی می‌گویم. واقعا به من خوش گذشت. رفته بودم حرم؛ سر قرار همیشگی‌ام با مینا و مریم. عزیز هم دوست داشت همراهم بیاید. پس باهم رفتیم. همه‌چیز همانطوری بود که باید باشد. گنبد، صحن مسجد اعظم، چایخانه و همه‌چیز. اما از وقتی که رفتار غیر عادی دوستانم را دیدم، باید حدس می‌زدم که امروز اتفاقات عجیبی خواهد افتاد. بیایید باهم برگردیم عقب‌تر. همان موقعی که عزیز رفت نماز بخواند و خودم هم سر جای همیشگی‌ام نشستم و به گنبد خیره شدم. مینا و مریم برخلاف همیشه، سر وقت نیامدند. زنگ زدم، اما برنداشتند. بدم نیامد. نگران هم نشدم. فرصتی برای خلوت‌کردن داشتم. خلوت‌کردن با کسی که هیچوقت از شنیدن غرغرهای من خسته نمی‌شود و به خرابکاری‌هایم نمی‌خندد. امروز هم خودش نجاتم داد. مطمئنم. اصلا می‌دانید چی؟ بقیه‌اش را تعریف نمی‌کنم. نمی‌خواهم پیش خودتان فکر کنید که من دست‌وپاچلفتی یا چیزی در همین مایه‌ها هستم. . . . . . حدس زدم که دارید با خودتان می‌گویید «آلای طفلکی. نمی‌دونم چرا انقدر دردش اومده. کاش می‌گفت چی شده.» و دلم نیامد که همینطوری به حال من غصه بخورید. پس شما را می‌بخشم و فرداشب ماجرا را تعریف می‌کنم. خوددرگیری مزمن هم ندارم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌وشش • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌وهفت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • _ خوشحالم که تا مینا و مریم بیان، وقت دارم با شما حرف بزنم خانوم. اصلا کاش یه کاری کنین که نیان. که من و شما همینطوری باهم گپ بزنیم. عزیز هم که داره سورۀ فتح می‌خونه. بهم گفت تا وقتی دوستام برسن، فرصت خوبیه که یه مطلب جدید برای روزنامه پیدا کنم. اما حوصله ندارم. اصلا خسته شدم. بلد نیستم به ملیکا بگم چرا از دستش عصبانی‌ام. آخه ضایع نیست؟ یعنی بهش بگم «از دستت عصبانی‌ام چون عکسم رو تفی کردی»؟ خیلی باکلاس‌تر نمی‌شد اگه می‌گفتم «از دستت عصبانی‌ام چون عکسم رو به آتش کشیدی و خاکسترش رو در اقیانوس اطلس ریختی»؟ حتی حاضر بودم بگم «ازت ناراحتم که عکسم رو به خورد یه بز دادی.» باز هم خدا را شکر که عکس بود، نه لنز دوربین... اَه! دوباره اعصابم خراب شد... چقدر گنبدتون امروز قشنگه خانوم! بذارید یه عکس بگیرم... آهان! عالی شد. می‌تونم بذارمش توی کانال. من چه خوشبختم که خادم شمام. اون روز که رسما خادم بشم و شیفت ثابت بگیرم، از خوشحالی می‌رم روی ابرها. نشسته بودم جلوی گنبد و با خانم‌جان حرف می‌زدم. عجب لحظات آرامش‌بخشی بود. بدون درد و خونریزی! دلم می‌خواست تا یک‌میلیون‌سال دیگر همان‌جا بنشینم و خلوت کنم، اما سروکلۀ مینا و مریم پیدا شد. بعد از خواندن سهمیۀ درس هر روزمان، گفتم در رواق معصومانه کار دارم. یکهو مریم از جا پرید و مینا نگاه نگرانی به او انداخت. گفتند: «چه عجله‌ای داری. فعلا بشینیم.» گفتم خسته شده‌ام. باهم نگاه مشکوکی رد و بدل کردند و بلند شدند که همراهم بیایند. این اتفاق عجیبی است چون آن‌ها اصلا در برنامه‌های رواق نیستند. تنها چیزهایی که از رواق می‌دانند را من کم‌وبیش برایشان تعریف کرده‌ام. آخ... درد، هرچندوقت یک‌بار می‌رود و با شدت بیشتری برمی‌گردد. خلقم را تنگ کرده است. هربار که به خودم می‌پیچم، عزیز به یکی از ائمه متوسل می‌شود. داشتم می‌گفتم. مینا انجیرخشکی از کیفش درآورد و تعارفم کرد: «می‌دونستی انجیر هم به فلسطین مربوطه؟» تا من بپرسم چرا و چطور، مریم از ما دوتا جلو زد و دوان‌دوان رفت. مینا گفت: «میاد زود.» و شروع کرد دربارۀ ارتباط انجیر و فلسطین حرف‌زدن. چنان یک‌ریز و مسلط دربارهٔ «درخت‌های انجیر و اهمیت آن‌ها در کنار زیتون و هندوانه در فرهنگ و آثار هنری هنرمندان فلسطینی و غیر فلسطینی، خصوصا ساکنان دیگرکشورهای مسلمان در واکنش به جنایات رژیم صهیونیستی» صحبت می‌کرد که انگار دارد برای سخنرانی در سازمان ملل آماده می‌شود. انگار نه انگار این روزنامهٔ من است. نمی‌دانم او چرا انقدر تحقیق کرده بود. حتی امان نداد بپرسم مریم کجا می‌رود. بعدش هم البته مسئلهٔ دیگری پیش آمد که مریم را کاملا فراموش کردم... • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ !
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آماده ای باهم بریم سراغش خانوم خوشگله؟! خب اِهم اِهم بسم الله الرحمن الرحیم نیاز داریم به یک چهارم یه طالبی نصف پیمانه یخ تگری یدونه بستنی نصف پیمانه شیر اینارو میریزیم تو مخلوط کن دکمه رو میزنیم و غیییییژژژژژژژ میچرخه و حاصل میشه یه خوشمزه خوردنی که تو فیلم میبینی🥲✨ نوش جونت معصومانه ای جون:)! ╰ ➣ ━≪ @masumaneh ≪━♡
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌وهفت • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌وهشت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • همین که وارد شبستان حضرت خدیجه شدیم، مثل همیشه محو آینه‌کاری‌های در و دیوار شدم. حیف که دوربین حرفه‌ای‌ام را به حرم نمی‌آورم، وگرنه عکس‌های خیلی فوق‌العاده‌ای می‌گرفتم. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا، بالکن شرقی. همانجا بود که شنیدم یکی دارد صدا می‌زند: فاطمه! فاطمه! «حنانه» یکی از بچه‌های هیئت بود که صدایم می‌زد: «سلاااام فاطمه! خوب شد اومدی، یادت که نرفته که هیئت این هفته با محلۀ ماست دیگه؟» اولین واکنشم این بود که تعجب کنم، چون کم پیش می‌آید من را فاطمه صدا بزنند. برای همین با کلی تأخیر توانستم جواب سلامش را بدهم. دومین واکنشم مرور آدرس خانه بود تا یادم بیاید در کدام محله زندگی می‌کنم. چیزهای محوی از نوبت و هیئت و برنامه و این چیزها یادم آمد. از بس درگیر روزنامه و کارهای خودم شده بودم، پاک یادم رفته بود و در این مدت هم به رواق سر نزده بودم. هنوز این یادآوری را هضم نکرده بودم که حنانه دوباره گفت: «فاطمه، دستت درد نکنه که پذیرایی برنامۀ چهارشنبه رو خودت به عهده گرفتی. خیال همه رو راحت کردی.» همانجا ایستادم: «من به عهده گرفتم؟!» با هیجان گفت: «آره دیگه! یادت نمیاد؟ اون دفعه؟ برنامه که تموم شد؟ اومدی ساندویچ نون‌پنیرسبزی رو برداشتی، یه گاز گنده زدی، حسابی جویدی و قورت دادی، بعد گفتی «بچه‌ها هروقت نوبت ما شد، پذیرایی کامل با من.» ما هم استقبال کردیم، گفتیم دست‌تنها سختت می‌شه، ولی تو گفتی نه بابا بذارید کلا به عهدۀ من باشه. یادت اومد؟ مگه پیام‌های گروه رو چک نمی‌کردی؟» چیزهای جدیدی یادم آمد. مثلا اینکه ساندویچی که من برداشته بودم، داخلش یک‌عالمه تره داشت و من از طعم تره متنفرم. بعد یادم آمد که از یکی دوماه قبل، پذیرایی برنامه را به عهده گرفته بودم. آن موقع که نمی‌دانستم قرار است در همان هفته این‌همه بلا سرم بیاید! خنده‌ای زورکی تحویلش دادم: «آهــااا... اونو می‌گی!» حنانه گفت: «حله دیگه فاطمه؟ ما بریم دنبال سخنران و دکور؟ چیزی نمونده تا چهارشنبه» نگاهم افتاد به مینا که منتظرم ایستاده بود. گفتم: «خب... فکر کنم. شاید. احتمالا. یعنی حتما.» حنانه هم دنبالم راه افتاد: «چی درست می‌کنی فاطمه؟ یه ساندویچ مثل نون و پنیر؟ سالاد الویه؟ با نون تست یا لواش؟ یا یه جور فینگرفود؟ لقمه‌های کوچولو؟ کالباس هم داره؟» داشت سرم را می‌برد و داشتم می‌گفتم که هنوز نمی‌دانم اما گوش نمی‌داد. مینا که حوصله‌اش از مکالمۀ کسالت‌بار و تمام‌نشوی ما سر رفته بود، دستم را کشید و وارد رواق شدیم. همین که پایم را توی رواق گذاشتم، بارانی از کاغذرنگی و برف شادی روی سرم ریخت. مریم هم آنجا بود. با یک کیک تولد کوچک در دستش! مینا و مریم باهم داد کشیدند: «تولدت مبارررک!» و شروع به کف‌زدن کردند. حنانه گفت: «فاطمه، من سس گوجه نمی‌خورم.» خدایا! این بچه واقعا نمی‌داند که هر جایی مکانی و هر سخنی نکته‌ای دارد. اشتباه گفتم؟ شاید. مهم نیست. مهم این است که آن‌روز تولدم بود؛ مگر نه؟ نه! چون تولدم نبود! • - • - • - • - • - • - • - • - • - •