✨
به یک چشم گریم
به یک چشم خندم،
که دریا فرو رفت
وگوهر بر آمد
#امام_خمینی رحمةالله
#معصومانه #ایران
❁ @masumaneh
✨
سخنرانی رهبر انقلاب اسلامی در سی و ششمین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی رحمت الله علیه ۱۴۰۴٫۳٫۱۴
#رهبر #بسته_خبری
#امام_خمینی رحمةالله
#معصومانه
❁ @masumaneh
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🥀
قافله سالار داره میاد... 😭😭
#معصومانه #ریلز
#حرکت_کاروان_امام_حسینﷺ
❁ @masumaneh
•🥀
امروز فقط یه روز معمولی نیست...
هم روز وداع با امام خمینی (ره) بود،
هم روزی که کاروان عشق راهی کربلا شد...
امام حسین (ع) و یارانش رفتن،
تا به دنیا بگن؛ برای حق باید ایستاد، حتی اگه آخرش، سخت باشه...
یه کاروان بود و یه دلای خیلی بزرگ...
دلایی که ما هنوز، بعد از قرنها براشون اشک میریزیم... 💔
#معصومانه
#حرکت_کاروان_امام_حسینﷺ
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی • - • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیویک
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
خب، حتما یادتان هست که وقتی ملیکا و من توی راهرو به هم برخورد کردیم چقدر خوب خودم را جمع کردم که مثل لواشک روی زمین پهن نشوم. داشتم فکر میکردم حالا که اینبار موفق نشدم، واقعا خوششانس بودهام که توی حوض نیفتادهام.
در آن هیروویر، به جز داد خودم صدای جیغ یک نفر دیگر را هم شنیدم. به جرئت میگویم که حنانه بیشتر از همه برایم نگران شده بود. احتمالا نه به این دلیل که بنیآدم اعضای یک پیکرند و نه چون قلب مهربانی دارد. بلکه میترسید من به دلیل مصدومیت نتوانم پذیرایی هیئت را به موقع حاضر کنم.
واکنش شما به این ماجرا هم از دو حالت خارج نیست. یا دارید از خنده ریسه میروید و یا به حالم گریه میکنید. بقیۀ ماجرا هم که دیگر گفتن ندارد. مینا، مریم، عزیز و حنانه کمکم کردند بلند شوم. آنقدر آخواوخ کردم که من را بردند درمانگاه حرم. پیچخوردگی واقعا وحشتناک است. اما یک چیز دیگر هم هست که از آن وحشتناکتر است: عزیز میگوید وقتی ملیکا به دیدنم بیاید، روحیهام خیلی بهتر میشود. میگوید ملیکا خیلی دختر خوبی به نظر میرسد و میتواند به جای من به او در جاروبرقیکشیدن کمک کند. و میگوید حالا که به او اجازه داده برای کار روی روزنامهدیواری به اینجا بیاید، من باید حتما او را دعوت کنم. حتی فکر کردن به ملیکا باعث میشود پایم درد بگیرد! اگر خوب بررسی کنیم، این اتفاق هم ممکن است یکجورهایی تقصیر او باشد. البته فعلا اینکه عزیز بیخیال دعوتکردن او نمیشود تقصیر خودم است.
به مامان گفتهام که خوبم و نیازی نیست برگردد. حالا دهبرابر قبل زنگ میزند و مدام برایم عکس میفرستد. امشب موبایلم را به عزیز دادم تا عکسهایی را که مامان از خودش و حسین و بابا در حرم فرستاده بود ببیند. دست عزیز روی صفحه خورد و اشتباهی عکسهای من و ملیکا را در پارک آورد. مهارتهای عکاسیام را حرام کرده بودم تا از خودم و خودش عکسهای هنری بگیرم. همان روزی بود که پیاده از بوستان نرگس تا خانهٔ ما رفتیم. نمیدانم چند ساعت پیاده راه رفتیم، اما آنقدر مشغول حرفزدن بودیم که هیچکداممان خستگی را نفهمیدیم.
عزیز گفت: «امیدوارم خدا روزبهروز دوستای خوب بیشتری بهت بده دخترکم!»
داشتم میگفتم «الهی آمین» که عزیز دعایش را اینطور تمام کرد: «مثل ملیکا! چه خوبه که چنین دوستی داری. واقعا خانوادهٔ خوبی هستن. دوستیت رو باهاش حفظ کن عزیزکم. ارزش هیچی مثل دوست خوب نیست.»
فقط همین را کم داشتم که عزیز درمورد دوست و ارزش آن نصیحتم کند. مختصر و مفید گفتم: «آره.» با اینکه «آره» اصلا جواب حرف عزیز نبود. وانمود کردم دیگر حواسم به عکسها نیست و دارم به ساعت دیواری نگاه میکنم. دلم میخواست عکسهای ملیکا را پاک کنم تا هیچکس او را نبیند و نخواهد درمورد دوستی او نصیحتم کند. لابد اگر جریان عکسهای تفی را میگفتم، عزیز بازهم طرف او را میگرفت. برای همین ساکت ماندم و حتی یک کلمه هم نگفتم.
عزیز عکسها را ورق زد تا دوباره به فیلم حسین در حرم برسد. شروع کرد به قربانصدقهٔ برادرم رفتن. دیگر باهم حرف نزدیم تا وقتی که بلند شد و رفت تا شام درست کند.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#عزیز_دقیقا_چطوری_با_یک_حرکت_پنجاه_تا_عکس_رفت_عقبتر؟!
#فرض_کنیم_حنانه_نگران_خودم_بود
4.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨
عیدتون مبارک (((((:
#معصومانه #ریلز
#عید_قربان
❁ @masumaneh
🌸✨
عید قربان فقط قصّه ابراهیم و اسماعیل نیست،
قصّه تمام دلهاییست که باید بیاموزند«عزیز»هایشان را فدای «عزیزترینِ» خدا کنند.😊🥰
و حالا ماییم با دلهایی پر از عزیز
که باید همه را نذرِ نگاه "عزیزِ زهرا" کنیم!
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#معصومانه
#عید_قربان
❁ @masumaneh
#بٰٖاٰٖرٰٖاٰٖنٖ
کاش میشد ...
تا تهِ تقویم🗓؛
هر روزِ خـدا ...
عیدِ قربان باشد و ...
با عشـ❤️ــق ؛
قربانتـ❤️ــ شوم
یاصاحبالزمان ارواحنا له الفدا
#دخترونه #معصومانه
#امام_زمان_عجل_الله
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
☀️
╰┈➤@masumaneh
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨
ایبهقربانضریحتبشوم..🥲
#معصومانه
#ریلز
#عید_قربان
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیویک • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیودو
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
با تمام وزن روی مچ پایم افتادم. خدا را شکر که اضافهوزن ندارم، وگرنه چندبرابر الانش ورم میکرد. فکر کنم تعجبی ندارد که راهرفتن هنوز هم کمی برایم سخت است. خدا را شکر که عزیز مثل مامان برای مدرسهرفتن من سختگیر نیست. به راحتی اجازه داد روز بعد از سقوط گلدانیام خانه بمانم و تا هروقت که درد پایم بهتر شد، مدرسه نروم. قانون مامان را که یادتان هست؟ خیلی نگران واکنشش بودم، اما عزیز به شکل حیرتآوری که فقط از یک مادربزرگ نمونه برمیآید، مامان را راضی کرد.
عزیز میگوید باید استراحت کنم. دکتر هم گفت چند روزی به پایم فشار نیاورم. کاش «ملاقاتنکردن با مهمانی که دلتان نمیخواهد او را ببینید» هم بخشی از تجویزهای پزشک بود.
تقریبا عزیز را راضی کرده بودم که دلم نمیخواهد ملیکا به اینجا بیاید. او هم تقریبا راضی شده بود. اما آخرش خیلی قرصومحکم گفت مجبورم این کار را بکنم، چون او جلوی مادر ملیکا به او گفته که من حتما دعوتش خواهم کرد. عزیز معتقد بود که واقعا زشت است اگر این کار را نکنم. پس حالا که در بحث کم آورده بودم، تصمیم گرفتم یک کار جسورانه و شجاعانه و خلاقانه انجام بدهم.
چت ملیکا را باز کردم. در آخرین پیامش نوشته بود: «کی بیام؟»
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم به او بگویم که چرا مثل چی از دستش ناراحت و عصبانی هستم. میخواستم اعتراف کنم که دلم نمیخواهد او را ببینم. همهچیز را برایش نوشتم. از این که چقدر برای عکسها زحمت کشیده بودم گفتم. از اینکه هزینۀ چاپ آنها روی بهترین کاغذ عکس چقدر شده بود و اینکه او به راحتی با انگشتهای تفیاش آنها را لمس کرد؛ بدون اینکه حتی مثل یک هنرمند واقعی با آنها برخورد کند. مطمئنم هیچ نقاشی به خودش اجازه نمیدهد با دستهایی کثیف به آثار دیگران دست بزند. یک نقاش واقعی، همانطور که برای آثار خودش میپسندد با کار دیگران برخورد میکند؛ خصوصا اگر بداند رفتار زشتش عاقبت آن عکاس را به رنگریختن روی یک بازرس و سرانجام تولید روزنامهدیواری میکشاند!
همۀ اینها را با ذکر چند مثال برایش توضیح دادم. حتی یکی دو قسمت از مطالبی را که اینجا برای شما نوشته بودم را هم به پیامم اضافه کردم. عجب متنی شده بود! مطمئن بودم میتواند ملیکا را تا آخر عمر دچار عذاب وجدان کند. میتوانست حالش را بگیرد و کاری کند که او از پفک متنفر شود و شبانهروزی به من التماس کند که او را ببخشم.
پیامم را دوباره خواندم. به تاثیرگذاریاش نمرهٔ ۱۰۰ از ۱۰۰ دادم. اما وقتی میخواستم آن را بفرستم، دستم یخ کرد و تپش قلب شدیدی سراغم آمد. دوباره و دوباره چیزی را که نوشته بودم خواندم. به خودم حق دادم که از ملیکا متنفر باشم و نخواهم او را ببینم. اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد، یا بین نیمکرههای چپ و راست مغزم چه چیزهایی رد و بدل شد که دستم را از روی دکمۀ ارسال برداشتم. عقلم را از دست دادم، همهچیز را مثل پلنگ با یک حرکت پاک کردم و خیلی کوتاه، در حدی که از سرش هم زیاد بود نوشتم: پسفردا/ ساعت سه.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#شاید_برم_از_اول_بنویسمش_بعد_دوباره_پاک_کنم
#در_نیمکرههای_مغزم_چه_میگذرد؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیودو • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوسه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
قبل از خواب، به عزیز گفتم که دقیقا برای پنجشنبۀ همین هفته باید مقدار قابل توجهی ساندویچ یا یک چیز دیگر آماده کنم. عزیز دقیقا سیوچهاربار پرسید: «همین پنجشنبه؟» و من هم چهلوسهبار گفتم: «همین پنجشنبه. برای هیئت.» و هربار سعی کردم خودم را نوهای بیپناه و تنها جلوه بدهم تا بابت این اعلامِ به موقع، سرزنشم نکند.
تا دیروقت بیدار بودیم و داشتیم دربارۀ اینکه من چه باید ببرم و اصلا چرا باید ببرم بحث میکردیم. عزیز معتقد بود بیانصافی است که آنها تمام مسئولیت پذیرایی را روی شانههای من انداختهاند و چنان حرص میخورد که جرئت نکردم بگویم خودم داوطلب شدهام. فکر نمیکنم ایرادی داشته باشد اگر این هم به عنوان یک راز کوچک، بین ما هفتهزارنفر بماند. به هر حال، نتیجه گرفتیم که خیلی خوب است اگر یکجور ساندویچ مرغ درست کنیم. برای همین امروز به محض بیدارشدن، مواد لازمش را اینترنتی سفارش دادم. بعد یک گوشه نشستم و برای عقربههای ساعت که هر لحظه به سه نزدیکتر میشدند، شکلک درآوردم.
ملیکا رأس ساعت رسید. آدم وقتشناسی است. البته برای من هیچ فرقی ندارد که دوستم وقتشناس است یا نه، اگر آنقدر بیتربیت باشد که با انگشتهای تفیاش آن ماجراها را پیش بیاورد. خوب است اگر شما هم این مورد را از من یاد بگیرید و در معیارهایتان برای انتخاب دوست تجدید نظر کنید.
ملیکا با خودش یک بغل مقوا و مدادرنگی و گواش و کاغذ و این خرتوپرتها را آورده بود. از راه که رسید، نگاهش به پایم افتاد و گفت: «وااای! چیکار کردی با خودت؟ حدس میزدم حالت خوب نباشه که جوابمو نمیدی. ولی اصلا بهت نمیخورد درد داشته باشی! چقدر اذیت بودی من نفهمیدم.»
عزیز به جای من جواب داد: «آلای طفلکی نمیتونه زیاد سر پا وایسته. ملیکاجون! میشه وقتی شربتت رو خوردی، زحمت جاروبرقی رو بکشی؟ من توی آشپزخونه کار دارم.»
اینطوری شد که ملیکاجون در بدو ورودش شروع به تمیزکاری کرد. مدام با من حرف میزد. مثلا در سروصدای جاروبرقی فریاد میکشید تا بگوید: «اگه گفته بودی چی شده، برات گل میاوردم!»
سعی کردم همهٔ جوابهایم تککلمهای باشند. فقط با بله و خیر جواب میدادم. ملیکا در کارها به عزیز کمک کرد. جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و من در این مدت روی مقواهایی که آورده بود چندتا مطلب درمورد غزه نوشتم. بعد نشستیم تا ساندویچها را درست کنیم. عزیز کمی سس به نان میمالید، من مرغهای ریشریششده را لایش میگذاشتم و ملیکا خیارشور و کاهو اضافه میکرد. تمام تمرکزم را جمع کردم تا با او زیاد حرف نزنم. اما به خودم که آمدم، داشتم ماجرای سقوطم را برایش میگفتم و وقتی که زد زیر خنده، با نان باگت بهش حمله نکردم. نمیدانم چهام شده بود که به جوکهای ملیکا خندیدم و نمیدانم که عقربهها چطور خودشان را به سرعت به عدد شش رساندند و مامان ملیکا آمد تا او را ببرد.
اینطوری شد که فرصت نکردم به ملیکا بگویم چرا از دستش خیلی عصبانی هستم. نمیدانم چرا وقتی قرار بعدیمان را هماهنگ میکردیم هم چیزی نگفتم. باید کوتاهیهایم را جبران کنم و حالش را بگیرم. شاید راهش نوشتن یک پیام بلندبالای دیگر باشد. مگر نه؟
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#اصلا_هم_خوش_نگذشت
#به_حنانه_بگید_نگران_پذیرایی_نباشه