eitaa logo
شهدای مدافع حرم
916 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 صحبت های شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ، از شهید حاج حسین خرازی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهداء والصدیقین🌷
مدافع حرم، محمد ظهیری 🍃⚘🍃 در تاریخ ۱۳۶۸/۱۱/۱۰ درشهر اهواز، در محله منبع آب ، در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. دوران ابتدایی مدرسه رو پشت سر گذاشت و....و دوران دبیرستان رو در هنرستان شوراب در رشته ی کامپیوتر تحصیل کرد و دیپلم فنی گرفت. ۵ برادر بودند. سوم خانواده شان بود. پدربزرگوارش ، از و ۸ سال دفاع مقدس می باشند. 🍃⚘🍃 و از خصوصیات اخلاقی‌اش بود. در انجام هیچ‌گاه کوتاهی نمی‌کرد، را اول وقت می‌خواند‌. 🍃⚘🍃 وقتے فهمید فرزندش دختره اولین چیزے کہ براش خرید پارچہ چادر بود. رو حجاب دخترش حساس بود بخصوص روی ، حتے چند شب قبل سشهادتش رو این مسئله خیلے تاکید ڪرد. 🍃⚘🍃 در بحث به فقرا و نیاز مستمندان همیشه پیش‌قدم بود. هم­چنین چندین بار به منظور زدایی در قالب اردوهای جهادی به نقاط مختلف کشور سفر کرده بود. 🍃⚘🍃 در سال 90 با دختری که هم نام بنت رسول الله (ص)⚘، حضرت فاطمه زهرا(س)⚘بود ازدواج کرد و ثمره ازدواج شان دختری به نام نازنین زهرا بود. 🍃⚘🍃
عضو کانون پرورشی هنری مسجد سیدالشهدا (ع) بود که در سال ۸۷ به عضویت سپاه پاسداران یگان تکاور صابرین تهران در امد که چند سالی در تهران به انجام وظیفه مشغول بود. 🍃⚘🍃 چند سالی در تهران به انجام وظیفه مشغول بود،بعد به صابرین تیپ زرهی حضرت حجت♡ اهواز منتقل و انجام خدمت می کرد. 🍃⚘🍃 در های نبرد با پژاک در شمال غرب (قلعه های جاسوسان) همچنین اشرار شرق در سیستان وبلوچستان حضور فعال داشت. 🍃⚘🍃 به روایت از پدر : به دلیل شرایط و محدودیت‌های شغلی‌ هیچ اطلاعی به ما ندادند. ابتدا فکر می‌کردیم برای انجام ماموریت در تهران به سر می‌برد. قبل از اعزام به به همراه عده‌ای از هم‌رزمانش برای مقابله با گروهک تکفیری پژاک در شمال غرب کشور و... به مدت یک سال در این مناطق حضور مستمر داشت. 🍃⚘🍃 هم طالب رفتن به ، و به خاطر دفاع از اهل بیت (ع)⚘و آرمان‌های رهبری و انقلاب♡؛ و برای حراست از مرزهای کشور از جان خود دریغ نخواهم کرد. 🍃⚘🍃
محمد در مهر ماه سال 91  به شد. محل خدمتش تیپ زرهی حضرت حجت (عج)♡، یگان صابرین خوزستان بود که به تهران منتقل و از آنجا عازم شدند. 🍃⚘🍃 در دوران مقدس افتخار 71 ماه حضور در سنگرهای مبارزه علیه رژیم بعثی را داشتم و شیمیایی و موج انفجار شدم 🍃⚘🍃 محمد همیشه بود خنده‌ای که اکثر وقت‌ها روی لب‌هایش نقش بسته بود را هیچ‌ وقت نمی‌توانم فراموش کنم 🍃⚘🍃 ساعت 2 بعد از ظهر، اول آبان‌ماه 94 مصادف با حسینی، در شهرک «کفر حمره» شهر حلب، در نبردی چند ساعته با تروریست‌های تکفیری‌ جبهة النصره محاصره می‌شن 🍃⚘🍃 برای و از به مقاومت ادامه می دهد، که توسط تک تیرانداز این گروهک تروریستی مورد گلوله قرار می گیره و به می رسه 🍃⚘🍃 بعد عقب‌­نشینی می­‌کنند. در حالی­که یکی از هم‌رزمانش در گودالی محاصره می‌شه 🍃⚘🍃 روز بعد از که روز بود، یکی از در دوران مقدس که رابطه­‌ی نزدیکی باهم داشتیم با بنده تماس گرفت و جویای حالش شد،بهش گفتم که حال خوبه و ادامه دادم، چطور؟ مگر اتفاقی افتاده است؟ 🍃⚘🍃
کمی مکث کرد و گفت چیزی نشده فقط خواستم حالش را از شما بپرسم. بعد از چند دقیقه مجددا تماس گرفت، او که از مطلع شده بود، با ناراحتی و بغض خبر محمد را به من داد. 🍃⚘🍃 سرانجام محمد ظهیرب هم درتاریخ ۱۳۹۴/۸/۱ در سوریه به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 هشت روز بعد از محمد پیکرش را به تهران منتقل کردند.بعد در اهواز تشییع شد و در علی‌ابن مهزیار⚘ در جوار مقدس خاکسپاری شد. 🍃⚘🍃 مزار اهواز ،حرم علی‌ابن مهزیار⚘در جوار هشت شهید گمنام دفاع مقدس 🍃⚘🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋 رمان زیبای (: بࢪاے‌خواݩدݩ‌هࢪقـسمٺ‌از ࢪماݩ‌یـــڪ‌ صݪــواٺ‌ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡ 🍃✨
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
رمان زیبای قسمت هفتاد و پنجم _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا رفته و برگشته. چشمهای محمدپر غم بود... فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت: _زهرا...زندگی با وحید پر از و و برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم. زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره. مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم: _چرا اونطوری لباس میپوشه؟ محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم: _گذرا دیدمش -اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!! -کی؟ -من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!! -من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم. محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت: _قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم. -محمد نگاهم کرد. -این دنیا خیلی . های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های این دنیا بترسم آخرت مو باختم. دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد. تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد. چند وقت بعد تولد علی بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت: _زهرا،اونجا رو ببین. با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت: _برید،مزاحم نشید. خنده م گرفته بود. محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت: _الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی. با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین. هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم. با خودم گفتم باشه خدا، ،بخاطر امر به معروف. سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت: _آقای موحد آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم: _سلام. با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت: _عجله دارید؟ -نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم. مامان گفت: _پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم. با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم. آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت: _من الان میام،ببخشید. چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو داغ اومد. یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست. مامان گفت:.... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هفتاد و ششم مامان گفت : _تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار دارم. بعد رفت.به اطراف نگاه میکردم.مدتی طولانی ساکت بودیم.گفتم: _ظاهرا از این موقعیت ها زیاد براتون پیش میاد. چیزی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت گفتم: _نظر شما درمورد خانم های بدحجاب چیه؟ -منظورتون چیه؟ -خانم هایی که میگن ما بدحجاب باشیم،مردها نگاه نکنن. -این خودخواهیه.ما همه باهم زندگی میکنیم. باید مراقب سلامت روحی همدیگه باشیم. -فقط خانم ها باید مراقب سلامت روحی همه باشن؟اصلا به نظر شما فلسفه حجاب چیه؟ -آرامش همه. -یعنی اگه خانم ها بدحجاب باشن،آرامش همه بهم میزه؟!! -بله.وقتی آرامش مردها از بین بره،آرامش همون خانم کنار همسرش هم از بین میره چون شوهر اون هم مرده. -اسلام درمورد حجاب مردها چیزی نگفته؟! -خب آره.مقدار پوشش آقایون تعیین شده. -فقط مقدار پوشش مهمه؟ سکوت کرد.منظورمو فهمید.گفت: _خب اسلام میگه خوش تیپ باش. -شما مقدار پوشش رو رعایت میکنید ولی من با چشم خودم دیدم که آرامش چند نفر رو بهم ریختین. معلوم نیست آرامش چند نفر دیگه هم از بین رفته که به شما نگفتن. -خب میفرمایید چکار کنم؟ لباس سایز بزرگ بپوشم؟!!! به مامان نگاه کردم.تو مغازه بود ولی حواسش به من بود که هروقت خواستم بیاد.گفتم: _شما برای خرید اومدید؟ -بله.اومدم لباس بخرم. -چیزی هم خریدید؟ -نه،تازه اومدم. -اشکالی نداره من لباسی بهتون پیشنهاد بدم؟ با مکث گفت:نه. رفتم همون مغازه ای که مامان بود.آقای موحد هم اومد.مامان سوالی به من نگاه کرد.با اشاره گفتم صبر کن. چند تا لباس مختلف انتخاب کردم.به آقای موحد اشاره کردم و به فروشنده گفتم: _سایز ایشون بدید. فروشنده نگاهی به آقای موحد کرد و دنبال سایز مناسب رفت.سه دست لباس آورد و اتاق پرو رو به آقای موحد نشان داد.آقای موحد باتعجب به من گفت: _بپوشم که شما نظر بدید؟ -خیر...خودتون قضاوت کنید. رفت تو اتاق پرو.رفتم پیش مامان و گفتم: _اشکالی داره پول لباس ها رو حساب کنیم؟ مامان بالبخند گفت: _بذار اول ببینیم اصلا از لباسها خوشش میاد. بالبخند گفتم: _شما به سلیقه ی من شک دارین؟ مامان آروم خندید و گفت: _از دست تو..برو حساب کن. رفتم پیش فروشنده و پول لباس ها رو حساب کردم.یه یادداشت نوشتم برای آقای موحد و دادم به فروشنده که با لباس ها بهش بده. تو یادداشت نوشتم: نیازی نیست سایز لباستون رو تغییر بدید، مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید.این هدیه ای بود برای امر به معروف.هیچ معنی و مفهوم دیگه ای نداره.خداحافظ. با مامان رفتیم... چند وقت بعد،چند تا از دوستام گفتن بریم هیئت. یکی از بچه ها اصرار کرد با ماشین اون بریم.من دیگه ماشین نبردم. محمد گفت آقای موحد مأموریت هست.خیالم راحت بود که صداش هم نمیشنوم. بعد سخنرانی، مداح که شروع کرد متوجه شدم آقای موحده.اون شب هم از اون شب های گریه ای بود. وقتی روضه تموم شد با خودم گفتم اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم هر وقت که بخوام میتونم بگم برام روضه بخونه.بعد از فکر خودم خنده م گرفت و سریع حواس خودمو پرت کردم. بعد مراسم اون دوستم که ماشین داشت غیبش زد.از اون شوخی های بی مزه و مسخره ی خاص خودش. وقتی اونقدر اصرار کرد با ماشین اون بریم،باید میفهمیدم نقشه ای داره.من و دو تا دیگه از دوستام بودیم. پونه داشت به برادرش زنگ میزد که بیاد دنبالمون. همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه... نویسنده بانو