eitaa logo
مجلهٔ مدام
1.5هزار دنبال‌کننده
660 عکس
55 ویدیو
1 فایل
یک ماجرای دنباله‌دار ارتباط با ادمین👇 @modaam_admin https://modaam.yek.link/
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش ابتدایی داستان «آواز زنجره‌ها» نوشتهٔ راه زیادی به نقطۀ قرمز روی نقشه باقی نمانده است. هوای دم‌کردۀ اردیبهشت نفس را می‌گیرد. پوسته‌های خشک و ورآمدۀ روی لبم را با دندان می‌جوم. خشکی دهان و درد، سرعتم را کم می‌کند. پاهایم دیگر جان ندارند. تازگی‌ها دارم معنی جان نداشتن را می‌فهمم. قبل از این، کارگرها و همکارها یک خانم‌مهندس می‌گفتند، صد تا خانم‌مهندس از دهان‌شان شرّه می‌کرد. آن‌قدر که ساختمان‌های نیمه‌کاره را بالا و پایین رفته بودم و آخ نگفته بودم. حالا اما درد که می‌آید دیگر خودم نیستم. سر می‌چرخانم به اطراف و کُنده‌ای پیدا می‌کنم برای نشستن. کولۀ زرشکی‌ام لایِ انبوه برگ‌های خشک روی زمین آرام می‌گیرد. بطری آب را از کوله می‌کشم بیرون. چند قلپ آب می‌خورم. به کوله‌ نگاه می‌کنم. به همراه همیشگی‌ام در این سال‌ها. درد پیشروی می‌کند. در هجوم درخت‌های توسکا و بلوط تنها می‌شوم. خط سیاهی از مورچه‌ها بلوطی را دوره کرده‌اند. کوله‌ کنار دانۀ بلوط نشسته و بزم‌شان را به هم زده است. 📷عکس از: مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی روایت «ای کاش مامان این یادداشت را نخواند» نوشتهٔ بار اولی که شعرم در روزنامه‌ای استانی منتشر شد، روزنامه را گرفت دستش و لبخند پهنی نشست روی صورتش. روزنامه تا مدت‌ها روی اُپن آشپزخانه بود. هر بار هم یادداشتی از من توی صفحه‌ای منتشر می‌شود آن را می‌خواند و در مورد جزئیاتش نظر می‌دهد. با وجود این گاهی او را نمی‌بینم. بعد از تولد دخترم روزهای سختی را تجربه‌ کردم و او تمام‌قد کنارم بود. آن روزها که درگیر تناقضات تجربه‌ای جدید بودم متوجه حضور همیشگی مامان شدم. فهمیدم نوعِ بودنش باعث شده درکی از نبودنش نداشته باشم و حتی گاهی ناخواسته ندیدمش. فکر کردن به مامان و نقشی که در زندگی‌ام دارد با خواندن کتاب آن‌قدر سرد که برف ببارد جدی‌تر شد؛ کتاب کوچک کم‌حجمی که هدیۀ دوستم بود. کتاب روایت سفر مادر و دختری به ژاپن است که از زبان دختر روایت می‌شود. آن‌قدر سرد که برف ببارد دومین کتاب جسیکا اَو، نویسندۀ استرالیایی چینی‌‌تبار است. عنوان کتاب از فضای سرد و رؤیایی آن حکایت دارد. 📷عکس از: مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی روایت «جلدآبی» نوشتهٔ سه ‌ساعت از بامداد گذشته بود. برخلاف روزها و شب‌های دیگری که در آن خانه گذرانده بودم، هیچ صدایی از کوچه نمی‌آمد؛ حتی خِش‌خِش جاروی پیرمرد. تخت من درست زیر پنجرۀ اتاق بود و اهالی کوچه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، همیشه بهانه‌ای برای سروصدا داشتند. پنج‌ ساعت بعد قرار بود خاور بیاید و وسایل را به خانۀ جدید ببرد. دوازدهمین اثاث‌کشی‌مان بود. کتاب‌هایم بیست‌ و پنج کارتُن شده بودند. خودم را برای طعنه‌های کارگران آماده کرده بودم. در اثاث‌کشی قبلی که فقط نوزده کارتُن کتاب بود، یکی‌شان گفت: «اگه یه پیانو و دو تا یخچال داشتین، به‌اندازۀ این کتابا خسته‌مون نمی‌کرد.» سرِ شب که لامپ اتاق را باز می‌کردم، احتمال نمی‌دادم که بی‌خواب شوم. گوشی‌ام دَه درصد شارژ داشت. چراغ‌قوه‌‌اش را روشن کردم و روی یکی از کارتُن‌ها گذاشتم تا نقش لامپ تازه‌بازشده را بازی کند. زیر نور دراز کشیده و به آرنجم تکیه دادم. 📷عکس از: مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
در مدام گفت‌وگویی را تجربه می‌کنیم که با گفت‌وگوهای مرسوم تفاوت دارد. به جای نشستن پای صحبت شخصی مطرح و شناخته‌شده، سراغ فردی ناشناس اما پرماجرا می‌رویم. کسی که سرد و گرم روزگار را چشیده و قهرمان زندگی خودش است. مسعود فروتن، یک سر مهم این گفت‌وگوهاست. او با تجربه و سابقهٔ کاری که دارد، کاراکتر را خوب می‌فهمد. فروتن در روبه‌رو، جزئیات و ناگفته‌های نهان زندگی مهمان را بیرون می‌کشد و پیش روی مخاطب می‌گذارد. مدام در شمارهٔ دوم میزبان فرامرز پارسی بود و مریم آرایش این گفت‌وگو را پیاده و تنظیم کرده است. 📷عکس از: مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine