eitaa logo
مجلهٔ مدام
1.3هزار دنبال‌کننده
432 عکس
28 ویدیو
0 فایل
یک ماجرای دنباله‌دار ارتباط با ادمین👇 @modaam_admin https://modaam.yek.link/
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش ابتدایی روایت «امروز پرواز دارم» نوشتهٔ ترجمهٔ با اینکه هواپیماها بدترین آلاینده‌های زمین هستند اما باز هم همۀ ما از آن‌ها استفاده می‌کنیم. همه، یعنی هر کسی که می‌تواند از پس هزینه‌اش بربیاید. من اصلاً این تناقض را نمی‌فهمم، اما مثل همۀ مردم، چند ‌بار در سال برای سفر‌های کوتاه و طولانی این‌ کار را می‌کنم. واکنش مردم به این کارم چیزی جز تأیید و تحسین نیست. انگار طبق یک تفاهم‌‌نامۀ نانوشتۀ مسکوت، کسی درست‌و‌حسابی به این موضوع فکر نمی‌کند. اگر می‌خواستم درباره‌اش تجدیدنظری بکنم، می‌گفتم پیش کشیدن بحث سرخوشانۀ خیانت به محیط‌زیست، علاقۀ کسی را جلب نمی‌کند. در حلقۀ دوستان من کسی خوشمزگی نمی‌کند که ای ‌کاش با کشتی اقیانوس‌پیما یا با قطار سفر می‌کردم تا به موجودات کرۀ زمین صدمه نزنم. هرچند شاید اقیانوس‌پیماها و قطارها نه‌تنها به سلامت این سیاره کمکی نمی‌کنند، بلکه برخلاف انتظار، هزینۀ بالایی را هم رقم می‌زنند. 📷عکس از: Giulia Vanelli مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی داستان «دوربرگردان» نوشتهٔ دوچرخهٔ خاکی را تکیه داد به صندوق‌های سیاه پلاستیکی‌ پشت نیسان. دست‌ها را تکاند: «خِیلِه وِر زِمی زِدیا.» آخرین باری که زمین ‌خوردم عین همین را سمیرا گفت. این بار از شنیدنش دردم نیامد. بلند خندیدم: «نمی‌دونین خودم رو چند بار زمین زده نامرد.» کولر ماشین خراب بود. دستگیرهٔ شیشه را از روی داشبورد برداشت و دستم داد. باد داغ خورد به صورتم. چرخیدم طرف ایوب. آفتاب خودش را انداخته بود توی بغلم. دست کشیدم به چرم سیاه دور فرمان. حلقة دست‌هایش را دور فرمان تنگ کرد: «کارِ دسته. اعظم اِز صُب تا غروب دُو پا بُودِه تا وَردوختِه.» تا از اعظم حرف می‌زد مردمک چشم‌هایش شبیه تیله‌های سبز و آبی می‌شد که توی نور آفتاب بگیری. ایوب یک بار دیگر تعارفم‌ می‌کرد با سر می‌رفتم برای دیدن اعظم. این‌قدر تعریف کرد که تشنهٔ دیدن زنی نانوا بودم وقتی پشت تنور نانوایی ایستاده است. 📷عکس از: مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
79.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دورهمی و رونمایی دومین شمارهٔ مجلهٔ مُــدام: اصفهان؛ کتاب‌فروشیِ هفت‌داستان مهرِ ۱۴۰۳ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی روایت «کیسه‌های شنی» نوشتهٔ هیچ ‌وقت از بابا نپرسیدم کی دلش به سفر با قطار رضایت داد. شاید شبی بود که هر کار کرد در صندوق‌عقب ماشین بسته نشد که نشد. اول با چهارپایۀ پلاستیکی کلنجار رفت. چهارپایه را افقی کرد. عمودی کرد. اریب گرفت. از هر جهتی تلاش کرد تا لابه‌لای وسایل جاسازش کند، نشد. هر بار یک گوشه‌اش مثل دمل بیرون می‌زد. چند بار توی دستش چرخاند و زیر و رویش را نگاه کرد بلکه قطعۀ جداشونده‌‌ای داشته باشد تا هر تکه را در سوراخ‌سنبه‌ای فرو کند. اما هر بار ناامیدتر می‌شد. آخرش قید سلامت چهارپایه را زد، درِ صندوق را پایین آورد و با یک جست روی آن نشست. از شکاف زاویۀ تند و باز در می‌شد دید که پایه‌های کج‌ومعوج‌شدۀ چهارپایه چطور به تلاش بابا دهن‌کجی می‌کنند. بابا مثل یویو روی در بالا‌پایین می‌رفت. شده بود عین پسربچه‌های تخسی که با رگ ورقلمبیده پای شرط‌‌‌‌‌‌بندی، شرف گرو گذاشته‌اند. از صندوق که پایین آمد، در عین فنر از جا پرید. 📷عکس از: مهناز میناوند مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی داستان «زمزمه‌هایی زیر گوش رمل» نوشتهٔ به سپهر پیام دادم: «کِی قراره بری کویر؟» و نشستم زل زدم به صفحهٔ گوشی تا جوابش را ببینم. فکرهای آشفته مغزم را چنگ می‌زد. اگر رفته باشد کویر و گوشی‌اش آنتن ندهد چه؟ اگر اصلاً جوابم را ندهد چه؟ قهرِ این بارمان طولانی شده بود. یادم نمی‌آمد آخرین باری که با هم حرف زده بودیم کِی بوده و چه گفته‌ایم. گوشی‌ام پر از تماس‌های ازدست‌رفته‌اش بود. دیلینگ پیامکش که آمد، ترسیدم. اول جمله‌اش نوشته بود: «‌ها؟ چیه؟ گیر افتادی؟»‌ انگشت‌هایم را به کف دستم فشار دادم و پیام را باز کردم: «‌هعی. خیالی نیس. برای همین آخر هفته با بچه‌ها هماهنگ کردم بریم کاراکال. می‌تونم گردن بگیرمت.» ‌شکلک دهن کج را کنار پیامش کوبانده بود. یک شکلک با آب دماغ آویزان برایش فرستادم و نوشتم: «‌باشه، بگیر.»‌ نوشت: «چهارشنبه ساعت چاهار بعدازظهر گردن‌گیری شروع می‌شه. میام دنبالت.»‌ و شکلک خندان با هالهٔ آبی را چسبانده بود تنگ پیامکش. 📷عکس از: مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine