eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
641 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_12424186412.mp3
7.99M
حی علی العزا ...
بچه ها آماده این مممحمد۲ را از الان منتشر کنم؟☺️
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی جهرم-تابستان 1385 کم کم ساعت به یک و نیم ظهر نزدیک میشد. منزل پدری محمد مملو از خواهران و دامادها و خواهرزاده ها بود. اینقدر شلوغ و درهم برهم بود که شتر با بارش در آن خانه فسقلی گم میشد. همه به خودشان مشغول بودند. یکی از خواهران داشت تندتند لباس ها را اتو می‌کرد. یک خواهر دیگر مشغول جمع کردن سفره بود. یک نفر دیگر حیاط را آب و جارو می‌کرد و یکی هم ظرف ها را می‌شست. ده پانزده بچه قد و نیم قد هم به انواع و اقسام بازی های پر سر و صدا در حیاطی که فقط یک قالی دوازده متری و یک کسر فرش میخورد، مشغول بودند. دامادها در اتاق بودند و بعد از ناهار، بساط چایی را به راه انداخته بودند. اما در حیاط، وسط آن شلوغی و درهم برهمی، ملت با هم حرف هم میزدند و عجیب تر آنکه صداها در آن هیاهو گم نمیشد: خدیجه: «راستی گفتین پایین بنر، یادشون نره که اسم دامادها را بنویسن؟» ملیحه: «رو یه تیکه کاغذ نوشتیم و دادیم که یادشون نره.» خدیجه: «چطوری نوشتین؟» ملیحه: «فارسی نوشتیم. اونم قراره فارسی بنویسه. ملت هم فارسی می‌خونن. آخه این چه سوالیه که میپرسی؟» خدیجه: «شوخیت گرفته؟! میگم ترتیب اسامی رو ...» نجمه: «لابد به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر نوشته. مگه نه ملیحه؟» ملیحه: «پناه بر خدا! چرا از من میپرسین؟ میخواین شر بندازین گردنم؟» جمیله: «نه خواهر! کدوم شر؟ مگه تو ننوشتی دادی دست شوهر نجمه که زحمتش بکشه؟» ملیحه: «چرا. من نوشتم ... منِ مظلوم ... منِ همیشه مقصر ... منِ ...» جمیله: «ملیحه بس میکنی؟! خب یه کلمه جواب بده که خیالشون راحت بشه.» ملیحه: «گفتم خو ... به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر!» جمیله: «کدوم بزرگتر به کوچیکتر؟ سن و سال خواهرا رو در نظر گرفتی یا سن و سال دومادا؟ مثلا از شوهر مرضیه شروع کردی تا شوهر خودت؟ یا از دومادا که شوهر من بزرگتر ازهمه است شروع کردی؟ این ... اینو بگو! کدومش؟» ملیحه یک لحظه خشکش زد و رنگ از رخسارش پرید. همین طور که ظرفها رو خشک میکرد و در جاظرفی می‌گذاشت نگاهی از بالای عینکش به اطرافش انداخت. دید پناه بر خدا. همه دارند به او نگاه می‌کنند. نفس عمیقی کشید و ابرویی بالا انداخت و گفت: «خب ادب حکم می‌کرد که ابتدا با نام خداوند و سپس پدر و مادر عزیزمان حاج فلانی و حاجیه خانم فلانی و بعدش هم متن اصلی باشه. درباره اسامی هم بازم ادب و احترام حکم می‌کرد که ابتدا بنویسم حضرات حجج اسلام فلانی و فلانی و بعدش اسم بقیه را ببرم. نکنه انتظاری غیر از این داشتین!» جمیله که دیگر حیاط را جارو نمیزد، جارو را در دستش محکم فشار داد و دندانش را جوری که روی لحن حرف زدنش، اثر خشم را به خوبی نشان میداد فشار داد و گفت: «مگه میخواستی صورتجلسه اداری تنظیم کنی که ابتدا نام اعزه روحانی حاضر در جلسه و بعدش اسم بقیه حضار بنویسی؟! ملیحه چیکار کردی با ما؟! ملیحه بگو که داری شوخی میکنی؟» راضیه که میوه ها را داشت خشک میکرد و توی ظرف بلوری بزرگی میگذاشت با تعجب و دلخوری پرسید: «این کارو کردی که اسم شوهر خدیجه و شوهر خودت که آخوندن اول از همه بنویسی؟! آره ملیحه؟» خدیجه که تقریبا همه لباس ها را از روی بند جمع کرده بود و می‌خواست با خودش به داخل اتاق ببرد گفت: «حالا خواهرا صلوات بفرستین. اصل اینه که یه بنرِ آبرومند ...» جمیله که از همه به خدیجه نزدیکتر بود یهو برگشت و جوری با صدای بلند با خدیجه حرف زد که خدیجه یک متر آن طرف تر پرید: «هیچی نگو خدیجه! هیچی نگو! چی چی صلوات بفرست؟! می‌خوای فتنه کنی؟» مرضیه گفت: «وای دخترا چقدر به جون هم می‌پرین؟ حالا هر چی نوشته باشه. فرقی که نمیکنه. دیگر کار از کار گذشته. اما ملیحه کاش ... واااااای ... بچه ها یه چیزی یادم اومد! یا صاحب الزمان!» همه دقیق تر به چهره مرضیه نگاه کردند. جمیله: «مرضیه دیگه ملیحه چیکار کرده؟ خدا بگم چیکارت کنه ملیحه!» مرضیه نگاهی به ملیحه کرد و پرسید: «اسم محمد نوشتی؟» ملیحه چشمانش گرد شد و با دست راستش به صورت خودش زد و گفت: «وای خاک تو سرم!» با «وای خاک تو سرم» گفتن ملیحه و بادی لنگوییجی که از خود نشان داد، همه ماست ها را کُپ کردند. راضیه: «وای ملیحه چقدر تو ...» مرضیه: «قسم قرآن بخور که ... ملیحه مرگ آبجی یادت رفت اسم محمد بنویسی؟» جمیله: «زن نیستم اگه بذارم این بنرِ شر و شوم، درِ کوچه نصب بشه! نه ادب و آدابی رعایت کرده ... نه اسم کاکام توشه ... تازه آروم میزنه تو لُپ خودش و میگه وای خاک تو سرم! خاک تو سرت؟ نه اتفاقا خاک تو سر ما!» ادامه 👇👇
نجمه قیافه اش تو هم رفت و دستش گرفت رو دلش و گفت: «وای استرس گرفتم. استرس برای بچم خوب نیست. وای خدا دلم! الان عموناصر میاد و لابد یه بنر دو برابر بنر ما دستشه و میچسبونه سرتا سر کوچه و اسم همه عموها و عمه ها و شوهر عمه ها و اموات و احیا و ذوی الحقوق و حق داران و همه نوشته! اون وقت ما یه بنر یک در دو که نصفش عکس مکه و خونه خداست و نصفش هم آیه قرآن داره و یه خط ریز هم که مشخص نیست اسم کیا هست و اسم کیا نیست می‌چسبونیم و همه چی میفته گردن شوهر بیچاره من! که چی؟ که متن رو فتنه خانم نوشته و داده آقارضا و اون بنده خدا هم برده و چاپ کرده. وای دلم. دلشوره گرفتم.» راضیه گفت: «حالا کو محمد؟ نمیشه تا نیومده، زنگ بزنین واسه بنریه که درستش کنه و اسم محمد هم بنویسه؟ بیچاره محمد ناهار هم نخورده. از صبح رفته دنبال کارا.» همون لحظه در زدند و سه چهار تا از نوه ها دویدند و رفتند دم در. در را باز کردند و محمد وارد شد. با لباسی سفید و یقه آخوندی. لاغر و با ته ریش و عینک. تا وارد شد گفت: «سسسلام. خوبین؟» جمیله: «سلام کاکای مظلومم. سلام کاکای عزیزم.» تا جمیله اسم مظلوم آورد، همه یه جوری نگاش کردند. اما به خاطر اینکه محمد متوجه افتضاح به بار آمده نشوند، جواب سلام محمد را دادند: راضیه: «سلام داداش. دستات بشور و بیا ناهار بخور. خسته نباشی.» مرضیه: «کاکا اگه لباسِت میخوای عوض کنی، بهم بگو تا دیرتر لباسشویی روشن کنم.» محمد همین طور که داشت میرفت تو اتاق، چشمش به نجمه خورد. متوجه شد که یه کم چشم و ابروش تو هم هست. محمد گفت: «چچچی شده آبجی؟ نکنه بازم دلشوره گرفتی! خودت خوبی؟ نی‌نی خوبه؟» نجمه هم لبخند زورکی زد و رو به محمد کرد و گفت: «نه ... ینی آره ... خوبیم ... چیزی نیست ... خسته نباشی.» محمد وارد اتاقی شد که چند تا از دامادها اونجا بودند. سلام و احوالپرسی کرد و همان جا نشست. چند دقیقه بعد ملیحه با یک سینی کوچیک، ناهار و آب مختصری آورد و وارد اتاق شد. گذاشت جلوی محمد و کنارش نشست. محمد با لبخند به ملیحه گفت: «دددستت درد نکنه. مممن عاشق مرغ سرخ کردن جمیله هستم.» ملیحه لبخندی زد و به داداشش گفت: «نوش جونت داداش. بخور ضعف کردی. البته کار و سلیقه خودمه. ینی خودم سرخش کردم. جمیله فقط داشت امروز غُر میزد.» محمد خنده ای کرد و گفت: «دست تو هم درد نکنه. اما جمیله آدم غرغرو نیستا.» ملیحه نزدیکتر نشست و گفت: «حالا ولش کن. داداش آبم بخور. خُنکنه. راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم.» محمد همین طور که لقمه را میجوید و قاشق بعدی را پر کرده بود و امانش نمیداد و مثل قحطی زده ها ناهار میخورد گفت: «جان!» ملیحه گفت: «یه جمله از آقای بهجت بود که برام یه موقع نوشتی گوشه دفترم!» محمد: «یادم نیست. کدوم؟» ملیحه: «همون دیگه. همون که درباره اخلاص بود و برای نام کار نکردن و گمنام بودن و این چیزا توش بودا. یادته؟» کم کم بقیه خواهرا هم کارشون تموم شده بود و چادر رنگی هایشان را پوشیدند و آمدند و در همان اتاق نشستند. محمد گفت: «یه چیزایی یادمه. فکر کنم ... آهان ... همون که آیت الله بهجت گفتند وقتی به جایی میرسی که اسمت یادت بره و برای اسمت کار نکنی!» ملیحه لبخند پیروزمندانه ای زد و نگاهی به خواهرانش که نزدیک بود بلند شوند و ذره ذره اش کنند انداخت و با حالتی از پُز و افاده گفت: «آفرین داداش. همین. آره. خودشه. انسان وقتی به جایی میرسه که اسم خودش یادش بره جمیله خانم! درسته داداش. ممنون.» جمیله چشمانش را جوری از لا به لای چادرش که سرش بود ریز کرد و به ملیحه چنان نگاهی انداخت که ملیحه ترجیح داد تا آخر مجلس به او نگاه نکند. فقط به خدیجه و راضیه نگاه می‌کرد. حالا کاش لبخندی در تهِ چشمانش نبود. همه را چرزانده بود همان یک لبخند. همین طور که محمد غرق در خوردن ناهار بود و ملیحه هم انگار فتح الفتوح کرده بود، نجمه وارد شد. یک صندلی گوشه اتاق بود که بخاطر اینکه نجمه باردار بود، فقط او روی آن صندلی می‌نشست. اندکی استرسش کمتر شده بود. نشست و چند نفس عمیق کشید. دید همه ساکتند. به محمد نگاه کرد و بی خبر از همه جا گفت: «اشکال نداره داداش. اشکال نداره الهی قربونت برم. ملیحهه دیگه. نذار پای شیطنت دوران بچگیتون. یادش نبوده. بی خیال. بی خیال عزیزدلم.» محمد تا این جملات را از نجمه شنید، برقش گرفت. باقیمانده لقمه اش را قورت داد. نگاهش به ته بشقابش دوخته شد. قاشق از دستش افتاد. همه در سکوتی مرگبار فرو رفته بودند. خواهران که همگی داشتند هم زمان به نجمه نگاه میکردند و لب های پایینی خود را به نشان «آخه این چه حرفی بود زدی و بدبختمون کردی! این بیچاره که از جایی خبر نداشت. چرا دهن لقی کردی و شر درست کردی» گاز می‌گرفتند و به نجمه چشم غره می‌رفتند. ادامه 👇👇
نجمه که با این حجم از پیام و چهره و قیافه و لب و لوچه و چشم و ابروی منفی روبرو شد باز هم استرس گرفت و دستش گذاشت رو دلش و گفت: «وای خدا بازم استرس گرفتم. چیه؟ نباید میگفتم؟ محمد نمی‌دونست که اسمش پای بنر ننوشتن؟ لابد اینم نمیدونست که اسم بقیه رو هم به ترتیب شوهراشون ننوشتن! شما هنوز چیزی بهش نگفته بودین؟ الان که من گفتم متوجه شد؟ وای دلم. وای من پاشم برم یه لیوان دیگه بارهنگ و نعنا بخورم.» نجمه که میخواست به بیرون از اتاق برود، راضیه گفت: «بذار بیام کمکت بدم. دست تنها سختته.» راضیه هم پاشد. همان لحظه خدیجه و جمیله هم بلند شدند و گفتند: «وای چقدر کار داریم. الان ساعت سه میشه ها. پاشین بچه ها.» مرضیه گفت: «منم با اجازتون ...» ملیحه تا دید مرضیه دارد بلند میشود که برود، گردن راست کرد و مثلا به نجمه گفت: «آبجی نجمه من جای بارهنگ رو عوض کردم. بذار بیام جاشو نشونت بدم...» همین که میخواست بلند بشود، محمد دست چپش را گذاشت روی زانوی ملیحه و اجازه بلند شدن به او نداد. همین طور که داشت از خشم میترکید گفت: «ملیحه میدونستی دست پختت افتضاحه؟» ملیحه که داشت میلریزد و از خشم محمد ترسیده بود گفت: «به قرآن یادم رفت. ببخشید.» دست محمد روی زانوی ملیحه داشت تبدیل به چنگال تیزی میشد و زانوی ملیحه را ول محکمتر فشار میداد. گفت: «ملیحه میدونستی از وقتی شوهر کردی و ابروهات دیگه پیوسته نیست شدی مثل جودی اَبُتِ زشت؟» ملیحه که دید دارد زانویش کنده میشود گفت: «محمد داری زانوم میکَنی. درست صحبت کن. ولم کن... محمد با توام...» محمد محکمتر فشار داد و گفت: «ملیحه میدونستی از وقتی موهات رنگ میکنی، شدی مثل اسب شِرِک؟» ملیحه که داشت از درد به خودش میپیچید گفت: «محمد تو رو قرآن ول کن. داره پاهام کنده میشه!» محمد: «بگو شوخی میکنی و اسم منو نوشتی؟» ملیحه که نزدیک بود اشکش در بیاید گفت: «نوشتم. ولم کن. من اصلا نگفتم که ننوشتم. اینا نشستن و دوختن.» محمد: «لابد تو هم چیزی نگفتی که از جِلِز وِلِزشون خوشحال بشی!» ملیحه که کم کم نزدیک بود دادش از درد زانو بیرون بیاید گفت: «آره به خدا. آره ... زانوم داره کنده میشه ...» محمد گفت: «ملیحه میدونستی منم الان از جلز ولز تو حالم خوبه؟ میدونستی دارم کیف میکنم؟» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام اگر هنوز را مطالعه نکردید اشکال ندارد و از مممحمد۲ که در کانالم منتشر میکنم سر در می‌آورید. داستانش چندان ارتباطی با هم ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ طرح ویژه تبلیغ بنر شما در این کانال قبل از انتشار داستان انتشار بنر به صورت ۱۰ ساعته و ۲۴ ساعته جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی دوم مثل این روزها که نبود. آن روزها اگر کسی از زیارت خانه خدا و یا از عتبات عالیات برمیگشت، مردم از شهر خارج می‌شدند و به استقبالش می‌رفتند. آدابی برای خود داشت. جمعیت زیادی از دوستان و اقوام دور هم جمع می‌شدند. شیرینی و شربت تهیه می‌کردند. یکی دو تا پیرمرد باصفا را جلو می‌انداختند و آنها شعر و سلام به اهل بیت علیهم السلام می‌خواندند و بقیه هم که پشت سر آنها بودند جوابشان را می‌دادند و همخوانی می‌کردند. یکی از ماموریت های محمد در مراسم استقبال از پدر و مادرش این بود که یک دستگاه اتوبوس واحد برای ساعت سه تا شش عصر اجاره کند. اتوبوس به درِ خانه محمد و اینها آمد. آنهایی که ماشین داشتند با وسیله شخصی خود به پلیس راه جهرم رفتند. بقیه عمه ها و خاله ها و دایی ها و عموها و همسایه ها که وسیله نداشتند، به همراه خواهران و دامادهای خانواده محمد، سوار اتوبوس شدند و حرکت کردند. محمد که با یکی دو نفر از پسران اقوام، یک دیگ پر از شربت آب لیمو درست کرده بودند، ابتدای اتوبوس کنار دیگِ شربت نشسته بودند تا مراقبش باشند و تکان نخورد. محمد چشمش به آبجی نجمه افتاد و دید کنار آقارضا نشسته. آرام به نجمه گفت: «آبجی اگه دلت خواست، بگو یه لیوان شربت خنک آب لیمو برات بریزم.» نجمه لبخندی زد و به محمد گفت: «فدات شم داداش. بوش داره میزنه زیرِ دماغم. دلم خواست.» محمد یک لیوان یک بار مصرف برداشت و با پارچی که همان جا بود پر کرد و یک لیوان شربت به نجمه داد. آقا مهدی (شوهر مرضیه) که ویلچر داشت و با برادرش آمده بود، سرِ شوخیِ باجناق ها را باز کرد و به محمد گفت: «محمد یه لیوان هم واسه آقارضا بریز که نزدیک دیگ شربت هست و دلش میخواد.» آقارضا هم نگاهی به مهدی کرد و درِ گوشی حرفی به مهدی زد که سه چهار نفری زدند زیر خنده. در راه همه با هم حرف می‌زدند. در قلب اتوبوس، جایی که دو صندلی روبروی دو صندلی دیگر است، دو مهاجم از باند خواهران محمد در مقابل دو مهاجم از جناح عمه ها روبروی هم نشسته بودند و برای هم چشم و ابرو می آمدند. خدیجه چادرش را جلوی دهانش کشید و آرام به جمیله گفت: «بهتره سرِ عمه ها گرم کنی که کسی شروع به غیبت نکنه.» جمیله هم چادرش را جلوی دهانش کشید و جواب داد: «حواسم هست. تمام تلاشمو میکنم. ولی تو هم کم نذار... به مرضیه و راضیه هم ... نه اونا نه ... به ملیحه بگو بیاد کمک. کجاست ملیحه؟» خدیجه رو به طرف ملیحه کرد. دید ملیحه خودش در گوشه دیگری از آن کارزار مشغول شَتَک کردن دختران فامیل هست و دستش بند است: «این لباسمم تازه دوختم ... هر چی به آقامون گفتم مهم نیست و دوس ندارم اشرافی باشم و یه چیز ساده باشه که فقط رنگش با رنگ لباس بقیه خواهرام متفاوت باشه، گوش نکرد که نکرد. خلاصه اینو خرید و کادو پیچ آورد.» یکی از دختران فامیل که مشخص بود نزدیک است کهیل بزند به ملیحه گفت: «خوبه که ... گل های درشت و قرمزش بهت میاد ...» ملیحه هم متوجه تیکه سنگین آن ورپریده شد و آخرین تیرِ سمی خودش، همان اول کلکل، به طرف آن دختر روانه کرد و گفت: «دوسش ندارم... از دیشب با خودم نیت کردم تا مراسم امروز تموم شد بدمش به تو! مبارکت باشه عزیزم ... از حالا تو تنِ خودت ببین!» ادامه 👇👇
خدیجه فورا سرش را برگرداند به طرف جمیله و گفت: «حرمله مشغوله! همین حالا زد دختر مردمو ناکار کرد با زبون سه شعبه اش!» جمیله گفت: «بازم به ملیحه. نگا کن مرضیه و راضیه دارن چطوری از خودشون ضعف نشون میدن! اینقدر بدم میاد که مرضیه وقتی می‌خواد میوه و شیرینی تعارف کنه، قسم آیه و بِلّا میده و می‌خواد به زور بکنه تو دهنشون! خب ولش کن خواهر من. هر کی خواست خودش برمی‌داره.» خدیجه گفت: «ولش کن. نگا جمیله. عمه سرشو به گوش زن احمد آقا نزدیک کرد. فکر کنم میخوان فتنه کنن. بسم الله... ببینم چیکار میکنی!» جمیله گلویی صاف کرد و به عمه خانم گفت: «خب چه خبر عمه خانم! از دختر خانما چه خبر؟» عمه خانم که بخاطر پر ابهت و جلال بودنش(منظورم همان تپل مپل بودن بیش از حد است) دو صندلی از اتوبوس را به خود اختصاص داده بود و سبب شده بود چند نفر سرِ پا بایستند، خودش را جمع و جور کرد و گفت: «ای بابا جمیله جون ... همه خوبن ... همه خوشن ... همه خوب باشن ... همه خوش باشن ... دیگه مامان چه به دردشون میخوره ... بازم به فشار و قند و قرص زیر زبونیم که هر شب یادم میکنن ... وگرنه اولاد به کسی وفا نکرده ...» جمیله که با خودش فکر کرد که بحمدلله اوضاع بر وفق مراد است و عمه خودش کوه درد دل است و فرصت گیر دادن به مراسم استقبال و سر و وضع خواهران را ندارد، نفس عمیقی کشید و گفت: «ای بابا... خدا سلامتی بده ... انشاءالله سایه تون سالها بر سرمون باشه.» اما اطلاع نداشت که عمه در حال مقدمه چینی برای گفتن لیچاری است که تا دقایقی دیگر بارِ آنها خواهد کرد. عمه خانم گفت: «چه به دردم میخوره سایه ام سالها بر سر کسی باشه. ینی بهم سر میزنین؟ ینی برام زنگ و تلفن میزنین؟» خدیجه که در کل آن مدت چادرش جلوی دهانش بود، به جمیله تغلب میرساند و جوری که فقط جمیله بشنود گفت: «بگو زنگ زدیم اما قابل نبودیم صداتون بشنویم ... بگو همیشه با مامان ذکر خیر شماست!» جمیله به عمه خانم گفت: «وای قربونتون برم مگه شما گوشی جواب میدین؟ می‌دونین چند بار من از تهران ... از شهر غریب ... خدیجه هم از قم ... اونم از شهر غریب ... براتون زنگ زدیم و می‌خواستیم صداتون بشنویم اما قابل نبودیم؟ ما خیلی دوستتون داریم الهی قربونتون برم.» عمه خانم هم چشمی نازک کرد و خودی تکان داد و گفت: «من همیشه پای تلفنم جمیله جون. شماره تون نیفتاده. حالا اشکال نداره. راستی گوسفند خریدین واسه جلوی پای حاجی و حاج خانم؟» خدیجه فورا یواشکی به جمیله گفت: «شروع کرد نسناس! بگو آره ... بگو اینقدر گنده است که نگو!» جمیله گفت: «بنده خدا عمو سعید ... شوهر راضیه خانممون ... زحمتش کشیدند ... الان هم جای شما سبز تو صندوق عقب ماشین عمو سعید هست و دارن میارنش جلوی پای بابا و مامان ...» عمه که کم کم داشت بادِ عمه گَریَش پر میشد و می‌خواست یک جورهایی بالاخره دهان جمیله را ببندند پرسید: «باریک الله عمو سعید ... خودش همه پولِ گوسفندو داد؟ یا گل ریزون کردین؟» خدیجه که از اولش دندان روی جگر گذاشته بود که جلوی عمه خانم و عمو ناصر کم نیاورد، فورا به جای جمیله جواب داد و گفت: «چه فرقی میکنه عمه خانم! جیب همه خواهرامون یکیه! راستی از قند و فشار و قرص اعصاب و مرض قند(با تکیه بر کلمه مرض) و مرض(با میم مشدد و حرص درآر) قلبتون میگفتین! بهترین یا خدا را شکر...؟!» همان لحظه خدا به دل یکی از دایی ها انداخت و از اول اتوبوس با صدای بلند فریاد زد: «برای سلامتی این دو نوگل نوشکفته ... یعنی حاج عبدالرسول و حاج خانم فاطمه صلوااااااات ...» ادامه 👇👇
ملت که با شنیدن عبارت «دو نوگل نوشکفته» خندشان گرفته بود با لبخند صلوات بلندی فرستادند و اینطور شد که نبرد لفظیِ میان خواهران محمد و عمه ها وارد فصل جدید خود نشد و به طرف شرایط قطعنامه و آتش بس رفت. به پلیس راه رسیدند و همه پیاده شدند. زیلو و پتو انداختند و بعضی ها نشستند و بعضی ها هم آنجا قدم میزدند و منتظر حاجی و حاجیه خانم بودند. یکی از پسر عمه ها که آن روزگار پیکان داشت و با دعای خیر پدر محمد وضعش نسبتا بهتر از قبل شده بود، رفته بود فرودگاه شیراز دنبال پدر و مادر محمد. وقتی از دور دست چراغ زد، بچه ها و نوه ها سر و صدایشان بلند شد و گفتند: «اومدند ... اومدند ...» همه از سر جایشان بلند شدند. دو پیرمرد باصفا شروع به چوشی خوانی کردند. حال و هوای همه عوض شد. عمو سعید فورا سراغ صندوق ماشینش رفت و گوسفند بزرگی را که خریده بود پیاده کرد. عمه خانم که به خاطر درد زانو و دیگر امراضش نمی‌توانست مثل بقیه سر پا بایستد همانطور که شاهانه نشسته بود و بقیه عمه ها دورش بودند گفت: «برین کنار ببینم گوسفنده چطوریه؟» حواس خواهران محمد جای دیگر بود وگرنه باید می‌گفتند خب گوسفند که طور خاصی نیست. می‌خواستی چطوری باشد؟ مثلا قرار بود شاخ دار و یا سُم طلا باشد؟ حالا وزنش هم هر مقدار که زورشان رسیده خریدند. آخر این چه سوال و توجه و دقتی است که بعضی ها دارند! اصلا شاید به خاطر همان چشم و نظر عمه خانم بود که حتی گوسفند بیچاره را هم گرفت و به محض اینکه عمو سعید آن را از صندوق ماشینش پیاده کرد، گوسفند رم کرد و از دستان عمو سعید و یکی دو نفری که آنجا بودند فرار کرد و به طرف صحرا و بیابان دوید! ابتدا سه چهار نفر رفتند دنبالش. لاکردار مگر اینطور میدوید! اینقدر تند و با هیجان میدوید که انگار خبر داشت عمه خانم آنجاست و قرار است واراندازش کند. آن سه چهار نفر هر چقدر دویدند و دیدند به او نمیرسند. پیکان پسر عمه داشت نزدیک میشد و کم کم آنها می‌رسیدند. ولی داشت همه چیز به خاطر فرار گوسفند زبان نفهمِ جذاب و تپل به هم می‌خورد. بخاطر همین، هفت هشت ده نفر دیگر هم رفتند کمک و دنبال آن پشمالو می‌دویدند. به جان عزیزتان من فکر میکنم آن گوسفند یا یک چیزی زده بود یا از چیزی خبر داشت یا یکی یک حرف ناجوری به او زده بود که پشت گوشش سرخ شده بود و مثل اسب ترکمن میدوید و خلق الله هم دنبالش هر چه می‌دویدند به گرد پایش هم نمی‌رسیدند. حالا کاش فرار میکرد و همان مسیر را میرفت و دیگر برنمی‌گشت. چرا؟ چون نمیدانم چه اتفاقی افتاد که از یک جایی دیگر جلوتر نرفت و کمانه کرد و برگشت!! خداشاهد است اگر بخواهم دروغ بگویم. برگشت! با همان سرعت افسانه ای خود از لا به لای بیست سی نفر مرد گنده که سیبیل سیبیل دنبالش می‌دویدند، لایی می‌کشید و رد میشد و همه را جا می‌گذاشت. همه مسیر را کج کرده بودند و دنبال گوسفند، یعنی به طرف ملتی می‌دویدند که اغلب پیرمرد و پیرزن و خانم و بچه های کوچک هستند و منتظرند ماشین پسر عمه دور بزند و تا یکی دو دقیقه دیگر آنها را پیاده کند و گل بیندازند گردنشان! اما ... دلها بسوزد برای آن ساعتی که آن زبان نفهم در بازیِ برگشتِ خود، ابتدا سراغ دو پیرمرد چوشی خوان رفت. دو پیرمرد نحیف و اهل تهجد و روضه خوانی که دقیقا همان لحظه داشتند اشعار خوب و خوش میخواندند. چنان ضربه ای به یک جای یکی از پیرمردها زد که آن بیچاره روی آن بیچاره تر از خودش افتاد و هر دو بزرگوار نقش بر زمین شدند. راوی نقل میکند که آن لحظه پیرمردی که بلندگو دستش بوده، از روی عصبانیت میکروفن را جلوی دهانش گرفته بود و حَسَب و نَصَب آن گوسفند و بانی و باعثان آن صحنه شوم را هم ردیف شمر و خولی و دیگر پدرسگ ها و سایر بی پدران صحرای کربلا برشمرد. زن ها و دختران با دیدن آن وضعیت و وحشی گری های گوسفند سگ پدر به جیغ و فرار افتاده بودند. هر کسی خودش و جان عزیزش را برداشته بود و همه همّ و غم خودش را معطوف به فرار از جلوی دست و پای آن هیولا کرده بود. اما این، پایان راه گوسفند نبود. گوسفند که دیگر به حیاتش امیدی نداشت در مسیر خودش، یعنی لحظه ای که دیگر ماشین پسر عمه رسیده بود، به طرف کسی رفت که خدیجه و جمیله حاضر بودند میلیون ها تومان خرج کنند اما گردی به دامن او ننشیند. چرا که حوصله فتنه و حرف و حدیث بعدش را نداشتند. بله. حدستان درست است. گوسفند سراغ جمع عمه ها رفت و آنطور که از شواهد و قرائن پیدا بود، به طرف عمه خانم نظر داشت. ادامه 👇👇
شما تصور کنید که یک هو صدای جیغ و فریاد شش زنِ کاملِ بالای پنج و پنج سالِ هیکلی و تپل به همراه دختران و عروسان و نوه هایشان بلند شود. قطعا تصدیق می‌فرمایید که دیگر آن صدا به آسمان نخواهد رسید. بلکه به عرش میرسد و کل دشت و صحرا را پر میکند. خدا از سرش نگذرد. حتی منی که مثلا عقل کل این داستان هستم با همه چندشی که از بعضی اخلاقیات عمه خانم داشته و دارم، راضی نبودم ببینم عمه خانم هول بشود و از سر جایش یهو بلند شود و درهمان لحظه گوسفند با کله گنده اش به شکم عمه خانم بزند و در آنِ واحد، یک طرف عمه و طرف دیگر گوسفند نقش به زمین شود! جوری که تا نیم ساعت ملت مشغول پاک کردن جای کله و پشم و پوشمِ گوسفند از هیکل عمه خانم بود! هر چند عمه گلویی تازه کرد و تا آخر مراسم آن شب، هر چه از پنجاه و هفت هشت سال قبل در دلش بود به زبان آورد و به مرده و زنده کسی رحم نکرد. اما دیگر فایده نداشت و گوسفندِ زبان نفهم کار خودش را کرده بود. ولی شاید خیر همان بود که انجام شد. چون تنها جایی که گوسفند زمین گیر شد، جایی بود که به شکم عمه خورد. فورا عمو سعید و بقیه رسیدند و خودشان را به سبک برره ای ها روی گوسفند انداختند و دست و پایش را گرفتند و فورا خواباندند جلوی پای حاجی و حاجی خانم و سرش را با ذکر و نام خدا گوش تا گوش بریدند تا بیشتر از این دردسر ایجاد نکرده. دقایقی گذشت و وضعیت آرام شد. همه از جمله خواهران و محمد به روبوسی و دستبوسی پدر و مادر محمد رفتند. چوشی خوان ها که دیگر قادر به ایستاده اجرا کردن نبودند با همان حالت نشسته، دو سه تا لیوان شربت خوردند و اخلاقشان سر جا آمد و شروع به خواندن ادامه‌ی چوشی کردند. پدر و مادر محمد با همه عمه ها و خاله ها و عموها و دایی ها و همسایه ها احوالپرسی کردند. خیلی زود همه چیز به گرمی و محبت تغییر مسیر داد. پدر محمد بالای مجلس نشسته بود و با همه احوالپرسی میکرد از همان لحظه اول به تعریف از خانه خدا و زیارت مسجد مطهر نبوی پرداخت. زن ها هم دورِ مادر محمد گرفته بودند. مادر کفشش را درآورد که بنشیند اما یک لحظه سر جایش ایستاد. مرضیه به مادر گفت: «مادر چرا نمیشینی؟ بفرما.» مادر که داشت وسط جمعیت چشم میدواند گفت: «محمد رو نمیبینم! کم دیدمش. کجاست؟» خواهران راه باز کردند و گفتند: «اوناش ... داره شربت میریزه ... سرش شلوغه ...» مادر همان طور که ... لا اله الا الله ... مادر تا محمد را دید بدون اینکه کفشش را بپوشد لبخندی زد و بدون کفش به طرف محمد حرکت کرد. محمد تا دید مادر دارد به طرفش می آید از سر جایش بلند شد و بغل باز کرد و به طرف مادر دوید. لحظه ای بعد، مادر و پسری در بغل هم بودند. اینقدر همدیگر را محکم در بغل گرفته بودند که حد نداشت. هر دو گریه می‌کردند. مادر آرام گفت: «از خدا خواستم دفعه دیگه با تو برم مکه!» (همان طور هم شد. دقیقا پنج سال بعد، محمد با مادرش و مرضیه و دختر مرضیه به مکه مشرف شدند.) محمد هم اشکش را تمیز کرد و گفت: «انشاءالله. راستی مادر ...» مادر گفت: «جان!» محمد گفت: «هیچی. بعدا بهت میگم.» مادر که تحمل بعدا را نداشت دست محمد را گرفت و گفت: «جان. همین حالا بگو! چیه؟» محمد دوباره به آغوش مادر برگشت و آرام درِ گوشش گفت: «حاج آقا بیت اللهی(از روحانیون بزرگ شهر و نماینده ولی فقیه در نیرو انتظامی جهرم) ازم پرسید مجردی؟ گفتم آره. گفت یه مورد خوب برات سراغ دارم.» مادر چشم و دلش با این حرف محمد روشن شد. درِ گوشِ محمد گفت: «داره دعام کنارِ خونه خدا مستجاب میشه. کیه؟» محمد گفت: «خانواده دختره رو نمیشناسم. ولی فکر کنم با حاج آقا اقوام باشند.» کم کم داشتند خواهران محمد می آمدند که مادر را به جمع خانم ها ببرند که مادر فورا جمله آخرش را درِ گوش محمد گفت: «امروز و فردا که مهمونا بیان و برن، پس فردا به یاری خدا میرم خونه دختره. خاطر جمع باش.» محمد دست مادرش را بوسید و فقط فرصت کرد یک جمله بگوید که البته با همان جمله لبخندی به لب مادر آورد: «باشه ان‌شاءالله اما با ملیحه نریا!» اولین کسی که همان لحظه رسید ملیحه بود. ملیحه همان ثانیه آخر گفتگو رسید. محمد خیلی یواش درِ گوشِ مادرش اسم ملیحه آورده بود اما این چه نیروی ماورایی و غیر قابل باور است که ملیحه شنید و تا رسید گفت: «ملیحه چی؟ ملیحه چه؟ مامان! محمد چه گفت؟ چرا اسم منو آورد؟ نه خداوکیلی گفتم بگو محمد چه گفت! نه من میخوام بدونم محمد چرا اسم منو آورد؟ ...» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌷
گوارای وجود☺️ خدا را شکر
نه هنوز اما ممکنه امسال بنویسم
☺️🌷
خودم با قصه بیشتر با امام حسین علیه السلام دوست شدم. امیدوارم این احساس نصیب شما هم بشود❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی اگر خانه محمد و اینها را مرکز جهرم بدانیم، جهرم به دو بخش شش محله این طرف(طرف خانه محمد و اینها) و شش محله آن طرف تقسیم می‌شود. منتهی الیه شش محله آن طرف، یک محله قدیمی و بزرگ به نام محله کوشکک است که در یکی از خانه های ساده و قدیمی و باصفایش دختری به نام صفیه خانم بود که در آن روزها از برادرش میلاد پرستاری می‌کرد. در یکی از روزها صفیه خانم روبروی تلوزیون نشسته و در حال خُرد کردن هویج برای میلاد بود که مادرش وارد هال شد و گفت: «حاج عمو گفته پسره خوبیه. میگفت پسر خیلی باهوشیه. میگفت یه روز که پسره داشته از شمال برمیگشته و حاج عمو از قم سوار اتوبوس شده بوده، کنار همین بنده خدا نشسته بوده و از قم تا جهرم با هم حرف میزدند. میگفت خیلی خوش مجلس و مودبه.» صفیه خانم که کم کم خرد کردن هویجش تموم شده بود از سر جایش بلند شد و همین طور که به طرف اتاق میلاد میرفت با شرم و حیای خاصی گفت: «من خیلی تو فکرِ ازدواج با طلبه نبودم.» مادرش که داشت هال را جمع و جور میکرد جواب داد: «عصر مامانش میخواد بیاد. بذار ببینیم چطور مردمونی هستند؟» صفیه هویج های خرد شده را به میلاد میداد که همان لحظه آیفن خانه به صدا درآمد. به مادر صفیه که به واسطه پسر بزرگش مادر میثم میگفتند، پشت آیفن رفت و دکمه بازشدن در را زد. چند لحظه بعد خواهر صفیه به نام مطهره وارد شد. مطهره که حداقل بیست سال از صفیه بزرگتر بود سلام کرد و به اتاقی که میلاد و صفیه بودند رفت. چادرش را درآورد و همان جا آویزان کرد. بالای سر میلاد رفت و دستی به سر میلاد کشید و از صفیه پرسید: «چطوره؟» صفیه گفت: «خدا را شکر دیگه تشنج نکرده. اگه قرصاش بخوره، تشنج نمیکنه.» مطهره گفت: «همه اونایی که ضربه مغزی شدند یک دوره همین طوری دارند. اگه همکاری کنن، رد میکنن و درست میشه.» عصر شد. حوالی ساعت چهار و نیم، مادر محمد و جمیله در خانه مادر میثم نشسته بودند و جمیله اندر کمالات محمد سخن میگفت: «داداشم ماشاءالله درسش خوبه. با اینکه مجبور نبود اما به خاطر علاقه زیادی که به درس حوزه داشت، رفت بابل درس خوند و جهشی خوند و سه پایه را در کمتر از دو سال خوند. بچه مستقلی هم هست. با اینکه شهریه حوزه خیلی کم هست اما اصلا پول از بابام نمیگره و حتی گاهی به کار بنایی هم رفته.» مادر محمد گفت: «با اینکه تک پسر هست، لوس بارش نیاوردم. در شالیزار مرودشت کار کرده. داروخانه کار کرده. مرکز فرهنگی کار کرده. حتی چندین سال کمک کار باباش بوده و جوشکاری رو کامل بلده. علاقه خیلی زیادی به مطالعه داره. حتی یه بار برام از شمال زنگ زد و ازم اجازه گرفت که سه روز روزه استیجاری بگیره و با پولش فرهنگ لغت بخره.» جمیله ادامه داد: «مدیریتش هم خوبه. مامان و آقاجونم که از مکه اومده بودند، جاتون خالی، همه اقوام و همسایه ها دعوت بودند. داداشم خیلی زحمت کشید و خیلی از کارا به دوش داداشم بود و مجلس رو جمع و جور کرد.» مطهره که در جلسه حضور داشت پرسید: «سربازی هم رفته؟» مادر محمد جواب داد: «سال اول حوزه که بود رفت کارت معافیتش گرفت. چون باباش سن و سالش از شصت سال بالاتر بود محمد میتونست کفالت بگیره.» مادر میثم پرسید: «میخوان جهرم زندگی کنن؟» ادامه 👇👇
مادر محمد جواب داد: «فکر نمیکنم. از هفت تا بچه ای که خدا برام نگه داشته، چهارتاش خارج از جهرم هستند. محمد هم از بس علاقه به حوزه داره، بعیده جهرم بمونه. یا میره قم یا جای دیگه.» مطهره گفت: «مادرم خیلی به صفیه خانم وابسته است. خانواده ما یک سال پیش دچار یه زلزله شد. میلاد تصادف کرد و چند ماه بی هوش بود و وقتی به هوش اومد، اگه صفیه کنار مادرم نبود، خیلی به مادرم سخت میگذشت. از بس فشار این مسئله تو خونه ما به همه فشار آورد.» مادر محمد دستاش رو به طرف بالا گرفت و گفت: «خدا به حق محسنِ حضرت زهرا به آقازادتون شفا بده.» این کار مادر محمد خیلی روی دل و روان مادر میثم اثر گذاشت. از تهِ دلش آمین گفت و قطره اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود را با چادر رنگی اش پاک کرد. جمیله وقتی فضا را دوستانه و مادرانه دید با لبخند گفت: «عروس خانم تشریف نمیارن؟» هنوز جمله اش تمام نشده بود که در هال باز شد و صفیه وارد شد. مادر محمد و جمیله تا صفیه را دیدند از سر جایشان بلند شدند. صفیه خانم که صورتش از شدت شرم و حیا قرمز قرمز شده بود، با لبخند دخترانه و معمولی اش سلام کرد و سینی چایی را گذاشت روی میز و به طرف مادر محمد و جمیله رفت. با آنها دست داد. مادر محمد، صفیه را در آغوش گرفت و محکم فشارش داد و نفس عمیقی کشید. وقتی از آغوش هم جدا شدند مادر محمد نگاهی به صورت صفیه خانم کرد و گفت: «ماشالله. چه دختر خانم با شرم و مهربانی. ماشالله به چنین مادری که اینقدر بچه هاش خوب هستند.» شب شد. شش تا خواهر محمد و مادر و خودِ محمد دور هم نشسته بودند. مادر محمد گفت: «دختر خوبی بود. دانشجو سال آخر پیام نور. رشته مدیریت دولتی. تو صورتش دست نبرده بود. مثل دخترای خودم وقتی که مجرد بودند. خیلی ساده و خودمونی.» جمیله گفت: «درسته. خواهرش هم معلم هست و خانم خوبی بود. مثل بعضی زنا نبود که همون جلسه اول میخوان دخالت زیادی بکنن و چِل چِل بکنند.» مادر محمد گفت: «بنده خدا مادرش هم همین طور بود. خیلی خانم ساکت و سنگینی بود.» ملیحه پرسید: «چند سالشه؟» جمیله گفت: «دو سال از محمد کوچکتره.» خدیجه پرسید: «متدین بودند؟» جمیله گفت: «کاملا. مثل خودمون. با اینکه جلسه زنونه بود اما سه تاشون پوشیده بودند. خونشون هم تجملاتی و اینا نبود.» نجمه که داشت چیپس میخورد پرسید: «به هم میان؟» مادر محمد گفت: «ها ماشاالله.» راضیه پرسید: «مامان عکسش نیاوردی؟» محمد تا کلمه عکس را شنید، سرش مثل فنر بالا گرفت و به مادرش نگاه کرد. مادرش خیلی جدی گفت: «چرا. گرفتم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که سه چهار تا از خواهران هم زمان به طرف کیف مادر هجوم بردند. داشتند کیف مادر را از توی دست هم درمی‌آوردند که مادر محمد گفت: «عکس دختر مردمه. امانته. پیش خدا مسئولیم. محمد فقط حق داره یک بار نگاش کنه. فهمیدی؟» محمد به مادرش گفت: «جسارتا شما اول دخترات کنترل کن که دارن کیفت تیکه تیکه میکنن! منم چشم. یه نگاه میندازم. بگما. یک نگاه از وقتی هست که چشمم بهش خورد تا وقتی که پلک نزدم!» مادر خیلی جدی گفت: «شاید تو تا ربع ساعت نخوای پلک بزنی! محمد سنگین باش. فکر کن عکس خواهر خودته.» ادامه 👇👇
محمد که به زور خنده اش را کنترل کرده بود گفت: «باشه. تو نشونم بده. منم تلاش میکنم فکر کنم مثل خواهرمه.» مادرش عکس صفیه را از دستان خواهران محمد درآورد. محمد نزدیکتر نشست و مشتاق! مادرش برای سه چهار ثانیه عکس صفیه را جلوی محمد گرفت. همه اهل حرم آن لحظه به چشم و قیافه محمد چشم دوخته بودند. نمیشد برق خاصی که در نگاهش پدید آمد را ندید. مادرش عکس را از جلوی چشم محمد برداشت و در کیفش گذاشت و از سر جایش بلند شد. بقیه هم بلند شدند و هر کسی دنبال کار خودش رفت. محمد همان طور که مثلا سرش پایین و در فکر بود، اما زیر چشم، مادرش را تعقیب کرد که عکس را در کیف کوچکش گذاشت و کیف کوچکش را در کیف دستی اش گذاشت و سپس آن را پشت پرده، زیر چادر سیاهش آویزان کرد. یک دقیقه بعد، مادر و خواهرانش به طرف حیاط و آشپزخانه رفتند. و محمد در اتاق ماند و یک برق با چاشنی شیطنت پسرانه در چشمانش و کیف و عکسی که جایش را دقیق بلد بود ... و البته شیطان رجیم هم در آن مقطع حساس کنونی بسیار فعال و خیرخواه! دو سه روز بعد، محمد و مادرش و راضیه و پسر کوچک راضیه به منزل صفیه خانم و اینها رفتند. آقا میثم که برادر بزرگتر صفیه بود و پاسدار بازنشسته بود و طبع و احوال آرام و مودبی داشت، به همراه آقا صادق که شوهر مطهره بود و لهجه آبادانی زیبایی داشت و خیلی خودمانی و شوخ طبع بود، در جلسه حضور داشتند. میثم کنار محمد نشست و چند دقیقه ای با هم گفتگو کردند. آقا صادق هم چند دقیقه بعد وارد هال شد و نشست. میثم از محمد پرسید: «شنیدم ماشالله این همه راه برای تحصیل رفتی شمال. چرا اونجا؟» محمد که حالات میثم و صادق را دید و آرامش گرفته بود خیلی شمرده شمرده گفت: «شمال را یکی از اساتید به من معرفی کردند. با اینکه حوزه های نزدیکتر بود. اما شمال را انتخاب کردم. اونجا یک استاد خیلی باصفا به نام آیت الله فاضل داره که داماد آیت الله کوهستانی هستند. آیت الله فاضل خیلی به طلبه ها محبت میکن و حوزه پر رونقی در بابلِ استان مازندران دارند. من اونجا باید میرفتم تا از حضور یکی از اساتید که استاد مسلم فلسفه غرب بود استفاده کنم. خوشبختانه اون استاد، دو تا درس فقه و اصول هم برای ما گفت و خیلی با ایشون مانوس بودم. استاد هدایت زاده گنجی. هر شب با تنها خدمتشون میرسیدم و از فلسفه غرب و هرمنوتیک و بخشی از مطالب فلسفی تفسیر المیزان را برایم گفتند. بدون هیچ چشمداشتی. البته اونجا که بودم با یه استاد دیگه هم آشنا شدم به نام استاد امامی که ایشون هم به طور خصوصی برایم تفسیر جوامع الجامع شیخ طبرسی گفتند و خیلی برام مفید بود. من بیشتر برای این دو نفر رفتم شمال. البته خدا توفیق داد و شرایط مهیا بود و چون از 24 ساعت شبانه روز، حداکثر چهار پنج ساعت میخوابیدم، اغلب عمرم رو تو کتابخونه بودم و تونستم بیشتر و جهشی درس بخونم و سه تا پایه را در کمتر از دو سال بخونم.» میثم که معلوم بود خیلی خوشش آمده گفت: «ماشالله. ما به حاج آقای بیت الهی میگیم حاج عمو. شوهر خالمون هست. ایشون خیلی از شما تعریف کردند.» همان لحظه صفیه با یک سینی شربت وارد هال شد. به همه سلام کرد. محمد و مادرش و راضیه جلویش بلند شدند. صفیه از مادر محمد شروع کرد و شربتی که در آن هوای گرمِ تابستان خیلی میچسبید، به میهمانان تعارف کرد. نوبت به محمد رسید. محمد که خجالت میکشید به صفیه نگاه کند، لیوانی شربت برداشت و صفیه از محمد گذشت. اما وقتی میخواست به میثم تعارف کند، لیوان ها در سینی سُر خوردند و الباقیِ لیوان ها با شربت های درون آنها به زمین ریخت. ادامه 👇👇
صفیه که حسابی هول شده بود و خجالت میکشید، به کمک مطهره لیوان ها را برداشتند. همه زده بودند زیر خنده. مادر محمد بلند گفت: «اشکال نداره دخترم. شده مثل تو فیلما. خیلی هم زحمت کشیدی. دستت درد نکنه. انشاالله شیرین کام باشی.» صفیه که به آشپرخانه رفت، الهه که همسر میثم و خواهر دو شهید بود و الهام که تک دختر میثم و تک دختر فامیل آنان بود تا چشمشان به صفیه خورد زدند زیر خنده و سر به سرش گذاشتند. هنوز صفیه حالش جا نیامده بود و به خجالت کشیدن مشغول بود که مادرش آمد و گفت: «مادرش میگه دختر و پسر چند دقیقه ای با هم حرف بزنن.» صفیه گفت: «نمیرم. آبروم رفت. ده بار گفتم خودت سینی شربت رو ببر!» مادرش خنده ای کرد و گفت: «رو پسره که نریخت. ریخت رو میثم. اگه رو پسره ریخته بود آبروت میرفت. حالا که اتفاقی نیفتاده.» الهه فورا طرفداری از صفیه کرد و با خنده گفت: «تازه اگه رو پسره هم میریخت، بازم آبروش نمیرفت. چه اشکال داره؟ مردم باید از خداشون باشه که دختر ما شربت بریزه روشون!» صفیه که از این حرف الهه خنده اش گرفته بود اما از یه طرف استرس داشت، خودش را جمع و جور کرد تا به اتاق برود و دقایقی را با محمد گفتگو کنند. الهام که سن و سال چندانی نداشت به عمه صفیه‌اش با لحنی مرکب از لحن کارتن افسانه سه برادر و آنشرلی گفت: «عمه! همینک شکفتن و سبز شدن در انتظار توست. برگرد عمه! برگرد. با پیروزی برگرد!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️ طرح ویژه تبلیغ بنر شما در این کانال قبل از انتشار داستان انتشار بنر به صورت ۱۰ ساعته و ۲۴ ساعته جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی