eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
642 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی: ما نه تعلل و کوتاهی می کنیم نه دچار شتابزدگی می شویم. بر اساس آنچه مسولان نظامی و سیاسی تصمیم می‌گیرند چنانچه انجام شد و اگر دوباره لازم شود، اقدام می شود. https://virasty.com/Jahromi/1728033399605265650
دلنوشته های یک طلبه
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی: ما نه تعلل و کوتاهی می کنیم نه دچار شتابزدگی می شویم. بر اساس آنچه مسولان
بیانات نورانی حضرت آقا چقدر واضح است و نیاز به هیچ توضیح و تفسیری ندارد. این عبارت شفاف را محکم بزنید تو صورت اون نفوذی‌هایی که در لباس سوپر انقلابی ظاهر شدند و مکرر به سران سیاسی و نظامی انقلاب اسلامی توهین و تهدید کردند و در این مدت، با ترسو و منفعل معرفی کردن بزرگان انقلاب، القای یأس و شکاف بین ملت و نظام اسلامی کردند. ان‌شاءالله همه نفوذی‌هایی که برخلاف بیانات شفاف رهبر انقلاب، به مسولان خدوم سیاسی و نظامی توهین و افترا میزنند، و زمینه بدبینی مردم نسبت به بزرگان نظام فراهم میکنند، اگر قابل هدایت و جبران خطاهایشان نیستند، در دنیا و آخرت رسوا بشوند.
💠 ️کانال حزب الله اعلام کرد که پیکر شهید سید حسن نصر الله به مانند مادرش حضرت زهرا در مکانی نامعلوم دفن خواهد شد.😔😭
رهبر معظم انقلاب علاوه بر خطبه‌های دشمن‌شکن و اقامه نماز جمعه، نماز عصر هم خواندند. سپس تعقیبات و بعد هم دیداری با مسولین داشتند. از نیم ساعت قبل هم در مراسم ترحیم حاضر شدند و قرائت قرآن و فاتحه. یعنی اصلا عجله‌ و ترس از حوادث و احتمالات و... نیست. این روحیه و صلابت و شجاعت بی‌نظیر به مردم و مسولین هم منتقل می شود. سایه ولی امر مسلمین مستدام🌷
👌 بنده اگر جای دوستان باشم ، همین الان از همه کانال هایی که در این چندروزه به شدت مشغول زدن نیروهای مسلح ما بودند و با شدیدترین الفاظ اونها رو متهم به ترس و خیانت و... می کردند ، لفت میدادم. عمر ما و ذهن و مغز ما ، مفت نیست که با خوندن چنین توهماتی هدر بره... مبانی ای که بر خلاف مبانی رهبری باشه ، آخرش میشه همین... (به نقل از کانال حاج احسان عبادی عزیز)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی دقیقا در ساعت و دقیقه و لحظه ای که بنجامین و آبراهام در پارک با هم ورزش میکردند و گرم گفتگو بودند، و لئو مثل یک گرگ در کمین نشسته بود و ریز به ریز حرکات آن دو رازیر نظر داشت، در نزدیکی خانه امن لئو و لیام ماجرای دیگری در حال رخ دادن بود. داروین و جوزت و باروتی، از خلوتی و شرایط صبح استفاده کرده و در آن خیابان از سه جهت به خانه امن لئو و لیام نزدیک شدند. وقتی جوزت اولین در را باز کرد، قرار بود که داروین و باروتی با آسانسور و جوزت از پله ها به طرف طبقه سوم بروند که سرایه دار جوان جلوی آنها را گرفت. به آنها نزدیک شد و پرسید: «صبح بخیر! میتونم کمکتون کنم؟» جوزت که نزدیک ترین فرد به او بود، با گفتن جمله «آره اگه بتونی دهنتو ببندی!» چنان مُشتی به صورت او کوبید که نقش بر زمین، بی هوش شد. داروین او را به طرف دستشویی بُرد و بعد از این که گوشی همراهش را برداشت، او را همانجا حبس کرد. در این فاصله، باروتی به طرف اتاق سرایداری رفته بود. دید تصویر دوربین های مدار بسته لابی و طبقات از یک مانیتور در حال پخش است. ابتدا یک فلش به پشت هاردِ دوربین ها متصل کرد و سپس فورا به لنکا زنگ زد و لنکا هم کدی برایش فرستاد که از طریق وارد کردن آن کد، کل آن سیستم به سیستمی که در دست لنکا بود متصل میشد. لنکا اولا همه تصاویر از ورود و حضور آنان به ساختمان را پاک کرد و سپس هر چه داشت و نداشت را روی سیستمش کپی کرد. داروین نقشه را عوض کرد. برای این که خیالش راحت بشود، باروتی را در لابی نگه داشت و خودش و جوزت به سروقت خانه لئو و لیام رفتند. هنوز از آسانسور پیاده نشده بودند که اول از همه نقاب زدند و بعدش با شمارش داروین، به طرف درب اصلی خانه حرکت کردند. جوزت سرگرم باز کردن در شد. داروین هم اطراف را میپایید. هم زمان که جوزت در را توانست باز کند، چشم داروین به دوربینی که پشت سرش بود افتاد و همانجا خشکش زد. متوجه شد که علاوه بر دوربین مدار بسته ای که کل ساختمان دارند و در اتاق سرایداری چک میشود، یک دوربین دیگر در گوشه پشت سر آنهاست که احتمالا به خانه لئو و لیام وصل است و... همان هم شد. فرصت نکرد که به جوزت نشان بدهد که چه خبر است. اینطور موقع ها کلمات، وقت آدم را میگیرند. فقط توانست تا قبل از این که جوزت چند سانت در را باز کند، او را هُل بدهد. شاید یک صدم ثانیه بعد از هل دادن جوزت بود که لیام کل در خانه را به رگبار بست. گلوله ها وقتی از در ضدسرقت برخورد کرده و رد میشوند، خواه ناخواه فشاری از اصابت و جابجایی هوا به طرف در وارد میکنند که سبب میشود در به طرف بسته شدن حرکت کند. اما داروین حواسش به این مسئله بود و قبل از این که در بسته بشود، فندکش را پایین و کنار لولای در چسباند. خب در این وضعیت، وقتی همان فشار اصابت گلوله و جابجایی هوا در را به طرف بسته شدن ببرد اما در به آرامی به فندک برخورد کند، با فشاری تقریبا معادل دو برابر به طرف عقب برمیگردد. یعنی اصطلاحا در کمانه کرده و بیشتر باز میشود. تا جایی که وقتی سی چهل گلوله شلیک شد و موقع تعویض خشاب بود، در تا نصفه باز شده بود و چهار پنج ثانیه طلایی برای جوزت و داروین بود که از همان دم در، دخل لیام را بیاورند. جوزت هم همین حساب را کرده بود که درحالت خوابیده روی زمین، سرش از گوشه باز شده در نمایان شد و هفت هشت گلوله در یک خط و به طور متناوب شلیک کرد. چرا؟ چون هنوز از موقعیت اصلی کسی که آنها را به رگبار بست اطلاع نداشت. اما لحظه آخر فهمید که لیام در گوشه سمت چپ کمین کرده و میخواهد خشاب دوم را به طرف آنها خالی کند. جوزت فورا سرش را دزدید و لیام هم سر تا پای قاب در را به رگبار بست و علاوه بر باران گلوله، چوب و آهن لولای در و گچ و خاک دیوار و سقف را روی سر داروین و جوزت میپاشید. داروین به جوزت گفت: «معلومه که راه فرار ندارن.» جوزت: «آره اما داره وقت کشی میکنه. منتظره بیان نجاتش بدن.» داروین: «یه کاری کن! وقت نداریم. الان مثل مور و ملخ پلیس میریزه اینجا.» جوزت: «پوشش بده تا بتونم برم داخل. فقط سمت خودتو بزن. سمت تو کمین کرده. اوکی؟» داروین سرش را تکان داد. آماده تر ایستاد تا وقتی جوزت اشاره کرد، کل سمت چپ را جهنم کند. به محض خاموش شدن رگبار مرحله دوم، قبل از ورود صاعقه وار جوزت به داخل خانه، داروین جوری از بالا تا پایین سمت خودش را به رگبار بست که لیام فورا خودش را روی زمین انداخت و نزدیک بود اسلحه از دستش بیفتد. هنوز برنگشته بود که دو تا دست سنگین جوزت را روی گردنش احساس کرد. داروین به محض این که متوجه درگیری آنها شد، به خانه ورود کرد. ادامه ... 👇
درگیری سنگینی بین جوزت و لیام اتفاق افتاد. لیام جون از نظر جثه سنگین تر از جوزت بود، توانست برگردد و خودش را از زیر دست و پای جوزت نجات بدهد. جوزت هم تا دید لیام میخواهد با او دست به یقه بشود، خودش را کنار کشید که مبارزه وارد مرحله جدیدش بشود. دو نفر روبروی هم با حالت گارد گرفته و عصبانی ایستادند. لیام تا جوزت را دید، نزدیک بود شاخ دربیاورد. پرسید: «تویی؟! تو اینجا چه غلطی میکنی؟» جوزت که داشت نفس نفس میزد، جواب داد: «فکر کردین سرمو زیر آب میکنین و میزنین به چاک؟ فکر کردین اینقدر دنیا هرکی هرکی شده که منو پَس بزنین و با یه شهادت دروغ، آواره ام کنین؟» همین طور با هم بریده بریده حرف میزدند و دور هال آنجا میچرخیدند. جوزت به داروین اشاره کرد و گفت: «تو دخالت نکن! این دعوا بین من و اینه. یا همین جا کشته میشم یا انتقام میگیرم.» داروین همین طور که تند تند اطرافش را نگاه میکرد، گفت: «این کثافت چرا تنهاست؟ پس کو لئو؟» لیام وسط عرق و خشم و گارد، پوزخندی زد و گفت: «دستتون به اون نمیرسه آشغالا. اگه بگم الان کجاست و چطوری ردتون رو زده، کَف میکنین.» تا این را گفت، جوزت به طرفش حمله کرد و همدیگر را با ضربات شدید اما حساب شده زدند. لیام دست و ضرباتش سنگین تر بود اما جوزت فرزتر بود و تعداد دفعاتی که میزد و حرکت میکرد و میچرخید، بیشتر از لیام بود. لیام فکر میکرد که اگر جوزت را بگیرد، میتواند هر بلایی که خواست سرش بیاورد. اما اشتباه میکرد. چون به محض این که جاخالی داد و توانست دست جوزت را در هوا بگیرد و به طرف خودش بکشد، جوزت با همان شدت، چاقویش را در پهلوی لیام فرو کرد. تیزی چاقو و درد پهلو باعث نشد که لیام آن موقعیت را از دست بدهد. پنج انگشت دست راستش را چنان روی خرخره جوزت گرفته بود که انگار قصد داشت به جای خفه کردن او، گردنش را از بالا خُرد کند. جوزت اما حواسش جمع بود. مثل موتور سواری که تحت هیچ شرایطی نباید فرمان و گاز را ول کند، دستش از روی چاقو تکان نداد بلکه گاهی بیشتر فرو میکرد و گاهی هم چاقو را در پهلوی لیام میچرخاند و دو سه باری هم بالا و پایینش کرد تا قشنگ جا باز کند و از بالا به دنده ها و از پایین به گوشه روده هایش را پاره پوره کند. فریاد لیام به آسمان رفت اما دستش را از روی گردن جوزت برنداشت. چون فشار دستش روی گردن جوزت رو به بالا بود، جوزت قیافه لیام را نمیدید. بلکه سقف را میدید. کم کم سقف را هم نمیدید. چون تلاش میکرد اکسیژن بگیرد و یا آب گلویش را قورت بدهد اما نمیتوانست. وقتی دید دستان لیام در حال لرزش است، متوجه شد که اگر یک حرکت دیگر بزند، نجات پیدا میکند. به خاطر همین، تصمیم گرفت به جای چرخاندن و بالا و پایین کردن چاقو در پهلوی لیام، دستش را مشت کند و محکم تا جان در بدن دارد، به ته دسته چاقو بزند. خب طبیعتا وقتی خیلی محکم به ته دسته چاقو میزد، و چون مانعی بین تیغه و دسته نبود، چاقو با هر ضربه محکمِ جوزت، علاوه بر تیغه، دسته اش هم کم کم در پهلو لیام فرو رفت و سر راهش هر چه امعاء و احشاء بود، به تناسب طول و ضخامتش پاره میکرد و جلوتر میرفت. تا جایی که نمیدانم نوک چاقو به کجا رسید که کم کم دستانش از روی گردن جوزت شل شد و جوزت وقتی افتاد کنار، توانست به لطفِ سرفه و چندین بار به زور نفس کشیدن، بالاخره خودش را نجات بدهد. لیام به زانو درآمد و قبل از این که با صورت به زمین بخورد، خون های زیادی بالا آورد. لحظه ای نگذشت که سیاهی چشمانش رفت و با صورت محکم به زمین افتاد. داروین فورا از روی جنازه لیام رد شد و همه جا را بررسی کرد. شاید دو دقیقه نگذشته بود که باروتی از طریق هندزفری در گوش داروین گفت: «داره شلوغ میشه. باید بزنیم به چاک!» داروین که اعصابش به هم ریخته بود گفت: «نیست. لئو اینجا نیست. ما اومده بودیم دنبال لئو!» باروتی جواب داد: «داروین! همین حالا باید بیایید.» جوزت که تقریبا حالش بهتر شده بود، دست داروین را گرفت و فورا از آن ساختمان زدند بیرون. از بین جمعیت هفت هشت نفره ای که آنجا بود، فورا رد شدند و سوار ماشین شدند و از آن منطقه خارج شدند. در ماشین که بودند، جوزت به داروین گفت: «چیزی هم تونستی پیدا کنی؟» داروین با حسرت گفت: «لئو خیلی زیرکه. هیچ چی دم دست نبود. فقط لیام رو حذف کردیم.» ادامه ... 👇
باروتی که رانندگی میکرد گفت: «این واسه بنجامین بد نمیشه؟» داروین: «دلیلی نداره. کسی که نمیدونه چرا لیام به قتل رسید؟ ردی از خودمون هم که نذاشتیم. ولی ... از این که میشل حواس جمع بشه و لئو از حالا بخواد یه تیم به تیم قبلی اش اضافه کنه و شرایط سخت تر بشه ... وای خدا ... حساب اینجاشو نکرده بودم. لئو باید تو خونه میبود و میزدمیش و کار رو تموم میکردیم و بعدش میرفتیم سر وقت میشل.» جوزت: «خب الان نمیشه رفت سراغ میشل؟» داروین که چشم به دوردست ها دوخته بود جواب داد: «نمیدونم. کار گره خورد. بذار بریم با آبراهام مشورت کنیم. شاید اون یه چیزی بگه که به عقل من نرسیده.» این را که گفت، گوشی همراهش را برداشت و با واتساپ با آبراهام تماس گرفت. وصل نشد. به لنکا زنگ زد. لنکا گوشی را برداشت و گفت: «از آبراهام خبر ندارم. بذار خودم بگیرمش. اطلاع میدم.» -باشه. از بنجامین چه خبر؟ -بنجامین چند لحظه پیش رسید خونه‌اش. طبق قرارمون، با نون و دو تا پاکت شیر. -باشه. زود باش لنکا. نگرانم. داروین به دلش شور افتاد. هر از چند ثانیه به گوشی اش نگاه میکرد، بلکه خبری از آبراهام و لنکا بشود. ولی خبری نبود که نبود. تا این که لنکا با واتساپ زنگ زد. -لِنکا -داروین! بیچاره شدیم. -چی شده؟ -یه فیلم از گوشی آبراهام به خطم فرستادند. میفرستم رو خطت. -باشه. منتظرم. چند ثانیه بعد... داروین ویدئو را دانلود کرد. حدودا بیست ثانیه بود. داروین دید که در آن ویدئو ... آبراهام پیر و دانا، به یک صندلی بسته شده ... در حالی که از بس کتک خورده و سر و صورتش سیاه و کبود است ... یک نفر که در فیلم پیدا نیست، با نوک یک چاقوی خیلی باریک ... آرام و حساب شده... رگ دست آبراهام را زد ... و خون سرخ آبراهام از دستان و صندلی در حال سرازیر شدن است... سپس لئو در فیلم حاضر شد و گفت: «آبراهام در برابر لیام. سراغ تک به تکتون میام. منتظرم باشین!» این را گفت و فیلم تمام شد.. و داروین با دست و گوشی همراهش، با هم به سرش کوبید. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق! خوبی؟ سر حالی؟
🔹عراقچی: واکنش ما به هر حمله رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است. وزیر امور خارجه در نشست خبری در دمشق: واکنش ما به هر حمله‌ای از صورت از سوی رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است. برای هر عملی یک عکس‌العملی از سوی ایران خواهد بود به‌صورت متناسب و مشابه و حتی قوی‌تر؛ ما این را در گذشته ثابت کردیم، می‌توانند اراده ما را یک‌بار دیگر آزمایش کنند. گفتنی است سفر وزیر امور خارجه ایران در میانه شرارت‌ها و آتش‌پراکنی‌های رژیم صهیونیستی به بیروت و سپس به دمشق، موجی از حمایت‌های نمایندگان مجلس و کارشناسان منطقه‌ای را برانگیخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی باروتی ماشین را سه مایل آنطرف تر نگه داشت و جوری که کسی مشکوک نشود، پیاده شدند و لباس و تجهیزات را عوض کردند و از هم جدا شدند. قرار شد که هر کدام با یک وسیله، خودش را به خانه برساند. داروین به باروتی گفت: «تو با مترو بیا!» سپس رو به جوزت کرد و گفت: «تو هم با اتوبوس بیا. خودمم با تاکسی میام. هر جا هر خبری که لازم باشه دریافت کنیم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که گوشی همراهش از واتساپ زنگ خورد. دید لنکاست. وقتی گوشی را برداشت با صدای هیجان زده لنکا مواجه شد. -الو داروین! نگران بنجامینم. -چطور؟ چی شده؟ -از مانیتور دیدم که میشل گوشیش زنگ خورد. وقتی بنجامین حمام بود، میشل حرکات مشکوکی داشت. داروین به باروتی و جوزت اشاره کرد که فورا بروند و از هم جدا بشوند. سپس به لنکا گفت: «دقیقتر بگو چی دیدی؟» -دو مرتبه گوشی میشل زنگ خورد. صدا واضح نبود. فقط کسی که پشت خط بود حرف میزد. میشل فقط مراقب بود که بنجامین یهو از حمام نیاد بیرون. -بعدش چیکار کرد؟ بنجامین از حموم اومده بیرون؟ -هنوز نه. -میشل چیکار میکنه؟ -از همین میترسم. داره وسایلشو جمع میکنه. اسلحشم آماده گذاشت تو جیب پالتوش. داروین متوجه شد که لئو به میشل زنگ زده و همه چیز را به او گفته و الان است که جان بنجامین و بچه و همه به خطر بیفتد. سوار تاکسی شده بود. همان ابتدا مقداری زیادی پول به راننده داد و گفت: «فقط برو! با تمام سرعت!» لنکا دوباره پشت خط آمد و گفت: «داروین چه کار کنیم؟ جون بنجامین در خطره!» داروین که عصبی بود، کمی پیشانی اش را با نوک دو انگشتش ماساژ داد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس باز کرد و گفت: «تو جمع کن و برو! برو خونه من. نگران بنجامین نباش. اونو درستش میکنم.» لنکا جواب داد: «باشه. پس من رفتم آماده بشم. دستگاه ها و مانیتور و این چیزا رو چیکار کنم؟» داروین: «همشو خاموش کن. بعدش هم برق مرکزی همشو قطع کن. لنکا ازت خواهش میکنم فقط برو. زود. هر لحظه ممکنه تو هم در خطر بیفتی!» این را گفت و گوشی را قطع کرد. لنکا فورا اول وسایل را خاموش کرد. بعدش هم برق مرکزی واحد را قطع کرد. سپس تندتند شروع به جمع کردن وسایلش کرد. داروین رفت پشت خط جِس. جس در ماشینی در خیابان کنارِ فرعیِ منزل بنجامین هوشیار و حواس جمع و آماده نشسته بود. -جس با منی؟ -میشنوم. -بنجامین در خطره. -شنیدم. حرکت میکنم. جس این را که گفت، فورا از ماشین پیاده شد و حرکت کرد. فاصله او تا خانه بنجامین و میشل، کمتر از پنج دقیقه بود. وقتی دو سه دقیقه راه رفت و با عزم جدی برای روبرو شدن و نجات برادرش، تمام انرژی و انگیزه اش را متمرکز و جمع کرد، چاقوی کوچکی را از جیبش درآورد و در کف دستش مخفی نگه داشت. دو سه نفر در خیابان، در نزدیکی خانه بنجامین در حال عبور بودند. جس سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند. وقتی آنها خیلی عادی رد شدند و رفتند، جس سرعتش را دوباره زیاد کرد تا این که رسید به در خانه بنجامین و میشل. وقتی سرش را به در نزدیک کرد، دید هم صدای گریه لوکا در خانه بلند است و هم صدای زد و خورد در خانه به گوش میرسد. دستش یخ کرده بود. مه از سرما. بلکه از هیجان و از این نمیدانست چه میشود و با چه صحنه ای مواجه میشود؟ فورا با وسایل کوچکی که در دستش بود در خانه را به آرامی باز کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی آن اطراف نیست، وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. صدای جیغ و گریه لوکا همه فضا را پر کرده بود. شاید بچه به خاطر سر و صدا و زد و خوردها از خواب پریده بود. چون مشخص بود که بنجامین و میشل با هم درگیر شدند. ادامه ... 👇
جس کُتش را درآورد و روی میز انداخت و به طرف حمام رفت. قدم قدم که به حمام نزدیک میشد، صدای داد و فریاد و دعوا بیشتر میشد. تا این که از دو متری حمام و از لای در دید که همه جا خونی است و میشل که میخواسته بنجامین را غافلگیر کند، خودش غافلگیر شده و درگیری پیش آمده و آن لحظه که جس رسید به نزدیکی در حمام، بنجامین رو به سینه و برهنه روی زمین افتاده بود و میشل با هر چه در دست داشت، به سر و گردن بنجامین میکوبید. بنجامین که نمیتوانست و اصلا بلد نبود که خودش را از زیر دست و پای میشل بکشد بیرون، صورتش در خون و کف حمام غرق بود که یهو دید میشل دست برداشته و با این که هنوز سنگینی وزنش روی کمرش است، اما دیگر او را نمیزند. وسط آن خون و کف و غبار حمام چیزی را از پشت سرش نمیدید و باید برمیگشت تا بداند چه خبر است؟ همه زورش را در کمر و پاهایش جمع کرد بلکه بتواند برگردد و صحنه را ببیند. وقتی با سر و صورت و لبهای خونی و چشمان ورم کرده و کبود برگشت، دید میشل با دو دستش دارد تلاش میکند که یک سیم آهنی نازک را از دور گردنش باز کند و در حال خفه شدن است اما یک کسی که بنجامین او را نمیدید و کاملا پشت سر و به طور خیلی حرفه ای خودش را به کمر میشل چسبانده بود، اجازه نمیداد که میشل حتی بتواند یکی از انگشتانش را بین سیم آهنی و گردنش بگذارد و از فشار کم کند. وحشت بنجامین دو برابر شد. خودش را به زور از زیر دست و پای میشل نجات داد و به طرف دیوار حمام کشاند. صدای نفس نفس زدن های خودش را وسط خِرخِر کردن و صدای ترسناکی که میشل از خودش درمی‌آورد، نمیشنید. از بیرون صدای بچه و از داخل حمام، صدای خِرخِر کردن میشل داشت بنجامین را تا مرز سکته میبرد. تا این که میشل کم کم تسلیم شد و هر چه تغلا کرد نتیجه نداد. وقتی کسی در حال خفه شدن است، و دیگر همه تغلاهایش را کرده و از یک دقیقه بیشتر اکسیژن به او نرسیده، ابتدا رنگ صورتش کبود میشود. در دهانش احساسی ندارد و با بازتر نگه داشتن دهانش نمیتواند به زور اکسیژن جذب کند. و وقتی دهانش از کنترلش خارج شد، زبانش بیهوده و سرگردان شروع به چرخیدن میکند و حتی معمولا لابلای دندان ها گیر میکند و از بس فشار زیاد است، حتی امکان قطع شدن و بریدن زبان به وسیله دندان ها وجود دارد. رنگش کبود شد. لبهایش ثانیه های آخر شروع به لرزیدن کرد. جلوی چشم بنجامین ذره ذره داشت جان میداد. آبراهام یک چیزهایی را به بنجامین در آخرین دیدارش توضیح داده بود که همان لحظه، که وحشت از جان دادن میشل در جلوی چشمان بنجامین، تمام سراسر وجود بنجامین را به رعشه انداخته بود، یادش آمد و از جلوی چشمان بنجامین گذشت. [میشل نمیتونه همسر خوبی برای تو باشه. ما شواهدی داریم که میگه میشل منتظره که بالا دستی هاش بهش بگن چیکار کن و چیکار نکن. اون ماموریت داشت که از وقتی تو در بیمارستان، عزادار پدرت بودی و خودتم رو تخت افتاده بودی، روی تو مطالعه بکنه و کم کم به تو نزدیک بشه. اون خیلی ماهرانه سه چهار سال همه چیز رو درباره تو درآورد. باهات زندگی کرد. چرا؟ چون سرویس مخفی گفته بود. چون لئو ازش خواسته بود. فقط برای یک هدف؛ اونم کنترل تو و در آمریکا نگه داشتنت بود. بنجامین! اگه قرار باشه یه روزی از میشل فاصله بگیری، که نمیدونم کی هست و کجا هست و چطوری هست؟ و اصلا داروین چه برنامه ای برای این ماجرا داشته باشه، مطمئن باش که به نفعته. شک نکن و دستتو بذار تو دستش و به جریان خط سوم اعتماد کن. اونا تو رو به اصل و ریشه ات برمیگردونن. منظورم رفتن از آمریکا و به آفریقا برگشتن نیست. نه. به آرمان پدرانت. بنجامین! من عُمرمو کردم. تا حالا شریف تر از اینایی که به ما گفتن که از تو مراقبت کنیم و توجیهت کنیم و همه چیزو بهت توضیح بدیم، ندیدم و نمیبینم. اما چون سیاهم مثل خودت. هوش ریاضی دارم مثل خودت. قربانی نژادپرستی هستم و از آمریکا زخم خوردم مثل خودت. بهم یه فرصت دادن و از اون جهنم نجاتم دادن که یکبار دیگه حس کنم که مفیدم. حس کنم که میتونم به اندازه یه کاکاسیاه ساده اما پرانگیزه، با آمریکا و سیستم شیطانیش بجنگم. بنجامین! یکی مراقب تو هست که باورت نمیشه اگه بگم کیه. اجازه ندارم که بگم اما بدون که سایه به سایه دنبالته. از همه جا بریده. اونم مثل من و تو سالها زخم سیستم پلشتِ آمریکا رو تن و شناسنامشه. قراره سر بزنگاه ها بیاد و نجاتت بده. نگران نباش. هر وقت در خطر بودی و حس کردی که کارِت تمومه، مثل یه فرشته میاد بالا سرت و نجاتت میده. دستتو بذار تو دستش. بهش اعتماد کن.] ادامه ... 👇
وقتی دیگر صدایی از میشل نیامد و آخرین علائم حیاتی‌اش را از دست داد، مثل یک لاشه کفِ حمام افتاد. بنجامین که در حال غش کردن بود و کم کم داشت هوشیاری اش را بخاطر وحشت بیش از اندازه از دست میداد، در منتهی الیهِ وقتی که چشمانش تار میدید و در حال بسته شدن بود، ناگهان نوری از چهره خواهرش و صدایی از جنس مادرانه و محبتی به گرمای پدرش را حس کرد که با گفتن کلمه «بنجامین!» به طرفش دوید و دیگر نفهمید چه شد. وقتی به هوش آمد، هنوز همه جا را تار میدید. کم کم چشمانش را مالاند و به خودش آمد. دید جِس روبرویش ایستاده و لوکا را در آغوش دارد و آرامش کرده و یک لبخند بر لب و دو تا آبشار اشک از چشمانش در حال جوشش است. بنجامین همه زورش را در لبانش جمع کرد و خواهرش را صدا کرد و گفت: «جِس!» جس هم آب دهانش را به زور قورت داد و گلویش را صاف کرد و جواب داد: «بنجامین!» هرچه در خانه بنجامین داشت همه چیز ختم به خیر میشد اما در خانه داروین، همه چیز برعکس بود. تا داروین به خانه اش رسید، با حفظ همه جوانب وارد شد. همان لحظه جوزت هم رسید و شاید یک ربع بعد از آن هم سر و کله باروتی پیدا شد. باروتی تا آمد، مستقیم رفت سراغ یخچال. یک بطری نوشیدنی درآورد و برای خودش ریخت. جوزت هم لیوانش را آورد و جلوی باروتی گرفت و باروتی برای او هم ریخت. میخواست برای داروین هم بریزد که دید داروین دستپاچه است. نگران است. مرتب به این ور و آن ور نگاه میکند. دم پنجره میرود و گوشی اش را چک میکند. باروتی پرسید: «آبراهام خیلی مردم بزرگی بود. برای همه ما مهم بود. اما دیگه نباید منتظرش باشی.» جوزت هم که به حالات داروین مشکوک شده بود گفت: «داروین ینی تو منتظر آبراهامی یا اینجا مشکوکه یا چی؟ چی شده؟» داروین تصمیم گرفت که واقعیت را بگوید. خودش را جمع و جور کرد. نزدیکتر آمد و وقتی یک نفس عمیق کشید، گفت: «راستش ... راستشو بخواید ... به لنکا گفتم هر چه زودتر اون خونه رو ترک کنه و بیاد اینجا. باید حداقل نیم ساعت پیش میرسید.» باروتی انگار برقش گرفت. لیوان را روی میز گذاشت و با چشمان گرد شده گفت: «دیگه اون خونه لو رفته. آره آره ... باید میومد ... باید لنکا تا الان رسیده باشه ... داروین چی میخوای بگی؟» جوزت هم که نگران شده بود به داروین گفت: «ببین آنلاینه؟» داروین با عصبانیت و دستپاچگی فریاد زد: «نه ... آنلاین نیست ... از یک ساعت قبل که باهاش تماس داشتم، دیگه آنلاین نشده...» هنوز این جمله داروین تمام نشده بود که باروتی ندانست چطوری از خانه زد بیرون. جوزت و داروین هم فورا اسلحه ها را برداشتند و پشت سرش شروع به دویدن کردند. داروین و جوزت سوار ماشین شدند و به طرف خیابان اصلی گازش را گرفتند. دیدند باروتی دارد با تمام توان میدود. فورا کنارش توقف کردند و باروتی پرید بالا و داروین با آخرین سرعتش گاز داد و رفت. وقتی به خانه رسیدند، فورا در را باز کردند و با حالت مسلح و بااحتیاط گام برمیداشتند که ناگهان باروتی جلوی یکی از دیوارها خُشکش زد. جوزت و داروین هم در حالی که از تعجب داشتند شاخ در می آوردند، پشت سر باروتی ایستادند و به دیوار زل زدند. دیدند همان لباس قرمز معروفِ لنکا با یک کاردِ بزرگ از دیوار آویزان شده و زیر آن با یک ماژیک نوشته: «لنکا در برابر بنجامین و پسرش!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🔥 متاسفانه امشب، بیروت در حال زیر و رو شدن توسط جنگنده ها و بمب های سنگین رژیم حرامزاده صهیونیستی است.
⛔️ دوره به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق می‌رساند که ؛ *جلسه دوم* دوره مقدماتی توسط حجت الاسلام امشب بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا تهران، حسین آباد، خیابان مژده، مسجد فاطمه‌الزهرا سلام الله علیها خواهشمند است: 🔺۱. قلم و کاغذ به همراه داشته باشید 🔺۲. به دوستان و علاقمندان اطلاع بدهید 🔺۳. از تهیه و مطالعه منابعی که در خلال بحث معرفی میگردد، غافل نشوید.
یهودشناسی۲.mp3
34.55M
صوت دوره مقدماتی 🌷 تقدیم به روح پرفتوح شهدای اسلام، علی الخصوص شهید سید حسن نصرالله صلوات🌷 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش این کلیپ از شهید سید حسن نصرالله را دانلود نکرده بودم چقدررررررررر با بغض و لطافت روح ایشان گریه کردم @Mohamadrezahadadpour
⛔️ به اطلاع می‌رساند که امشب، از تقدیم ادامه رمان معذورم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی شرایط پیچیده بود، پیچیده‌تر هم شد. با گروگان گرفته شدن لنکا توسط لئو، باروتی به هم ریخت. داروین و جوزت خیلی تلاش کردند که باروتی را به حالت معمولی برگردانند. در خانه داروین، سه نفرشان دور هم جمع شدند. باروتی در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته بود و در حالی که بغض داشت، داروین و جوزت رد میشدند و همین طور که کارشان میکردند، با او حرف میزدند تا از این حال و هوا دربیاد. داروین: «باروتی یادته تو زندان اذیتم کردی و گفتم یه کاری میکنم که در طول ماموریت، یه مدت از لنکا جدا بشی؟ خب الان این جدایی اتفاق افتاد. ناراحت نباش. درستش میکنیم.» باروتی: «مگه با بچه داری حرف میزنی؟ این فرق میکنه. اگه لنکا پیش تو بود و چند هفته نمیدیدمش، حداقل خیالم راحت بود. اما این لئو خیلی بی رحمه. مگه ندیدی با آبراهام چیکار کرد؟ یکی نیست به لئو بگه که آخه کدوم حیوون با یه پیرمرد این کارو میکنه که تو کردی؟» جوزت: «لئو شرط گذاشته. گفته لنکا در برابر بنجامین و بچه‌اش. خب این ینی لنکا رو میخواد. لنکا به دردش میخوره. اذیتش نمیکنه.» باروتی: «شک ندارم که اذیتش میکنه. اون خیلی آدم پَستیه. لنکا طاقت نداره.» جوزت: «طاقت چیو نداره؟ دوری از تو؟ شوخیت گرفته؟» باروتی: «جوزت حوصله ندارم. سر به سرم نذار. اون طاقت اذیتای لئو رو نداره.» داروین یک صندلی برداشت و برگرداند و روی آن، روبروی باروتی نشست و گفت: «ما الان چند تا مشکل داریم. یکی جانِ لنکاست. یکی دیگه جانِ بنجامین و لوکا و جِس. از طرف دیگه؛ الان یه جورایی سرنوشت بنجامین و لئو به هم گره خورده. حتی پای لوکا هم وسطه و لئوی پست فطرت اسم لوکا هم آورده.» جوزت: «خب؟» داروین: «بنظرم ما سه تا بدون اون سه تا نمیتونیم تصمیم بگیریم.» باروتی: «تو جای لئو رو نمیتونی پیدا کنی؟ بقیه اش با من!» داروین: «وقتی اینجوری میگی، حتی اگرم بلد باشم، نمیتونم بهت بگم. باروتی ترسناک و غیرقابل پیش بینی نشو! بذار عقلمون برسه و یه تصمیم خوب بگیریم. نذار...» باروتی میخواست حرف های داروین را قطع کند که داروین سرش داد کشید و گفت: «وقتی دارم زر میزنم وسط حرفم نپر!» باروتی دهانش را بست و ادامه نداد. داروین ادامه داد: «نذار وسط این همه بدبختی، نصف بیشتر انرژیمون برای کنترل تو مصرف بشه.» جوزت: «خب برنامه چیه؟» داروین: «با جس تماس گرفتم. اون با بنجامین و لوکا حرکت کردند و تا دو ساعت در خیابونا میچرخن و بعدش باروتی باید بره دنبالشون و با هم بیان اینجا.» جوزت: «اوکی. من چیکار کنم؟» داروین: «همیشه عاشق اونایی هستم که تو عملیات و کار، فقط میپرسن من چیکار کنم؟ مثل تو. تو زحمت بکش و برو خونه بنجامین و جنازه میشل رو بردار و گم و گورش کن.» جوزت: «اوکی. خونه رو هم پاکسازی کنم یا ولش کنم؟ برای اونجا برنامه ای داری؟» داروین: «احتمال میدم جس این کارو کرده باشه و فقط لازم باشه که تو جنازه رو از خونه خارج کنی. اما اگه دیدی...» حرفش ناقص ماند و به فکر فرو رفت. جوزت جلوتر آمد و پرسید: «چی شد؟ الو ...» داروین نگاهی به ساعت انداخت و همین طور که به نقطه ای زل زده بود گفت: «بچه ها خیلی فرصت نداریم.» این را که گفت، باروتی زیر لب یک«یا مریم مقدس!» گفت و خودش را چهاردست و پا به داروین نزدیکتر کرد و گفت: «جان من بگو چی شد؟ چی به ذهنت رسید.» داروین رو کرد به جوزت و گفت: «جوزت بیا اینو از جلوی چشمام دور کن تا یه کاری دست خودم و خودش و خودت ندادم.» سپس رو کرد به باروتی و گفت: «اگه به حرفام گوش ندی و چیزایی که گفتمو مو به مو انجام ندی، کاری میکنم که دیگه مریم مقدس هم نتونه به دادت برسه. اگه لنکا رو میخوای، به من اعتماد کن. تو زندان که به من اعتماد نکردی اما نتیجه خوبی گرفته. ببین اگه اعتماد کنی، چقدر به نفعت میشه.» باروتی سرش را به معنای «باشه تو حالا جوش نیار» تکان داد و از سر جا پاشد و آماده شد و با جوزت زد بیرون. ادامه ... 👇