eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷.mp3
2.16M
❤️🍃❤️ ✍ رابطه صحیح زن و شوهر 📌 وضعیت و نگاه به زن در دنیای غرب حتماً گوش بدید عالیه👌 💕💕💕 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @mojaradan ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
*⚘﷽⚘ 🧕🏻 🎀 🎀 💌بعضی از مردها به دلیل و محیطی که در آن رشد کرده اند،انجام بعضی از کارها و رفتارها برایشان است. 💌اگر همسر شما برای انجام برخی امورات کراهت دارد، با وادار کردنش به انجام آن 💌اطمینان داشته باشید با هر امر شایسته ای جایگاهش را پیدا میکند و هر دوی شما رفتارهای را به یکدیگر منتقل خواهید کرد👌 💠 ،آرام و با اطمینان پیش بروید @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگھ تو ۸۹ سالگیم اینطورۍ دوسم نداشتھ باشۍ چۍ؟🍫🙂 نوشته بود: بابا بزرگم داشت غر میزد که سرم درد میکنه و پیر‌شدم و... مامان بزرگم از اون ور گفت: ای بابا، چرا عزیزم؟ بابا بزرگم جواب داد: حالا که گفتی عزیزم حس میکنم بهترم. :)♥️ + ولی من اعتقاد دارم کلمات معجزه میکنن. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پـــــارت‌هدیه‌😍 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت96 خواهش ، دیگه مزاحمت نمیشم گلم سلام به ماما
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بعد ضد عفونی کردن دستام به اتاقم برگشتم و دوش سر سری گرفتم ، وقتی از اتاق بیرون اومدم خبری از امیرعلی نبود بیخیال امیرعلی شدم و با برداشتن زیر انداز وسایل بافتنیم که دیروز خریده بودم به تراس رفتم و مشغول بافتن گل سری شدم که دیروز توی اینستا دیده بودم با سوال امیر علی نگاه از بافتنی گرفتم و با امیرعلی که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم: -داری چی می بافی ؟ عینکم رو کمی پایین دادمو از بالای عینک نگاهش کردم: -گل سر -واقعا بافت گل سر این همه تمرکز نیاز داره که یه ساعته متوجه اومدن من نشدی؟ -آره دیگه هر کاری تمرکز میخواد،تو چرا آشفته ای چیزی شده؟ -سرم درد میکنه نگران گفتم : -چرا سرما خوردی؟ -نه فکر نکنم احتمالا از خستگی باشه -پس چرا اینجای ؟ کمی استراحت کن -متاسفانه وقتی سردرد میشم دیگه خوابم نمیبره -مگه قبلا هم سر درد داشتی -آره خیلی -دکترم رفتی؟ خندید و گفت : -انگار یادت رفته ،خیر سرم خودم متخصص مغز و اعصابم ها پرسیدم: -خوب علتش چیه عصبیه از کودکی باهامه -دارو چی چیزی نداری؟ -نمیخوام استفاده کنم میتونم تحملش کنم با نگرانی بیشتری گفتم: -ولی رنگت پریده -چیزی نیست نگران نباش کنارم روی زیر انداز نشست و با خنده گفت: -وقتی بافتنی میکنی عین مامان بزرگا میشی خندیدم و چیزی نگفتم از فلاکس کنارم چای براش ریختم و جلوی دستش گذاشتم: -ممنون -خواهش دوباره مشغول بافتنی شدم ،بعد خورد چای روی زیر انداز دراز کشید و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش: -چرا اینجا دراز کشیدی ؟ می رفتی اتاقت -نه همینجا خوبه هوای بیرون حالم رو بهتر می کنه -پس بزار برم برات بالشت بیارم اینطور گردنت هم درد می گیره میخواستم بلند بشم که با حرکتش خشک شده سر جام موندم،سرش رو روی پاهام گذاشت و آروم گفت: -دیگه درد نمیگیره شوکه شده داشتم نگاهش می کردم که گفت : -ببخشید می خواست بلند بشه که با دستم فشاری به شونش وارد کردم تا دوباره سرش رو روی پام بزاره -اشکالی نداره بزار باشه -با چشمای ستاره بارون شده نگاهش رو بهم دوخت: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نویسنده:آذر دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁 ممنون خانم لبخندی به روش زدم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم فهمید معذبم ، پلکاش رو روی هم گذاشت ، به محض بسته شدن چشم اش به صورتش خیره شدم قلبم با بی تابی به قفسه سینم ضربه میزد تا حالا اینقدر بهش نزدیک نشده بودم ، حس شیرینی تمام وجودم رو گرفته بود ابروهاش توی هم کشیده شد و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش دیگه کنترلم دست دلم بود دستم روی دستش نشست و از روی پیشونیش کنارش زدم و خودم شروع کردم به ماساژدادن کناره های پیشونیش دوباه نگاه پر ستارش رو توی نگاهم دوخت آروم لب زد: -ممنون لبم رو به دندوم گرفتم و چیزی نگفتم دوباره پلکاش رو روی هم گذاشت **** از زبان امیر علی سعی کردم از حس خوبی که از گرمای دستاش روی پیشونیم داشتم رو نادیده بگیرم معلوم بود از نگاه کردنم معذبه به همین خاطر چشمام رو بستم تا راحت باشه به اندازه کافی پروی کرده بودم همین که الان سرم روی پاهاش بود یعنی خیلی پروام دیگه -بیخیال پسر زنمه اصلا دوس دارم -البته زن صوری -نمیزارم ازم جدا بشه من تحمل دوری از این دختر رو ندارم با حس کردن دستاش بین موهام آرامش عجیبی به قلبم سرازیر شد خیلی دوس داشتم چشمام رو باز کنم اما می ترسیدم دست از کارش بکشه وارد خلسه شیرینی شده بودم و نمیدونم چه وقت به خواب رفتم نویسنده : آذر_دالوند 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 با احساس تکون خوردن چیزی زیر سرم چشمام رو باز کردم چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم رو درک کنم -بیدارت کردم؟ سرم رو از روی پاهاش برداشتم و گفتم: -وای ببخشید نمیدونم چطور خوابم برد ، ببخشید اذیت شدی سر به زیر لبخندی زد و گفت: -نه اذیت نشدم ،سرت بهتره -آره خیلی بهترم نگاهی به ساعتم انداختم باورم نمی شد یک ساعت خواب بودم ،باید اعتراف کنم شیرین ترین خوابی بود که تا حالا داشتم دوباره نگاهم رو به صورتش دوختم از دیدنش سیر نمی شدم کاش میشد این فاصله رو برداشت * از زبان دریا روزها پشت سر هم می گذشت و من بی صبرانه منتظر اعتراف امیر علی بودم تمام ح ر کاتش چیزی جز دوست داشتن رو نشون نمی داد ولی نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه -نکنه اصلا دوستم نداره ؟ و من دارم خیال بافی می کنم پس اگه دوسم نداره این حرکاتش چیه ؟چرا داره من رو به خودش عادت میده ؟ هرچی بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم دوسم داره حرکت دیروزش که اصلا قابل انکار نبود دیروز غروب وقتی با هم به بازار رفته بودیم یه پسره عمدا به من تنه زد و امیر علی هم حسابی از خجالتش در اومد و تا می تونست کتکش زد اصلا فکر نمی کردم امیر علی اهل دعوا باشه وقتی خون کنار لبش رو دیدم دلم آتیش گرفت دستمال تمیزی از کیفم بیرون کشیدم و روی زخم لبش گذاشتم در حالی که نگاهش رو توی چشمام دوخته بود گفت: ببخشید دریا نمی خواستم وقتی تو همراهم هستی اینطور بشه، ولی خودت که دیدی خیلی پرو بود کسی که به ناموس من دست بزنه دستش رو قلم می کنم اینکه من رو ناموس خودش میدونه چه معنی میتونه داشته باشه جز دوس داشتن؟ دارم دیونه میشم ، خدایا خواهش می کنم نزار بازم بشکنم من دیگه تحمل دوری ندارم ، اگه زمان این عقد تموم بشه و امیر علی دوباره بره من چکار کنم؟ فقط کمکم کن ** از زبان امیرعلی تقریبا یک ماه گذشته بود ما بجز اون چند بار ویزیت دیگه ای نداشتیم یخ دریا باز شده و حسابی باهم جور شدیم ولی هنوز نتونسته بودم پیشش اعتراف کنم دلیلش هم رفتار دریا بود، رفتارش جوری بود که انگار فقط دوتا دوست هستیم نه کمتر نه بیشتر دیگه حتی یه زره هم نمی تونم نگاهم رو کنترل کنم هر لحظه و هر جا که میره نگاهم دنبالش کشیده میشه - اگه این عملیات تموم نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁 اگه این عملیات تموم بشه من چه خاکی تو سرم بریزم اینقدر به بودنش عادت کردم و به هروز دیدنش که اگه یه روز نبینمش دیونه میشم دریا برای خرید بیرون رفته بود و من تنها توی خونه بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد: -سلام بی بی قربونت برم خوبی -سلام پسرم خدا نکنه خودت خوبی ؟ چکار میکنی ؟ وقتش نشده برگردی ؟ -سلامتی ، نه هنوز خواستم بیام خبرت می کنم چه خبرا ؟ شما چکار می کنید ؟ رقیه خانم خوبه ؟ -اونم خوبه سلام میرسونه ، خبر سلامتی ... مکث کوتاهی کرد و گفت: - می دونستی علی میخواد زن بگیره -علی داداش محمد؟ -آره دیگه -به سلامتی حالا کی هست؟ -دریا -دری..دریا ؟ قلبم تیر کشید ، با دستم قلبم رو فشردم تا دردش آرومتر بشه: -آره زنگ زدن مادرش اجازه گرفتن تا برن خواستگاری نفسم به سختی بالا می اومد ولی برای اینکه بی بی حالم رو متوجه نشه گفتم: اونا چی گفتن ؟ -چیزی نگفتن ظاهرا گفته دریا باید نظر بده فعلا خبری نشده ازشون -هرچی خیره -همین امیر فقط همین هرچی خیره پسر ، من می خواستم این دختر عروس خونه من بشه نه یکی دیگه -حالم اینقدر خراب بود که دیگه بی بی روی زخمم نمک نپاشه -ولی بی بی.. -واقعا که تو زن بگیر نیستی همون مبارک علی باشه بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کرد آتیش توی دلم داشت زبانه می کشید از عشق از خشم و غیرت -غلط کرده بره خواستگاری زن من می کشمش پسره... با این فکر شماره محمد رو گرفتم : -به به سلام امیرخان کجای نیستی ؟ -سلام باید ببینمت -اومدی مگه -بیا آدرسی که بهت میگم همه چی رو برات میگم -چیزی شده امیر ؟ -بیا حالا بهت میگم -باشه داداش اومدم آدرس بفرس بعد فرستادن آدرس بدون اینکه بدونم اصلا چی پوشیدم با ظاهری آشفته از خونه بیرون زدم و خودم رو به محل قرارم رسوندم با دیدین محمد داغ دلم تازه شد -سلام امیر این چه وضعیه چی شده ؟ -سلام بشین میگم روی صندلی پارک نشستیم: -شنیدم علی میخواد بره خواستگاری ؟ -آره عصبی یقش رو گرفتم و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍁🍁🍁🍁 @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
"عبودیت" مهم‌تر از "عبادت"! عبودیت یعنی: من همان را می‌خواهم که خدا می‌خواهد؛ چه مورد پسندم باشد و چه نباشد! @mojaradan
هرچی تو بخوای.mp3
1.68M
  💥 هرچی تو بخوای! 🔻 گاهی وقت ها توفیق عبادت پیدا نمی‌کنیم: • برای نماز شب خواب میمونیم • زیارت رفتنمون جور نمیشه و... چه علتی میتونه داشته باشه؟! منبع: مجموعه مهندسی آرزوها @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی از خود میپرسم: در این دنیای خَموش، میان حجمِ عظیمِ تشویش چه کسی دستت را میگیرد ؟ چه کسی دانه‌ی اُمید در دلت میکارد؟ چه کسی میان تنهایی ها کنارت هست؟ در این فکرها که غرق میشوم ، یادِ تو می افتم...[ خدا ! ] @mojaradan ━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آدمین های محترم کانال خواهش میکنم هیچ پستی وارد کانال نکنند چراغ های کانال را خاموش کردیم😉 کار کانال یه پایان رسیده فردا برای خدمتگذاری آماده هستیم 😍 وقت تبادل و تبلیغ هست لطفا صبور باشید همتون به خدا می سپارم تا فردا صبح مح‌ـبوب‌حسین؏‌`باش نھ‌‌معروف‌جماعت꧇)✋🏼💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🍓📕• +عِـشق‌یعنےچے؟! –یعنےتویہ‌دوࢪاهےگیࢪکنے : ) +دوࢪاهے!؟ –دوࢪاهےکࢪبلا، بین‌اون‌دوتا‌گنبد‌طلا♥️!! •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎 🌱 کمربندها رو محکم‌تر ببنديد ؛ هرچه به نوک قلّه نزديک‌تر می‌شيم؛ هوا کمتر مي‌شه... و امتحان‌ها سخت‌تر💔! هرچه به رؤيت امام زمان "عج" نزديک‌تر می‌شيم؛ افتادن‌ها سنگين‌تر ميشه! قلب‌هامون رو زودتر تعمير کنيم وگرنه... شايد تا دمِ خيمه برسيم، اما داخل راهمون ندن.. عجله کن رفيق برادر! خواهر! جا نمونی‌ها!! 💢لبیک یا مهدی 💢 @mojaradan
۶توصیه مهم برای دم بخت ها قسمت_دوم 2. شما قادر به تغییر دادن فرد دیگری نیستید. شما تنها می توانید خودتان را تغییر دهید تا با تحولات پیرامون خود کنار بیایید. آیا شما می خواهید که شریک شما شخصیت و ماهیت اصیل خود را حفظ کند و یا کسی باشد که تمایل ندارد؟ ❣ 3. عشق و رابطه عبارت است از: برآورده ساختن دو جانبه نیازها. ممکن است در مواقعی شریک شما در شرایط روحی نامساعد قرار گیرد و تمایلی نداشته باشد که شما در کنار او باشید و به تنهایی نیاز داشته باشد. این واقعیت را بپذیرید. عشق تبادل انرژی میان دو انسان است. 4. بطور طبیعی ما همگی به سمت فردی گرایش می یابیم که از انرژی حیاتی بالاتری نسبت به ما برخوردار باشد. بنابراین کسی که غرغرو، بد خلق، دمدمی مزاج، پرخاشگر، کینه توز و خودخواه باشد طبعا ما را جذب خود نمی کند. بر عکس فردی که بشاش، سرحال، شاد، و برخوردار از اعتماد بنفس و خودباوری بالا و سالمی باشد ما را مجذوب خود خواهد ساخت. .@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1304906845.mp3
1.58M
❤️🍃❤️ ✍ رابطه صحیح زن و شوهر 📌 چرا توی خانواده در مقابل ما مقاومت شکل می گیره؟! حتماً گوش بدید عالیه👌 💕💕💕 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @mojaradan ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
چگونه برای لوند باشم؟! ✅نوع حرف زدن ❌با شوهرتون رسمی و اداری صحبت نکنید،همیشه وقتی قصد دارید نوع حرف زدن تون باید باشه حرف های عاشقانه ، درخواست ها ، خواهش ها و غیره رو باید کش دار بگید ✳️مثلا : سعیـــــــــــد ! منو نیگــــــا! 😉حالت بدن هم مهمه ! همیشه سر به سمت چپ یا راست باید خم باشه یا با موهاتون بازی کنید @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . پندهایی‌ازامیرالمومنین(ع)🌱 C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌"❥| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆 ✍ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری روزی طلبه جوانی که در زمان شاه‌عباس در اصفهان درس می‌خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس‌خواندن خسته شده‌ام و می‌خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درس‌خواندن برای آدم، آب و نان نمی‌شود و کسی از طلبگی به جایی نمی‌رسد و به‌جز بی‌پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می‌روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می‌خواهی برو، من مانع کسب‌وکار و تجارتت نمی‌شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده‌ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه‌فروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب‌هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن‌ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می‌دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بی‌میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می‌سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می‌خواستند او را با خود ببرند. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده‌ام؟ مرد زرگر گفت: می‌دانی این سنگ چیست و چقدر می‌ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می‌ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ۱۰هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک‌جا ندیده‌ای، چنین سنگ گران‌قیمتی را از کجا آورده‌ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی‌کرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنت‌زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده‌ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام‌گرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمی‌کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می‌گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آورده‌ای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ۱۰هزار سکه می‌پردازد. شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی که می‌بینی، گوهر شب‌چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می‌درخشد و نور می‌دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می‌شناسد و قدر گوهر را گوهری می‌داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی‌دهند و همگان ارزش آن را نمی‌دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان‌های عاقل و فرزانه می‌دانند و هر بقال و عطاری نمی‌داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید. @mojaradan
آسیب های BTS و موسیقی کره ای در نوجوانان .mp3
9.12M
🔴🎙آسیب های BTS و موسیقی کره ای در نوجوانان آثار سوء شوو رقص موزیکال تشویق به هرزگی رابطه های حرام 🎙فایل صوتی شیخ قمی مدت 18 دقیقه حجم 8.6 مگ ANIME و آثار سوء آن @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- مسئولیت پذیر باش تا کامروا شوی! 🔥اگه یا باوری رو تو ذهنت پرورش ندی، مدام تو مسیر هدفت به مشکل برمیخوری 💥مسئولیت همه چیز با تو هست! 🔥اگه موفق میشی مسئولیتش با تو هست و اگه شکست میخوری بازم مسئولیتش با تو هست 💥یاد بگیر مسئولیت کارهات رو قبول کنی @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت101 اگه این عملیات تموم بشه من چه خاکی تو سرم بریزم اینقدر به بود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 غلط کرده میفهمی غلط کرده با تعجب دستم رو گرفت و گفت : -آروم باش امیر مگه چی شده ؟ -تازه میگی چی شده تو مگه من رو نمی شناسی؟ -چرا می شناسم -پس باید بدونی منی که با هیچ دختری حرف نمیزنم ، منی که به هیچ دختری نگاه نمی کنم وقتی یه دختر رو میارم تو خونم وقتی میارمش جلوی چشمم یعنی اون دختر برام مهمه برام خاصه برام عزیزه اینقد برات سخت بود بفهمی -با خونسردی گفت نه سخت نبود می دونم همون روزای اول فهمیدم، از هول کردنات ، از غیرتی شدن و علی رو دس به سر کردنات -ده لا مصب پس چرا گذاشتی داداشت بره خواستگاریش ؟ مگه منم داداشت نبودم لعنتی؟ -آروم باش امیر ، بخدا من تمام تلاشم رو کردم ولی حریف علی نشدم ، من نمی تونستم راز رفیقم رو نقل دهن زنا کنم تقریبا مطمعن بودم که ردش می کنه برا همین کوتاه اومدم -از کجا مطمعنی علم غیب داری؟ نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁