eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
217.8هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
73 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد. هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، می‌رفت توی يك سنگر و مع‌مع می‌كرد. ... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی، با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند. هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود. می‌گفت چوپانی همين چيزهايش خوب است. 👳 @mollanasreddin 👳
اگر روزی خواستی گریه کنی مرا صدا بزن قول نمی‌دهم بتوانم بخندانمت ولی می‌توانم با تو بگریم اگر روزی برآن شدی که بگریزی در این که مرا صدا بزنی هیچ درنگ مکن قول نمی‌دهم از تو بخواهم که بمانی ولی می‌توانم با تو بگریزم اگر روزی نمی‌خواستی با کسی سخنی بگویی مرا صدا بزن تا با هم سکوت کنیم. ولی اگر روزی مرا صدا زدی و من پاسخت ندادم به نزد من بشتاب زیرا قطعاً من به تو نیاز خواهم داشت... 👳 @mollanasreddin 👳
خار و میخك - قسمت ۱۸.mp3
زمان: حجم: 10.77M
🎙| حملۀ سربازان صهیونیست 🔸در خواب عمیقی فرو رفته بودم که با صدای فریاد مردان در خانه از خواب بیدار شدم. ضربۀ محکمی به در اتاق خورد و تعدادی لولۀتفنگ به سمت ما نشانه رفت... 🖼قسمت هجدهم کتاب خار و میخک، نوشتۀ شهید یحیی سنوار 👳 @mollanasreddin 👳
من دلم روشن است به تمام اتفاقات خوب در راه مانده به تمام روزهای شیرین نیامده به لبخندی که یک روز بر لبمان مینشیند صبح بخیر💛 👳 @mollanasreddin 👳
در نیمه ی اول قرن بیستم، باغبانی بود که از گورستانی که مقبره ی ژولیت در آن بود، مراقبت می کرد. گردشگرها برای دیدن آرامگاهش به این قبرستان می آمدند، تیره بختان در آنجا گریه می کردند. صحنه هایی که باغبان هر روز شاهد آن ها بود، تحت تاثیرش قرار می داد، از این رو، پرنده هایی را تربیت کرد که به دستورش روی شانه های روح های غمگین می نشستند و با نوکشان آن ها را یواشکی می بوسیدند.این موضوع کم کم کنجکاوی همه را برانگیخت و نامه هایی از سراسر دنیا به ژولیت ارسال می شد و از او نصیحت های عاشقانه در خواست می کردند. 📕 کنسرتویی به یاد یک فرشته 👤 👳 @mollanasreddin 👳
تنها زمانی صبور خواهیم شد که صبر را یک قدرت بدانیم، نه یک ضعف. و آنچه ویرانمان می‌کند، روزگار نیست بلکه حوصله‌ی کوچک و آرزوهای بزرگ‌مان است. 📕 (https://t.me/BookTop/) ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
خوشحال شو! حتی با یک شاخه گل، با یک قدردانیِ کوچک، با یک محبت ساده، یک آغوش، یک "مواظب خودت باش"، یک "سرد است، لباس گرم بپوش" ، یک "نگرانت هستم"، یک"خوبی؟" اینکه به کم شاد نشوی، بزرگترین ایرادی‌ست که می‌توانی داشته باشی. بیشترین چیزی که تو را از احساس خوشبختی و آرامش، محروم کند و باعث شود که تو هیچ زمانی عمیقا احساس زنده بودن نکنی. 👳 @mollanasreddin 👳
💥💥 💠 عنوان داستان: ستم کوچک نی شی وَن" دوستانش را به خانه دعوت کرد، و برای شام قطعه‌ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد: "برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر: نه گران‌تر و نه ارزان‌تر." پسر تعجب کرد: "پدر، می‌دانم که نباید گران‌تر بخرم. اما اگر توانستم ارزان‌تر بخرم، چرا کمی صرفه‌جویی نکنیم؟" - "این کار در شهری بزرگ، قابل قبول است. اما در جای کوچکی مثل ده ما، با این کار همۀ ده از بین می‌رود." مهمانان که این حرف را شنیدند، پرسیدند که چرا نباید نمک را ارزان‌تر خرید؛ نی شی ون پاسخ داد: “کسی که نمک را زیر قیمت می‌فروشد، حتماً به شدت به پولش احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت سوءاستفاده کند، نشان می‌دهد که برای عرقِ جبین و سعی و تلاش او در تولید نمک، احترامی قائل نیست." - “اما این مسألۀ کوچک که نمی‌تواند دهی را ویران کند. - “در آغاز دنیا هم "ستم" کوچک بود. اما آمدنِ هر ستم از پسِ ستم دیگر، به روندی فزاینده منجر شد. همیشه فکر می‌کردند مهم نیست، تا کار به جایی رسید که امروز رسیده."... 👳 @mollanasreddin 👳
2132-ff.mp3
زمان: حجم: 907.3K
حس خوب 😍 اگر آن تُرکِ شیرازی به‌ دست‌ آرد دلِ ما را به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت کنار آب رُکن‌آباد و گُلگَشت مُصَلّا را فَغان کـاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی‌ است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را مَنَ ازْ آن حُسنِ روزافزون که یوسُف داشت دانستم که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرد زُلِیخا را اگر دشنام فرمایی وَگَر نفرین، دعا گویم جوابِ تلخ می‌زیبد لبِ لعلِ شِکرخا را نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند جوانانِ سعادتمند پندِ پیرِ دانا را حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو که کس نَگْشود و نَگْشاید به حکمت این مُعمّا را غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظمِ تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثریّا را 👳 @mollanasreddin 👳
هر روز یک نکتۀ ویرایشی در واژه‌های پایان‌یافته به همزه‌ای که پیش از آن حرف «ا» قرار دارد (الف ممدوده)، مانند آراء، اعضاء، انشاء، شهداء و ...، در فارسی‌نویسی همزه حذف می‌شود. پس می‌نویسیم: 🔸 عفو و بخشش را از سیدالشهدا بیاموزیم. 🔸شمارش آرا تا فردا ادامه دارد. 🔸 زنگ انشا، زنگ تفریح بود! 👈 و در حالت اضافه، بهتر است «ی» میانجی به آن‌ها اضافه کنیم، مانند: آرای مردم، اعضای بدن، انشای خوب. 👳 @mollanasreddin 👳
4_5999162438757389161.mp3
زمان: حجم: 9.93M
بیا باور کنیم دنیا هنوز هم مثل شب زیباست زمینش هست،خدایش مهربان باما، چقدر از غم سرودیم و چقدر باغصه سر کردیم! رهایش کن،کمی بگذر بیا باور کنیم دنیا ،برای زندگى زیباست! 👳 @mollanasreddin 👳
بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت!اسمش عزیز بود. توی یه عملیات عزیز ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب. بعد از عملیات یهو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که توی اتاق ١١٠ است. اما در اتاق ١١٠ سه مجروح بستری بودند که دو تایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست ، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه‌ها این چرا این طوری می‌کند. نکنه موجیه؟» یکی از بچه‌ها با دلسوزی گفت: «بندۀ خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمی‌گردید؟» همگی با هم گفتیم: «چی؟ این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه‌دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی‌شناسید؟» یهو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک و دمبک نمی‌خواد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه‌ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد: - وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقیقه‌ای با چشمان خون‌گرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یهو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست فطرت می‌کشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم کسی نمی‌آمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه‌ای و از حال رفت. من فقط گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا بدهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می‌رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا می‌زدند و کِرکِر می‌کردند. عزیز ناله‌کنان گفت: «کوفت و زهر مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان بودند و شعار می‌دادند و صلوات می‌فرستادند. سرباز موجی نعره زد: «مردم این مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانی ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجۀ عربی گفت: «آی بی‌پدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا می‌بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تَخم گفت: «چه خبره؟ آمده‌اید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، می‌کشمت!» عزیز ضجه زد: «یا امام حسین. بچه‌ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!» 👳 @mollanasreddin 👳