eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
از رفیقِ مجازی کرمانی پیام رسید: "دردت تو سرم، ناهار دعوت مایی" نگو نقشه‌ای تو سر دارد. با ۴۰۵ خسته‌اش حیرانِ شهریم. وسط محله‌ای معمولی، در کوچه‌ای معمولی، ساکن خانه‌ای معمولی. از اسپیکر صدای مداحی بلند است. با سوز می‌خواند: "شیرین‌زبون بابا..." رفیقم چشم قرمز می‌کند: "صدای خودشه!" می‌شنوم دوتا پسر و یک دختر سه‌ساله به یادگار گذاشته. خانم‌ها طبقه همکف نشسته‌اند. کیپ‌تاکیپ. دعوت می‌شویم بالا. پیرمردی دوره شده. لباس سبز تنش است. رفیقم می‌گوید: "خانوادگی هم‌قول شده‌اند مشکی نپوشند!" انگار برادر عادل شنیده باشد. _خوشحالیم. افتخار می‌کنیم؛ اگرم اشکی بریزیم بخاطر جاموندگی‌مونه؛ برای حال خودمون! جو سنگین است. اهل خانه، باصلابت از مهمان‌ها پذیرایی می‌کنند. بقیه حال‌وروزشان بیشتر به عزادار می‌خورد! به قول کرمانی‌ها گریه شدیم. تک‌خاطراتی می‌شکفد. _پاکت نمی‌گرفت و با ماشین خودش می‌رفت مجلس روضه. _کمتر مداحی می‌رفت در جمع اهل تسنن، عادل می‌رفت یادواره شهداشون و روضه حضرت زهرا می‌خوند! _روز مادر، صبح با کادو و گل اومد؛ پدرمادر رو برد بیرون کاراشونو انجام داد و آورد. سه رفت، سه و ربع خبرش آمد! _حلقه وصل بود؛ بین مذهبی‌ها و مداح‌ها، بین شیعه و سنی، بین اعضای خونواده _می‌گفت به من بگید ذاکر، هنوز مونده تا مداح بشم! _یه پاش مجلس روضه و یادواره شهدا بود؛ یه پاش اردوی جهادی. چند سال رسم شده بود در مناطق محروم وسط نیروهای جهادی براش جشن تولد می‌گرفتیم! سفره پهن می‌شود. رفیقم سقلمه می‌زند: "درد و بلات! ناهار کجا بهتر از ایجا؟!" https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸دقیقا خود شما! اصلا با دوستان داخلی و خارجی اسرائیل کاری ندارم. با آن‌ها که جهاد در راه خدا را جنگ می‌دانند هم. قصدم اصلا مردم عادی کوچه و میدان نیست. دقیقا تویی که شهید سید عباس موسوی را می‌شناسی. العاروری را! ابومهدی المهندس را! تو خودت واقعا اگر رستوران داشتی توی یک محله استرلیزه حزب‌اللهی! اسم شولی را می‌گذاشتی "موشک برکان" آش رشته را "موشک قسام" اکبر جوجه را "موشک طوفان‌الاقصی" نمی‌دانم آن‌جا چه اتفاقی افتاده. یعنی باید گفت غیرت عربی‌شان گل کرده؟! اگر نه، هر جواب دیگری بدهیم می‌افتیم توی یک چاه عمیق! آیا جواب غیرت دینی‌شان است؟! جواب فهم عمیق منطقه‌ای آن‌هاست؟! خب این فهم و تحلیل از کجا امده؟! جواب کار فرهنگی رسانه‌هایشان است؟! عمل درست سیاستمداراهاست؟! اصلا شاید شما به سوژه امشب من کرکر بخندید... ولی سوزن ذهنم همین‌جا درجا می‌زند... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کار خودشونه! پرستار بیمارستان باهنر نشسته بود توی لابی بیمارستان. منتظر بود ساعت از هفت و ربع بگذرد تا ساعت خروجش را ثبت کند. پرسیدم: «شما هم دیروز شیفت بودی؟» زیر لب «کاش نبودم»ی گفت و چشم‌هایش نم شد. - اول صبح سوپروایزر اومد و به همه تاکید کرد امروز سالگرد حاج‌قاسمه. دقیقا دستورالعمل، همون دستورالعمل سال‌های گذشته‌س. تموم ترالی‌های احیا رو تجهیز کنید. مخصوصا سمت اتاق احیا و تریاژ. بخش‌های اورژانس‌ حاد حواسشون به تعداد آنژیوکت، نخ‌بخیه، دستگاه‌های رادیولوژی پرتابل باشه. - شروع کردیم به پرکردن کشوها و قفسه‌ها. بدترین حالتی که می‌تونستیم تصور کنیم نهایتا ازدحام جمعیت بود و حالت تهوع و مشکل در تنفس. می‌گفتیم ته‌ ته‌اش یک ماشین توی مسیر تصادف کنه و چهارتا شکستگی داشته باشیم. - چند نفری را گذاشته بودند توی برنامه‌ی بحران بیمارستان. خداخدا می‌کردم من نباشم تا بتونم به مهمون‌هام برسم. خانم کاظمی گفت بابا خبری نمی‌شه اصلا اگه بحران شد به من زنگ بزن. کاری ندارم. میام. - با خیال راحت رفتم خانه. سر سفره بودم. تلویزیون داشت زیرنویس قرمز رنگ می‌رفت. چشم‌های خسته‌ام رو وادار کردم تا ببینه. کاش ندیده بودم. قاشق را ول کردم توی بشقاب و راه افتادم. چرا؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونستم باید توی اون موقعیت بیمارستان باشم. حتی اگر وظیفه نداشتم. - حیاط بیمارستان دریای آدم بود. به همراه مریض‌ها اجازه‌ی ورود نمی‌دادند. دم نگهبانی داد می‌زدم «من پرستارم.» نگهبان نمی‌گذاشت داخل شوم. عکسی که چند روز پیش با همکاران وسط اتاق احیا گرفته بودیم رو گرفته بودم بالا وسط جمعیت تا متوجه بشه کارمند همین بیمارستانم. با بدبختی خودم رو از در هل دادم داخل. خیلی از پرستارها ناآشنا بودند. خودجوش از بیمارستان‌های دیگه هم اومده بودند. نمی‌دونم چطورخبردار شده بودند. نفهمیدم چطور شب شد. نفهمیدم بعد از دوتا قرص خواب چطور خوابم برد… نشسته بودیم وسط اتاقِ محل اسکانمان. رزیدنت رادیولوژی ساکن تخت بالا بعد از یک شیفت ۴۸ساعته آمده بود برای استراحت. بعد از سلام و احوال‌پرسی رو به دوست پزشکش گفت: «دیدی کار خودشون بود؟ برداشته بودن تموم تخت‌ها رو خالی کرده بودن. از کجا می‌دونستن خبریه؟!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روبه‌روی مسجد صاحب‌الزمان. آپارتمانی فکسنی، بدون آسانسور، پر پله تیز، طبقه سوم. نفس‌نفس‌زنان می‌رسیم پشت درِ چوبی قدیمی. رفیقم می‌گوید: "مستاجر بوده!" یک واحد قوطی کبریت. اهل خانه با گرمی استقبال می‌کنند. همسر جوانش می‌گوید: ۷ماهه اومده بودیم سر خونه‌زندگی. علیرضای تک‌پسرِ ته‌تغاریِ ده‌سالگی یتیم می‌شود. در جلسه خواستگاری شرط می‌کند باید با مادرم زندگی کنیم. خانمش قبول می‌کند. مهریه‌اش می‌شود ۱۴سکه. مادر پیر علیرضا یواش می‌گوید: "الان تو راهی داره، علیرضا اسمشم انتخاب کرد؛ زینب" _پنجره رو باز می‌کرد؛ می‌گفت می‌بینی مامان؟ امام زمان ما رو دوست داشت، همسایه مسجدش شدیم! پدرخانمش می‌گوید: شب عروسی چندتا جوون‌های فامیل آهنگ گذاشتن تو ماشین. دمغ شد. می‌گفت از مسجد و امام‌زمان خجالت کشیدم! با علیرضا و مادرش می‌روند سمت گلزار. می‌رسند نزدیک پل. بخاطر پادردِ مادرش می‌گوید: "شما یواش‌یواش بیاید من جلوتر می‌رم" خانمش بریده‌بریده می‌گوید: "قدبلندش رو از بین جمعیت می‌دیدم!" یک لحظه صدای انفجار را می‌شنوند. مات و منگ می‌مانند. گردوخاک که می‌خوابد زنگ می‌زند به گوشی‌اش. آنتن نمی‌دهد. اجازه نمی‌دهند جلو بروند. پراکنده می‌شوند سمت درخت‌ها. هرچه زنگ می‌زند بوق نمی‌خورد. می‌رود به خادمی می‌گوید از پشت بلندگو صدایش بزنند. جواب نمی‌گیرد. امید داشته زخمی شده. برمی‌گردد سمت ماشین. متوسل می‌شود به حضرت زهرا(س). حدیث کسا را شروع می‌کند. در گروهی عکسش را می‌بیند؛ مجروح افتاده روی زمین. تا دوازده شب دربه‌در توی بیمارستان می‌افتد دنبالش. ✍️ @monaadi_ir
🔘 🔘 می‌روم کابل. ترانه احمد ظاهر گوشه مغزم پلی می‌شود. در میزانسنی کاملا افغانستانی. در خانواده‌ای پرجمعیت. بین برادران و خواهرانی از اهل سنت. در لوکیشنی زیر خط فقر. تا بنشینیم پدر عکسی از پسرش را نشان می‌دهد. از روی گوشی. داخل بیت‌الزهرا کنار تصویر سردار چشماش می‌درخشد. با ذوق به بقیه نشان می‌داده که باعموجان عکس گرفتم. پدرش به قول کرمانی‌ها گریه می‌شود. _می‌گفت نمی‌خواد بری کارتون جمع کنی، خودم بعد مدرسه تو مغازه‌ها کار می‌کنم. زبان می‌کشد دور لب خشکیده‌اش. _کمک‌خرج‌مان بود. مادرش زیر چادر اشک می‌شود. مرد از هر ایرانی، ایرانی‌تر حرف می‌زند. بدون لهجه افغانستانی. زن جوانی جلو می‌آید. عروس خانه است. _از بچگی من بزرگش کردم؛ حتی بهش شیر دادم. پدرمادرش مریض بودن با ما زندگی می‌کرد. ته‌تغاری بوده. پدرش دیابت داشته؛ مادرش مشکل قلب و دیسک کمر. _ ماه رمضان، گفت امروز افطاری می‌گیرم. یک گونی پلاستیک و مقوا جمع کرده بود. ظهرِ گرما برده بود دم کارگاه. در رو باز نکرده بودن. ناراحت بود نتونسته بفروشه! گوشی‌اش زنگ می‌خورد. قطع می‌کند. ذهن پریشانش را جمع می‌کند. _تازه آپاندیس عمل کرده بودم. التماس می‌کرد بریم گلزار. گفتم بخیه دارم؛ رو پاش بند نبود. مادرش زیر چادر اشک می‌شود. ذهن عروس خانواده فلش‌بک می‌خورد. _ وسیله نداشتیم. سیزده‌به‌در اصرار در اصرار برویم کنار حاج‌قاسم. اونجام هی بطری آب می‌کرد می‌ریخت رو قبر شهدا. ادامه دارد... ✍️ @monaadi_ir
🔘 🔘 پدر امیرعلی می‌گوید: "همین‌جا می‌رفت مسجد حجت، گاهی هم تکیه ابوالفضلی. زنجیر کوچیکی براش خریده بودم. ولی بیشتر شوق بیت‌الزهرای حاج‌قاسم را داشت. انگار می‌رفت عروسی." عروس‌شان از روز انفجار می‌گوید. روی سنگ جدول می‌نشیند. امیرعلی جلویش روی پا بند نبوده. بمبی می‌ترکد. می‌دود. امیرعلی هم دنبالش. بچه ۱۱ساله، وسط درخت‌ها می‌گوید زیر پیراهنم دارد می‌سوزد. وارسی می‌کند می‌بیند زخمی شده. بچه را می‌خواباند. مادر امیرعلی، رو تنگ می‌کند و اشک می‌شود. لب‌ازلب برنمی‌دارد. عروس جورش را می‌کشد. _دراز کشید رو زمین. رنگش رفت. گفت منو بشون سوختم! جیغ‌وداد می‌کند. یکی بچه را بغل می‌زند می‌گذارد داخل آمبولانس. انفجار دوم! هم‌ریز می‌شود. آمبولانس حرکت می‌کند. نمی‌داند بچه را کجا برده‌اند. _جلوی یه موتوری رو گرفتم. التماسش کردم منو ببر بیمارستان باهنر. می‌گویند جنازه‌ها داخل پارکینگ است. پیداش نمی‌کند. بچه را بین زخمی‌ها هم نمی‌بیند. می‌رود بیمارستان افضلی‌پور، می‌رود مهرگان. مجروحی به اسم امیرعلی در لیست نبوده. ادامه دارد... ✍️ @monaadi_ir
🔘 🔘 برمی‌گردد بیمارستان باهنر. ۱۲شب پیداش می‌کند. فرار می‌کنم از اینکه بخواهم تصور کنم توی این ساعات چه بهشان گذشته. _ تو آمبولانس بیهوش میشه، نتونسته اسم و فامیلشو بگه. به گمان‌شان زخم کاری نیست، زود مرخص می‌شود. بی‌خبر از اینکه ساچمه، ریه و روده را پاره کرده. _شماره پرستار رو گرفته بودم. هی زنگ می‌زدم. کم‌کم ته دلم رو خالی کرد. گفت حال و روز خوبی ندارد. گفت هوشیاریش از ۴ بالاتر نمیاد! گریه می‌شود: "دو روز بیشتر نموند!" مادر چادرش را می‌کشد تا زیر چانه. اشک می‌شود. عروس انگار بخواهد از ماجرا فرار کند باز فلش‌بک می‌زند. با لبخندی تلخ می‌گوید: "تو باغ‌ملی آرایشگری پیدا کرده بود؛ مجانی موهاشو کوتاه می‌کرد، با اتوبوس می‌رفت" سوالی از اول گوشه ذهنم وول می‌خورد. می‌پرسم: "چرا اسمشو گذاشتید امیرعلی؟" پدرش می‌گوید: "فدای صاحب اسمش" عروس‌شان می‌گوید: "چون با علی قشنگ میشه، چون وقتی به علی‌ش می‌رسه قلب آدم آروم میشه!" پدر امیرعلی، تعجب را از چشمانم می‌خواند. جمله‌ای برگ‌ریزان می‌گوید: "امام گفت اسلام مرز ندارد؛ قبله ما، خدای ما و دین ما یکی‌ست!" ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
«چند روز پیش لباس‌هاشون رو تحویل گرفتم و گفتم دیگه نمی‌خوام بیاید. گفتم واقعا خدا راضی نیست برای هربار آمدن سر شیفت انقدر مادرتون را اذیت کنید. فداکاری هم حدی دارد.» اخم صورتش عمیق شد. شاید داشت خودزنی می‌کرد که کاش برای نیامدنش بیشتر اصرار می‌کردم. «خانه‌شان جوپار (سی‌کیلومتری کرمان) بود و به دلیل علاقه‌ی زیاد به شغلش توی هلال‌احمر، رفت و آمد و دردسرهایش را به جان می‌خرید. با خواهرش دونفری می‌آمدند. یک خصوصیتی که خیلی پررنگ توی ذهنم به جا گذاشته متانتش است. سرش توی کار خودش بود» حسرت دوید توی چشمانش. داشت به بعد از این فکر می‌کرد. به جای خالی یک نیروی منحصر به فرد. «می‌دید توی دفتر هلال‌احمر وسیله‌ها جابجا چیده شده، آستین‌ها را بالا می‌ز‌د، تک‌‌تک کشوها را مرتب می‌کرد و بعد می‌رفت. من هم یک جور دیگر روی‌ش حساب می‌کردم. مسئولیتی که به هیچ‌کس نمی‌دادم به او می‌سپردم. برای چیدمان وسایل، حریف هیچ کدام از نیروها نشدم. آمد دو روز قبل از عملیات سالگرد نشست تمام کیف‌های هلال احمر را طبقه‌بندی کرد و وسیله‌ها را طبق اصول چید. » هم‌لباس‌هایش سر تایید تکان می‌دادند. همه قبول داشتند نیروی منظم گروه هیچ‌ شباهتی با هم‌شیفتی‌هایش نداشت. «روز سالگرد گذاشتمش توی محدوده‌ی شلوغیِ زیر پل. داشتم به چادر آموزش کودکان رسیدگی می‌کردم که صدای انفجار آمد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم. نمی‌دانستیم باید چکار کنیم. انگار پرتمان کرده بودند وسط یک فیلم ترسناک. آقایان روی زمین دست و پای قطع شده جمع می‌کردند.» خیلی سریع داشت مرور می‌کرد روز گذشته را. نگذاشتم ادامه دهد. باید با کلماتش کنار می‌آمد. «دویدم سمت پل. مکرمه را دیدم. کنار جدول خیابان روی زمین افتاده بود. نبضش را گرفتم. نفس نداشت. شروع کردم به ماساژ قلبی. ترکش توی سرش کار خودش را کرده بود.» صورتش را گرفت توی دستش. از زیر انگشتانش صداییش ضعیف شد. «مکرمه جلوی چشمام رفت. با لباسی که شبیهش تن خودم بود…» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
رفیقی مجازی می‌آید دنبالم. با آیدی می‌شناختمش. می‌خندم: فامیلت چی بود؟ _جبار سینگ رو می‌شناسی؟ من جبار پورشونم! می‌خندم: "درد و بلات!" پیشنهاد می‌دهد برویم هنرستان دخترانه اندیشه نو. سه‌تا شهید داده‌اند. یکی از مربی‌ها را معرفی می‌کند. با دخترها دمخور و رفیق بوده. توی حیاط مدرسه سر صحبت را باز می‌کنیم. می‌گوید: "امروز اومدن تذکر دادن بعضی خاطرات بچه‌هامو نگم!" می‌پرسم چی مثلا! _ ناخنشو رنگ زده بود. با لاک قرمز. با طرح نقره‌ای. دستشو گرفتم و گفتم: «چقدر لاکت خوشگله ولی خب میدونی مناسب مدرسه نیست. من دوست ندارم کسی به تو تذکر بده.» گفت «برا یلدا زدم. تموم شه پاکش می‌کنم.» شهید گمنام آوردن مدرسه. تکون خورد. متحول شد. یه روز اومد دیدم لاک نداره و ناخن‎هاش ترک‌ترک شده بود. نمی‌دونم چی کشیده بود روش؟! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مربی پرورشی راهنمایی می‌کند برویم داخل کلاس دخترهای ۱۲ کامپیوتر. و رشته تولیدمحتوا بوده‌اند. با خودم می‌گویم: برای عالمی تولیدمحتوا کرده‌اند! روی صندلی‌شان گل و کنار کیس عکس‌شان به یادگار گذاشته‌اند. چشمم می‌دود به تابلوی بالای کامپیوترشان. _ مغزی که بیکار باشد، کارگاه شیطان می‌شود! خانم مربی گریه می‌شود. می‌گوید: "شیطونی می‌کردند. یک‌روز قهر کردم. روز بعد همه‌شون گل رز خریدن آوردن. گذاشتم خشک بشن. بهشون گفتم تا این گل‌ها هست سر قول‌تون باشید!" از روی گوشی گل‌ها را نشان می‌دهد. اشک می‌ریزد: "الان اون دوتا گل هست ولی خودشون نه!" با کف دست اشک‌هایش را پاک می‌کند. _ گذشت تا روزی که شهید گمنام آوردن مدرسه. یادم نیست به چه علت مدارس تعطیل بود. بچه‌ها نبودن. زنگ زدیم به بعضی‎هاشون. فاطمه اومد. عکسش هست. کنار شهید دست گذاشته روی تابوت. نمیدونم چه تحولی رخ داد که پنح‌تا از دخترها گروه یادآوری نماز تشکیل دادن. فاطمه هم توی اون گروه عضو بود. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حافظه تاریخی یک اصطلاح لاکچری‌ست که جدا از شیک بودنش باید برای ساختن و ماندنش زحمت کشید. ردیف بودجه قرار داد و کار فرهنگی کرد. آنقدر جریان حوادث سریعند که هر چه تلاش کنیم برای تحلیل و روشنگری عقبیم و موج بعدی می‌آید و ما هنوز در روایت مسئله سابق درمانده‌ایم. توی چنین شرایطی حداقل می‌شود نگذاریم هر چه از واقعه بر زمین مانده از بین نرود. کمیت‌مان اینجاها می‌لنگد که تا تقی به توقی می‌خورد تاریخ تحریف می‌شود و گاه واژگونه. اندکی بعد از هر ماجرا طوری آثارش از بین رفته که می‌شود قصه را زمین تا آسمان متفاوت با اصلش تعریف کرد. واقعا چرا باید آثار حادثه تروریستی که هنوز یک هفته از آن نگذشته به این سادگی رها شود؟! یعنی این قسمت خیابان که ترکش‌های صهیونیستی خال‌خالی‌اش کرده با تکه دیگر آسفالت که بر اثر باد و باران خراب شده یک ارزش و مفهوم دارند؟! آیا نباید این‌ها را به حافظه تاریخی مملکت افزود؟! چقدر باید هزینه کرد تا نسل‌های بعد بفهمند که این سرزمین به چه قیمتی سرپاست؟! به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir