eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب به قلمِ زهرا عوض‌بخش و از انتشارات شهید کاظمی، سال ۱۴۰۰ است. او در ۱۲۰ صفحه، خاطرات سردسته‌ی هیأت خلف‌باغ ( از هیأت‌های قدیمی شهر یزد) حسین برزگر خانقاه، را روایت کرده‌است. طراحی جلد بی‌نظیری دارد و رسم‌الخطِّ خوانا. با خواندنِ هر خط از کتاب، در کوچه‌پس‌کوچه‌های آشتی‌کنان یزد، ساده و صمیمی می‌چرخی تا روایت آرام و ملموسی را بخوانی از زندگی بزرگِ هیأت که علاقه‌اش به امام‌حسین از بچگی رقم خورده‌ و کم‌کم نهادینه شده‌است. ✍️ 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بعضی کتاب‌ها را باید خواند. حتی اگر به جذابیت رمان‌های عاشقانه یا پلیسی، طناب نیانداخته باشد دور قلبت و نکشیده باشد دنبال خودش‌؛ نمک‌گیر حتما از این دست کتاب‌هاست. نمک‌گیر می‌کند روح را، می‌برد به خشت خشت برگزاری مجالس اباعبدالله. می‌بینی آنچه بزرگ‌ترها در خشت خام دیده‌اند‌، می‌فهمی چه بوده پشت اسمی که برای شهرمان گذاشته‌اند؛ حسینیه ایران. قدم به قدم می‌روی با پیرغلامی که شغلش، عمرش و لحظه لحظه زندگی‌اش گره خورده با روضه و مراسم اباعبدالله؛ می‌چشی شیرینی به کار بردن ترکیبات و جملات قدیمی و منسوخ شده یزدی را، با قلم زیبا و هنرمندانه زهرا عوض بخش. کتاب را که می‌بندی دهانت شیرین شده به طعم شیرین نوکری. حس می‌کنی تو هم نمک‌گیر این خاندانی و چه چیز از این شیرین‌تر؟ ✍️ 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
💠 گزارش تصویری هفتمین نشست نقد‌ کتاب 📚 با محوریت کتاب «» با حضور: ✍️ نویسنده اثر؛ خانم زهرا عوض‌بخش 📕کارشناس؛ آقای هادی حکیمیان ⏰ زمان: شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳، ساعت ۲۰ 📍مکان: خیابان شهید رجایی، کوچه شهید بکایی، حسینیه هیئت خلف‌باغ 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
روی صندلی عقب برای راننده می‌خوانم «خیابان شهید رجایی» می‌گوید: «همان ایرانشهر زمان شاه دیگه؟» پشت چشمی نازک می‌کنم و نگاهم را می‌دهم به مغازه‌های برق‌برقی طلافروشی کنار خیابان. گوشم را به کار می‌گیرد که: خانم ببین رد نکنیم. آدرس را بالاپایین می‌کنم: _نه داریم درست می‌ریم. ایناهاش کوچه‌ی برزگر. سر کوچه را می‌گیرم و راه می‌افتم. چشمم دنبال یک ساختمان نماکاری می‌گردد که پله بخورد برود بالا و بعد ختم شود به یک سالن تمام‌پارکت و مجهز به کولرگازی. کیف‌دستی‌ قد کف دستم جان می‌دهد برای ولو کردن روی میز کنفرانس. به امید برگه‌های یادداشت تدارک‌دیده شده توی جابرگه‌ای‌های خاص، همراهم سررسید نمی‌آورم. دارم نقشه‌ی تنفس‌های از پیش طراحی‌شده برای کمتر شدن اضطرابم را مرور می‌کنم که با بازدم سومی می‌رسم جلوی در آهنیِ یک‌لنگه‌باز. دورتادور در را سیاهه زدند و با علم‌های سه‌گوشِ متقارن بالای ورودی، برای در، سایه‌بان ساخته‌اند. کاشی‌های فیروزه‌ای با نگاره‌های پرنقش وسط دل آجرنماهای خاکی‌رنگ دارد داد می‌زند من برابر یک حسینیه‌ی اصیل یزدی ایستاده‌ام. بیست‌دقیقه‌ای از زمان شروع جلسه گذشته اما همیشه تا بیاید اصل کار شروع شود و همه برسند طول می‌کشد. به حس کنجکاوی‌ام اجازه‌ی جولان می‌دهم تا بعد بدون مزاحمتش بگردم دنبال مکان موردنظرم. سرک می‌کشم. جاکفشی‌های فلزی پادگان‌طور جلوی دیدم را گرفته‌اند. با احتیاط دوسه‌قدم برمی‌دارم. و تصویرِ بنرِ ایستاده‌ی «هفتمین نشست نقد کتابِ سِره» راست می‌نشیند روی عدسی چشم‌هایم. اینجا؟ وسط حسینیه؟ مگر با وجود صدای کولرآبی‌های غول‌پیکر توی مجلس می‌شود درمورد ظرافت کلمات حرف زد؟ برای چپاندن کفشم توی جاکفشی این دست و آن دست می‌کنم؛ که شمایل خانم عوض‌بخش پشت یک میز آهنی و در جایگاه متهم ردیف اول کتاب نمک‌گیر، می‌گوید جایی که به اشتباه پا گذاشتم، درست است اتفاقا. بوسی برای حس ششم می‌فرستم چون نگذاشت جوراب گل‌گلی بپوشم و با زمزمه‌ی «فاخلع نعلیک» می‌روم داخل. در و دیوار کنترل چشم‌هایم را گرفته. دارد دلم را می‌برد کنار پرچم و کتل و علامت و چهارتا جمله‌ی درست‌و‌درمانِ کنار گذاشته‌ام برای اظهارنظر توی جلسه را، می‌پراند. من توی دل اتفاقات کتاب بودم. روی قالی‌های حسینیه‌ی خلف باغ. خیلی هنر کنم شاید بتوانم فقط گوشم را بدهم به نشست نقد. آقای حکیمیان، کارشناس جلسه، دارد تپ و تپ از کتابی که خورده؛ ببخشید خوانده نکته بیرون می‌کشد. دانه‌دانه آدرس صفحه می‌دهد و منِ بی‌اقبال با نسخه‌ی الکترونیک کتاب توی گوشی‌ام، شده‌ام شبیه خانم‌جلسه‌ای وسط ختم سوره‌ی یس، که هی دارند آدرس صفحه‌ی قرآن عثمان‌طه می‌دهند بهش و او دارد توی قرآن کوفی دنبالش می‌گردد. با بدبختی عبارتی که همه دارند از آن تعریف می‌کنند توی صفحه‌ی پنجاه گوشی پیدا می‌کنم. و انصافا خانم نویسنده چه توصیفی جذابی‌ نوشته برای «گل بی‌خار». حواسم برگشته همان‌جایی که باید باشد. خوشحال از نحوه‌ی کنترل‌گری ذهنم هستم که یکهو آقایی مشکی پوش، شبیه روضه‌گردان‌های قهار، با پنج تال مسی روی دست، جلویم خم می‌شود. تال توی دست به بهانه‌‌ی دیدن میزان شباهت این سینی کوچک چای، با طرح روی جلد کتاب ذهنم را می‌کشانم سمت جلسه. میکروفون را داده‌اند سمت خانم‌ها. خانم دشتی‌پور از نثر روان و بی‌تکلف «نمک‌گیر»می‌گوید. خانم جعفری از وجه توصیفی کتاب که ظرافتی دارد زنانه‌، شبیه‌ رمان‌های فانتزی توی قفسه‌ی کتابخانه‌اش. و تذکری به‌جا را یادآور می‌شود «کاش اصطلاحات یزدی کتاب جایی برای مخاطب غیریزدی معنا می‌شد». چایی توی دستم، سرعت‌گیر شده برای تایپ نکته‌ها. هنوز لَنگ داغی‌اش هستم که می‌بینم دو‌سه‌تا کودک توی حسینیه دومی را دارند هورت می‌کشند. با احتیاط سر لیوان کمرباریک را به لبم نزدیک می‌کنم. میدان دست نویسنده‌ی کتاب افتاده و با حوصله به تک‌تک نقدها پاسخ می‌دهد. خودش هم نقدی می‌چسباند تنگش و می‌گوید «این جلسه بهتر بود پنج‌سال پیش تشکیل می‌شد. قبل از چاپ کتاب. شاید باورتان نشود ولی خود من مجبور شدم دوباره کتابم را بخوانم تا قسمت‌های فراموش شده‌اش برایم یادآوری شود». بحث طراحی روی جلد می‌شود و مجری از جمع می‌خواهد با صلوات یادی کنند از غائب مرحوم جلسه، طراح با سلیقه‌ی کتاب. صلوات را فوت می‌کنم روی چای و با دوتا قند کارش را می‌سازم. پنج‌تا قند توی تال اضافه می‌آید. یعنی قندهای اضافه را چکار می‌کنند؟ این سوال می‌رود می‌نشیند کنار سوالی که از اول جلسه ذهنم را درگیر کرده بود: «یعنی آن پدربزرگ ویلچرنشینِ ردیف اول با این سن و سال هنوز آنقدر ذوق کلمه دارد که آمده نشسته وسط جلسه‌ی نقد؟»
روی تاریخ واقعه‌ای توی کتاب، بین نقادان اختلاف می‌افتد. آقای حکیمیان می‌گوید: «اصلا از خود راوی می‌پرسیم.» و همه چشم می‌دوزند به یکی از حاضرین. سر می‌چرخانم. نگاه‌ها روی پیرمرد است. پلک نمی‌زنم. عجب جلسه‌ی نقدی شده است! حاج‌حسین‌برزگر؟ شخصیت اول کتاب «نمک‌گیر»؟ چقدر خوش‌سلیقه بوده‌اند برنامه‌ریزان نشست. چقدر خوش‌روزی بوده نویسنده‌ی کتاب. البته مگر می‌شود از پیرغلام روضه‌های اباعبدالله نوشت و خوش‌روزی نبود؟ به آنی قاب آخرِ نقش بسته توی چشمانم را آرزو می‌کنم. نشسته باشم کنج هیئت، کتاب خلق شده‌ام را بگذارند روی پارچه‌ی سوسنی، قهرمان قصه‌ام سال‌ها توی روضه نفس زده باشد؛ و طرح روی جلد کتابم بشود قوتِ غالب گریه‌کنان سیدالشهدا. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله با دیدن اسم خیابان شهید رجایی ذهنم رفت طرف مدرسه پسرم، بعد از چهارراه. نمی‌دانستم دو تا خیابان شهید رجایی داریم و جالب اینجا بود که به رفیقم آدرس می‌دادم. پیدا کردن مدرسه ایرانشهر سخت نبود اما یافتن حسینیه خلف باغ در خیابان شلوغ منتهی به میدان شهید بهشتی کار شوماخری چون من نبود؛ حس می‌کردم بیابان مرگ شده‌ام در شلوغی خیابان‌های یزد. مغزت اگر از فندق کمی بزرگتر باشد و کتاب نمک‌گیر را هم خوانده باشی باید بفهمی کوچه شهید اسدالله برزگر نزدیک آدرس حسینیه خلف باغ، به نام همان برادر شهیدِ راوی کتاب است. من اما داشتم کوچه را رد می‌کردم، بگذریم. پیدا کردن حسینیه یک ور ماجرا بود و پیدا کردن جای پارک همان‌ورِ سخت و جان فرسا‌. بعد از پیاده گز کردن کوچه‌های خشت و گلی یاد شده در کتاب، به حسینیه رسیدم. پنج دقیقه به ساعت شروع جلسه مانده بود، صندلی‌های چیده شده جلوی مجلس خالی بود و جاکفشی‌های فلزی دم در خالی‌تر. هرچه جلسات نقد جلو می‌رود کیفیت برنامه، حضور مخاطبین و مسئولین نم می‌کشد انگار. پذیرایی از کیک و نسکافه و چای به یک استکان کوچک چای و قند رسیده و آخر جلسه به زور یک مسئول پیدا شد تا با نویسنده و دست‌اندرکاران عکس یادگاری بگیرد. شروع برنامه با تعریف‌های عالی و تشویق کننده آقای حکیمیان دهانمان را مثل چای و قند حسینیه شیرین کرد. آرزوی خواندن اولین رمان به قلم نویسنده زن یزد؛ خانم عوض بخش. بقیه جلسه به مسابقه‌ای می‌مانست که هرکس دقیق‌تر خوانده و از «است و بودِ» کتاب بیشتر ایراد بگیرد برنده است. بعضی از ایرادها به جا و بعضی بنی اسرائیلی بودند و همین مهر تاییدی بود بر نثر روان و هنرمندانه نویسنده جوان کتاب نمک‌گیر. جلسه نقد کتاب نمک‌گیر صمیمی بود و آرام، حال خوب و آرامشش را از حسینیه خلف باغ گرفته بود لابد، از حضور پیرغلام مهربان و نورانی ویلچرنشین که میزبان ما بود... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
پا که گذاشتم تو عرصه نوشتن تصور کردم کتابی نوشتم قابل برای نقد. تو رؤیا عین بچه‌های کلاس اولی که وسایل مدرسه‌شان را شب اول مهر می‌چینند بالای سرشان شب قبل از جلسه نقد لباس‌هایم را از خشکشویی گرفته بودم.به همه التماس کرده بودم دسته‌گل ظریفی برای تقدیر بگیرند و گل پول توی جوب است. بعد عین جودی ابود یک متن بلند بالا از عرقی که برای نوشتن کتاب ریخته بودم روی کاغذ دستنویس کرده بودم. یه گارد سنگین هم برای ریختن شتک و پتک منتقدان گرفته بودم و عین برندگان جشنواره فیلم فجر با سیمرغ بلورین داشتم از پله‌های جایگاه می‌آمدم پایین. خب دنیا این‌طوری‌ست دیگر. کاری با آدم می‌کند که یادم تو را فراموش! شب قبل از جلسه تا پاسی از شب مهمان‌داریِ روز مزد و ختم روضه خانگی‌مان بود. تف تو ریا بعد از چهارده روز، وقتی خانه خالی شد عین قیری که سر ظهر خرماپزان توی یک کوچه در حال آسفالت می‌چسبد ته کفش و هیچ جوری کنده نمی‌شود چسبیدم ته هال و تا ظهر روز بعد هیچ جوری از زمین کنده نمی‌شدم. دم غروب کلی گشتم تا یک دست لباس شسته رفته برای خودم جفت‌جور کنم. هر چه گشتم کتابم را پیدا نکردم. وقتی از همسرم یک کتاب نو گرفتم یک ساعت بیشتر به جلسه نقد نمانده بود. بعد از شش سال دو تا مجلس اول کتاب را مرور کردم و فهمیدم اصلا یادم نیست چی نوشتم. بچه‌ها سر لباس پوشیدن غر می‌زدند. تلفن چند بار زنگ خورد که چه کسی می‌تواند برود پیش مامان‌بزرگ‌ها بماند و خیل مشتاقان و چالش‌های کذایی. هر سه با هم گفتند می‌خواهیم با هم بیاییم جلسه. جوجه‌ها را عین مرغابی تو کارتون نیلز ردیف کردم پشت سرم و رسیدیم به حسینیه خلف‌باغ... دنیا جایی‌ست که مچ خودش را دیر بازمی‌کند برای آدم و من در غیرقابل قابل پیش‌بینی‌ترین حالت ممکن نشستم جلوی کارشناس کتابم جناب آقای حکیمیان. جای آن‌ها که نیامدند خالی بود و آن‌ها که قدم‌رنجانده و آمده بودند بر دیده منت. توی جلسه هر وقت چشمم می‌افتاد به آقای جعفری همسر محترم، چالش سفرش برای روایت‌نویسی درست روز بعد جلسه، حواسم را پرت می‌کرد. تجربه‌ای جدیدتر از قبلی‌ها بود و خب به یادماندنی‌تر! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
📢 تیتر یک صفحه کتاب Khamenei.ir ✍️ یادداشتی درباره کتاب سربلند روایتی داستانی از کودکی تا شهادت مدافع حرم، محسن حججی https://farsi.khamenei.ir/book-content?id=57331 نویسنده؛ محمدعلی جعفری 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله رفیق کسی‌ست که نه تنها از موفقیت دوستش خوشحال شود، بل سعی کند پله باشد برایش! در محفل منادی ما سعی می‌کنیم برای هم رفیق باشیم از نوع فابش. از موفقیت هم‌دیگر شاد می‌شویم، با هم در آسمان‌ها پرواز می‌کنیم و دست‌گیر همیم. حالا خدا برایمان بساط شادی چیده... زهرا خانم جعفری، نویسنده و مادر جوان محفل، در همایش بین‌المللی دشمن شناسی، در بخش داستان کوتاه، رتبه آورده. این همایش که به یاد استاد فقید، محمد حسین فرج‌نژاد، با محوریت جنگ خیبر برگزار شده. فراخوان داستان کوتاه با موضوع جنگ خیبر و دشمن شناسی داده بوده و حالا داستان شبنا؛ بازآفرینی جنگ خیبر از زاویه دید چوپان یهودی، یک داستان نوجوانه که جزو پنج نوشته برتر و قابل تقدیر انتخاب شده و چی از این بهتر؟ ما شادیم از این اتفاق مبارک و مطمئنیم تازه اول راه موفقیت های دوستمان خواهد بود. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ما جمعه‌ها خانه پدری هستیم! همه‌ی دختر پسرها، داماد و عروس‌ها، نوه‌ها، کوچک و بزرگ‌مان! بچه‌ها گاهی اصلأ منتظر دعوت بابا هم نیستند؛ خودشان روی دور اتوماتیک ظهر جمعه آماده‌اند بریزند آنجا و سینه‌کش در و دیوار خانه بالا و پایین بروند... گاهی وقت‌ها که یکی‌مان به دلیلی آنجا نیستیم، دل‌مان آنجاست، بقیه حتی یادی می‌کنند ازش و جایش را خالی می‌کنند... خانه پدری، خانه‌ی ماست، آنجا باشیم یا نباشیم و بابا دلتنگِ همه‌ی بچه‌هاش هست و دعاشان می‌کند و خاطرشان را می‌خواهد... اینجا و الان نبودید، از خانه پدری این عکس توی موج شلوغی را گرفتم و گذاشتم اینجا که بدانید جای‌تان خیلی خالی‌ست؛ آهای همه‌ی خواهر برادرها، عروس و دامادها، نوه و نتیجه‌ها، کوچک و بزرگِ این خانواده، به جای همه‌تان «عالیة‌المضامین» خواندم... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله بعضی روزها، مکان‌ها و حتی اسم‌ها رنگ و بویی دارند مختص خودشان؛ انگار از ازل تا ابد گره خورده‌اند با هم. روزهای اول ماه صفر هم اینگونه‌اند. اسم صفر که می‌آید اسم پیاده روی، مشایه و اربعین هم می‌آید حتما. بچه‌های محفل منادی هم، خیلی‌هایشان توفیق داشته‌اند قدم بگذارند در این راه و ما در این چند روز همسفر خواهیم بود با آقای احمد کریمی. بخوانید و نوش جان کنید روایت پیاده‌روی اربعین سال۱۴۰۳ خورشیدی را با قلم شیوای جناب کریمی! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جاده پر است از آدم‌هایی که ظاهراً جسم سالمی ندارند و من توی یک‌جایی از مغزم با خودم تکرار می‌کنم: «پایِ رفتن اینجا مهم نیست، دلِ رفتن را باید پیدا کرد!» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هر سال یک پوستر جدا طراحی می‌کنیم برای پشتِ کوله‌هامان. هر سال هم بازخوردهای جالبی می‌گیریم. امسال دورْ دورِ طوفان‌الاقصیٰ‌ست و بهترین طرح، پرچم فلسطین، با جمله‌ی طلایی رهبری انقلاب که «تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد» دوازده نفر هستیم و من پانزده تا آماده کردم. همان اول هم به بچه‌ها گفتم اینها سرِ سالم به کربلا نمی‌رسند؛ و وسط راه یکی‌یکی‌شان را ازتان می‌گیرند. همان بِ بسم‌الله سه تا خانم سالمند ایرانی آمدند سراغ‌مان. شیخ علی فرستادشان پیش من. سه تا داشتم و سه‌تایش را دادم «دسته‌ی مادربزرگ‌ها» چند قدم جلوتر جوانی عراقی که پا تند کرده بود و ازم رد شد، «سوف تحرر» را چند بار تکرار کرد و من گفتم «ان‌شاءالله... به حق‌الحسین» الحمدلله کوله‌ای نداشت که دستِ نیازی دراز کند و مجبور به دادن پوسترم بشوم! ما جزئی ناچیز از جاده‌ایم. اگر فرصت می‌شد و امکان داشت عکس همه‌ی پشت‌کوله‌ای‌های جاده را می‌گرفتم و می‌گذاشتم ببینید! اینطوری بگویم که دنیای پشت‌نویسیِ ماشین‌بازها و تریلی‌سوارها و نیسان‌آبی‌ها، جلوی پشت‌کوله‌ای‌های مشّایه بچه‌بازی‌ست! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
تعریفِ «سربازِ عراقی» از دهه‌ی شصت تا دهه‌ی نود به بعدْ زمین تا آسمان فرق کرده! کار به سربازِ دهه‌ی شصت عراق ندارم؛ اما سرباز دهه‌ی نود به بعد همینی‌ست که دارید توی عکس می‌بینید... پوزه‌ی داعش را خاک‌مال کرده و دارد امنیتِ زائران سیدالشهداء را تأمین می‌کند و وقت بیکاری‌ش را با پذیرایی از زائران پر می‌کند... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یکی رنگین‌پوست ایستاده دمِ در موکبی با لباس‌های یک‌طور چه‌طوریِ خاصی و دارد داد می‌زند که زائر بیاید داخل! قبل از ورود یک عکس یادگاری می‌گیرم و با علی و ناصر می‌رویم تو. شیعیان آفریقاییِ جامعه‌المصطفی هستند انگار و دارند از شرایط شیعیان آفریقا و تاریخ کشورشان و آن چیزی که در آینده متصور هستند، می‌گویند. کنار یکی‌شان می‌ایستم که دارد انگلیسی با یکی صحبت می‌کند که نمی‌دانم شیعه‌ی کدام کشور است و من انگلیسی بلغور می‌کنم «وِر آر یو فِرام...؟!» انگشتش را می‌گذارد روی «غنا» و در جواب سوال همان آقای انگلیسی بلد، که حالا به عربی چیزی پرسیده، شروع به عربی حرف زدن می‌کند! و جواب یک زنِ ایرانی که یادم نیست چه پرسید را به فارسی داد! یک آفریقایی سه زبانه که فقط می‌تواند حاصل تربیتِ جامعه‌المصطفی باشد... دور می‌زنم توی موکب‌نمایشگاه‌شان که گعده‌هایِ روشنگرانه‌ای با مراجعینِ کشورهای مختلف در آن برگزار می‌شود. و مشّایه مکانِ مقدسی برای دیدار و گفتگوی همه اقوام از شش گوشه‌ی دنیاست‌... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef 🆔
قبول دارم که برای دیدنِ نقطه‌ضعف‌های مشّایه چشم ضعیفی دارم! مثلاً حالا که می‌خواهم از قطعِ برقِ روزهای گرم نجف‌کربلا بنویسم، دست و دلم می‌لرزد. اما به هر حال میزان مصرفِ فوق‌العاده‌ زیادِ برق در پیاده‌روی میلیونی اربعین، یک واقعیتِ ناگزیر است. امروزِ ۴۸ درجه که برق رفت از موکب زدم بیرون. دیدنِ جمعیتِ کودکِ کالسکه‌نشین تا پیرهایِ ویلچرنشینْ که زیر آفتاب داغ نجف پیاده‌روی می‌کنند، یک‌جورهایی خنک‌م می‌کند. موکب‌دارِ چاقِ موکبِ روبرویی چایی داشت. رفتم سراغش. لیوانِ یک‌بار مصرفِ چایی عراقی را که داد دستم، راه افتادم موکب‌های اطراف. به زورِ موتور برق اکثراً برق داشتند. ربع ساعتی همان اطراف جمعیت را سِیر کردم تا برق آمد. و آمدن برق شوری انداخت توی جمعیتی که زیر سایبان جلوی موکب نشسته بودند. ملت ریختند توی موکب و من نشستم همان بیرون، جلوی کولر آبیِ خنک. جوانِ داش‌مشتیِ روی فرمی که سیگار گیرانده بود ازم پرسید اینها چرا اینطوری کردند؟! و من درباره گرمای داخل گفتم و... همان وقت بود که پیرمردی عصا به دست آمد کنارمان نشست. چیزهایی گفت و گریه کرد. جوانِ داش‌مشتی ترجمه کرد که «می‌گوید دولت ما فقیر است و ما اینطوری باید خجالت زائر اباعبدالله را بکشیم!» برگشتم سمت پیرمرد که چشم‌هاش انگار آب مروارید آورده بودند و دیده‌هاش بی حال و مریض بودند: «انت صاحبِ هذا الموکب؟!» دست‌ها را به نشانه دعا و شکرگزاری بالا برد و سرش را به نشانه تایید تکان داد... و گوشه‌ی ذهنم سپردمْ وقت رفتن هدیه‌ای که همراه داریم به رسم تشکر و قدردانی بدهم https://eitaa.com/monaadi_ir
اصرار داریم نمازمان جماعت باشد؛ منظورم تو مشّایه‌ست. اصلأ حال نمی‌دهد آدم یله و تنها بایستد دولا راست شود، وسط میلیون‌ها آدم! اصلأ به قولِ آن شخصیت فیلمِ مارمولک «فرشتگان به صورت آدم تف می‌کنند!» هر سال یکی می‌شد امام جماعت و بقیه می‌ایستادند پشت سرش؛ از شما چه پنهان که خودم هم امام جماعت همراهانم شده‌ام. امسال خدا ساخته و شیخ علی همراه‌مان هست و نمازی بی‌جماعت نرفته‌ایم. البته مواکب هم نماز جماعت دارند. امشب پشت سر امام جماعت پیرمردی نماز خواندیم، دیشب پشت سر یکی جوان‌شان. نماز جماعت‌های جاده آدم را حالی به حالی می‌کند! بی‌دغدغه و بی‌توجه به همه‌ی مسخره‌بازی‌های دنیا، کنار جاده‌ای که سیل آدم توش روان است، نمازت را بی‌تکلف می‌خوانی... خدا نصیبِ نیامده‌ها کند ان‌شاءالله... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
توی مسیر اربعین، حرف اول با همدلی است. از همه مهمتر پخش آب . چیزی که شعر محتشم آدم را می سوزاند: «از آب هم مضایقه داشتند کوفیان، خوش داشتند حرمت مهمان کربلا» اما در این مسیر نمی گذارند تشنه بمانی، نکند خاطر مهمان کربلا ناراحت شود. مسیر اربعین مسیر جبران است. جبران همه نشدن ها برای امام. خود را برای رفتن در مسیر امام آماده می کنیم. برای جبران همه نشدن. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
خیاطِ جاده! البته جاده همه چیز توی خودش دارد. یک شهرِ کامل و جامع با همه‌ی مشاغل و با آدم‌هایی که دارند در مسیر می‌روند! مثال همان دنیاست، فقط با دور تندش! دارد می‌گوید که اتفاقاً زندگی دنیای ما هم همین است. همه‌ی ما در جاده دنیا از تولد به مرگ می‌رویم با همین سرعت. فقط باید باورش کنیم... خیاط جاده را می‌گفتم؛ رفتم سراغش. مشتری‌ش را راه انداخته بود که رسیدم روبروش. گفتم «حاجی لبخند بزن ازت عکس بگیرم!» و ناصر تیکه می‌اندازد: «حاجی فابریک خندون هست!» خیاط جاده راستی راستی فابریک خندان است! یعنی اگر التماس می‌کردم لبخند نزند هم می‌زد. و لبخند و محبت از خلقیات جاده‌ست. لبخندش تقدیم به شما... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رفتم توی موکبی و خنکیِ جلوی کولر گازی‌اش پسندم شد. کوله را گذاشتم و دراز شدم جلوی باد خنکِ حال‌خوب‌کن... جاگیر نشدهْ دست کوچکی بازوم را فشار داد. وسط نوشتنِ توی ایتا بودم که برگشتم سمت نوجوانی عراقی. به هم سلام کردیم. نرفت. طبیعتاً قصدش فقط سلام و علیک نبود. گفتم «إشلونک» گفت «الحمدلله...» تاکید کردم «زٖیِن الحمدلله...» تایید کرد «إی... زین الحمدلله» پیرمردی کنارش نشسته بود. سلام کردم. اشاره کرد پدرم است. دوباره سلام کردم. و به امیرمحمد گفتم که یکی از چفیه‌هایِ متبرک حرم امام رضا را بدهد. گفت «برای چی؟!» حق داشت چون چفیه‌ها را برای صاحب موکب‌ها آماده کرده بودیم. گفتم «ازش خوشم اومده... می‌خوام بهش بدم» یکی بیرون کشید و داد. برگشتم سمت پسرک عراقی. و جلوی چشم پدرش به‌ش حالی کردم این چفیه متبرک به حرم امام رضاست. چشم‌های پیرمرد اشکی شد. این وقت‌ها همه‌ی زورم را می‌زنم زمخت و بی‌خیال بروم دنبال کار خودم. برگشتم توی گوشی و با هدیه‌ی خواستنی، تنهاشان گذاشتم. دو دقیقه نشده پسرک تکانم داد. و اشاره کرد به دست پدرش که چفیه را دور آن بسته بود. چیزهایی گفت. منظورش را می‌فهمیدم که دست پیرمرد درد می‌کند و برای شفا بسته. سری تکان دادم و بلند شدم. جای ماندنم نبود. تا کوله را بردارم و بیندازم پشتم پیرمرد دراز شده بود به استراحت. پسرک یک‌سرِ هندزفری را گذاشته بود توی گوش پدرش و یک‌سرش را توی گوش خودش. و سرش را گذاشته بود روی بازوی او. با هم چیزی را از موبایل گوش می‌کردند. خیال شیرینی برم‌داشت که شاید صلوات خاصه امام رئوف باشد... https://eitaa.com/monaadi_ir
در مسیر آدم‌ها را با عادت‌هایشان می‌شناسی. عادتی که عمری همراهش بوده و حالا به‌ خاطر سفر سبکبارانه اربعین به نحوی آن را کنار می‌گذارد. از زیاد لباس توی ساک فرو کردن، تا دقیقه به دقیقه برای سفر خوراکی برداشتن. در این مسیر همه و همه جور دیگری رقم‌ می‌خورد. ناباورانه و توحید مدارانه. اینقدر که رزق هر کسی من حیث لا یحتسب از در و دیوار برایش می‌بارد. اما فلاسک چای این زائر حکایت دیگری دارد حتما . دوست داشتم بروم سروقتش و بپرسم دلیل آوردن فلاسک سرخش را. ولی وقت نبود. همه بی‌مهابا طی مسیر می‌کردند تا به ماشین‌های نجف و کربلا برسند. به عادت‌های چسبیده به بیخ گلویمان فکر کردم. به هر چیزی که نباید وبال گردنمان باشد و هست . کی وقتش می‌رسد از بعضی چیزها بِبُریم؟! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
سال اولی که پایمان رسید مشّایه، آلیس بودیم در شهر عجایب؛ چیزی شبیه یکی از رفقام وقتی اولین بار هواپیما سوار شد! که مثلاً مدام مثل برق گرفته‌ها چشمش به در و دیوار و صندلی و مهماندارهای سانتی‌مانتال طیاره بوده و کفش‌ش را همان اول ماجرای ورود به آنجا در می‌آورد و می‌زند زیر بغل که فرش هواپیما کثیف نشود! مثل ما. که هر چه در مشّایه دیدیم تعجب کردیم! یکی از ابزارهای تعجب همین گره‌زدن پرچم‌های دست این و آن است. اول فکر می‌کردم ملت چقدر فانتزی فکر و عمل می‌کنند! و کارمان شده بود باز کردنِ خرابکاری‌های آنها... بعد از مدتی تازه فهمیدم این کار ماجرا دارد! آدم‌های حاجت‌دار، دل می‌گیرند و گره حاجتمندی می‌زنند به گوشه‌ی پرچم‌ها و علم‌های مشّایه؛ و بعضی هم همین گره‌ها را باز می‌کنند با نیت رفع مشکلات مردم. یک بده بستان دلبرانه برای رفع مشکلات زائرینی که به نیت خودشان یا دیگران، عرض حاجت می‌کنند... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef