eitaa logo
منادی
2.4هزار دنبال‌کننده
551 عکس
93 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸شیخ حسین انصاریان را نمی‌دانم امروزی‌ها چقدر می‌شناسند! یک منبری مشتی و باحال! 🔸یازده، دوازده ساله بودم که کتاب عرفانش را خواندم. تابستان، پشت بام، روی پشته لحاف و پشه‌بند، می‌نشستم و طوری محو می‌خواندم که گویا باید ازش تست بدهم. از آن موقع‌ها یک شوریدگی افتاد به سرم بروم ببینم اصلا خدای مشتی‌ها چه کسی است؟ گویا با خدای بقیه یک نمه که چه عرض کنم یمی توفیر دارد؟! یک مدل خدایی هست که باید بروی یک جایی، چادر سر کنی، بنشینی جلویش. زیاده هم مزاحم اوقات شریفش نشوی. یک جوری هم بگویی غلط کردم که صدایت تا ته عرش برسد. خیلی هم باید استاد باشی که پای چشمت پف کند تا آن آتش مهیبی که "یَتَقَلقَلُ بَینَ اَطباقِها" است دامنت را ول کند. خلاصه سخت است باهاش گرم گرفت. 🔸خدای مشتی‌ها اما اینطوری نیست. ناغافل می‌بینی وسط بازار کنار یخ‌فروش نشسته و دارد دست نوازش می‌کشد روی سرش. راحت می‌توانی زُل بزنی توی چشم‌هایش و بگویی اگر یخ‌هایم را نخری سرمایه‌ام صفر می‌شود که؟! بی‌هوا کنار حیاط دارد با سید مهدی قوام چایی می‌خورد و جنس قالیچه سید را که دارد می‌دهد دست دزد وارسی می‌کند و ذوق می‌کند. تنهایی نشسته توی کوچه‌ی باریکِ تاریکِ برفی، کنار سگ تازه‌زا و شیخ را می‌پاید که آمده غذایش را بگذارد کنار سگ‌توله‌ها تا مادرشان شیر بیاید. اصلا دلش لک زده برای صدای سلیمانی‌اش که به فکر آهوهاست وسط بریز‌بریز برف و محتاج دعایشان! 🔸آه! ای خدای سلیمانی و قوام و حلاج و امام! ای خدای مشتی‌ها...می‌شود نشانی خدای علی(ع) را بدهی... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸صدای عبدالباسط رادیو ضبط کوچکی که پدرم خریده بود را گذاشتم سر دیوارِ زیر داربند انگور حیاط و سیمش را رساندم تا پریز برق. نوار سبزرنگِ عبدالباسط که سالها گوش می‌کردیم را گذاشتم داخلش. توی این سر و صدای برو بیای ملت توی خانه‌مان صدا به صدا نمی‌رسید چه برسد به این ضبط فکستنی که تازه کلید ولومش هم خراب بود. یکی خرما می‌برد. یکی آب حوض را خالی میکرد. دیگری جارو به دست حیاط را تمیز می‌کرد. صدای جیغ مادرم از پشت پنجره‌ی اتاق آقتاب روی جلویی قطع نمی‌شد. آب قند و ماساژ شانه و بغل کردن، دیگر کفاف مادرم را نمی‌داد. جرات نداشتم از جلویش رد شوم. هر صدای قرآنی که به گوشش می‌رسید جیغ می‌زد و از حال می‌رفت. پدرم قاری بود و سالها همین سبک عبدالباسط را خودش توی مجالس می‌خواند. عبدالباسط اما همچنان ادامه می‌داد. مانده بودم هاج و واج وسط حیاط چه کنم. تا آن وقت‌ها پیش نیامده بود همسایه ها و فامیل و آشنا یکجا ریخته باشند توی خانه مان. خبر فوت پدرم مثل بمب توی محل صدا کرده بود. همسایه‌ها کج‌کج نگاهم می‌کردند. نچ نچی می‌انداختند و از جلویم رد می‌شدند. پدرم هنوز سنی نداشت. بعد از دوسال تحمل سکته مغزی و مشکلاتش دچار سکته‌ی قلبی شده بود. ایست قلبی مجالش نداد تا از بیمارستان برگردد خانه و همانجا تمام کرد. 42 ساله بود که با 5 تا بچه‌ی قد و نیم قد توی خانه، همه را جا گذاشت و رفت. صدای رادیو ضبط آیوای قدیمی پدرم هنوز توی گوشم می‌پیچد. هنوز هم وقتی عبدالباسط سوره‌ی شمس را می‌خواند، زیر و رو می‌شوم. نمی‌دانم خود عبدالباسط هم می‌دانست با این سبک عجیب و غریبش دارد روح آدمها را جابه‌جا می‌کند یا نه! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق‌باز می‌خواستم ماه مبارک را با یک متن عرفانی و معنوی شروع کنم. پا کنم در کفش علما و شما را پندی دهم که آن بِه. اما از شما چه پنهان، دیدم کلا گروه خونی ما فرق می‌کند. پس ترجیح دادم مدل رضا مارمولک حرف بزنم. خداوندا، ای رفیق بازترین رفیق‌باز عالم. ای که از معرفت برای دوست و دشمنت کم نگذاشتی. تویی که از ما نارفیقی دیدی، ولی هیچ جا جار نزدی و فرصت دادی که برگردیم. هر دفعه هم که برگشتیم، اشتباهاتمان را به روی ما نیاوردی و مثل روز اول ما را در آغوش گرفتی. ای دل نازک که طاقت دوری بنده‌ات را نداری. هر دفعه به یک بهانه‌ای، مشهدی، راهیان نوری، کربلایی برای ما جور می‌کنی و ما را سمت خودت می‌کشانی. باز هم روزهای مهمانی‌ات شروع شد. و باز هم ما برگشتیم. خسته و شکسته دل از همه جا. بدون تو هر کجا که رفتیم ضرر بود و ضرر. خداوندا، تویی که فقط خدای آدم‌های خوب نیستی. ای که رفاقت را در حق آدم بدها هم تمام کردی. بیا و دوباره ما را در آغوش بگیر. آنقدر گرم بغل‌مان کن که بغض‌مان بتکرد. اشک‌مان جاری شود و ساعت‌ها با تو درد دل کنیم. تو هم آرام و سر صبر به تک تک کلماتمان گوش کنی. آخر سر هم بگویی ما بنده هستیم و تویی مولا. بعد لبخند بزنی و بگویی جز مولا، چه کسی به بنده‌اش رحم می‌کند؟ و دوباره، انگار شتر دیدی، ندیدی، ما رو گرم در آغوش بگیری و راهی مهمانی‌ات کنی. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دایره مودت در هر برگه آ چهار، دوازده قلبِ حاشیه گل‌دارِ سیاه‌سفید است با دوازده جمله متفاوت. جملات از قول امام زمان با زبان کودکانه و فونت دست‌نویس نوشته شده. هر کس مسئولیت چند برگه را گردن گرفته و با دقت و ظرافت خودش قلب‌ها را دوربُری می‌کند. یک حلقه روی زمین نشسته‌اند. دو نفر باید به پشت قلب‌های بریده شده چسب بزنند. دو نفر دیگر هم شکلات‌ها را به پشت برگه طوری‌ که سر و تهش از بالا و پایین قلب بزند بیرون بچسبانند. یک نفر بین این دو گروه رابط است و قلب‌ها را از دست این‌ها می‌گیرد و به آن‌ها منتقل می‌کند. آخر این حلقه‌ی باز هم یک نفر با فاصله نشسته و محصول نهایی را روی موکت کلاس، لابه‌لای نوری که از پنجره افتاده، پشت هم ردیف می‌کند. برخلاف جَو معمول بین بچه‌ها، این دفعه درخواست بقیه هم مبنی بر کمک کردن و مسئولیت داشتن روی زمین نمی‌ماند. از کلاس‌های دیگر هم آمده‌اند. هرکس به نحوی خودش را گوشه‌ای از کار جا داده و عضوی از این دایره‌ی مودت می‌داند. حتی اگر شده بلند اعلام صلوات کند، یا به شکلات‌ها برای برکتش قریش بخواند. دیگر برایشان اهمیتی ندارد که برگه‌ها را چه کسی کپی گرفته، یا کدام‌شان بوده‌ که برای خرید شکلات‌ها دیشب به خانواده‌اش اصرار کرده، یا اصلا ب بسم‌الله‌ش را اول کی گفته و ایده‌اش را داده. الان فقط فکر و ذکر همه‌شان این است که برای جشن امام زمان یک نقش کوچکی داشته باشند. همین. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
چک‌لیست شبانه ساعت خواب است؛ یک خداحافظی روانه‌ی بقیه‌ی شب‌رنده‌دارها می‌کنم و می‌پرم روی تشک نه چندان طبی تخت. پتوی صورتی‌‌ای دارم که علاوه بر روانداز، برایم نقش زیرانداز را هم بازی می‌کند. می‌گیرمش توی هوا و وسطش را تا می‌زنم. مارک پایین‌اش را نشانه کردم که یکهو برعکس تا نزنم و آن‌طرف که با تخت و ملحفه کثیف تماس پیدا می‌کند سمت داخلی نباشد. پتو می‌شود عین یک کیسه‌ی خواب نرمالو. می‌خزم وسط‌ لایه‌ی بالایی و پایینی و خودم را مچاله می‌کنم. کمی اگر خمِ پاهایم را باز شود از تهِ کیسه خواب می‌زند بیرون. خستگی قلمبه شده پشت پلکم. آن‌قدر که حریف اینستاگردیِ یکِ نصفِ شب می‌شود. هنوز توی مرحله‌ی خرگوشی‌ِِ بیهوشی هستم که یادم می‌آید زمان بیداری‌ام را به ساعت زنگ‌دار گوشی نسپرده‌ام. پنج‌دقیقه‌ به هفت را تنظیم می‌کنم. باید مغزم را خسته کنم تا تندتر خوابش ببرد. گیرش می‌اندازم بین ریاضیات. چرتکه می‌اندازم که از یک‌وبیست دقیقه تا هفت صبح چند ساعت می‌شود. بعد عدد پشت مساوی را تقسیم بر دو می‌کنم. نصف این زمان را اجازه دارم استراحت کنم. دقیقه به دقیقه‌اش مهم است. اگر من یک دقیقه بیشتر بخوابم از یک دقیقه‌ی دوستم کم می‌شود. حساب و کتابش اعشاری می‌شود و نیاز به مغز هوشیار دارد. «جهنم‌ و ضرر»ی می‌گویم و عدد اولی را به پایین‌تر یعنی همان یک رند می‌کنم. محاسبه راحت‌تر پیش می‌رود. شش تقسیم بر دو، سه. تیکِ فعال شدن آلارم را نزده، صدای تیتراژ خانه‌به‌دوش از شبکه‌ی آی‌فیلم توی گوشم پلی می‌شود. تمام محاسبات ماشین حساب را باید برگردانم به صفر. زمان سحری خوردن در اولین شب ماه‌رمضان را توی ضرب و تقسیم جا نداده‌ام. زمان نمازی را هم که امکان قضا شدنش می‌رود. ساعت بیست‌دقیقه به چهار را رد کرده. گوشی را در دوردست‌ترین جای ممکن می‌گذارم تا برای خفه کردن صدایش مجبور شوم از تخت بیایم پایین. همه‌چیز مهیا شده. تا می‌رسم به مرزِ خواب عمیق، یکی تق‌تق می‌کوبد به شیشه‌ی اتاق. دو، سه تا تق اول را می‌گذارم پای سروصدای بخش. تق‌ها که به مشت تبدیل می‌شوند، می‌پرم بالا. سه‌سوته تمام راه‌های رفته در خواب را برمی‌گردم. گوشی را از روی کمدِ کنار روشویی می‌قاپم و مثل آلِ شبِ چهارشنبه، می‌ایستم وسط آی‌سی‌یو. تخت ۳ بدحال شده؛ باید دست جنباند. خوابِ شیرین جوری از سرم پریده که انگار هیچ‌وقت نه چیزی به عنوان خواب می‌شناختم نه شیرین. وسط ساکشن کردنِ ریه‌ی مریض، صدای آلارم گوشی می‌رود هوا. عقربه‌ی کوچک ساعت بین چهار و پنج مانده. بادصبا دارد می‌گوید بشتابید به‌سوی نماز. از سه‌تا برنامه‌ای که قبل خواب ریخته‌ بودم فقط نمازخواندن تیک می‌خورد. سحری و خواب بی‌دردسر هم می‌شود طلبم از خدا توی یک شیفت شبِ دیگرِ ماه رمضان. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ادبم نکن ما که بچه بودیم از این حرف‌ها نبود. تربیت شیتان فیتان و فلان. مادر بایستد یک گوشه و وقتی بچه مردم زیر دست و پای بچه‌اش سیاه و کبود و نزدیک توقف تنفس باشد، بگوید:«ارشیا جان مامان شما حق نداری دوستت رو بزنی. فقط گفت و گو.» این حرف‌ها را جدیدی‌ها می‌گویند. آن موقع‌ها وقتی پسرها وسط مهمانی آتشی می‌سوزاندند -واقعا بعضی وقت‌ها آتش‌سوزی می‌شد- مامانشان از یک جایی سر می‌رسید و چهارتایی نروماده می‌خواباند زیر گوششان و نیشگونی می‌گرفت و تازه می‌گفت:«بریم خونه ادبت می‌کنم.» من به چشم می‌دیدم همین یک جمله، بچه را تا حد مرگ می‌ترساند. این وعده به عذابی که نمی‌دانی چیست، لنگ در هوا بودن، پای روی پوست خربزه. وقتی رادیوی سیاه می‌خوانْد:«الهی لاتؤدبنی بعقوبتک.» من فقط نه سالم بود. تا همین سن و سال هم هنوز پای سفره سحری، یک چشمم نیمه باز است و دیگری کاملا بسته. خیلی وقت‌ها صبح از اهل خانه می‌پرسم شما یادتان می‌آید سحری چه بود؟ دیگر دعای سحری که از رادیوی سیاه پخش می‌شود نه، ولی دعای سحر شبکه سه صدای پس‌زمینه سحرهای خانه است. وقتی می‌رسد به «الهی لاتؤدبنی بعقوبتک.» گوش‌هایم تیز می‌شوند. خواب برای چند لحظه هم که شده از چشم‌هایم می‌پرد. من معنی تفسیری این عبارت را نمی‌دانم. معنوی لغوی را هم کمابیش می‌دانم. اما همین سه کلمه، آن اضطرابِ «بریم خونه ادبت می‌کنم.» می‌اندازد به جانم. به ادب شدن در آینده، عذابی که نمی‌دانی در چه ابعادی‌ست، در چه شکلی‌ست. خدایا، «لاتؤدبنی بعقوبتک.» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جزء‌ها را با این صوت‌های سی دقیقه‌ای معروف می‌خوانم. خوش لحن و سریع است اما یک آفت دارد برای ذهن شلوغ. فکر در لحظه دستت را می‌گیرد و پرتت می‌کند وسط هپروت. تا به خود بیایی، چند آیه را خوانده و نخوانده رد کرده‌ای. بهت مزه نمی‌دهد. حس کارمندی را داری که در زمان معین کاری مشغول بازی و یا مسائل شخصی شده است، هر کاری اِلا آنچه باید انجام می‌داده و برایش حقوق می‌گرفته. انگار که دزدی کرده باشی. جزء یک را همیشه خودم می‌خوانم. به سبب حفظیات دوران نوجوانی قرائتش برایم روان است . تندتر یا کندتر مهم نیست. موقع خواندنش آیه به آیه شیرینی آن روزها ته دلم می‌نشیند. دوستش دارم. امسال تا آمدم بسم‌الله را بگویم امیرعلی قرآن بزرگی را از کتابخانه بیرون کشید و روبه‌رویم نشست. قرار بود توی دلم و زیر زبانی بخوانم اما دیگه قرائت تک نفره نبود. خواهر برادری می‌خواستیم جزء یک‌مان را بخوانیم. من می‌خواندم و بعضی قسمت‌ها اگر اَ،اِ،اُیی از دستِ کلماتم در می‌رفت او سریع اصلاحش می‌کرد و من مجدداً از سر کلمه ادامه‌ می‌دادم. نصف جزء که رسیدیم نفسم برید. گلویم خشک شده بود. صدای خش دارم به زور آیه را می‌رفت جلو تا به انتهایش برسد. انگار نوار صوت را گذاشته باشند داخل یک ضبط قدیمی خش دار. صدقه الله را گفتیم و قرار شد بقیه‌اش را عصر بخوانیم. این قرآن خواندن دو نفره زیر زبان‌مان مزه کرد. لیست صوت‌ها را حذف کردم. هر روز دونفری می نشینیم نصف جزء را صبح می‌خوانیم و نصف دیگر را عصر. صفحه‌هایی که آیه‌هایش کوتاه ترند و با کشیدنِ حروف، خطوط پر شده است را امیرعلی می‌خواند. آیه یک صفحه‌ای سوره بقره را من. آیة الکرسی و آیات آشنایی که برای دعای قبل قرآن می‌خوانند هم برای اوست حتی اگر وسط صفحه‌ی من باشد. قرآن خواندن این ماه رمضان عجیب دلم را برده. به شما هم پیشنهاد می‌کنم خانوادگی قرآن بخوانید یک مزه متفاوتی دارد یک چیزی شبیه بامیه‌های سفره افطار. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef