به نام او
اولین بار ۱۴، ۱۵ ساله بودم که عاشق شدم. سال ۸۶ قرار آمدن به شهرم را داشت. میخواستم از فاصلهی نزدیک ببینمش. همانکسی که بارها و بارها از قاب تلویزیون دیده بودمش.
با بچههای انجمناسلامی، رفتیم یک حسینیهای. شب را خوابیدیم و صبح خیلی زود به محل قرار رفتیم. فاصلهی نزدیکمان شد، چند ۱۰ متر! دیدمش. هرچند خیلی دور اما برایم شیرین بود.
از همانموقع آرزویم شد، یکبار نماز خواندنِ پشت سرش. دانشجوی تهران بودن، خوبیاش شد یکبار شانس حضور در بیت. هرچند که به نماز نرسید، اما راهرفتن روی زیلوها هم خیلی چسبید.
سال آخر دانشجویی حوالی بهمنماه بود. بلیط جمعهشبی داشتم برای تهران. اما همینکه از تلویزیون خبر خواندنِ نماز جمعه را به امامتش شنیدم، به زمین و زمان زدم و با هزار مکافات بلیط را جابجا کردم. خودم را زودتر به تهران رساندم تا بتوانم، شده برای یکبار، نمازم را پی قدقامت موج بخوانم و خواندم. تمام سرمای دو ساعته نوش جانم وقتی قرارِ رسیدن به آرزویم را داشتم. یادم هست که نماز عصر را کس دیگری بهجایش خواند.
آدم اهل سیاستی نیستم؛ یعنی سوادش را ندارم اینقدرها. اینوسطها تنها و تنها خط قرمزم اوست. آنقدری دوستش دارم که وقتی کسی بیربط بگوید، از چشمم میافتد. هرکس که میخواهد باشد؛ با هر درجه از صمیمیت، تا همیشه از چشمم میافتد.
من در تمام مدت تحصیل و کارم، به یک چیز فخر میفروشم. حکمم با یک واسطه از او امضا شده.
از صبح تمام دل و رودهام به هم پیچیدهبود. در این شرایط، هیچکاری از دستم بر نمیآمد. تنها و تنها صدای تلویزیون را زیاد کردهبودم و خودم را مشغول کار ِخانه تا لحظات پر استرس را بگذرانم.
او اما شبیه هیچ کدامِ ما نیست. با دل جمع آمدهبود. نمازش را خواند. حتی نماز عصر را. همینجا تمام نشد. دعا و تعقیباتش را هم خواند. عجله نکرد. بعد هم سر فرصت خوش و بشی کرد و رفت.
پیام واضح بود. من اینجام. مقابل دیدگان همه. جرأتش را دارید، بزنید.
او چه غروری از ایرانیبودنمان را به رخمان کشید.
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
صبح اول هفته با چشمهای پف کرده، در را باز کرد. سرش زودتر از خودش وارد کلاس شد. یکهو همه بچهها با هم شروع به همخوانی کردند:«عللللی، علی» دیر آمده بود. بعد دو زنگ رسید. ولی نمیدانم چرا سنگین راه میرفت. انگار چند سال بزرگتر شده بود. هر چه خواستم وسط کلاس بپرسم کجا بودی؟ انگار حواسش جای دیگری بود.
صدای زنگ تفریح که بلند شد. به چشم بهم زدنی آرامش به کلاس برگشت. ماند تا عقب افتادگی کتابهایش را جبران کند. بهتر از این فرصتی پیدا نمیکردم. پرسیدم:«کجا بودی علی؟» برعکس دفعههای قبل خیلی جدی گفت: «رفته بودیم نماز جمعه»
او یک نماز جمعه گفت و ده تا نماز جمعه از کنارش سر ریز کرد. گفتم: «آقا رو دیدی» سرش را به نشانه تایید تکان داد. فهمیدم چرا اینقدر سنگین شده بود؟!
بچههای ما با دیدن ادمهایی با روح بزرگ زودتر از قبل روحشان قد میکشد. مثل علی و مثل خیلی از ادمهایی که توی نماز جمعه سیزده مهر شرکت کردند. علی بعد از آن انگار با دلی قرص، پایش را به زمین میکوبد.
✍ #کوثرـشریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسمالله
بابا عادت دارد ناهار را با اخبار ساعت دو شبکه یک قورت میدهد. سر ظهر طبق همیشه تلویزیون روشن بود. صدای گوینده برای اعلام گلِ خبر بالا رفت. گوش بابا تیز شد. تکههای تهدیگ زیر دندانم قرچقرچ میکرد و اکو میشد توی مغزم. کر شده بودم. لبهای گویندهی تلویزیون تکان خورد و بعد دوربین رفت روی مشتی آدم فضایی که داشتند توی یک سولهی پر از تخت رفت و آمد میکردند. خورده برنجهای خشک توی دهانم را به زور آب فرستادم پایین و تنها قسمت نچنچ کردن بابا را توانستم بشنوم. نهار مثل تفنگ شد و من زخمیِ گلوله. با لالایی توییتر، مقدمات چرت عصرگاهی را فراهم میکردم که دیدم یک خبر شبیه یک بمب هستهای توی کل دنیا پیچیده است. در قرن ۲۱، در مهد تکنولوژی یک میکروارگانیسم آوار شده بود روی سر چشمبادامیها و پتکی زده بود بر نظم زبانزد زندگیشان. ویروسی که فقط چینی میشناخت و با هیچ نژاد دیگری کار نداشت. چین هم خیلی آنسر دنیا بود. پس با خیال راحت و بدون دغدغه اجازه دادم پلکهایم گرم شود.
هوای اتاق سرد بود. بیدار که شدم آدمفضایی بودم. وسط جنگی نابرابر، برابر ویروسی که نه زن و بچه حالیاش بود نه مرد قویهیکل. نه سیاهپوست نه رنگین؛ درکنار مردمی بیگناه که برای نجات جانشان پشت ماسک پناه گرفته بودند. دشمن میکروسکوپی حتی اسمش هم رعشه میانداخت به جان آدم. قربانیهای تلنبار شده روی زمین میگفت خشابهای ما روبه اتمام است. پیچیده بود ویروس دارد کار مردم را یکسره میکند. خطمقدم جنگ بیاندازه تلفات میداد. کمرش خم شده بود زیر بار درد مردم. نخ ریشریش شدهی امید فاصلهای تا پارگی نداشت…
دو راه بیشتر نبود. یا باید مینشستیم تا دانهدانه خزان شویم. یا هر کس به دمی یا نفسی یا قلمی یا قدمی درخت افت زدهی حیاتش را سرپا میکرد. راه دوم را پیش گرفتیم. خیاطها ماسکدوز شدند. بقالها تدارکچی. آشپزها خودشان را وقف جبهه کردند و حنجرهطلاییها حماسه خواندند. امید جان گرفت.
نفسهای ویروس به شماره افتاده بود. خط مقدم دستِ پر خنجر آخر را توی قلبش فرو برد.
گویندهی تلویزیون اخبار میگفت. خبر مثل بمب صدا کرد. گروه مقاومت فلسطین، با یک طوفانِ از پیش تعیینشده مورچههای آدمخوار اسرائیلی را از توی لانهشان کشیده بود ببرون. ضحاکهای زمانه بوی خون مستشان کرده بود و مارخورده، افعی شده بودند. کوچک و بزرگ برایشان تفاوتی نداشت. به چشمهایم خواب نمیآمد.
به چشمهای هیچ انسانی خواب نمیآمد. آنسمت دشمن با تمام جان میجنگید. و اینطرف سربازهای خط مقدم جبهه چشم از گنبد طلایی مسجد آمالشان برنمیداشتند و روزبهروز نهال امید توی وجودشان سروتر میشد. خشاب تفنگشان خود مردم بود. عکاس راوی جنگ شده بود و حجرهدار واقف. معلم درس مقاومت میداد و موزیسینها سازشان را با صدای شادی مردم فلسطین کوک میکردند…
و امروز
حالا که داریم سالگرد طوفان تاریخی فلسطینیها را جشن میگیریم اسرائیل افتاده است گوشهی رینگ. دارد مشتهای کور میزند. بخواهد سرپا شود هفتادسال زمان لازم دارد. اگر جا نزنیم، اگر درجا نزنیم، یک لگد تا نابودیاش مانده.
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#شمارش_معکوس
ساعت از ۸ و نیم شب گذشته بود. وسط میهمانی، یکی گفت: «بزن اخبار ببینیم موشکها چند تا شده؟!» پاهایم را که روی هم گردانده بودم انداختم و گفتم: «موشک چی؟ کجا؟!»
گفت: «از ساعت ۷ و نیم سپاه داره میزنه.» گیجیام بیشتر شد و مثل کسی که اصلاً توی این دنیا نیست پرسیدم: «کجا رو میزنه؟»
گفت: «اسرائیل!»
تازه دوریالیام افتاد که قرار بود بعد از شهادت سید حسن، ایران پاسخ درخوری بدهد. هنوز گیج بودم و تازه ویندوزم بالا آمده بود. همهی صحنههایی که توی این یک سال دیده بودم، جلوی چشمم رژه میرفت. خانههایی که بر سر صاحبانش خراب شده بود. کودکانی با صورتهای خونین و مالین. مادرانی که به بچههایشان التماس میکردند که نروند و تنهایشان نگذارند. صحنههایی که حتی نمیخواستم توی ذهنم مرورشان کنم. دو تا دستم را محکم به هم کوبیدم و با صدای بلند گفتم: پس شروع شد! خدایا شکرت.
مردم سالها منتظر چنین روزی بودند. روزی که شمارش معکوس نابودی اسرائیل شروع بشود. از خوشحالی روی پا بند نبودم. رفتم سراغ اخبار. آن شب همه خوشحال بودند.
✍️ #یوسف_تقی_زاده
#شمارش_معکوش
#موشک_باران
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔻 افراد و گروههای فعالی رفتهاند دمشق و بیروت برای کمکرسانی به آوارگان لبنانی.
این وسط، شیعیان مانده در خانههایِ روستاهای جنوب مغفول ماندهاند. نان و گوشت و مرغ ندارند؛ بقیه اجناس هم قیمتشان دوسه برابر شده. اسرائیل تهدید کرده، اگر از صیدا بروند سمت بیروت آنها را میزند. بخور نمیر از صور و صیدا خرید میکنند.
🔻 یوسف، دوست لبنانیام در جنوب لبنان است. شده نماینده ایرانیها. تا الان دو نوبت پول برایش فرستادهام. کمک دیگری هم هنوز بهشان نرسیده.
یک یاعلی بگویید و در این امر خیر سهیم شوید.
۵۸۹۲۱۰۱۴۷۰۸۷۳۰۷۲به نام محمدعلی جعفری 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
May 11
رمالِ معروف
جهل آنقدری جلو رفته که زهراخانم برای درمانِ نازاییاش به جای دکتر زنان، سراغ دعانویس میرود. مریمخانم برای باز کردنِ بخت دخترش، سراغ رمال رفته تا وردی بخواند و شاهزادهای با اسبِ سفید از آسمان هفتم وسط خانهشان فرود بیاید. دخترکش را که نه تنها بیسواد نیست، بلکه دانشجوی دکتراست را خوشبخت کند. عشرت، اختلاف با شوهرش را نه پیش روانشناس که برای دعانویس معروفِ شهر برده و اضافه کنید زنان و دخترانی که بیخبر از همسر و پدر به سراغ رمال معروف شهر رفتهاند.
فریدون، که البته اسمش چیز دیگریست اما من به لحاظ مصلحت اینجا فریدون صدایش میکنم، قرآن میداند. کتاب ادعیه میخواند و احتمالاً زیادی پیش رفته، ارتباطاتی با دنیای فرای انسانی و اجنه نیز برقرار کرده. او اما کارش را خوب بلد است. چند تایی سنگ دارد، که به گفتهی خودش انرژی دارند. به هرخانم چند تایی میدهد، تا گوشهی گلدان خانهشان بگذارد. قرار است سنگها انرژی منفی خانه را که اینروزها همه بهدنبال خارجکردن آن هستند، بیرون کند.
عشرت و مریم و زهرا و اکرمخانم، همسایهی دو تا کوچه آنطرفتر هم که اساساً آدمهای سادهای هستند و تلقین تاثیر زیادی روی زندگیشان گذاشته، ساده لوحانه فریدون و انرژی سنگهایش را باور میکنند.
عشرت، با خودش فکر میکند حالا که سنگ داخل گلدان است، بگذار زنانگی کنم، ناهار خوشمزهای را برای خانواده بپزم. خوشاخلاقی شوهرش را نه به خاطر دستپختِ خوب ِخودش که به پای انرژی سنگ میگذارد. دفعهی بعد با پول بیشتری سراغ فریدون میرود.
کمکم فریدون شهرهی عام و خاصِ خاله، خانباجیها میشود. تعداد مشتریهایش روز به روز بیشتر.
آنقدری روی اینخانمها تاثیر گذاشته که آنها را بنده و عبد و عبید خودش کردهاست. مزهی پول حسابی زیر زبانش رفته از علومانسانی و قرآنی به سراغ فنون هندی میرود.
باز کردن چاکرا پیشنهادیست که به خانمها میدهد. معتقد است به مرور هم بختِ دخترِ مریمخانم باز میشود و هم بد اخلاقیهای شوهر عشرت خانم.
همین، بهانهمیشود برای نفوذِ بیشتر فریدون.
و میشود آنچه که نباید… !
خدا میداند چند نفر دیگر نیز این بلا بر سر زندگیشان آمده که صدایش را در نیاورده تا آخر عمر با خفتش دست و پنجه نرم میکنند.
فریدون را مفسد فی الارض دانستهاند. تلاشهای برای عفو و توبه و شکستنِ حکمش راه به جایی نمیبرد.
او تا آخرین لحظاتِ زندگیاش معتقد بود، برگزیدهای از جانب خداست و ماموریت دارد تا زندگی مردم را از فلاکت نجات بدهد.
لطفاً لطفاً در کشاکش فرهنگی که دنیای مجازی به خوردتان میدهد، موقع جذبِ انرژی مثبت و دفع انرژیهای منفی زندگیتان، کمی بیشتر مواظب باشید.
بختِ هیچ دختری را تا بهحال رمالی باز نکرده، مشکل نازایی را متخصص زنان حل میکند. روانشناس و روانپزشک کارشان را خیلی بهتر از دعا نویس بلد هستند.
✍️ #هانیه_پارسائیان
#روزنگار_یک_دادیار
#رمال_معروف
محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهی جانش به آب بند است. وقتی هم صیدش میکنند از فراق آب خودش را به این در و آن در میزند. شاید آبی بدون ماهی باشد. ولی هیچ برعکسش صدق نمیکند. ماهی بدون آب دوام نمیآورد.
ماجرای دلبستگی و ارادت سیدحسن و گروه مقاومت حزبالله به انقلاب و مقتدایش همین است. جوری دلبسته به آرمانهای امام خامنهایاند انگار ماهی درون آب شنا میکند.
همیشه به نگاه سیدحسن به امام خامنهای غبطه می خوردم. احساسی که در حرفهایش خطاب به ایشان موج میزد، مانند نداشت.
ما شبیه ماهیهایی که در آب شنا میکنیم، سیراب از آنیم. این را از تقلای ادمهای خارج از کشور و طرفدار انقلاب میشود برای شخصیت امام خامنهای فهمید.
کافی است کمی رفتار آنها را از دور رصد کنیم و ببینیم چه ارادتی دارند. و وقتی از آن صحبت میکنند، انگار ولایت بزرگترین نکتهای است که میبینند.
✍️#کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
ناجورترین کلاسها مال آن ساعت آخر مدرسهها هستند! یک تا دو و ربع. و شما خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل میگیرید که با آنها کلاس داشته باشید.
حجم شوخیهای من توی این کلاسها از همه بیشتر است! به قول پزشکها دُزِ طنز و کمدی حرفها را توی این کلاسها بالاتر میبرم که خستگی سه تا کلاسِ ماقبل از آن را بشورد ببرد. یک جورهایی سختی دو تا کار میافتد روی دوشم؛ کم کردنِ خستگی و سنگینی درسهای قبلی، ارائه کردنِ بحثِ خودم به صورتی که به دردشان بخورد...
البته معلمها، مربیها و آموزگارها هم مثل همهی آدمهای دیگرند! و بالاخره روزهای بد هم دارند. روزهایی که خودشان تمرکز ندارند، از طرفی شرایط جوری پیش میرود که در ارتباط و ارائه مباحث به مشکل میخورد؛ این را بگذارید کنار عواملِ رسیده از ساعتهای قبلی و کلاسهای درسِ پشت سری! چیزی که سرِ کلاسِ دخترانِ دهمی دچارش شدم!
از طرفی ساعت آخر بود و خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل گرفته بودم؛ بچههایی که همهی فکر و ذکرشان زودتر رسیدن به خانه بود! و از طرفِ دیگر، اولین کلاسی بود که بعد از تعطیلات میرفتم و هنوز زبانم گرم نشده بود. و از بد اقبالی، خورده بودم به پستِ بچههایی که از وسط همه مسائل مختلف، سوال و ابهامشان دربارهی حمله موشکی ایران به اسرائیل و طبیعتاً سوال درباره جواب اسرائیل و تبعات بعد از آن بود!
همهی اینها را بگذارید پشت سر یک موضوع دیگر؛ به ذهنم رسیده بود ریشهی دشمنی یهود و جریانِ شکل گیری حاکمیت اسرائیل را با اشاره به مباحثی از تلمود و پروتکلهای دانشوران صهیونیست و تاریخ بنیاسرائیل بگویم! طوری که بچهها بفهمند از اولِ ماجرا قضیه چه بوده و قرار است به کجا برسد! هر چند با داستان و شوخی و خنده و اینها...!
به نظرتان باید منتظر چه نتیجهای میشدم؟!
نیمی از کلاس به زور خودش را روی صندلی نگه داشته بود، شش هفت نفری توی خواب و بخشی از کلاس هنوز دنبال جواب، با اینکه چیزی از مباحث را نمیفهمیدند! نزدیکهای زنگِ خانه وقتی کلاسِ شوربا طورِ به هم ریخته را سِیر کردم، برای دفاع از خودم گفتم که سعی کردم موضوع را ساده و قابل فهم بیان کنم، تا بفهمید! یکی از طفلها گفت «آقا تازه داشتی ساده میگفتی؟!»
کلاس از دست رفته بود اما سعی کردم آخرین حرفم را جمع و جور کنم و خیالشان را راحت کنم: «خیالتون راحت، اتفاقی برای شما نمیفته، شما به درس و زندگیتون برسید...» و یکی از بچهها در حال جمع کردن کتاب و کیفش جواب داد: «آقا اگه زنده موندیم، چشم!» :)
✍️#احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏜ناداستان در شش صبح
این ناداستانی که گفتی چیه حالا؟!
توی آشپزخانه داشتم صبحانه را آماده میکردم. مواجهه با این سوال، درست ساعت ۶ صبح بیشتر شبیه یک شوخی است، آن هم از طرف پدرت!
خیلی جدی پرسید: مگه فقط داستان نبود قبلا؟! اینا چیه دارید مد میکنید!
چرا باید این سوال پیش بیاید؟! به خاطر دو داستان از یک کتاب داستان کوتاه.
کتاب خوبی خدا، برعکس اسمش اصلا درمورد خوبی خدا نیست. بیشتر شبیه تقدیریست غیرقابل گریز و دشوار. تقریبا تمام داستان هایش از همین قاعده تبعیت میکنند، تقدیری از پیش نوشته شده، هرچقدر هم تلاش کنی قرار نیست تغییری در آن به وجود بیاید.
مثل این سوال عجیب ساعت ۶ صبح. مطمئن بودم هرقدر توضیح دهم، بازهم تغییری در تعریف داستان برای پدرم به وجود نمیآید. داستان برای نسل پیش، خلاصه میشد در داستان راستان و قصههای خوب. برای حرفهای ها هم کتاب های همینگوی و داستایوفسکی و صادق چوبک. ناداستان، انگار موجود عجیبالخلقهای است تولید شده توسط مجامع دانشگاهی غیرقابل فهم، همینقدر عجیب. حالا جدا، ناداستان چیست؟!
ساده است. تخیل محض را از داستان حذف کنید و واقعیت را به جایش بگذارید. داستان، روایت زیبا از یک ماجرای خیالی است. ناداستان، روایتی زیبا از ماجرایی عجیب در واقعیت. میتواند عجیب نباشد، اما باید خاص باشد. خواننده دلیلی برای خواندن میخواهد.
مثلا اگر تا اینجا آمدهاید، شاید به خاطر این سوالات باشد: چرا پدرش اول صبح باید آن سوال را بپرسد؟! این نویسنده مارا ایستگاه گرفته، چرا نمیگوید ناداستان یعنی چه؟! با خودش حرف میزند، دیوانه نیست احیانا؟!
همین سوالات ساده، دلیل قانع کنندهای برای خواندن این متن است. اگر میخواهید یک ناداستان بیافرینید، باید دلیلی برای خواننده پیدا کنید تا ماجرایتان را ادامه دهد. مثل داستان جهنم بهشت از کتاب خوبی خدا. پیشنهاد میکنم بخوانیدش و به ما بگویید: چرا تا انتها ادامهاش دادید؟!
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir