منادی
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
سه روز
سه روز چقدر است؟ زیاد یا کم؟! مثلا، توی این زمان نمیشود زبانی جدید یاد گرفت. برای حرفهای شدن در پخت یک غذا با فوت و فنهایش، خوب است. برای یادگرفتن یک بازی رومیزی ساده، زیاد هم هست.
سه روز گاهی زنجیرهوار و بیدلیل میگذرد، بدون مکث، بدون تردید. یا آرام، مثل حلزونی فلج و بی رمق. سه روز اول ماه با جیبهای پر زود میگذرد و میخوریم به خناسی. سه روز تب، کش میآید، طول میکشد. هر ساعتش به گونهای طی میشود، پر از هذیان و خواب های بی امان.
سه روز میتواند سرنوشت ساز باشد. مثلا فاصلهی سرمایهگذاری در کوروش کمپانی تا بدبخت شدن با همان کمپانی. یا، سه روز آخر کنکور. برخی سه روزها بیاهمیت هستند، مثل بی نهایت سه روزی که در زندگی گذراندهایم. سه روزهای پر اهمیتی هم هست.
چهمیدانم، حسش نیست توضیح بدهم. بغض مانده توی گلویم. دارم تلکالقضیه را گوش میدهم، با آن ترجمهی سوزناکش و مینویسم. اصلا اینقدر نوشتم که به کجا برسم؟ چرا سه؟! چرا؟!!
متن بالا را خواندید، از کوئوت شاهکش؟ من همین آرزو را دارم برای مریم و عبدالله. دوست دارم آن سه روز برایشان کش آمده باشد، زیبا و جذاب. هر لحظهاش پر باشد از محبت، از صمیمیت. دوست دارم عبدالله برای مریم آواز خوانده باشد، کنار هم قدم زده باشند، نگاهی به خرابهها نکرده باشند و افسوسی نخورده باشند.
آرزو میکنم سه روزشان پر از طعمهای خوب باشد، پر از شیرینیهای خاص. امیدوارم آن سه روز برایشان زیاد باشد، آنقدر که هرکسی حسرتش را بخورد. کاش میشد لیلی و مجنون باشند، حتی فراتر از آن، حتی بیشتر از آن. آه، میخواهم آخرین نفسهایشان باهم باشد، دست در دست هم، قبل از آن آوار لعنتی. خسته شدم از این همه نوشتن. بگذارید بروم یک گوشه و گریه کنم، همین...
#زهرا_جعفری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
خداحافظ ای زیبا
روایت معروفی راجع به آهنگ "بِلا چاو" هست.
همان آهنگ پارتیزانی که در سریال سرقت پول میخواندند.
میگویند این آهنگ را مردی، جایی در ایتالیا، در فراق معشوقاش میخوانده. شاید، در فراق یار، او را کنار خودش میدیده و برایش میخوانده و تصور میکرده اگر او بود، چطور تشویقاش میکرد. بعد به انتظار مینشست تا روزی بیاید و این شعر را برایش بخواند.
مرد پارتیزان بود. به جنگ رفته بود. شاید، روزی، ساعتی، دقیقهای و ثانیهای، عاشق و معشوق به آسمان نگاه کردهاند، خودشان را کنار هم تصور کردهاند و شعر خواندهاند و حسرت خوردهاند برای یک دیدار دیگر.
عشق میتواند بی رحم باشد، آنقدر که تو را کیلومترها دورتر، به یاد معشوق بیاندازد و دلتنگی امانت را ببرد. اما جنگ از عشق بی رحمتر است. در معنای آهنگ "بلا چاو" نوشتهاند جایی، مرد پارتیزان بر خاک افتاد. و آخرین جملهای که گفت این بوده: بلا چاو، یعنی خدا حافظ ای زیبا...
مرد چشمانش را بست، بدون اینکه دوباره بتواند عشقش را ببیند.
حالا سالهاست سربازها، به یاد آن پارتیزان، در جبهههای جنگ این سرود را میخوانند. تا امید داشته باشند روزی معشوق خود را ببینند.
اما آیا کسی از عشق، زیر چادرهای نم کشیده رفح، در کنار دیوارهای بتنی و سیمهای خاردار مصری، در میان بمبباران اسرائیلی هم خواهد سرود؟
این مرد و زن که اسمشان را نمیدانم چند روز پیش، جنگ را رسوا کردند. نشان دادند حتی زیر آتش صهیون هم میشود چشم در چشم معشوق انداخت و لبخند زد. به عالم گفتند که عشق بی رحم نیست. در جنگ هم میشود عاشق شد.
اصلا در جنگ باید عاشق شد. جنگیدن برای عشق، توفیر دارد به جنگ برای زمین و پول.
عشق بی رحم نبود، ولی جنگ چرا. جنگ همیشه بی رحم است.
آنقدر بی رحم که نتوانست، این دو را تحمل کند. خبر آمد هر دو شهید شدند. شاید چشم در چشم هم، و شاید مرد، لبخندی زده و زیر لب زمزمه کرده: «خداحافظ ای زیبا...»
#محمد_حیدری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همدلی و کار تیمی در محفل نویسندگان منادی😊✌️
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
مسافرانِ پارکِ کوهستان در سینما!
یکی از ردیفهای وسط را انتخاب کردیم و چهارتایی نشستیم.
- امیدخدا، یه قد درازی نیاد جلومون بشینه...!
سالن پر شد و قد درازی هم صندلیهای جلو را تصاحب نکرد اما ردیف پشت سرمان جوری پر شد که طنزش از طنز فیلم خندهدار تر بود.
هنوز دوتا تبلیغات قبل فیلم پخش نشده بود که پر سر و صدا جا گیر شدند. یک خانواده پنج نفره. لوگوی اسم فیلم روی صفحه نقش نبسته بود که تقتق قفل یک جعبه صدا کرد و بوی شامی کباب پیچید توی کل سالن. انگار وسط سالن روغن ریخته باشند کف ماهیتابه و شامیها را همانجا سرخ کرده باشند. بوی کبابیاش به گیرندههای بینی اکتفا نمیکرد میرفت تا ته ته مغزت.
تصویر نداشتم. اَکت بازیگران روی صحنه را میدیدم همراه صدای پشت سریها. انگار مادر ساندویچ میکرد و میداد دست بقیه اعضای خانواده. هنوز دست همه یک لقمه نرسیده بود که دختربچه از ته صف پنج تاییشان صدا زد:
+ برا من گوجه کم گذاشتی...
- خب تو این تاریکی کورمال کورمال چی ببینم من؟ این چراغ قوهات بگیر اینجا...
نور سفید موبایل از دو طرف صندلی ام خزید جلو.
خش خش کیسهها آرام نمیگرفت.
از ردیف جلویی دو کله همزمان به سمت مان برگشتند. به خودم اشاره کردم، کف دستم را گرفتم سمتشان به چپ و راست تکان دادم. حالیشان کردم که صدا از ما نیست و آرام با شصت اشاره کردم به ردیف عقب.
فیلم به نصف رسیده و ساندویچهایشان تمام شده بود که صدای شرشر آمد.
فلاسک را با فاصله از لیوان گرفته و شرشر چای سرازیر میشد داخل لیوان. آقا از خانوم پرسید: «نبات همراهت نیست؟ بعد شام باید چای نبات باشه.»
تا انتهای فیلم بالاخره یک چیزی برای خوردن دم دستشان بود.
دم در خروجی خندهمان را نمیتوانستیم جمع کنیم. کل فیلم یک طرف اتفاقات پشت سرمان یک طرف:
- فکر کنم اینها میخواستن برن پارک کوهستان راه دور بوده گفتن سینما هم بد نیست بریم همینجا...!
#محدثه_صالحی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل آدمهایی که حیطه خانوادگی خودشان را تنگ میکنند و دوست ندارند صابون هیچ ریسکی به تن روابطشان بخوردْ بودم و نمیدانستم.
گاهی پیش آمده بود کتابی بهم پیشنهاد شود بیرون از دایره موضوعاتی که تا حالا خواندهام. ناخودآگاه ذهنم پسش میزد، یا شروع نمیکردم یا نصفه رها.
نمیدانم تعارف داشتم با تنها نوجوان خانواده یا خواستم روشنفکر و امروزی به نظر برسم. کتاب ترجمه شده بود و من از نثر ضعیف اکثر متون ترجمه شده فراری، دو دل کتاب را گرفتم و برای حفظ آبرو سعی کردم به لیست سیاه کتابهای نصفه ماندهام اضافه نشود.
اگر رمان معمایی دوست دارید خواندن این کتاب را بهتان توصیه میکنم. جذابیت سیر داستانیِ کتاب با شوک آخر کتاب، لذت خواندنش را دوچندان میکند.
همینطور اگر رمان روانشناسانه را میپسندید این کتاب یک نمونه کامل و جذاب از این سبک داستانهاست با اطلاعات و اصطلاحات ریز و درشت روانشناسی که به خوبی در داستان جا گرفتهاند.
این بار با خواندن این کتاب از دایره محدود موضوعات کتابهایم بیرون آمدم و این تخطی از عادت، شیرین بود. این شیرینی را به شما هم تعارف میکنم...
#زکیه_دشتیپور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یک جوری هستیم
مکدرتان نکنم و معطل! اگر حضرت آقا نگفته بودند و باید مثل خیلیها کسی بیاید با ترس از آینده جمعیتی من را هشیار بیدار کند که "آی ننه بچه بیار!" قرار بود بروم توی نخش؟! گمانم حضرت آقا برای منی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشوم فرمودند خب شما بروید به این دلیل بچه بیاورید که من گفتم، تا من بروم فکری برای بقیهای بکنم که عاقلند و اهل دو دو تا چهارتا!؟ یعنی تا این حد بعضیهایمان غیرقابل هدایتیم به قرآن؟! تا این حد تربیت دینی ما غیراصولی و غیرمنطقی شکل گرفته!
یعنی به والله مومن اگر همینطوری خودش با ذهن آزاد فلک نزده "بخوانید اسیر ژورنالیسم نشدهاش" فهمید ما تو سال دو هزار و سی و پنج میرویم تو فاز کشورهای سالمند. سرمایهدارها باید بروند مغازه تجهیزات پزشکی بزنند و مهندسی پزشکیها و دانشبنیانها توی فکر لوازمی که پیرها محتاجش شدند؛ مثلا وسیلهای که طرف را از طبقه دوم ببرد توی حیاط یا عصاش چه طوری باشد و عینکش را چهجوری توی تاریکی پیدا کند. طبعا وقتی دور و بر بچه نیست، پرستار هم نیست و اگر هست نرخش بالاست و ...
بس است خب! مگر برای فهمِ بیست سال دیگر چقدر دلیل لازم است؟! نکردیم آقا؟! این مدلی ذهنمان را تربیت نکردیم؟! حالا بیا قصه را جمع کن! چاله سیاه جمعیتی یا سیاهچالههای فرهنگی و سیاسی و غیره!
ملت احساسی به دلشان نمینشنید انگار! باید حتمی برویم رو بیندازیم پیش روانشناسها. آدمی را چه میشود که مغزش را بها نمیدهد موقع تصمیمگیری. یک جوری هستیم یا شدیم که وقتی با صد تا دلیل برای یکی ثابت میکنیم باید بچه بیاورد انگار به دل خودمان هم نمینشیند. خسته نیشتر میزنیم کاش ولایتمدار بود یک کلمه میگفتیم آقا گفته و جانم آزاد!!
قطع و یقین الان دارید زیر لب غُرَم می زنید که "بله! تو چه میفهمی طعم اطاعت از ولی را؟!"
ولی سوگند به جان شریفم که فدای تار موی سپیدش به هزار منت... مملکت هزار درد دارد که حضرتش هنوز نرسیده بیفتد به دست و پای من و توی ولایتی و هنوز آبرو گرو نداده که من و تو بگذاریمش سرسلسله ادله و بیخیال منطق شویم...
#زهرا_عوضبخش
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی با کتابها
همیشه از آن دسته افرادی بودم که به خاطر نریختن نوئی کتاب، روی هم رفته یک ماژیکفسفری هم خرج کل کتابهای درسیام نکردم. از آنهایی که اگر گوشهی جلدِ کتابهای قصهشان تا میخورد سه روز عزا میگرفتند. اگر جایی توی کتابشان به سوالی برمیخوردند که نیاز به نوشتن جواب توی همان محدوده را داشت، مریض میشدند.
سال کنکورم وقتی استاد تستزنی بهمان گفت باید با کتابتان زندگی کنید نفر اولی که حرفش را بهخود گرفت من بودم. مگر زندگی با کتاب چیزی جز مراقبت از او بود؟
توی ذهنم داشتم برای خودم تشویقی رد میکردم که استاد کتاب زیست نگار را بالا گرفت. فصل قارچها بود. خشکم زد. نگار کل صفحات را توی یک وان، پر از جوهر ماژیک فسفری رنگارنگ غسل ارتماسی داده بود. داشت مورمورم میشد از این حجم خطخطی کردنها. استاد تیر خلاص را با نشان دادن صفحهی آخر زد.
_انگار قیمهش هم خیلی خوشمزه بوده. میبینید بچهها! همینه. کتابهایتان را نخوانید؛ بخوریدشان. جوری زندگی کنید با کتابها که وقتی سرجلسه خواست یادتون بیاد مخمرها چطور تکثیر میشوند، بگوئید جوابش همان صفحهایه که نارنجیش کردم. پائین پائینش نوشته بود.
استاد داشت آداب زیستخوانی تدرس میکرد و خبْ من مگر نمیخواستم سهرقمی بشوم؟ پس چارهای نبود باید میافتادم دنبال ماژیک فسفری. آدم دکتر مهندس با کتابهای شلخته بهتر بود یا بیکار با کتابهای تروتمیز؟
آن موقع تنها در مورد دو کتاب دلش را پیدا کردم و رفتم سراغش برای خطخطی. زیست و شیمی.
حالا اما خیلی سال از آن روزها میگذرد. وسواسی زندگی کردن من با کتابها، هر دوره با حرف یک بزرگی، استادی، دوستی تعدیل شده. تا جایی که بالاخره یاد گرفتم با همهی کتابها زندگی کنم. حتی این چند روز من توانستم به لطف کتاب «آداب کتابخواری»، یک کتاب بخورم.
احسان رضایی استادی بود که وقتی کتابش را سر دست گرفت اول از حجم اطلاعاتش دربارهی کتابها و اسامیشان مورمورم شد. ولی رفتهرفته متقاعدم کرد اگر بخواهم کتابخوان خوبی شوم، پا به توپم با کلمات بهتر شود، داستان سرهم کنم و بعد متنی بسازم که بقیه دوست داشته باشند با آن زندگی کنند، باید بروم بیفتم دنبال ماژیک فسفری برای هایلایت کردن نقطه به نقطهی کتابش.
#مریم_شکیبا
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
جوآن رولینگ
باید از قطار خانم رولینگ ممنون باشیم که با تاخیرش، ایدهی ایستگاه ۹ و سه چهارم را به ذهن او رساند.
کودکی من و همسالانم در آرزوی دعوت به هاگوارتز و تبدیل شدن به یک جادوگر بزرگ گذشت. نه فقط من، که تقریبا تمام بچههای عاشق جادو در سرتاسر جهان، نیازمند یک هاگوارتز اسرارآمیز برای پرورش استعدادهایشان هستند.
جی کی رولینگ، یا همان جوآن رولینگ، نمونهی موفقیست برای آنهایی که میگویند از ادبیات کودک و نوجوان آبی برای جامعه گرم نمیشود. او تقریبا دو نسل پیاپی را تحت تاثیر نوشتههایش قرار داده و بعید نیست نسل سوم را هم در بر بگیرد.
میتوان گفت با او و نوشتههایش، فانتزی از ژانر حماسی و اساطیری فاصله گرفت و دوران طلایی فانتزی جادویی و دنیاهای آمیخته با ورد و طلسم رونق گرفت. شخصیتپردازی قوی، دنیا سازی منطقی، ایجاد قانونهای ابداعی و سازگار باهم و از همه مهمتر توجه به همزاد پنداری افراد با شخصیتها از مهمترین نکاتیست که میتوان از او آموخت.
خوب بگذارید به زبان آدمیزاد توضیح دهم. شما وقتی هریپاتر را میخوانید، رسما مدرسهی خودتان را با قلدرهایش، معاونین سختگیر یا مهربانش، مدیر جدی و عبوسش و تمام جزئیات دیگر به یاد میآورید. شما با هریپاتر همراه میشوید، در راهروهای هاگوارتز قدم میزنید و با او یا دشمنانش همدردی میکنید، چرا؟!
چون خانمم رولینگ توانسته است شمارا به همذاتپنداری با شخصیتهایش تشویق کند. همین!
#زهرا_جعفری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
اگه امام زمان نداشتید!
گاهی چند دقیقه فکر میکردیم تا معنی فحشاش را بفهمیم.
خودش یک تنه کل تجمعات اعتراضی دانشگاه را جلوی میبرد. فراخوان، چاپ عکس و شعار، جمع کردن دانشجوها و... همه را تنهایی انجام میداد.
با شروع تجمع لیدر میشد. شعار و فحشهای آب دار نقل زبانش بود. حراستی شدن و تشکیل پرونده را به جان خریده بود.
به خودش میگفت چگوآرای دانشگاه. از نظر من تنها شباهتش با چگوآرا در سیگار کشیدنش بود و بی خدایی.
در ایام اغتشاشات، تریبون آزادی در دانشگاه برگزار شد. رفت پشت میکروفن و شروع کرد به اثبات وجود نداشتن خدا. ما مثل آهو در عسل مانده بودیم که چه بگوییم.
اهل مطالعه بود و ما نبودیم.
وارد بحث و گفتوگو که میشدیم، با استدلالهایش، چنان فیتیلهپیچمان میکرد که برای چند ساعتی، ما هم در وجود خدا شک میکردیم.
مجبور شدیم مطالعه کنیم تا چهارتا جواب برای او داشته باشیم. از شهید مطهری خواندیم و علامه مصباح. تازه در معرفت و عرفان بابی به روی ما باز شده بود که اغشاشات تمام شد. مطالعه ما هم.
شدیم شبیه همین آقایون که نزدیک انتخابات یادشان میافتد مردم هم هستند. میآیند بین آنها و حرفشان را میشنوند. جلسه میگذارند. نقدها را میشنوند و مشکلات را جدیت تمام حل میکنند. اما همه اینها هست تا ساعت دوازده شب روز انتخابات.
انتخابات که تمام شد، دوباره میروند سراغ جلسه با از مردم بهترون.
هیچ کسی هم نیست که پیگیرشان شود و بگوید آقای فلانی، یادت هست در ایام شیرین نامزدی، این وعدهها را دادی، حالا بگو چه کردی؟
انگار برای بعضیها مطالبه گری شده لیچار بار رقیب سیاسی کردن.
مردم هم این وسط هیچ. همان مردمی که روزی، شهید فرودگاه بغداد گفت جان او و امثال او، هزاران بار فدایشان باد.
مردمی که جمهور هستند، اگر این کشور نامش جمهوری اسلامی ایران است.
البته قطعا آقایان به مشکلات مردم رسیدگی میکنند. فقط با کمی تاخیر. تقریبا سه سال و چند ماه.
ما هم دیگر نیازی به مطالعه نداشتیم. کسی نبود که ما را به چالش بکشد.
نیمه شعبان که رسید، موکب زدیم و شربت دادیم.
چگوآرای دانشگاه هم آمد دم موکب.
لیوان شربت آبلیمو را برداشت. یکی از بچهها به او گفت:«آقا شما کجا، اینجا کجا؟ این چیزا رو که قبول نداشتی؟»
گفت:« آره قبول نداشتم، ولی وقتی این وضع مملکت رو دیدم، فهمیدم یه خبرایی هست. ببین این مملکت با این همه دشمن گردن کلفت که واسه خودش تراشیده و این مسئولان رو هوایی که داره، تا الان ده باره باید سقوط کرده باشه. از نظر من فقط یه قدرت علاوهتر مثل همین امام زمان شما ها رو نگه داشته. اگه این امام زمان رو نداشتید، تا الان کار شما و این انقلابتون تموم بود.»
#محمد_حیدری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir