eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد وقتی فاطمه‌ی پنج ساله‌اش را به خانواده ابوطالب سپرد. خیالش از نازدانه‌ش آرام شد. برگشت سمت خانه. کوهی از غم روی شانه‌های مبارکش نشست، وقتی کنار بستر خدیجه نشست. اولین کاری که کرد، سر عزیزدلش را به دامان گرفت. خدیجه تا پلک باز کرد، نگاهش به چشمان احمد گره خورد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. بغضش ترکید. زد زیر گریه. مدتی هر دو باهم گریستند. مرد خانه صدای هق هق عزیزتر از جانش را تاب نیاورد. علت گریه‌اش را جویا شد. بانوی طاهره لابلای گریه‌هایش از پیامبر زمانش پرسید: دارم به دیدار خدا می‌روم. نمی‌دانم از من راضی هست یا‌ نه؟ هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که جبرئیل بر محمد نازل شد. خدا که عاشق خدیجه بود. نتوانست صبر کند تا فرشته مرگ ماموریتش را به سرانجام رساند. اول فرشته وحی را نازل کرد: «یا رسول الله، خدا می‌فرماید به ام الزهرا بگو کمال رضایت را از او دارم. تو در قیامت اولین زنی هستی که وارد بهشت من می شوی. تو تنها بانویی هستی که فاطمه را به دنیا هدیه دادی.» وقتی پیغام عاشقانه حق به قلب خدیجه نشست، ام المومنین چشمانش را آرام بست. محمد صورت غرق در اشکش را پاک کرد و فرمود: « تو یکی از چهار زنی هستی که بهشت و اهلش، مشتاق دیدار توست خدیجه جانم.» أسما، کفنی که جبرئیل از بهشت برای اول بانوی اسلام آورده بود را، از دستان رسول‌الله گرفت. ▪️مثل امشبی چه رسید به دل رسول خدا. ▪️آجرک الله یا بنت خیر خلق‌الله 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله زیاد پیش آمده آرزو کرده باشم کاش جای فلانی بودم. از بزرگان، و عرفا و سالکان بگیر تا گاهی دوست و رفقا. یا حال خوش داشته‌اند در زندگی یا سیر خوبی داشت‌اند در بندگی. آرزو کردن عیب نیست و من کم نگذاشته‌ام در این مورد؛ حتی ارزو کرده‌ام در جنگ جمل پا در رکاب حضرت امیر می‌کردم حال اینکه نه آن زمان بوده‌ام نه حتی اولین شرطش را دارم، مرد نیستم. در بازار گرم این خواستن‌ها ولی، هیچ وقت باور نمی‌کردم آرزو کنم جای پیرزنی گدا باشم. دنیا چرخ می‌خورد و حسرت‌هایی برایت به‌جا می‌گذارد خودت انگشت به دهان می‌مانی. در جوانی می‌توان جایی برای حسرت دید اما پیری؟؟ آن هم کسی که به نان شبش محتاج باشد.... آری این حسرت من همان شعر معروف است:« الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی!» چه می‌شد من آن زنی باشم که در طی سال‌ها مسکین باقی ماند، هم از ام‌المومنین هدیه می‌گرفتم هم از همسرش. حضرت خدیجه ام‌المومنین بود و هست، از اموالش صدقه می‌داد در راه خدا. سال‌ها بعد از وفاتش رسول خاتم به دنبال فقیری می‌دوید که او بهش کمک می‌کرده به یاد یار از دست رفته‌اش. خوش به سعادت گدایی که صله از دست رسول خدا بگیرد. بانو جان! مادر دختری که مادر پدرش بود، مایه آرامش رسول خاتم، وزیر راستین دین اسلام، می‌شود دست گدایی ما را بگیری و سفارشمان را پیش نیمه دیگر وجودت کنی؟ عیدی گرفتن از دست آخرین پیامبر عالم وجود مزه دیگری دارد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ساعت چهار صبح یاسین حجازی می‌آید توی قاب تلویزیون. با صدای پادکستی‌اش سلامی می‌کند به هرکس در این سحر او را می‌بیند و هرکس که، بعدا. حرف زدنش شبیه معجزه‌ست. لحن و کلامش حواسم را از محتوای سخنش پرت می‌کند ولی باز دوباره تمرکز می‌کنم به آن‌چه می‌گوید. «قاف»، کتابش را می‌خواند. یک نسخه هم گذاشته شده جلوی رویش. کتابی هزار صفحه‌ای که متنی کهن است از زندگی پیامبر(ص). دیشب که نشسته‌ بودم پای برنامه یادم آمد من هم یک نسخه از این کتاب در کتابخانه‌ام دارم. چیزی که ثقیل بودنش چندباری پشیمانم کرده بود از شروع مطالعه‌اش. رفتم سراغ کتاب. صفحه‌ای باز کردم. موسیِ نبی را حکایت می‌کرد وقتی خدا دستورش داده بود به سمت نیل برو تا فرعون و لشکریانش هم به آن سمت بیایند و شما رد بشوید و آن‌ها، غرق. آن لحظه‌ای که جبرئیلِ ملک به نبی خدا وارد شد امر کرد ای موسا! به نیل بگو شکافته شود. موسی امر کرد و نشد. جبرئیل گفت به واسطه‌ی خدا امر کن به نیل. نبی امر کرد که به اذن خدا شکاف بردار. باز نشد. جبرئیل آموختش که صلوات بفرست بر نبیِ عربی هاشمی که محمد(ص) است. صلوات فرستاد و شکافته شد. متن، شاده غریبی دواند زیر پوستم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
✨ سه ریال!  دیس شیرینی‌های مورد علاقه‌ام از بچگی را گرفته بود جلویم. قطاب و باقلوا و لوز بادامی. از عید دیدنی همیشه همین قسمتش را بیشتر دوست داشتم. چشمم داشت برای انتخاب شیرینی توی دیس دور می‌زد. انگار برادر زن جان عجله داشت و وسط بحث داغ سریال خارجی‌اش آمده بود تعارفی بزند و برود. با خودم گفتم: حالی بهشان بدهم و زیاد مزاحم بحثشان نشوم. یک لوز بادامی برداشتم و بی معطلی فرستادمش برود. ونگ ونگ تلویزیون همیشه روشنِ مادر زن جان بیخ گوشم نمی‌گذاشت بفهمم بحثشان به کجا کشیده. آن یکی برادر زن جان کوچکی می‌گفت: سریال نمی‌دونم چی‌چی آمریکایی را تا فصل ۸ بیشتر نتونستم ببینم. برادر زن جان بزرگ اظهار فضل می‌کرد که من اصلاً دو سه سالی است مطالعه را کنار گذاشتم و به جایش سریال خارجی تماشا می‌کنم. هر چه قرار است توی کتابها باشد بیشترش توی این فیلم‌ها گیرم می‌آید! لوز بادام را می‌گذارم توی دهان. دوست ندارم زود تمام شود. سعی می‌کنم با زبان لوز را دور دهانم بچرخانم تا به همه جای سیستم چشایی برسد و کم‌کم آب شود. وارد بحث داغشان نمی‌شوم تا بیشتر بشنوم. نا سلامتی سینما خوانده‌ام. می‌توانم کمی تا قسمتی بفهمم چه می‌گویند. همسر جان بین دو برادر نشسته و تازه می‌فهمم که در نبودِ من و وقتهایی که سر کار بودم کلی سریال دیده و حالا با ذوق برای برادران تعریف می‌کند. برادر زن جان بزرگی از فیلم نامه و قدرت نویسندگی عجیب و غریب نویسنده‌ی فیلم آمریکایی می‌گوید. کوچکی، می‌پرد وسط و از بزرگی می‌پرسد: خداوکیلی بگو آخرش چه می‌شود؟! دو ماهی است در گیر کاراکتر اصلی شده‌ام. نمی‌فهمم آخرش کی است و چه کار می‌خواهد بکند. همسر جان که از میدان عقب افتاده می‌پرسد: مگر این سریال چند قسمت دارد؟! بزرگی می‌گوید: ۱۰ فصل، هر فصلی ۲۰ قسمت، همه‌اش را دیده‌ام. عرق شرم روی پیشانی همسر جان می‌نشیند. تازه می‌فهمم توی فصل ۱ گیر کرده و برادران خیلی خیلی ازش جلو زده‌اند. لوز بادامی تمام شد. در حسرت قطاب‌های سفید و قهوه‌ای پشتم را به مبل تکیه می‌دهم و به ناچار گوش و چشمم را می‌دهم سمت تلویزیون. بلکه حواسم پرت شود و نفهمم چه چیزهایی از وسطِ بحثشان از دست داده‌ام. هر چه از سینما و نقد فیلم و سریال فهمیده‌ام جلوی چشمم رژه می‌رود. با خودم می‌گویم: اینها دیگر چقدر ساده‌اند. نمی‌فهمند سریالها کارشان کشیدن مخاطب تا آخرین قسمت است و کمپانی های تولید فیلم نمی‌خواهند کسی از جلوی فیلمشان بلند شود. خب معلوم است دیگر، جوری داستان را می‌پیچانند که همینطور سرِ کار بمانید. ولی خب دور از انصاف است که فکر کنیم با سریالهای وطنی خودمان قابل مقایسه است. خارجی ها حرفه‌ای می‌سازند. برای فیلمشان خرج می‌کنند. اما مطمئنم آخر کار چیزهایی به مخاطب قالب کرده‌اند که خودش نفهمیده.   سعی می‌کنم بیشتر بازیِ بچه‌ها را تماشا کنم. سریال‌های آمریکایی که به قاعده‌ی سه ریال هم برایمان نون و آب نداشت. زیر چشمی نگاهی به جمع خواهر برادری‌شان می‌اندازم. به خودم قول می‌دهم این بار گول سریالهای خارجی را نخورم.  🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله زندگی جاریست. سقف داشته باشی یا نه، نان داشته باشی یا نه، غم داشته باشی یا نه. باید خوابید، لباس پوشید و لباس‌های کثیف را حتی شده با خاکستر شست. باید قوتی جُست و برای بقای جان فرو فرستاد؛ نان پخته شده در تنور نیمه ساز خانه باشد یا علفی تازه روییده گوشه خیابان. باید زیست، به دنبال پتو از زیر آوارِ خاک و خاکستر و بتن، زیراندازی برای نشستن روی سنگ‌ریزه و خورده شیشه های کنار کوچه و وسیله‌ای برای ادمه زندگی. باید ساخت، با غم نداشتن سرپناه از باران و باد و آفتاب، با اندوه جانکاه بی‌پشت و پناهی، بی‌‌سر و همسری و بی‌فرزندی و با ناراحتی از بین رفتن نسلی پسِ نسل دیگر. غزه هرچند غمگین، هرچند مظلوم وهرچند ویران؛ هنوز شادی را نمی‌توان از مردمش گرفت. شاید همه چیز زیر آوار رفته باشد، همه آرزوها به خاک سپرده شده و خاندان‌های بزرگ دفن شده باشند اما شادی شروع ماه خدا در غزه دفن نخواهد شد. بی‌سرپناه و سقف، بی‌فرش، میز و صندلی و مبل، بی آشپزخانه و گاز هم می‌توان به میهمانی خدا وارد شد. همان‌قدر شاد، همان‌قدر گرم و همان‌قدر معنوی. زندگی جاریست در هر فضا و اتمسفری. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
معذرت می‌خواهم؛ اما این حرف که «مشکلاتِ اقتصادی، مردم را از دین فراری داده» حرفِ مفت است! یعنی نود و نه درصد این ماجرا چیزی توی مایه‌های اراجیفی هست که یک مشت ضد دین سر زبان مردم انداخته‌اند و جوری شده باور عامه! در حالی که اصلاً اینطوری نیست! نیم نگاهی اگر به دور و اطراف‌تان بیندازید می‌فهمید اتفاقاً آن آدمِ مایه‌دار از آدم‌های متوسط به پایین جامعه، دین‌داری‌اش ضعیف‌تر است؛ من حتی کمی دقیق‌تر بگویم؛ خانم‌های کشفِ حجابی را بیشتر توی ماشین‌های مالِ از ما بهتران می‌بینیم تا همین قراضه‌های وطنی که زیر پای ما زیرِ خط فقرها و روی خط زلزله‌هاست! البته نمی‌خواهم جمع ببندم، چون این موضوع می‌تواند برعکس هم باشد؛ پولدارهای مومنی هم دیده‌ام و دیده‌اید که دیندار هستند، هر چند به نظرم دینداری انها زیاد هم به پولداری‌شان ربطی ندارد؛ یعنی همین آدم‌ها بدون آن ثروتی که دارند هم دیندار خواهند بود؛ این یک موضوع عقلی، معرفتی و فطری‌ست که نمی‌توان با پول داشتن یا نداشتن وزن کرد، تائید کرد یا رد کرد...! به هر حال این روزها غزه جلوی چشم ماست! این متن را نوشتم که گریزی بزنم به ناجورترین شرایط ممکن برای زندگی در قرن معاصر یا حتی در تاریخ زندگیِ بشر! گریزی به آدم‌هایی که جلوی چشم همه دنیا دارند سلاخی می‌شوند، زیر و زِبر می‌شوند، آش و لاش می‌شوند و همه چیزشان را از دست داده‌اند، اما بر سر دین‌شان و اعتقادشان مانده‌اند! فارسی‌ش می‌شود این که «به بهانه‌ی واهی خدایشان را کنار نگذاشته‌اند!» این ثابت قدمی اتفاقاً توی مشکلات هم به دادشان رسیده؛ یعنی شما چه بلایی بدتر از این بلایی که سر اینها می‌آید را در مدتِ طولِ زندگی‌تان دیده‌اید که اینها ندیده باشند؟! اما خدای اینها خدایِ پای کاری‌ست که توی مشکلات به‌شان قوت قلب داده و می‌دهد. آنها هم تا پای جانشان پای کار این خدا ایستاده‌اند. و نشده‌اند مثل بعضی که وقتی دو تا دانه‌ی پسته توی سبد آجیلِ شب عیدشان کم می‌شود، تریپِ ضدِ خدایی و ضد دینی بر می‌دارند! توی این ماه عزیز همه تلاش‌مان را بکنیم که پای کار خدا باشیم، در هر حالی و در هر احوالی؛ به خدا که کم پیدا می‌شود کسی شرایطِ ما را داشته باشد و بتواند این قدر راحت به زندگی‌ش برسد... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
زندگی پس از زندگی سلول‌هایم پر از ریا شده. هر چه هم می‌گویم تف به هیکل‌تان، بی‌فایده است. اگر تا دیروز چهارتا دانه ثواب بی‌هوا می‌رفت توی کیسه‌ی پشت کتف راستم، حالا آن کیسه را طوری آبکش کرده‌ام، که از این‌ در می‌آید و از آن در بیرون می‌رود.ثواب را عرض می‌کنم. روزها توی خیابان عمیق می‌شوم روی سنگ‌فرش‌ها تا اگر قطار مورچه‌ها درحال حرکت بود ریل‌شان را دور بزنم طوری‌که حتی بادِ کفشم هم مسیرشان را سد نکند، تا به پاس احترام‌شان، در دنیای آن‌وری روی پل صراط سد معبرم نکنند. وقتی بطری آب معدنی را می‌گیرم توی دستم قلو‌پِ سوم‌ْ چهارم، نیمه‌سیر که شدم، می‌گردم تا گُلی، گیاهی چیزی پیدا کنم مابقی آب را بریزم توی حلقومشان تا همین‌کارِ خداپسندانه در جهان دیگر، مانع ریختن مایع زقوم در حلقم بشود. بعداز یک‌روز کاری دست‌هایم را توی سینک گربه‌شور می‌کنم تا یکهو قطره‌ای آب اسراف نکرده باشم و رود شیر و عسل بهشت از دستم در نرود. کمتر حرف می‌زنم و بیشتر می‌خوابم. هم فریضه‌ی «در رمضان خواب مومن عبادت است» را به جا آورده‌ام هم زبانم به کژتابی نچرخیده. و خب گوشه‌ی ذهنم حواسم به وعده‌ی لمیدن در قصرهایی هست که برای خودم در بهشت ساختم هم. چشم عقاب پیدا کردم توی بیرون کشیدن مال حرام از دارایی‌هایم، و نشسته‌ام به انتظارِ روزی که چشمِ برزخی و جهان‌بین به من بخشیده شود. کنار خیابان ساعت‌ها یک لنگه‌پا می‌ایستم بلکه پیرزنی پیرمردی احتیاجش به من بیفتد، نایلون خریدش را بقاپم توی دستم و کمکش ببرم خانه. بعد چشمکی به خدا بزنم و بگویم: حواست که بود؟ نوشتی خط‌به‌خط‌ش را؟ توی روضه‌ها سراسر اشک می‌شوم و ناله، تا قطره‌ی اول اشک گناهانم را بشورد و مابقی قطرات پله‌پله ببردم تا ملاقات خدا. فقیری اگر سر راهم سبز بشود، طلب‌نکرده عطا می‌کنم به امید اینکه خدا بعدها برایم دولا پهنا حساب کند. خلاصه، ماه‌ رمضان‌ها این برنامه‌ی «زندگی پس از زندگی» برای همه نونی، آبی چیزی دارد به جز ما. تنها می‌آید در برهه‌ی حساسِ (یک آیه بخوان صدآیه حسابت می‌کنیم و نفس بکش تسبیح می‌نویسیم)، ثواب‌دان‌مان را سوراخ می‌کند خودش می‌نشیند گوشه‌ی رینگ… حالا بماند قسمت دردسرهای عظیمی که این آقای موزون، وسط شیفت‌ها برای ما درست کرده. صبح‌ تا شب باید عین یک مادر دلسوز دورتادور این مریض‌های ونتیلاتوریِ توی کما رفته بگردیم و نازشان را بخریم، مبادا در دوران بهبودی بنشینند جلوی هفتاد میلیون بیننده، پته‌‌مان را بریزند روی آب. از شما می‌پرسم، ساعت دو نصف شب، یک نیشگون کوچک از بازوی چپ فلان مریضِ بی‌قرار گرفتن، گفتن دارد؟ شاید به صلاحش بوده. شاید همین کار هوشیاری‌اش را برگرداننده. یا مثلا شبی یک پرستار بداقبالْ از زور خستگی توی اتاق رست از روی تخت پرت شده پایین، باید آبرویش را ببرند؟ ما به این عوامل برنامه پیام دهیم صفر تا صد صحبت‌هایتان را قبول و باور داریم، دست از سرِ اثباتش برمی‌دارند؟ آخر زشت نیست این‌ها آدم را رسوای عالم کنند ‌برای خوردن یک قلوپ آبمیوه‌ی آلیس‌شان که سرتاپا مواد افزودنی دارد؟ وقتی خودشان نمی‌توانستند بخورند، پرستارشان هم نمی‌توانست؟ اصلا چه معنی می‌دهد مریض زیر دستگاه تنفسی بلند شود برای خودش ول بچرخد. چشمش همه جا باشد جز سقف بالای سر. ناسلامتی بیمار است. باید استراحت کند… 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یا اهل الاسلام! ما اینجا داریم می‌میریم، هر صبح و شام! شما مشغول باشید با مهمانی‌هایتان، ما نیز ضیافت خون می‌گیریم. در کنار فرزندانتان خوش باشید، ما مشغولیم با غسل و کفن پاره های جگرمان! خود را سرگرم کنید، با سریال ها و جشنواره ها و جشن ها. ما با مرگ می‌رقصیم. یا اهل الاسلام! همسرانتان و دخترانتان در آرامشند،ناموس ما در شفا... آه! بچه هایتان در آغوشتان هستند، بچه های ما در آغوش بمب و موشک. خانه‌تان امن است، خانه‌ی ما ناامن. یا اهل الاسلام! ما خواهیم مرد، شما خواهید ماند و وجدانتان...همین! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔶 کانون فرهنگی تربیتی امام خمینی شهرستان اردکان برگزار مینماید : ✅ دوره "نویسندگی خلاق" با حضور استاد محمد علی جعفـــــری 📚 نویسنده کتاب های: + عمار حلب + قصه دلبری +جاده یوتیوب + تاوان عاشقی + و.... 🔻همراه با کلاس‌هایِ 🌱 مهارت‌های رشد فردی 🌱 مدیریت زمان و برنامه ریزی 🌱 کنش‌گری فرهنگی 🌱 هدف‌گذاری 💥با حضور اساتید بزرگوار: 🔸 دکتر برخورداری 🔸 دکتر بهزادی مقدم 👈 رده سنی : ۱۳ سال به بالا . 📍حالا چجوری میتونید توی این دوره شرکت کنید⁉️ کافیه جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر به آیدی زیــــــ👇ـــــر مراجعه کنید: @Z_Mahdavn 📲یا شماره تـــــــــماس : 09199840490 🌀با ثبت نام هرنفر از جانب شما، ۵۰هزارتومان تخفیــــــف بگیرید « نهایت سه نفر»❗️ آخـــــرین مهلت ثبت نام: ۲۵ فروردین ماه 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
لابد واژه‌ی زامبی را تا حالا شنیده‌اید؟ کمی به روزتر باشید، حتماً تا حالا یک فیلم هم که شده، در مورد این موضوع دیده‌اید؟! توی فیلم‌ها زامبی همان مرده از گور برخواسته‌ست با همان قیافه‌ی چندش‌ش که می‌افتد دنبال آدم‌های یک جامعه و آنها را می‌کُشد یا شبیه خودش می‌کند! و قهرمانان فیلم تا آخرِ فیلم درگیر نابودی این موجوداتند! کارِ سینمای استراتژیک همین است! یک چیزِ توهمی از خودش خلق می‌کند، به خورد مخاطب می‌دهد و آن را مسئله می‌کند؛ و به نوعی اذهان را از واقعیت‌های موازیِ موجود در واقعیتِ جامعه دور می‌کند! منظورم این است که زامبی در واقعیت هم هست، اما کار این محور سینما، تغییر تعریف آن است برای اشتباهِ مخاطب! می‌دانید چرا؟! تا امثالِ من و شما ذهن‌مان دنبال توهماتِ پرداخته‌شده‌ی هالیوودی باشد، تا واقعیت‌های دنیا... اما زامبی‌ها وجود خارجی دارند! و کاملاً واقعی هستند! توی عکسی که گذاشته‌ام دو تا زامبی را با هم نشان‌تان داده‌ام. سمت راستی زامبیِ معرفی شده توسط سینمای استراتژیک است و سمت چپی زامبیِ واقعی این زمان است! تفاوت این دو زامبی هم به راحتی قابل تشخیص است! سمت راستی زشت‌تر است، اما توی همان فیلم‌ها حتی تخریب و توحش و دریدگی و کشتارش کمتر از توحش و تخریبِ زامبی سمت چپ است، که در ظاهر بسیار هم زیباست! باور کنید! تا حالایی که این متن را می‌نویسم، نمونه‌های زامبیِ سمت چپ، فقط حدود 33 هزار کشته‌ی ثبت شده را توی غزه به جا گذاشته‌اند! این سوای از هزاران آدمی‌ست که زیر آوار مانده و جنازه‌ی آنها پیدا نشده، که احتمالاً باید به عدد 50 هزار هم رسیده باشد! و حتی سوای از تخریبِ بی نظیری‌ست که توی غزه اتفاق افتاده! زامبی واقعی‌ست؛ فقط آن هیکل‌های زشت خون‌آلود را از ذهنتان پاک کنید و جایش را به سربازان خوشگل و زیبا و جوان صهیونیست بدهید. ایضاً هنرپیشه‌های بادی‌بیلدینگیِ پفکیِ هالیوودی را فراموش کنید، قهرمانان امروز مقابله با این هیولاهای خونخوار، همین بچه‌های مقاومت اسلامی در لبنان و یمن و عراق و ایران و دیگر کشورهای اسلامی هستند... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
همه ما تاریخ می‌دانیم. تاریخ خوان هم اگر نباشیم در کتاب‌های درسی و دیالوگ‌های فیلم‌ها تکه تکه‌هایی از آن را شنیده‌ایم، دیده‌ایم. یک عنصر همیشه با نگاه به تاریخ همراه است، قضاوت. ما تاریخ را قضاوت می‌کنیم. که چرا اجازه دادند هر آنچه رخ داده رخ بدهد. در یک هاله‌ای از غرور فرو می‌رویم که اگر ما بودیم اجازه نمی‌دادیم. تاریخ نوشته می‌شود تا توسط آیندگان قضاوت شود. ما نیز تاریخی می‌شویم که قضاوت خواهد شد. و قضاوت آیندگان از ما چگونه خواهد بود؟! احتمالا یک تاریخ‌دان مقاله‌اش را با این نقل از یک خبرنگار شروع می‌کند: «این بدترین رمضان نیست که بر مسلمانان می‌گذرد بلکه این بدترین مسلمانان‌اند که رمضان بر آن‌ها می‌گذرد. در رمضان ۱۴۴۵ صدای تلاوت قرآن مسلمین آن‌قدر بلند بود که صدای گریه و شیون کودکان و زنان فلسطینی شنیده نمی‌شد. ندایِ الهی العفوِ قنوتِ مردانِ خداجو، به هنگام سحر، شنیدنی‌تر از صدای ترک برداشتن غیرت مردان غزه بود.» ما و این رمضانی که بر ما گذشت قضاوت خواهیم شد. احتمالا در زمانی که رژیم اشغالگر قدس وجود خارجی ندارد و از او جز نامی در کتب درسی نیست. و احتمالا نویسنده کتاب خجالت می‌کشد بنویسد: «کشورهای اسلامی ایستادند تماشا کردند. محکوم کردند. و برای کودکانی که مادران‌شان را با کفن‌های خونین خاک کردند بسته‌های غذایی فرستادند.» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
شما هنوز به اختراع‌های عجیب و غریب فکر می‌کنید؟ هنوز امید دارید یک روزی آدمیزاد چیزی کشف کند تا بتواند مشق‌هایش را با خط خودش برایش بنویسد؟ چیزی که آرزوی همه‌مان بود یک روزی. گیرم که الآن دغدغه‌ی هیچکداممان نباشد. هنوز هم دوست دارید دستگاه کِش‌آورنده‌ی تعطیلات اختراع کنید؟ یا دستگاهِ چاپ پول واقعی. من می‌خواهمشان. همه را. دوست دارم توی دنیای سورئال زندگی کنم. حتی فکر کردن به آن هم حالم را خوب می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد در لحظه یک دکمه را بزنم و غیب شوم. دکمه‌ی پرواز داشته باشم و در ثانیه‌ای پرواز کنم آن ینگه دنیا. دلم می‌خواهد استخرِ خوراکی‌های دوست داشتنی‌ام را داشته باشم و هیچ‌جوری هم تمام نشوند. دوست دارم چشم ببندم به هرچه که در این لحظه دارم می‌بینم و سفر کنم به گذشته. به هر ساعتی که دلم می‌خواهد. به زیر درختی که مادرمان حوّا از میوه‌اش خورد. به لحظه‌ی ورود زرافه به کشتی نوح. به ثانیه‌ای که قوچ از آسمان تِلِپی خورد روی زمین کنار ابراهیم و اسماعیل. به آن وقتی که حواریون کنار عیسای مسیح می‌نشستند زیر درخت. به انقلاب صنعتی. به روزی که مادر ادیسون فهمید پسرش از مدرسه اخراج شده. به اولین کلمه‌ای که الکساندر گراهام بل توی تلفن گفت. به اعلام آتش بس جنگ‌ها. به زمانی که مستی از سر شاه ناصر قاجاری پرید و فهمید دیگر امیرکبیری ندارد. به خیلی ساعت‌های خوب و بد گذشته می‌خواهم بروم. تصورش هم روحم را زنده می‌کند. کاش داشتمش. کاش داشتمش و امشب می‌رفتم مدینه‌ی سال سوم هجرت. می‌رفتم به پانزدهم رمضان و احتمالا دم‌دمای سحر. می‌رفتم درِ خانه‌ای که درش به مسجد باز می‌شد را می‌زدم. شاید حتی در هم نمی‌زدم. پشتش می‌نشستم. گوش می‌چسباندم برای شنیدن همهمه‌ی لطیفی که از خانه بیرون می‌زند. به صدای نوزاد تازه متولد شده. به صدای نفس‌های مادرش-اگر بیاید-. به صدای قدم‌های خوشحال پدرش-قبول دارید صدای قدم هم می‌تواند خوشحال یا ناراحت باشد؟- می‌خواستم بدانم همراه بودن با شادیِ خانواده‌ای که غم و شادی‌شان همیشه برایم در یک سطح دیگری مهم بوده، و غم و شادی‌ام برایشان خیلی مهم بوده چه شکلی‌ست؟ تنفس در هوایی که تازه مولود مبارکی در آن نفس کشیده چه شکلی‌ست؟ کاش بشر به خودش بیاید و یک روزی این دستگاه عزیز را بسازد. خیلی به کار خواهد آمد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون جنگل💫 هر بار از بی قانونی ادمی زاد کفری می‌شوم، ذهنم پرت می‌شود به جایی که ضرب المثلش را ساخته‌اند: "مگه جنگله که قانون نداره". اما این مکان، با همه بی‌قانونی‌هایش یک قانون‌هایی دارد. اینکه هیچ حیوان درنده‌ای بیشتر از گنجایش معده و حجم گرسنگی‌اش شکار نمی‌کند. اگر هم طعمه‌ای اضافه ماند، برای باقی حیوان‌ها هم سهمی می‌گذارد. بین حیوان‌ها محبت مادرانه معنا دارد. در کم و زیادش حرفی نیست. اما این روزها کلافه‌ام. کفری کفری. از گروهی از آدمی زادی که روی خلایق را مثل شب بی ستاره سیاه کرده. و هر چه از جنگل بد می‌گویند، و بی قانویش. ولی هزار برابر به ان‌ها شرف دارد. از این به بعد به جای "مگه جنگله که قانون نداره." باید گفت: "مگه اسرائیلی که شرف نداره." از این بعد خیلی از معادلات جابه جا می‌شود. خیلی از ضرب‌المثل‌ها عوض می‌شود. از وقتی که ادم‌ها از آدم بودنشان دور می‌شوند. باید به قلبمان نگاه کنیم، کجای این دنیا ایستاده‌ایم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef