پاهای جامانده
درستش این بود که خدا بهوقت خلقت و بعد امضای برگهی ماموریت انسان، یک ترمزدستی میچپاند کف دست آدم و شبیه مادربزرگهایی که پنجهزاری میگذاشتند توی مشتت تا هروقت به بنبست خوردی، مشتت را باز و اسکناس را مرهم زخمی کنی؛ درگوشمان میگفت «ببین! این ترمز دنیاست. هر وقت دیدی دارد برایت تند میچرخد. دارد برایت نامیزان میچرخد، دستی را بکشی بالا و برای چند لحظهای نفس تازه کنی. که اگر دَمات فرو نرود تا ابد گیر میکند لای تارهای صوتی. قلمبه میشود و تو با هر بار تلاش برای قورت دادنش اشکهایت شره میکند پایین.»
او خداست دیگر. خوب میداند آدم یکجایی بالاخره سر میرود. توی زندگی لحظههایی میرسد که بندهاش باید تندتند سر بچرخواند تا پاهایی که عقبترند و جاماندهاند از بیجانی را دنبال خودش بکشد.
وقتی توی اتاق بودم و صدای زنگ مخصوص بیمارستان گوشی و دلم را همزمان لرزاند. نخواستم جوابش بدهم. نه که نخواهم. خستگیِ مانده به تنم سخت کرده بود خداحافظی با دنیای خواب را. بیدار شدم نه از زنگ. که از مشتهای کوبیده شده مادر توی در. الو نگفته، سوپروایزر پشت خط جیغ کشید که «شکیبا بدو بیا دکتر… کد خورده» و بوق ممتد تلفن بناگوشم را سرخ کرد. لبو شدم. الو گرفتم. مگر برای دکترها هم کد۹۹ پیج میشود؟ آنها فرشتهی نجاتند. باید پنجه بیندازند توی پنجهی عزرائیل. نه که خودشان قربانی فرشتهی مرگ شوند.
با مهمان نشسته وسط خانه خداحافظی کردم؟ یادم نیست. فقط میدانم راه ۱۰دقیقهای را چهاردقیقهای رسیدم. تصورم از جملات سوپروایزر تنها یکچیز بود. اینکه میخواسته بگوید«اورژانس کد داریم. دکتر …هنوز نرسیده. تو زودتر بیا» و چون کلمهها را هولهولکی ردیف کرده، بد به گوش من خورده.
سوء تفاهمها اما همیشه شیرین حل نمیشوند. آنجا که من روی برانکارد صورت کبود و غرق خون پزشکمان را دیدم این گزارهی لعنتی برایم اثبات شد.
پنجهی بیرمق دکتر کنار تنش نشان میداد مغلوب بازی زورآزمایی با مرگ شده است.
نهار نخورده بودم. شام هم نخوردم؟ یادم نیست. فقط میدانم من آن لحظات اصلا زنده نبودم. راه که میرفتم باید پیجور پاهایم میشدم که عقبتر کشیده میشدند و نای همراهی نداشتند. دنبال یک ترمزدستی میگشتم تا مثل کلاس چهارم ابتدایی که گوی کرهی زمین را بعد از یک چرخش طوفانی با سر انگشت اشاره کنترل میکردم؛ انگشتهایم را قفل کنم دورش، بکِشماش بالا دنیا و را از حرکت بیندازم.
دنیا خودش نامرد است. حرف حالیاش نیست. هیچوقت اجازهی سوگواری به ساکنانش نمیدهد. هیچوقت کنار نمیایستد تا ماتمزدگانش سر صبر رخت عزا بپوشند. میچرخد و رختهای چرک توی دل آدمها را سریعتر میچرخاند. وحشتناکترین اتفاق بعد از فقدان یک عزیز هم، همین ادامه یافتن زندگی است. ادامه دادن زندگی است.
ما توی اتاق سیپیآر بودیم و باید همهی اقداماتی که در کنار دکتر برای مریض ایست قلبی پیاده میکردیم، حالا برای خود دکتر انجام میدادیم؛ و وقتی ختم احیای قلبی انجام میشد، مثل همهی موردهای قبلی به یکدیگر خسته نباشید میگفتیم. مثل همهی موردهای قبلی روی فرم سیپیآر مهر حضورمان را میزدیم و مثل همهی موردهای قبلی برمیگشتیم توی بخشهایمان و سبد رگگیری میبردیم بالا سر بیماران.
نسیان برای انسان خاصیت سوزاندن خاطره را ندارد. او تنها میتواند گذشته را زیر خاکستر دفن کند. و برایش کافی است یک نسیم ملایم که خاکسترها را تا دانهی آخر به باد بدهد. آتش بیندازد توی دل خاک و بسوزاند تا عمق جگر آدم را.
عکسهای کارگران معدن زغال سنگ طبس. آتش انداخت به جگرم. سیاهیهای صورتشان قرمزی خون شد روی صورتم. اشکهایشان، داغ شد به دلم. کاش میتوانستم بروم نفری یک ترمزدستی بدهم دستشان. کاش از دستم برمیآمد و دنیا را متوقف میکردم برایشان. اینها الان بیشتر از هرچیز به سوگواری نیاز دارند. به زارزدن کنار جسد همکارشان که تا دیروز با هم برای بیرون کشیدن زغالسنگ، کوهها را جابجا میکردند؛ و حالا باید برای بیرون کشیدن جسد همان رفیق سنگ و خاک کنار بزنند. دنیا نامرد است. اگر نبود باید جرقه میشد و میسوزاند تمام خاطرات دیروز کارگران را. که اگر نکند، آنها شاید دوباره به زندگی برگردند ولی با هربار انفجار معدن برای شکافتن کوه درجایجای دنیا، دوباره میمیرند.
✍#مریم-شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله
ساعتِ گوشی روی چهار و پنجاه دقیقه کوک بود، حداقل ده دقیقه قبل از زمان اصلی باید زنگ بخورد شاید بیدار شوم. کی آلارم را قطع و پتوی مسافرتی گرم ونرم را روی خودم کشیده بودم یادم نمیآمد؛ ساعت پنج و دو دقیقه صبح بود و چشمان من وق زده بیرون.
هنوز دیر نشده بود، بعید بنظر میآمد در این دو دقیقه اتمی در کلاس غنی کرده باشند. ولی مغزِ هنگِ هرگز این ساعت بیداری به خودش ندیدهام، نمیدانست به کجا چه فرمانی بدهد. مدارهایش قاط زده بود. مثل وقتی دستگاه چارلی چاپلین غذا را در چشمش فرو میکرد و بهجای تمیز کردن دهان دستمال را در دهانش فرو میبرد.
هنوز در لحاف بودم که صدای سلام و احوالپرسی استاد و دوستان در هال خانه پیچید. انگار فنر تشک از جا در رفته باشد پریدم، سلام دادم و خودم را رساندم به اتاق بالا. خوشحال بودم، مثل بچهای که دور از چشم مادرش شکلات کاکائویی خورده.
از آرامش سر صبح خانه و شروع کلاس کتابخوانی منادی سرم را به دیوار تکیه دادم. دقیقا در همان لحظه، طفل یک سالهام با چشمانی تا نهایت باز روی پلههای اتاق بهم لبخند میزد.
پییییس! بادم خالی شد. انگار مادرم مچم را وقت لیسیدن انگشتان شکلاتی گرفته باشد. همه پروژه با شکست روبرو شده بود.
در همه سالهای عمرم نمیتوانستم خاطره بیدار بودن بینالطلوعین را به یاد بیاورم؛ حتی به تعداد انگشتان دو دست. شبهای امتحان هم تا اذان صبح درس میخواندم و خواب بعد از نماز صبحم قضا نمیشد. همه روزشان را با بیداری این ساعت شارژ میکنند و من انگار با خوابیدن بینالطلوعین شارژ میشدم.
یکی دوباری هم در کلاسهای پنج صبح شرکت کرده بودم؛ خواب اما برنده جذابیت کلاس و مباحث شده بود. بیدار میشدم اما هر چند دقیقه باید با مشقت وزنههای چند تنی روی پلکها را برمیداشتم شاید کلمهای از مباحث را بفهمم.
مغزم هنوز خواب بود، یادش نمیآمد پدیدهای به نام هندزفری اختراع شده؛ صدای گوشی را کم کردم. کورمال کورمال در فضای تاریک هال به دنبال پتو و بالشت میگشتم. به کنفرانس خانم جعفری درباره کتاب حرفه رمان نویس هاروکی موراکامی گوش میدادم و پسرکم را روی پا تکان میدادم. پتو را روی سرش کشیده بودم شاید زودتر بخوابد. به قول استاد جعفری با هر ترفندی میخواستیم کتاب و کتابخوانی را در خانواده جا بیاندازیم به این اندازه موفق نبودیم.
وقتی مطمئن شدم خوابش سنگین شده، با آرامش گوشه اپن آشپزخانه نشستم و به توضیحات تکمیلی دوستان گوش دادم. دینگ! حالا برایم جا افتاد، کتاب و کتابخوانی را دوست دارم که خواب از چند کیلومتری پلکهایم حتی رد نمیشود.
گردو و بادامِ تازهی پوست کنده، چای گرم و صبحانه آماده تفاوت دوشنبههای کتابخوانی را به رخ اهل خانه میکشید. روزم را با کتاب بخیر کرده بودم و حال دلم بعد از مدتها خوب بود، مثل کسی که برای اولین بار قورباغهاش را قورت داده.
✍ #زکیهـدشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
▪️ «وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»
و هـرگز گمان مبر آنان كه در راه خــدا كشته شدند مردهاند، بلكه زندهاند و نزد پروردگـارشان روزى داده مىشوند.
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
از پریشب بیخوابی زده به سرم!
با این حال امروز ظرفها را محکمتر شستم؛ طوری که صدای برقافتادنش بلند شد. لباسها را با دست محکم چنگ زدم و شستم. دسته جاروبرقی را محکم گرفتم و جاروکشیدم. حتی محکمتر راه رفتم. حتی صریحتر قانونهای خانه را به بچهها تذکر دادم.
دردسرم محکمتر از همیشه میکوبد. چای ماسالا را عین ارده شابلی، غلیظتر از همیشه ریختم توی لیوانها.
امروز با اینکه سه روز است درست نخوابیدهام زندهترم.
از زمان بمباران ضاحیه و خبر "سید سالم است!" چیزی ته دلم میگفت: "نه،نیست!". یک حس ششم آخرالزمانی!
ولی حتی یک قطره اشک نریختم. هال خانه را گز نکردم. آخر پیامهایم استیکر گریه نگذاشتم. پیامهای تسلیت را برای این و آن فوروارد نکردم. کانالهای مجازی را بالا و پایین نکردم. به دلیلهای واضحی برایم مبرز بود همین روزها داغدار این بزرگمرد میشویم.
بار این غم چیزی از جنس خشم و نفرت است. از جنس مقاومت و بیداری!
امروز فکر نمیکنم؛ بلکه به مغزم التماس میکنم! لطفا سریعتر مدل تکلیف و جهادت را پیدا کن! قبل از آنکه دیرتر بشود!
✍️ #زهرا_عوضبخش
#الشهید_السید_حسن_نصر_الله
#راه_نصرالله
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔻 در اين چندسالِ پر از اضطراب اخير، هيچلحظهای را شبیه به این روزها ندیده بودم. هیچگاه مثل الان، خودم را وسط معرکهی آخرالزمان حس نکردهبودم. حتى بعد از شهادت حاجقاسم...
🔻 اين بهت، اين مرز واضح و باريک بین حق و باطل، این روی پا بند نبودنها، این اضطرار، این گوشهبهگوشه دنبال راه و راهنما گشتن، این دلدلزدن براى رفتن؛
همه دارد داد میزند داریم روایتهایی آخرالزمانی را زندگی میکنیم.
🔻 و ما نسل جنگنديدهی شهيدداده،
ما تفنگ به دستنگرفتههاى داغ فرمانده ديده، ما جبههنرفتههاى گلولهخورده، خيلى زودتر از بزركَترهايمان بايد غروب بدون باكرى و همت و بروجردى و خرازى را سحر كنيم.
غلتک زمان توى سرازيرى حوادث است. فرصت پوشيدن جوشن نداريم!
✍️ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او
اولین بار ۱۴، ۱۵ ساله بودم که عاشق شدم. سال ۸۶ قرار آمدن به شهرم را داشت. میخواستم از فاصلهی نزدیک ببینمش. همانکسی که بارها و بارها از قاب تلویزیون دیده بودمش.
با بچههای انجمناسلامی، رفتیم یک حسینیهای. شب را خوابیدیم و صبح خیلی زود به محل قرار رفتیم. فاصلهی نزدیکمان شد، چند ۱۰ متر! دیدمش. هرچند خیلی دور اما برایم شیرین بود.
از همانموقع آرزویم شد، یکبار نماز خواندنِ پشت سرش. دانشجوی تهران بودن، خوبیاش شد یکبار شانس حضور در بیت. هرچند که به نماز نرسید، اما راهرفتن روی زیلوها هم خیلی چسبید.
سال آخر دانشجویی حوالی بهمنماه بود. بلیط جمعهشبی داشتم برای تهران. اما همینکه از تلویزیون خبر خواندنِ نماز جمعه را به امامتش شنیدم، به زمین و زمان زدم و با هزار مکافات بلیط را جابجا کردم. خودم را زودتر به تهران رساندم تا بتوانم، شده برای یکبار، نمازم را پی قدقامت موج بخوانم و خواندم. تمام سرمای دو ساعته نوش جانم وقتی قرارِ رسیدن به آرزویم را داشتم. یادم هست که نماز عصر را کس دیگری بهجایش خواند.
آدم اهل سیاستی نیستم؛ یعنی سوادش را ندارم اینقدرها. اینوسطها تنها و تنها خط قرمزم اوست. آنقدری دوستش دارم که وقتی کسی بیربط بگوید، از چشمم میافتد. هرکس که میخواهد باشد؛ با هر درجه از صمیمیت، تا همیشه از چشمم میافتد.
من در تمام مدت تحصیل و کارم، به یک چیز فخر میفروشم. حکمم با یک واسطه از او امضا شده.
از صبح تمام دل و رودهام به هم پیچیدهبود. در این شرایط، هیچکاری از دستم بر نمیآمد. تنها و تنها صدای تلویزیون را زیاد کردهبودم و خودم را مشغول کار ِخانه تا لحظات پر استرس را بگذرانم.
او اما شبیه هیچ کدامِ ما نیست. با دل جمع آمدهبود. نمازش را خواند. حتی نماز عصر را. همینجا تمام نشد. دعا و تعقیباتش را هم خواند. عجله نکرد. بعد هم سر فرصت خوش و بشی کرد و رفت.
پیام واضح بود. من اینجام. مقابل دیدگان همه. جرأتش را دارید، بزنید.
او چه غروری از ایرانیبودنمان را به رخمان کشید.
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
صبح اول هفته با چشمهای پف کرده، در را باز کرد. سرش زودتر از خودش وارد کلاس شد. یکهو همه بچهها با هم شروع به همخوانی کردند:«عللللی، علی» دیر آمده بود. بعد دو زنگ رسید. ولی نمیدانم چرا سنگین راه میرفت. انگار چند سال بزرگتر شده بود. هر چه خواستم وسط کلاس بپرسم کجا بودی؟ انگار حواسش جای دیگری بود.
صدای زنگ تفریح که بلند شد. به چشم بهم زدنی آرامش به کلاس برگشت. ماند تا عقب افتادگی کتابهایش را جبران کند. بهتر از این فرصتی پیدا نمیکردم. پرسیدم:«کجا بودی علی؟» برعکس دفعههای قبل خیلی جدی گفت: «رفته بودیم نماز جمعه»
او یک نماز جمعه گفت و ده تا نماز جمعه از کنارش سر ریز کرد. گفتم: «آقا رو دیدی» سرش را به نشانه تایید تکان داد. فهمیدم چرا اینقدر سنگین شده بود؟!
بچههای ما با دیدن ادمهایی با روح بزرگ زودتر از قبل روحشان قد میکشد. مثل علی و مثل خیلی از ادمهایی که توی نماز جمعه سیزده مهر شرکت کردند. علی بعد از آن انگار با دلی قرص، پایش را به زمین میکوبد.
✍ #کوثرـشریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسمالله
بابا عادت دارد ناهار را با اخبار ساعت دو شبکه یک قورت میدهد. سر ظهر طبق همیشه تلویزیون روشن بود. صدای گوینده برای اعلام گلِ خبر بالا رفت. گوش بابا تیز شد. تکههای تهدیگ زیر دندانم قرچقرچ میکرد و اکو میشد توی مغزم. کر شده بودم. لبهای گویندهی تلویزیون تکان خورد و بعد دوربین رفت روی مشتی آدم فضایی که داشتند توی یک سولهی پر از تخت رفت و آمد میکردند. خورده برنجهای خشک توی دهانم را به زور آب فرستادم پایین و تنها قسمت نچنچ کردن بابا را توانستم بشنوم. نهار مثل تفنگ شد و من زخمیِ گلوله. با لالایی توییتر، مقدمات چرت عصرگاهی را فراهم میکردم که دیدم یک خبر شبیه یک بمب هستهای توی کل دنیا پیچیده است. در قرن ۲۱، در مهد تکنولوژی یک میکروارگانیسم آوار شده بود روی سر چشمبادامیها و پتکی زده بود بر نظم زبانزد زندگیشان. ویروسی که فقط چینی میشناخت و با هیچ نژاد دیگری کار نداشت. چین هم خیلی آنسر دنیا بود. پس با خیال راحت و بدون دغدغه اجازه دادم پلکهایم گرم شود.
هوای اتاق سرد بود. بیدار که شدم آدمفضایی بودم. وسط جنگی نابرابر، برابر ویروسی که نه زن و بچه حالیاش بود نه مرد قویهیکل. نه سیاهپوست نه رنگین؛ درکنار مردمی بیگناه که برای نجات جانشان پشت ماسک پناه گرفته بودند. دشمن میکروسکوپی حتی اسمش هم رعشه میانداخت به جان آدم. قربانیهای تلنبار شده روی زمین میگفت خشابهای ما روبه اتمام است. پیچیده بود ویروس دارد کار مردم را یکسره میکند. خطمقدم جنگ بیاندازه تلفات میداد. کمرش خم شده بود زیر بار درد مردم. نخ ریشریش شدهی امید فاصلهای تا پارگی نداشت…
دو راه بیشتر نبود. یا باید مینشستیم تا دانهدانه خزان شویم. یا هر کس به دمی یا نفسی یا قلمی یا قدمی درخت افت زدهی حیاتش را سرپا میکرد. راه دوم را پیش گرفتیم. خیاطها ماسکدوز شدند. بقالها تدارکچی. آشپزها خودشان را وقف جبهه کردند و حنجرهطلاییها حماسه خواندند. امید جان گرفت.
نفسهای ویروس به شماره افتاده بود. خط مقدم دستِ پر خنجر آخر را توی قلبش فرو برد.
گویندهی تلویزیون اخبار میگفت. خبر مثل بمب صدا کرد. گروه مقاومت فلسطین، با یک طوفانِ از پیش تعیینشده مورچههای آدمخوار اسرائیلی را از توی لانهشان کشیده بود ببرون. ضحاکهای زمانه بوی خون مستشان کرده بود و مارخورده، افعی شده بودند. کوچک و بزرگ برایشان تفاوتی نداشت. به چشمهایم خواب نمیآمد.
به چشمهای هیچ انسانی خواب نمیآمد. آنسمت دشمن با تمام جان میجنگید. و اینطرف سربازهای خط مقدم جبهه چشم از گنبد طلایی مسجد آمالشان برنمیداشتند و روزبهروز نهال امید توی وجودشان سروتر میشد. خشاب تفنگشان خود مردم بود. عکاس راوی جنگ شده بود و حجرهدار واقف. معلم درس مقاومت میداد و موزیسینها سازشان را با صدای شادی مردم فلسطین کوک میکردند…
و امروز
حالا که داریم سالگرد طوفان تاریخی فلسطینیها را جشن میگیریم اسرائیل افتاده است گوشهی رینگ. دارد مشتهای کور میزند. بخواهد سرپا شود هفتادسال زمان لازم دارد. اگر جا نزنیم، اگر درجا نزنیم، یک لگد تا نابودیاش مانده.
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#شمارش_معکوس
ساعت از ۸ و نیم شب گذشته بود. وسط میهمانی، یکی گفت: «بزن اخبار ببینیم موشکها چند تا شده؟!» پاهایم را که روی هم گردانده بودم انداختم و گفتم: «موشک چی؟ کجا؟!»
گفت: «از ساعت ۷ و نیم سپاه داره میزنه.» گیجیام بیشتر شد و مثل کسی که اصلاً توی این دنیا نیست پرسیدم: «کجا رو میزنه؟»
گفت: «اسرائیل!»
تازه دوریالیام افتاد که قرار بود بعد از شهادت سید حسن، ایران پاسخ درخوری بدهد. هنوز گیج بودم و تازه ویندوزم بالا آمده بود. همهی صحنههایی که توی این یک سال دیده بودم، جلوی چشمم رژه میرفت. خانههایی که بر سر صاحبانش خراب شده بود. کودکانی با صورتهای خونین و مالین. مادرانی که به بچههایشان التماس میکردند که نروند و تنهایشان نگذارند. صحنههایی که حتی نمیخواستم توی ذهنم مرورشان کنم. دو تا دستم را محکم به هم کوبیدم و با صدای بلند گفتم: پس شروع شد! خدایا شکرت.
مردم سالها منتظر چنین روزی بودند. روزی که شمارش معکوس نابودی اسرائیل شروع بشود. از خوشحالی روی پا بند نبودم. رفتم سراغ اخبار. آن شب همه خوشحال بودند.
✍️ #یوسف_تقی_زاده
#شمارش_معکوش
#موشک_باران
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef