eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🏜ناداستان در شش صبح این ناداستانی که گفتی چیه حالا؟! توی آشپزخانه داشتم صبحانه‌ را آماده میکردم. مواجهه با این سوال، درست ساعت ۶ صبح بیشتر شبیه یک شوخی است، آن هم از طرف پدرت! خیلی جدی پرسید: مگه فقط داستان نبود قبلا؟! اینا چیه دارید مد میکنید! چرا باید این سوال پیش بیاید؟! به خاطر دو داستان از یک کتاب داستان کوتاه. کتاب خوبی خدا، برعکس اسمش اصلا درمورد خوبی خدا نیست. بیشتر شبیه تقدیریست غیرقابل گریز و دشوار. تقریبا تمام داستان هایش از همین قاعده تبعیت میکنند، تقدیری از پیش نوشته شده، هرچقدر هم تلاش کنی قرار نیست تغییری در آن به وجود بیاید. مثل این سوال عجیب ساعت ۶ صبح. مطمئن بودم هرقدر توضیح دهم، بازهم تغییری در تعریف داستان برای پدرم به وجود نمی‌آید. داستان برای نسل پیش، خلاصه می‌شد در داستان راستان و قصه‌های خوب. برای حرفه‌ای ها هم کتاب های همینگوی و داستایوفسکی و صادق چوبک. ناداستان، انگار موجود عجیب‌الخلقه‌ای است تولید شده توسط مجامع دانشگاهی غیرقابل فهم، همینقدر عجیب. حالا جدا، ناداستان چیست؟! ساده است. تخیل محض را از داستان حذف کنید و واقعیت را به جایش بگذارید. داستان، روایت زیبا از یک ماجرای خیالی است. ناداستان، روایتی زیبا از ماجرایی عجیب در واقعیت. میتواند عجیب نباشد، اما باید خاص باشد. خواننده دلیلی برای خواندن می‌خواهد. مثلا اگر تا اینجا آمده‌اید، شاید به خاطر این سوالات باشد: چرا پدرش اول صبح باید آن سوال را بپرسد؟! این نویسنده مارا ایستگاه گرفته، چرا نمی‌گوید ناداستان یعنی چه؟! با خودش حرف می‌زند، دیوانه نیست احیانا؟! همین سوالات ساده، دلیل قانع کننده‌ای برای خواندن این متن است. اگر میخواهید یک ناداستان بیافرینید، باید دلیلی برای خواننده پیدا کنید تا ماجرایتان را ادامه دهد. مثل داستان جهنم بهشت از کتاب خوبی خدا. پیشنهاد میکنم بخوانیدش و به ما بگویید: چرا تا انتها ادامه‌اش دادید؟! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
هجرت واجب شده بود به پیروان رنج دیده‌ی محمد. و خدا می‌خواست به جهان جلوه‌گر کند همدلی امت مسلمانش را. اَنصار با مهاجران، یک به یک برادر شدند. تو با کدام برادر، دارایی‌ات را نصف می‌کنی مگر اخوتی که رسول‌الله خوانده باشد؟! حالا نوبت خواهریِ ماست. تو برای کدام خواهر، زینت از سر و گردن بیرون می‌آوری مگر زمانی که فرمان ولی باشد؟! این بانوان آمده بودند تا شرط اول سنت الهی باشند، همدلی و همبستگی را به تحریر تاریخ درآوردند تا «سَیَرحَمُهُمُ الله» به دنبالش تجلی یابد. مادر، تصویر چند قطعه طلا را می‌بیند و یک کپشن کوتاه «طلاهای اهدایی بانوان ایرانی به جبهه‌ی مقاومت» چراغی ته دلش روشن می‌شود و یک «ای‌کاش ماهم» در سینه‌اش. قرآن خواندن شبانه‌اش میرسد به آیه ۹۵ سوره نساء. «هرگز مؤمنانی که بدون عذر از جهاد بازنشستند با آنان که به مال و جان در راه خدا جهاد کنند یکسان نخواهند بود...» تصمیمش را که می‌گیرد، به دخترش که می‌گوید، جوابش می‌شود یک تصویر. دختر دست می‌برد گوشواره از گوش بیرون می‌آورد و می‌گذارد کف دست مادر؛ - «این هم سهم من.» دو حلقه النگو از سِت توی دستش گذاشته بود داخل جعبه. مَرجع اش حکم داده بود نصف مبلغ خمس را می‌توانند به مقاومت کمک کنند. با دوستش که مطرح می‌کند می‌گوید: «خمس که واجب‌مونه، باید بدیم. قراره طلا جمع کنیم.» در فکر طلاهای کوچک شده کودکی‌اش بوده که همسرش اشاره‌ی کوچکی می‌زند به النگوهایش. فکرش درگیر می‌شود و در لحظه‌ی آخر تصمیم می‌گیرد از چیزی دل بکند که دل‌خواهش است. دل کندن را تمرین می‌کند به پشتوانه‌ی مردمانی که از جان عزیزان‌شان دل کندند... می‌گفت: «فرصت‌ها را باید در لحظه دریافت، معلوم نیست تاریخ بچرخد و دوباره زمانی برسد که این النگوی دست من ارزش هدیه کردن داشته باشد، آن هم چنین ارزشی....» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کباب موش دارد با لگد در را از جا می‌کند. چشم‌هایم که از حدقه‌درآمده را به چشم‌های متعجب زهرا می‌دوزم. تابلوی دخترکوچولوای که فیگور هیس گرفته جلویم رژه می‌رود. کدام بیمار روانی را حواله داده‌اند به پشت در آی‌سی‌یو؟ پلک‌هایم را نیمه‌باز نگه می‌دارم تا از روی شبح نشسته روی شیشه آدم پشت در را کشف کنم. سایه‌‌ ظریف است و بعید است که مرد باشد. به قصد نثار تمام فحش‌های دانسته و ندانسته‌ام می‌پرم دم در. مشتی قابلمه و سینی و کاسه روبه‌رویم سبز می‌شود و از لابه‌لایش نیش خانم حسینی تا بناگوش باز. «شام کل پرستارها رو گذاشتند توی دامنم. از کت و کول افتادم.» بوی گوشت یخ‌زده‌ی برزیلی می‌زند زیر بینی‌ام. می‌گویم:«خدا را شکر همه‌چی‌مون به همه‌چی میاد. دیگه اگه وزارت بهداشت غذای به این درجه‌یکی نده به کارکنانش، وزارت علوم بده؟» خانم حسینی با آرنج هلم می‌دهد کنار و در مسیر آبدارخانه غرولند می‌کند که: «می‌خوان هربار که غذا می‌خوریم یادمون بیاد کجا داریم کار می‌کنیم. دیدی کبابش شبیه بوی کز خوردن رگ تو اتاق عمله؟ ولی بذاری خنک شه بوش می‌پره. با دل گرسنه که نمی‌شه کار کرد علی‌الحساب عوق اول را می‌زنم. سروصدا، آقای ماجدی را کنجکاو کرده. مریض‌های بدحالش را به خدا و کم‌کارترها را سپرده به زهرا. ایستاده توی چارچوب در بو می‌کشد. «به‌به! چه پیشونی‌بلندم من! انقدر دلم هوا کرده بود وسط خدمت به خلق برم بشینم رو صندلی بوی گوشت کز خورده بخورم و کیف کنم.» عوق دوم نیمه‌کاره میان هوا و زمین می‌ماند. خانم حسینی نشسته روی صندلی و هنوز نفس‌نفس می‌زند. اخم‌آلود زیر لب می‌گوید: «باز این دراز پیداش شد». سرش را تا عمق، توی گوشی موبایل فرو می‌برد تا با ملکه‌ی عذاب همیشگی‌اش همکلام نشود. برای لحظه‌ای به صفحه‌ی موبایل خیره می‌شود. لبخند عمیقی کل چهره‌اش را می‌‌پوشاند. آقای ماجدی! بدجنسانه می‌گوید:«خواهر این کارها دیگه برای شما زشته. سن مامان‌بزرگ‌ منو داری‌ها.» خانم حسینی نگاه عاقل‌اندرسفیهی به مرد توی چهارچوب می‌اندازد. گوشی را می‌گیرد سمت من. عکس و تیتر یک خبر سرذوقم می‌آورد. با خنده یواش می‌گویم. «مثل اینکه اونجا هم غذا با شغل آدما متناسبه.» آقای ماجدی از همه جا بی‌خبر، با تصور زنانه شدن محیط و ناکام در بالا بردن آمپر خانم حسینی با لب و لوچه‌ی آویزان صحنه را ترک می‌کند. رو به خانم حسینی می‌گویم:« نظرت چیه تا تنور داغه ماجدی رو بفرستیم بره ارتش اسرائیل؟» _«آخ! گفتی. کاش می‌شد. این که همش عاشق بوی جیگر و کبابه. این‌طور هم که داره بوش میاد اسرائیل حالاها منوی غذایی‌ش سوپِ موشکه. و بویی که اونجا فراوونه هم بوی کباب.» از روی صندلی بلند می‌شود. وقت خروج از آی‌سی‌یو رو به آقای ماجدی داد می‌زند: «شام رو دوست نداشتی، خبر بده. یه جا غذای خونگی پیدا کردم عالی. تازه بیرون‌بر هم دارن» و ریز می‌خندد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
✅کتاب عمار حلب ، زندگی شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی برای «بیست و هفتمین» مرتبه چاپ شد. 🌹 شهید محمد حسین محمدخانی از جمله کسانی بود که باور داشت؛ عالم یک دوقطبی حق و باطل است و چیزی بین این دو وجود ندارد. لذا همیشه دنبال یافتن تکلیف خود بود و زندگی‌اش را بر تکلیف‌محوری بنا کرده بود. وقتی تکلیف را تشخیص می‌داد، می‌گفت باید انجامش بدهم. ولو اینکه به خاطر انجام آن تحقیر یا دچار مضیقه مالی بشوم. 📖 کتاب عمار حلب به قلم آقای محمد علی جعفری، روایتی ناب است از زندگی این شهید بزرگوار است. 💳روش های خرید کتاب👇 ✅حضوری: مراجعه به فروشگاه روایت فتح. میدان فردوسی. خیابان سپهبد قرنی. نبش خیابان فلاح پور 📞۰۲۱۸۸۸۹۷۸۱۴ ✅اینستاگرام @revayatfathonline ✅پیام رسان ایتا @revayatadmin110 ✅روبیکا @revayatfathpub ✅خرید تلفنی سایت: ۰۲۱۶۶۷۳۹۹۸۴☎️ ╭─┅🍃🇮🇷🍃┅─╮ @revayatfathpub ╰─┅🍃💎🍃┅─╯
منوچهر تراپی منوچهر از هزار راه‌ مختلف شماره‌ی دخترهای جوان را پیدا کرده‌است. شماره‌ی زهرا را از پرونده‌ی بیمارستان، با هزار و یک حیله برداشته، شماره‌ی مریم را از طریق خاله‌اش پیدا کرده، شماره نسرین را پسر عمویش داده، شماره ناهید را از طریق مدرسه دخترش گیر آورده و همینطور دفترچه‌ی تلفن همراهش پر شده از شماره‌. به اسم دکتر و روان‌شناس و معلم با شماره‌ها تماس می‌گرفته‌. کمی کلمات قلنبه سلمبه به کار برده و اعتمادشان را جلب کرده. حالا که بحث تراپی داغِ داغ است، با هرکدام یک‌روشی را امتحان کرده. از مریم خواسته در مورد خلقیاتش بگوید، تا تراپی‌اش کند. از زهرا تعداد اعضای خانواده‌اش را پرسیده و ریز مشخصات خانوادگی‌شان را گرفته. از نسرین عکس اندام خصوصی‌اش را گرفته تا از راه دور مزاج‌شناسی‌اش کند و ناهید را مجبور کرده تا در وقت مشاوره از علایقش بگوید. گوشی منوچهر پر شده از عکس‌های خصوصی، اسکرینِ صفحه‌های چت و آدرس‌ خانه‌‌ها. هر کدام را یک‌جوری تهدید کرده تا به این رابطه ادامه بدهند. اگر هم کسی همراهی نکرد، تهدیدش می‌‌کرده به لو رفتن عکس‌ و چت‌های خصوصی. متن پیامک‌های پرینت‌شده‌ی روی پرونده را می‌خوانم. انتظار دارم اراجیف به هم بافته‌باشد. اما برعکس با همه مودب صحبت‌کرده. درست مثل یک آدم حسابی! انگار مزه‌ی پول‌های بی‌جایی که از جلسات چند ساعته‌ی مشاوره‌ گرفته، زیادی به دهانش مزه کرده. اما کم‌کم دخترهای جوان به خودشان آمده‌اند. یک‌جایی فهمیده‌اند که دارند تلکه می‌شوند. با گفتن رازهای مگو به خانواده‌شان، پرونده‌ی چند جلدی برای منوچهر تشکیل داده‌اند. حالا او محکوم به کلاهبرداری است. بدون داشتن مدرک‌تحصیلیِ درست‌درمان و تخصصِ مرتبط هم آبروی خانواده‌ها را برده و هم پول بی‌زبانی را به جیب زده‌است. لطفا در پیدا کردن افراد متخصص، درد دل کردن و اعتماد به هر تلفن و تماسی، کمی بیشتر دقت کنیم. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تلق تلوق برخورد بشقاب‌های کف آلود بهم و آب، میان ظرفشویی نمی‌گذاشت صدای گزارش تلویزیون را خوب بشنوم. سرم به سمت اتاق کج کردم. خیال اینکه، این کار صدایم را بهتر به آن طرف خانه می‌رساند: «خبر تشییع کدوم شهید هست؟» از میان همهمه‌ای شنیدم: « تشییع شهید نیلفروشانه، همونی که همزمان با سیدحسن شهید شد.» شیر آب را بستم. با دست آب چکان و حوله رفتم وسط هال خانه. دلم خوش شد و گفتم: «یعنی تشییع سیدحسن هم هست؟» سرش را بالا و پایین تکان داد یعنی نه. غم زده برگشتم توی آشپزخانه سر ظرف‌های نیمه شسته‌ام و گفتم: « حیرونم، هرجا رو نگاه می‌کنم، عکسش رو می بینم. انگار سید حسن زنده اس. قلبم بیتابی می‌کنه. هنوز این غم باورم نشده! پس کی مراسم تدفینش برگزار میشه؟!» انتظار جوابی نداشتم. گفت: «منتظرن اول اسرائیل رو با خاک یکسان کنن. بعدش جسم سید حسن رو بسپرن به خاک!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🖤صدای او باش! امروز، رژیم یک اپوزوسیون را کشت. او یکی از مهمترین زندانیان سیاسی بود. در ۲۷ سالگی، وقتی میخواست یکی از مأموران جنایتکار رژیم را به جهنم ارسال کند، اورا دستگیر کردند. با چند اتهام موهوم، به حبس ابد محکوم شد. قرار بود تا آخر عمر زیر شکنجه ها و آزارهای مخالفان آزادی بماند. او تسلیم نشد، سه زبان مختلف را یاد گرفت، چند کتاب تحلیل سیاسی نوشت و حتی یکی از پرفروش ترین رمان آمازون را نگاشت. رمانی که این رژیم، با نفوذ و شیادی انتشارش را در جهان ممنوع کرد. چه توقعی از مخالفان آزادی ما دارید؟! جز فیلتر و سانسور و دروغ؟! بازجویان بعدا اعتراف کردند او مقاوم تر از آنان بود. انگار، آنها در چنگش بودند نه او در چنگ آنها. یکبار گفته بود به زودی من آزاد خواهم بود و تو زندانی. هرچقدر بیشتر به او سخت گرفتند، بیشتر و بیشتر مقاومت کرد. سرانجام آزاد شد، اما مبارز ماند. اورا رژیم کشت. هنگامی که در میانه‌ی اعتراضات خونین، در یک ساختمان پناه گرفته بود. به رسم همه‌ی ما، چهره‌اش را پوشاند تا پهپادهای لعنتی‌شان نتوانند اورا شناسایی کنند. زخمی بود، خسته، و مدفون در گرد و غبار. تنها سلاحی که داشت، یک تکه چوب بود و بس. قهرمانانه، به پهپاد نگریست و آن را پرت کرد. ماموران جنایتکار رژیم، حتی جرئت وارد شدن به ساختمان را نداشتند. می‌دانستند او مرد مبارزه‌ی تن به تن است. حالا، یک هنرمند، تحلیلگر سیاسی، مبارز آزادی و معترض، جمع ما را ترک کرده است. هموطن، صدای او باش. صدای یحیی سنوار، بزرگترین اپوزوسیون رژیم اشغالگر. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 را می‌شناسید؟ بازیگر نقش اشپیلمن در فیلم . فیلمی براساس زندگی یک پیانیست یهودی. او برای بازی درخشان در این فیلم حدود ۱۴ کیلو وزن کم کرد، روزی ۴ ساعت پیانو زد تا تمام سکانس‌های نوازندگی را خودش بازی کند. خانه‌اش را فروخت و از اطرافیانش کناره گرفت تا بتواند تنهایی، انزوا و افسردگی کاراکتر فیلم را بهتر درک کند. او بعد از فیلم حتی حدود یک سال دچار افسردگی شد و باور نمی‌کرد هیچ‌وقت حالش خوب شود! 🔻 برودی این سختی‌ها را به جان خرید برای بازی‌کردن در نقش کاراکتری که از زاویه دید او حمله نازی‌ها به یهودی‌ها یعنی همان هولوکاست را به جهان نشان دهد. افسانه‌ای برای مظلوم‌نمایی تبلیغاتی یهودی‌ها! 🔻 حالا برای برودی یک پیشنهاد دارم. اگر مرد است و ادعای شرف و انسانیت دارد به‌جای بازی در داستانی افسانه‌ای؛ نقش یک ابرقهرمانی بازی کند با داستانی واقعی. با پایانی شگفت‌انگیز! 🔻 آقای برودی! اگر مردی بیا نقش را بازی کن! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
_ صفتِ موش داره لاکردار! جمله همیشگی‌اش بود. تا چند تکه کاغذ کف سالنِ خوابگاه می‌دید، زهرخندی می‌زد و تکه‌اش را می‌پراند. خوابگاه نبود که؛ رسما پادگان بود. سرپرست سخت‌گیری که نظم‌اش خفه‌مان می‌کرد، دست بردار نبود. کتابی دارم که حدود پانصد صفت انسانی را نام برده. هرچه گشتم "صفت موش" را ندیدم ولی مطمئنم این هم صفتی است برای آدمیزاد. گذشت تا جنگ ٢٢ روزه‌ی غزه. این بار هم خوابگاهی بودم؛ منتها در دانشگاه شریف. تحصن کردیم در فرودگاه مهرآباد که راهی‌مان کنند به جایی که زیر آوار است. تکه‌تکه دیوار و شیشه و سقف. جنگنده‌های آمریکایی که در دانشگاه، برای طراحی‌شان سوت و کف می‌زدیم، در آسمان غزه ویراژ می دادند.همان‌ها که با مشخصات جذاب‌شان، درس طراحی هواپیما پاس می‌کردیم، شده بودند آتش بیار معرکه. سمتِ درست تاریخ یا دست برتر فناوری؟ حالا از دیروز، صدبار عکس و فیلم یحیی السنوار در نبرد آخرالزمانی‌اش ، پیش چشمم رژه می رود. مخصوصا آن پهپاد FPV که او با رمق آخر، به سمتش چوب پرتاب می‌کند. خرابه‌ای که یحیی را بغل کرده؛ پیکری که زیر آوار خوابیده‌؛ تکه تکه‌های بتن و تیر و تخته، تلخ است ولی دلم خوش است که اسرائیل، این دولت موش‌های کثیف، دم به تله‌ای داده که تکه تکه‌اش می‌کند چون "صفت موش دارد این لاکردار" و حرص موش به تکه‌تکه کردن، او را به تله‌ای می‌اندازد که تکه تکه‌اش می کند. باشد تا ببینیم. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ما ساعت جادویی نداشتیم که دکمه‌اش را بزنیم و نوری از دلمان بیرون بزند، یکهو تبدیل شویم به یک موجود سبز فضایی ابرجثه، اما ساعتِ دیجیتالِ از کار افتاده‌ی پدر را می‌بستیم روی مچ و در تصویرهای کودکانه با کارکتر شکست ناپذیری به جنگ آدم بَدا می‌رفتیم. مچ دست‌مان را باز می‌کردیم رو به سقف و با یک آوای ریز پیس، در خیالات به هر ساختمان تار می‌زدیم و بر فراز شهر پرواز می‌کردیم. برای تدبیرهای زیرکانه‌ی فرمانده جومونگ حین جنگ نابرابر با تِسو و پیروزی‌هایش غرور حماسی درون‌مان به جوش می‌افتاد و کیف می‌کردیم. ما نسل قهرمان های پوشالی و ساختگی رسیدیم به کمان آرش، تدبیر آریوبرزن و مردانگی کوروشِ خوابیده در ورق ورق کتاب‌ها. اما آن‌ها خواب بودند. یک رویای دور و دست نیافتنی، برای زمان‌های خیلی دور... ما یک قهرمان برای الان‌مان می‌خواستیم. مدل فیلم‌های هالیوودی. با جلوه‌های ویژه کامپیوتری. با سکانس‌هایی که دوز آدرنالین خون‌مان را ببرند بالا و بگوییم: «یِسس، همینه.» او را زیاد نمی‌شناختم. بعد از خبر هنیئا لک یا هنیه، چند عکس پخش شد با حماسه سرایی‌هایی که حماس زنده‌تر از همیشه نفس می‌کشد با او. عکس اول با کُلت کمری که صدا خفه‌کن دارد، شات دوربین درست در یک لحظه قبل از به درک واصل شدن دشمن را گرفته، آن یک ثانیه طلایی که حقیقت چشمان آشکار می‌شود و نفرت لبریز. کت و شلوار مشکی و صداخفه‌کن پایه ثابت یک سکانس معروف هالیوودی است. نیروی ویژه در نقش تاجری بزرگ به مهمانی دشمنش نفوذ می‌کند و داخل اتاقی تاریک در لحظه‌ی اوج آهنگِ پس‌زمینه گلوله چکانده می‌شود وسط پیشانی. عکس دوم مبل تک نفره روبه‌روی آوار خانه‌ای، تکیه داده، پا روی زانو گردانده، دستانش را با آرامش روی مبل نهاده و تحقیرآمیز لبخند می‌زند. آنقدر حرفه‌ای که حقارت را تا عمق استخوانت حس می‌کنی. کمتر بازیگری می‌تواند چنین حسی را با یک شات به بیننده منتقل کند. اصلا نشدنی‌ست. حداقل ۴، ۵ ثانیه فیلم نیاز دارد. عکس فریاد بعد از ناامیدی بسیار است. آنجا که شخصیت اصلی کشته شده، حتی مدرک هم برایش هست و تو ناامید تا آخر قسمت را تماشا می‌کنی. یک سکانس بدون دیالوگ فریاد هیجانت را درمی‌آورد. ـ یسس همینه!! فیلم آخر اما هیچ حرفی برای گفتن نمی‌گذارد. سکانس مشابهی نیست که با آن شاهکار مقابله کند. فقط باید سکوت کرد و محو تماشا شد. سکوت با یک جمله شکسته می‌شود. ـ ما با یک قهرمان در یک زمان نفس کشیدیم. مرد سایه که آیندگان افسانه‌ها از او نقل کنند و بشود نقش اول بازی‌های کودکان. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین باری که آرزو کردم کاش زودتر به دنیا آمده بودم را خوب یادم است. سنی نداشتم، شاید چهارده سال. امام دل‌هامان نکته می‌گفت و جمعیت بسیجی چفیه به گردن هق می‌زد. دلم شد همه وجودم؛ پر کشید تا جماران و آرزو کرد می‌بلعید همه هوای جان‌بخش حضور در محضر ولی خدا را. حسرت خوردم به شور و حال مردم سال‌های اول انقلاب. روزی که کتاب «تنها گریه کن» را خواندم تمام یاخته یاخته‌های بدنم آرزو کرد زودتر به دنیا آمده بود؛ شریک می‌شد در پختن و بسته بندی مربا و رُب گوجه، شکستن قند و بافتن کلاه و دستکش. کمک‌ دستِ مادر شهید معماریان. غصه خوردن برای زندگی بی‌نشاط و کم دغدغه امروزمان. اهل دلی می‌گفت اگر آرزوی شرکت در جنگ جمل در دلت باشد از رزمندگان جمل خواهی بود! هرچه در کوچه پس کوچه‌های دل و مغزم سرک کشیدم دیدم متاسفانه دلم هیچ وقت پر نکشیده برای شمشیر زدن در رکاب مولا. مدل آرزوهایم زنانه است انگار. حالا دلم گواه می‌دهد این خواستن‌ها شریکم کرده در ثواب آن کارها؛ اسمم نوشته شده در لیست انقلابیون و زنان پشتیبان. جنگ همه باطل در برابر همه حق، شاید حالا خون نخواسته باشد، اما پشتیبانی می‌خواهد. کار از دست زمخت مردان جنگی خارج شده و به دست ظریف و نحیف زنان خانه‌دار سپرده شده. می‌شود کلاه و شال گردن بافت، لباس دوخت و دل شست از دلبستگی‌هایی که روزگاری به جان‌مان بند بوده؛ طلاهایی که تا دیروز زینت می‌داده سر و گردن را و به رخ می‌کشیده زنانگی‌مان را، امروز می‌تواند دستگیر رزمنده‌ای باشد، یا گرم کند دل خسته و ناآرام آواره‌ای در جنوبی‌ترین منطقه لبنان را. ✍️ https://eitaa.com/monaadi_ir
📄 زندگی لابلای داستانها آدم از همان اول هم برای خودش داستان داشت. داستان رنج‌ها. داستان خوشی‌هایش. داستان خانواده‌ای که در آن به دنیا آمده. خانه‌ای که درش بزرگ شده. سرزمینی که روی خاکش زندگی کرده. آدمهایی که با آنها بوده و هزاران داستان دیگر. داستان سنوار اما یک جورهایی جذاب تر است. مثل داستانهایی که برای ما مَثَل شده. یحیی سنوار از وقتی به دنیا آمد، متفاوت بود. روزهای اوج کودکی‌اش را در اردوگاه‌های آوارگان فلسطینی در خان‌یونس گذرانده بود. طعم فقر را با دستانش لمس کرده بود. سرش درد می‌کرد برای کارهای بزرگ. او عاشق داستانهای جذاب بود. نوجوانی و جوانیش را صرف پیدا کردن آدمهایی کرد که می‌توانستند به قهرمانی اش کمک کنند. دانشجوی فعالی بود. آنقدر که اهریمنان داستانش بو بردند و از 19 سالگی پایش را کشیدند توی قفس. زندان رژیم غاصب اما آتش درونش را نتوانست خاموش کند. او هنوز تازه فهمیده بود که قهرمان داستان بلندی شده. دست به قلم بود و از کار خسته نمی‌شد. داستان‌های او به دل هر کس که از رژیم غاصب زخم خورده بود، می‌چسبید. سنوار همیشه می‌خواست وسط داستان باشد و محکم بایستد. همانجا که پر از گره و سختی و مشکلات است. همانجا که مسیر هموار نیست. جایی که حرکت قهرمان خیلی کند جلو می‌رود. آنجا که باید آنقدر ایستادگی کنی تا طرف مقابلت از پا در بیاید. بعد از دوبار زندانی که هر بار بدون اعتراف بیرون آمد، خیلی زود سراغ کار تشکیلاتی رفت. سنوار خودش را قهرمان داستانش می‌دید. او چاره‌‌ی روبرو شدن با اهریمن داستانش را در نبرد تن به تن می‌دید. شاخه‌ی نظامی جنبش حماس موسوم به گردان‌های القسام را تشکیل داد. یحیی توی 25 سالگی مثل شیری توی قفس افتاد و 4 بار حکم حبس ابد گرفته بود. اهریمن به خیال خودش قهرمان داستان را نابود کرده بود. اما او توی زندان هم خودش را قهرمان می‌دید. بعد از 22 سال دوباره یحیی آزاد شد. اینبار اما مثل زندانهای قبل نبود. یحیی توی قفس اهریمن، خوب او را شناخته بود. اهریمن فکرش را هم نمی‌کرد روزی یحیی و گردانهایش اینقدر برایش دردسرساز شوند. داستان یحیی سنوار خیلی شبیه داستان‌های تاریخی قبل از او شده بود. شبیه داستانی که قهرمانش بعد از 1400 سال هنوز قرص و محکم و استخوان دار است و نقل مجالس. داستان مردی که وسط میدان با یک دست می‌جنگید اما تسلیم اهریمن نمی‌شد. سنوار نشان داد هنوز داستان ادامه دارد و پایانش را قهرمان‌ها تعیین می‌کنند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir