eitaa logo
منادی
1.5هزار دنبال‌کننده
435 عکس
71 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله ✨همیشه با خودم فکر می‌کردم خوش به حال آدم‌هایی که زیاد اهل سفرند، هم صبح و شام در زمان و مکان جدید جان و دل تازه می‌کنند، هم به قول قرآن عبرت می‌گیرند از سرگذشت اقوام و نسل‌ها. یک هفته‌ایست منادی تکلیف کرده بود بر گُرده‌مان خواندن کتاب کاملا غریبه و متفاوت «مثلا برادرم» را. برای منِ گزیده‌خوان، سخت‌خوان بود کتابش. لاکپشتی پیش می‌رفت. یک عالمه می‌خواندی، بیل می‌زدی تا بفهمی نویسنده چه می‌خواسته بگوید که این همه جایزه برده؛ تازه می‌دیدی سه صفحه پیش رفته.😳 ✨با هر جان کندنی بود تمامش کردم. خیلی جاهایش را نفهمیدم اما دلم تکه‌تکه شد در بعضی قسمتهایش. برای ما که هنوز نیم قرن از جنگ در کشورمان نگذشته اما اسمش را هم دفاع مقدس نامیدیم فهم اتفاقات آلمان سخت است. اینجاست که نتیجه نیت در عمل خودش را نشان می‌دهد. دفاعی که ما انجام دادیم، هدفش، مدلش و نتیجه‌اش کجا؛ جنگی که بر اساس نژادپرستی و ژن برتر و بدون رعایت کوچکترین نکات انسان‌دوستانه جهانی را به خاک سیاه نشاند کجا! ✨سخت است حال و روز مردمی که جان و مال و عزیزانشان را فدای راهی کرده‌اند که چند صباح بعد ورق برگشته و همه ارزش‌ها ضد ارزش شده. ساک نبستم، خستگی و گرد سفر بر چهره‌ام ننشست، اما در دلِ ورق‌های کتاب ترجمه شده «مثلا برادرم» سفر کردم به دوران جنگ جهانی دوم و کشوری غریبه و دور از دسترس مثل آلمان. ✍ 🆔محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مادر ملیحه، همسایه‌ بغلی‌مان هر کسی را می‌دید، یاد یک نفر از اقوامشان می‌افتاد. مثلا ولخرجی پسر ته‌تغاریش را نسبت می‌داد به برادرزاده بزرگش. یا غرغرو بودن همسرش را می‌چسباند به والده محترمش. اگر حرفی بین‌شان می‌افتاد هم، اسم صغیر و کبیر طایفه جلوی چشم اهل خانواده می‌آمد. ✨با همه این اتفاقات ولی ملیحه اخلاق برعکس مادرش را پیدا کرده. می‌گردد دنبال نشانه‌های خوب و وصلش می‌کند به اخلاق بهترین‌های دوران. انگار نقطه مقابل مادرش شده. مثل پادزهری خانوادگی که همه تلخی‌ها را می‌شوید. ✨چندروز پیش سر حرف زلزله بم بینمان باز شد. آن موقع دوتایی‌مان دبیرستانی بودیم. چه خبرهایی که نمی‌شنیدیم؟! قلبمان مچاله شده بود. ولی یک خبر همه آن تلخی‌ها را شست. بودن امام خامنه‌ای کنار ادم‌های آن شهر. سرکشی منطقه به منطقه. ملیحه حرف قشنگی زد. « چقدر شبیه پیامبر هستن. طَبیبٌ دوارٌ بِطِبِه را عملی انجام می‌دن. هر جایی لازم باشه حضور دارن، درست مثل پیامبر» ✨حرف ملیحه برایم تلنگر بود. چقدر بلدیم خوبی‌های ادم‌های اطرافمان را ببینیم؟! و بعد از دیدنش یاد چه کسی می‌افتیم ؟! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚖️ ما قضاوت نمی‌کنیم 🖌 روایت می‌کنیم .... با ما همراه باشید...🍃 ⭕️جشنواره ناداستان پلک ✅جشنواره را در فضای مجازی دنبال کنید: اینستاگرام| ایتا | بله | سایت
📚| معرفی محورهای جشنواره «پلک»؛ نخستین جایزه ملی ناداستان جشنواره‌ای با محوریت پوشش اجتماعی با ما همراه باشید...🍃 ⭕️جشنواره ناداستان پلک ✅جشنواره را در فضای مجازی دنبال کنید: اینستاگرام| ایتا | بله | سایت
✨بعد از مدت‌ها انگار قرار است جای خالی خیلی از روایت‌ها در فضای ادبیات‌مان پر شود. ✨جشنواره پلک برای اولین بار بدون قضاوت، آیینه‌ای در برابر همگان گرفته و پوشش اجتماعی آدمها را دنبال می‌کند. ✨اتفاقات خوبی در راه است ان شاءالله...
✨کله‌ام آن قدر بوی قرمه‌سبزی می‌داد که مدام توی سایت‌شان بودم! هر خبر و مطلبی می‌گذاشتند، جفت‌پا از پشت تکل می‌رفتم روی مچِ پایشان! مخصوصاً مطالبِ مرتبط با حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها. توی این ماجرا همیشه کمترین نظراتِ زیر مطالب برای آنها بود، بیشترینش برای ما. جوابی نداشتند بدهند، قفل می‌کردند آدم‌هایشان و ما شیعه‌ها بودیم که جواب تو جواب، این‌ها را می‌پوکاندیم به هم! نه اینکه سُنی باشند، نه! وهابی بودند و برای همین تن‌مان خارش می‌کرد ولشان نکنیم! ✨سال هشتاد و هشت که رسید و خوردیم به انتخابات ماجرا جالب‌تر شد. یک ایمیل داشتم که طبیعتاً با اسم خودم بود و اسم من برای این‌ها ایجاد حساسیت نمی‌کرد؛ احمد؛ توی خبرنامه‌شان عضو بودم و ایمیل‌های اعتقادی انها برای من هم ارسال می‌شد. میرحسین موسوی که زد توی جاده‌ی انحراف و ایستاد توی سینه‌ی نظام، آتش فتنه شعله کشید. دهه شصتی‌ها بیشتر یادشان هست که ماجرا چطور شروع شد، ادامه پیدا کرد و به کجا رسید و ختم شد. ✨توی اوج درگیری‌های عناصر فتنه با نظام، سایتِ وهابیِ مورد نظر که هنوز می‌رفتم توی آن و سرِ حقانیت شیعه درگیر می‌شدم، شروع کرد به فرستادنِ عکس‌نوشته، پوستر و لیست شعارهایی که باید توی خیابان می‌دادند. یک بسته کاملِ و آماده از تصاویری که باید توی آشوب‌های خیابانی سر دست می‌گرفتند و شعارهایی که باید علیه جمهوری اسلامی می‌دادند. راستش من واکنشی به ایمیل‌ها نشان ندادم. هر چند توی آن وضعیت، آن قدر ناراحت و عصبیِ اتفاقاتِ توی جامعه بودم که حد نداشت. جالب این بود که حتی آدرس‌ها و مکان‌های تجمع و درگیری در هر استان و شهر را می‌فرستادند؛ ساعت می‌دادند؛ ترغیب می‌کردند همه بروند؛ و در مجموع یک کارِ دقیق و برنامه‌ریزی شده داشتند، هر چند حال به هم زن و چِندش...! ✨همه‌ی اینها گذشت تا رسید به عاشورای سال هشتاد و هشت و حمله‌ی فتنه‌گرها به مراسم‌های عزاداری و اتش زدنِ حسینیه و ...! و من از همان روز خیالم یک جورهایی راحت شد! هر چند ناراحتِ این توهین و تعرض بودم اما فهمیدم فتنه، گور خودش را با این کار کند و تمام خواهد شد... ✨و نهم دی‌ماه هشتاد و هشت شد نقطه‌ی پایانِ رذالتِ اینها؛ مردم ریختند بیرون و بساطشان را جمع کردند و فتنه‌ی 88 را کردند توی سطل زباله‌ی تاریخ؛ من اما این بار رفتم سراغ همان سایتِ وهابی و ایمیل‌هایی که برایم می‌آمد. یک متنِ دماغ‌سوز نوشتم برای منبع ایمیل‌ها و فرستادم تا جگرشان حال بیاید؛ دماغ‌شان یحتمل بدجور سوخته بود که بعد از تمام شدن فتنه، سایت‌شان هم کم‌کم به هوا رفت؛ هر چند می‌دانم اینها توی رنگ و لعاب‌های دیگری باز هم سراغمان آمدند و خواهند آمد... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او ✨اصرار دارد، می‌خواهد نوه‌اش دکتر شود؛ دخترک ۱۳ ساله‌ای که نامش را کوثر سادات گذاشته‌اند. کوثر، دخترکی است با چشمان درشت و خوش‌رنگ که نمی‌دانم به قهوه‌ای روشن تمایل دارد یا مشکی! مادر و پدر کوثر، فهیمه و هادی، هر دو محجورند. او تنها فرزندِ این زن و شوهرِ مجنون است. وقتی کتک‌کاری‌ها و دعواهایشان زیاد می‌شود، قیم‌ها تصمیم می‌گیرند تا این دو از هم جدا شوند. حالا هادی طبقه‌ی پایین یک خانه زندگی می‌کند و کوثر و مادرش ساکنینِ طبقه‌ی بالا هستند. ✨مادرِ فهیمه به عنوانِ قیمِ فهیمه و کوثر تعیین شده. هر ماه با مراجعه به شعبه نفقه‌ی کوثر را از حقوقِ پدرش دریافت می‌کند. اصرار هم دارد، می‌خواهد کوثر دکتر بشود و من باید به او کمک کنم. آن‌قدر توضیح می‌دهد که سرسام می‌گیرم. آخرِ حرفش این است که کوثر برای دکتر شدن باید به کلاسِ ریاضی برود و من هزینه‌ی کلاس، آژانس رفت و آمدش را پرداخت کنم. به شرط آن‌که گزارشِ پیشرفتِ تحصیلی‌اش را برایم بیاورد، برای ماه اول می‌پذیرم. بالاخره دست از سرم برمی‌دارد و می‌رود. ✨به فاصله‌ی یک‌ماه، یکی دو بار دیگر هم می‌آید. یک‌بار درخواست خرید کامپیوتر دارد. دفعه‌ی بعد بهانه‌اش خرید گوشی‌است. و هر بار علتش را قبولی در کنکورِ پزشکی اعلام می‌کند. آن ورِ مادر بودنم می‌فهمد؛ دخترک برای درس خواندن بهانه می‌آورد. بچه‌ای که بخواهد درس بخواند، نیازی به گوشی و کامپیوتر ندارد. نهایتاً برای خریدِ کامپیوتر هم موافقت می‌کنم. اما شرط می‌گذارم اول کارنامه‌ی پیشرفتِ تحصیلیِ کوثر را برایم بیاورد. پیرزنِ بی‌سواد خوشحال از قولی که داده‌ام، گزارشِ مختصری هم در مورد شرایط خانه‌ی کوثر می‌دهد. اینکه لباسشویی ندارد و باید با دست لباس بشورد. یا آنکه فاضلابشان بالا زده. همه را می‌شنوم و موکول می‌کنم به سرِ ماه. ✨اولِ ماه که می‌شود، پیرزنِ حرّاف آمده، اما سکوت کرده تا نوبتش برسد. نگفته می‌دانم در مسیرِ دکترشدنِ نوه‌اش اشکالی پیش آمده. _ کارنامه‌ی کوثر رو آوردم. کاغذِ مچاله‌ای را به سمتم می‌گیرد. به محض گرفتن و باز کردنِ کاغذ، شلیکِ خنده‌ام به هوا بلند می‌شود. باورش سخت است، اما بعد از این همه تلاش نمره‌ی ریاضی‌اش شده، نیم!! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
✅️ محفل نویسندگان برگزار می‌کند: 💠 گپ‌وگفتی مجازی حول محورهای جشنواره 🌿 با حضور: خانم معصومه امیرزاده؛ دبیر علمی جشنواره ⏰️زمان: چهارشنبه ۱۲ دی، ساعت ۱۴ ⭕️ حضور برای عموم آزاد است! 🏷 لینک ورود به جلسه👇 🌐http://meet.google.com/efh-rebv-iny 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir