#داستان
امام #حسن_مجتبی
#روز_زیارتی
#دوشنبه
✨این ستاره ها_قسمت دوم
👆...همسرم می گوید: «این که خجالت ندارد. بالاخره او امام❤️ماست و دلش به حال ما می سوزد.» اما به خدا نمی توانم؛ یعنی بلد نیستم حرف بزنم. خدایا! چه کنم؟...😩آهای مرد! تو هنوز نرفتی؟ این صدای همسرم است که وقت و بی وقت مرا صدا می زند و می پرسد:
چه کردی؟ چرا به سراغ امام حسن علیه السلام نرفتی؟ الآن...خدایا، کمکم کن!🙏
همسرم به حیاط قدیمی خانه یِ ما می آید. من کنار چاه آبِ مان💧نشسته ام. او با مهربانی می پرسد: چرا اینجا غصه دار نشستی؟ من فکر کردم رفتی و برگشتی! نه...من خجالت می کشم پیش امام بروم و آن خواسته را به او بگویم. ای وای! به نظر من، بهتر است برای او نامه📝بنویسی. زود باش یک کاغذ بردار و خواسته ات را در آن بنویس. بعد آن را ببر و به دست💫امام حسن عليه السلام برسان! با خوشحالی از جا می پرم و می گویم: «چه فکر خوبی...چه فکر خوبی!»😍
کوچه های شهرمان مدینه خلوت است. با عجله و دوان دوان، از این محله به آن محله می روم. اول با خودم فکر می کنم: «نکند این کارم اشتباه باشد و امام حسن علیه السلام را ناراحت کنم!😥همه اش تقصیر همسرم است. او به من گفت نامه بنویسم. من نمی دانم این فکر از کجا به کله اش افتاد!» اما بعد به خودم آرامش می دهم که: «نه... امام حسن اگر هم از دست کسی ناراحت شود، بداخلاق نمی شود. او به اخلاق خوب و برخورد مهربانانه در میان ما عرب ها مشهور است😊 خدا کند کار خوبی کرده باشم! من که توی این نامه چیز بدی ننوشتم! به خانه ی✨امام حسن علیه السلام
امام علیه السلام دارد از خانه بیرون می آید. شاید می خواهد به جایی برود! مردی هم همراهش است،آقا سلام خوبید؟ من... من... با یک دنیا مهربانی، به سلام من جواب می دهد☺️ لب هایش مثل همیشه پر از گُلِ لبخند🌸 است. چه عمامه ی سبز و زیبایی بر سر دارد! دستم را توی دستش می گیرد🤝و حالم را می پرسد. فوری نامه📝را از زیر لباسم درمی آورم و به امام
میدهم: «لطفا این نامه را بخوانید!» اما✨امام حسن علیه السلام نامه ام را باز نمی کند تا بخواند. فقط آن را می گیرد و فوری خدمت کار خانه اش را صدا می زند. خدمت کار می آید. در خانه هر چه قدر پول💰هست، بیاور و به این آقا بده! خدمت کار می رود و با یک کیسه ی کوچک پول می آید. بعد آن را توی دستان من می گذارد. من با تعجب نگاهشان می کنم، امام حسن علیه السلام به من لبخند می زند😊 من با خوشحالی زیاد از او تشکر می کنم🙏و با عجله از آن جا دور می شوم. او چه قدر مهربان است!💜💛 هنوز نامه ی مرا نخوانده، اما فهمیده که من نیازمندم. وای...او چه قدر پول به من بخشیده😄
#پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🍃 این قسمت: فرهنگ به چین میرود.
✨ پیام اخلاقی: انتخاب خوردنی های سالم
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان: دیدار با افتاب
🍃به خال کنار لبش💚 نگاه کردم، دوباره... دوباره... دوباره... بر لبهای خوش رنگش💐 لبخند دل نشینی نشسته بود💫،
هول کردم و کمرم لرزید دست بر سینه گذاشتم و سلام🖐 کردم
با مهربانی شیرینی به سلامم جواب داد 😍و با دست به من اشاره کرد که ساکت باشم.🤫
در کنار او پیرمرد قفل ساز 🔐داشت قفل🔒 کهنه ایی را تعمیر میکرد ،
گفتم شاید خواب😴 باشم، شاید هم همه این اتفاق ها، از ان وقتی که پا به بازار اهنگر ها گذاشتم پایم خود به خود به دکان قفل سازی🔐 باز شده بود،اما خیال نبود، واقعی بود!☺️
سرم را دور تا دور چرخاندم کاسب ها مشغول کار بودند، نه من بیدار بودم!😇
دوباره به صورت مثل ماهش✨ خیره شدم، قلبم داشت از جا کنده میشد،
حالا من بعد از سالها به گم شده خود رسیده بودم☀️، و او در کنار من بود نشسته بر یک صندلی، در کنار پیرمرد قفل سازی🔐 که گویی یکی از دوستان قدیمی اوست، و دیدارش با او تازگی ندارد😌
امدم دوباره حرف بزنم ما مگر میشد حرف زد، صورتش انقدر مهربان✨ و گیرا بود که زبانم قدرت حرف زدن نداشت، 🙄
دوباره خوب به او خیره شدم و با نگاهی اشک الود به خودم گفتم" چقدر دعا 🤲خواندم، چقدر چله نگه داشتم، و این شهر به ان شهر مسافرت کردم،تا او را پیدا کنم و هم کلامش شوم💫 ،حالا چه راحت درکنارش هستم ، توی این شهر غریب ، در بازار اهنگرها، پیش این پیرمرد قفل ساز🔐 اه...
پیرزنی خمیده خمیده به سمت دکان🔐 امد، یک دستش عصای چوبی بود و در دست دیگرش قفل🔒 کوچکی داشت، سر و وضعش فقیرانه بود، به سرتا پای دکان نگاه کرد و خوشحال شد😄
، جلو امد و سلام🖐 کرد، قفل ساز جواب سلام او را داد هم او، اما من فقط گیچ و منگ نگاهشان میکردم😯
قفل ساز 🔐پرسید خواهرم چه میخواهی⁉️
پیرزن اه کشید و حسرت خورد برگشت و نگاهی به چند تا از دکان های بازار کرد و گفت:
محض رضای خدا این قفل را ۳ شاهی از من بخر که خیلی نیازمندم😪
پیرمرد قفل ساز🔐 قفل را گرفت و خوب وارسی کرد چند بار کلیدش را چرخاند و باز و بسته کرد
و گفت خواهرم تو مسلمانی🍀 و من هم مسلمان🌱 پس باید برای این قفل پولی بدهم که ضرر نکنی😊
لب های پیرزن به خنده باز شد😄
خواهرم این قفل هشت شاهی 💰می ارزد، من اگر بخواهم این قفل را بخرم و سودی ببرم باید هفت شاهی 💰به تو بدهم ، چون برای سود من یک شاهی 💰بس است و بیشتر از ان بی انصافی است👏👏
دستهای پیرزن لرزید: فوری گفت خدا خیرت دهد من همه این بازار را گشتم و به چند قفل ساز🔐 نشان دادم اما همه انها گفتند این قفل دو شاهی💰 بیشتر نمی ارزد 😐ولی من به ۳ شاهی 💰نیازمند بود پس قفلم را نفروختم😔
پیرمرد قفل ساز ۷ شاهی💰 به او داد، پیرزن از ته دل برای او دعا کرد، خوشحال و راضی از انجا رفت.🤩
تا به خودم امدم صدای مهربانی✨ تکانم داد ، خیره شدم به او که داشت خیلی جدی اما مهربان حرف میزد💫
" دیدی؟ شما هم اینگونه باشید تا ما خودمان به سراغتان بیاییم ؛ چله نشینی لازم نیست ، عملتان درست باشد و مسلمان باشید،👌
من از تمام این شهر این پیرمرد را برای همنشینی انتخاب کردم چون دین دار است 👏و خدا را میشناسد،🌺
این هم از امتحانی داد قفل 🔓را به قیمت واقعی از پیرزن خرید 👏، به همین خاطر است که هر هفته به سراغش می ایم و احوالش را میپرسم😍
صدای مهربان امام زمان💚 عزیزم در گوش هایم چرخ میخورد، و مثل نسیمی در باغچه دلم مینشست💫، من بیدار بودم و او در کنارم بود همان کسی که ماهها و سالها منتظرش بودم❣
#پایان_داستان_دیدار_با_افتاب
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان نوشته مجید ملا محمدی
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#والدین_بخوانند
🔻جایگزین های تنبیه برای بچه ها
💠 به جای تنبیه، تقبیح شدید خود را بیان کنید بدون اینکه به شخصیت فرزندتان حمله کنید. مثلا پدری که می بیند فرزندش ابزار او را برداشته و در حیاط زیر باران رها کرده چه عکس العملی می تونه داشته باشه؟ میتونه فریاد بزنه، عصبانیت خودش رو با تندی بیان کنه و میتونه باجدیت به فرزندش تذکر بده بدون اینکه به فرزندش اهانت کرده باشه. مثلا بگه؛ "از اینکه ابزار نوی من توی حیاط زیر بارون رها شده و زنگ زده خیلی عصبانی ام..."
💠 به جای تنبیه، انتظارات خود را جزء به جزء برای فرزندتان شرح دهید.
"انتظار دارم وقتی ابزار من رو قرض میگیری مثل اول بهم برگردونی"
💠 راه جبران خطا را به فرزند خود نشان دهید.
" از این به بعد وقتی ابزار منو می گیری سریع سر جاش برگردون"
💠 به کودک فرصت دهید.
" پسرم تو میتونی ابزار منو امانت بگیری و دوباره پسشون بدی و در مقابل میتونی امتیاز استفاده از آونها را کلا از دست بدی. تصمیمش با خودت"
💠 با موضوع برخورد فعال داشته باشید.
کودک:" چرا درب جعبه ابزار قفله؟!
پدر: "تو به من بگو چرا"
💠 مشکل گشایی کنید.
" پسرم به نظر تو چه راهی می تونیم پیدا کنیم که هر وقت به ابزار من احتیاج داری بتونی از آنها استفاده کنی؟ در ضمن مطمئن باشم که هر وقت لازمشون داشتم داشتم سر جاشون باشند. "
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
May 11
#قصه_های_نماز
قسمت سوم
مثل نسیم
باران💦 قطره قطره 💧از اسمان فرو میریزد، چشمه ها متولد میشوند،🌱 رود خانه ها به راه می افتند و دریا ها 🌊را لبریز از اب💦 میکنند!
خدا را شکر کن🤲، بخاطر همه اب های جهان که میتوانی از انها استفاده کنی، بنوشی و وضو💧بگیری☺️
وضو که میگیری خودت را برای گفت و گو با خدا💫 اماده میکنی😌
#وضو برای مدت طولانی نمی ماند، مثل نسیمی است که میوزد و تو را خنک میکند، و پس از مدتی از بین میرود😇
🔻چیزهایی وجود دارند که وضو را باطل میکنند، اگر به دستشویی بروی وضویت باطل میشود، و باید دوباره #وضو بگیری،
📍باد معده و خواب 😴هم وضو را باطل میکند، اگر خوابت به قدری سنگین باشد که چشمانت چیزی را نبینند و گوش هایت صدایی را نشنود باید دوباره #وضو بگیری❗️
🔖برای ایستادن در برابر خالق جهان💐 و راز و نیاز🤲 با پرودگار وضو #واجب است❣
📚 کتاب نماز کله گنجشکی نوشته علی بانشی
✨ عزیزای دلم وقت #نماز هسته
🌟 برای ظهور امام زمان عج 💚 دعا کنیم🤲
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_صادق_ع
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
#ادامه_داستان_فراموش_کردی
این را به امام صادق عليه السلام هم گفتم.» چی؟ مگر او هم ا ز این موضوع اطلاع داشت؟ 😨 بله مادرجان! امروز وقتی کلاس تعطیل شد، امام به من گفت:
چرا با مادرت این جوری رفتار کردی؟» خیلی خجالت کشیدم! 😥 مادر همين طور که خمیر درست می کرد، توی فکر رفت. لبخند روی صورتش دیده می شد.😊 پنجه های خمیری اش را پاک کرد و گفت: «پاشو کمک کن تا تنور را روشن کنیم!» ابامُهزَّم همراه مادر بلند شد. چند شاخه هیزم در تنور ریخت. هیزمها شعله کشیدند. مادرش در حالی که چشم به شعله های آتش داشت، پرسید: «گفتی امام از جریان امروز ما خبر داشت؛ اما نگفتی درباره ی من دقیقا چه گفت!» . آه مادرجان! گفتم که... یعنی فقط گفت: «چرا با مادرت این جوری رفتار کردی»، یا چیزهای دیگری هم گفت؟ تو را به خدا بگو! دوست دارم بیشتر بدانم. امام فرمود: «چرا با مادرت تندی کردی؟😔 فراموش کردی که مادرت، مدت نه ماه وجودش را خانه ی امن تو کرد؟ پس از تولدت آغوشش را گاهواره ی گرم تو قرار داد و تا دو سال از شیره ی جانش نوشیدی؟ پس دلش را به دست بیاور و دیگر با او تندی و بدرفتاری نکن!» چه خوب پسرم! خیلی خوشحالم که شاگرد و دوست امام صادق علیه السلام هستی، حتما سلام مرا به او برسان😍 بعد در حالی که خمیر را تکه تکه و گلوله گلوله می کرد، سرش را جلو برد و پسرش را بوسید. هر دو خندیدند.😍☺️
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان :#چهل_چراغ_مهمان
قسمت اول
☁️اسمان پر از گرد و غبار 🌪بود، چشم چشم را نمیدید،باد لرزید💨 اما ان چهل نفر نلریزدنند درخت ها 🌴خم و راست شدند، اما انها هر جور بود به راه خود ادامه دادند،🌱
✨ سرانجام ان چهل مرد غریبه مثل چهل چراغ روشن خود را به شهر #سامرا 💫رسانند،
در میان ان همه خاک و غبار🌪 #سامرا در خواب بود، کوچه ها، درختان و ادم ها همه خواب😴 بودند، هیچ کس نفهمید ان چهل نفر از کدام دروازه شهر گذشتند، گویی ماموران هم انها را ندیده بودند. 😊
ان شب🌚 را در خانه شیعیان استراحت کردند و فردا صبح پنهانی و چند تا چند تا،به خانه امام حسن عسکری علیه السلام🌟 رفتند.
#عثمان_بن_سعید، بزرگ انها توی حیاط منتظر ان سی و نی نفر دیگر ایستاد، تا سر انجام همه ی انها وارد خانه امام شدند...
☁️ان چهل مرد دانشمند از راهی دور به شهر #سامرا امده بودند،
انها نمایندگان امام حسن عسکری علیه السلام💫 در میان شیعیان شهر های دور و نزدیک بودند.
وقتی نگاهشان به امام حسن عسکری افتاد صورتشان مثل گل باز شد، بر لبشان خنده😄 نشست،
عثمان ابن سعید گفت: خدا را شکر این بار هم توانستیم شما را زیارت کنیم، بقیه هم خدا را شکر کردند😍
خانه امام پر از بوی گل💐 بود، چشم ها به سمت امام خیره بود، و دل ها بخاطر او تاپ تاپ میکرد💚 یک نفر به پشت بام رفته تا مواظب باشد ماموران نرسند،
حالا ان چهل چراغ مسافر، با شوق زیادی🤗 به افتابی که رو به رویشان بود زل زده بودند،
امام ⭐️فرمود: ایا میخواهید به شما بگویم چرا به اینجا امده ایید🤔
ان چهل نفر به حرف امدند : بله بفرمایید...
#ادامه_دارد...
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
#دانستنی_های_قرآنی
#آیات_مهدوی
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان و نوجوانان_۳۴
بچه ها جووون سلام روزتون بخیر 😊 یه آیه ی مهدوی جالب داریم براتون 👇
✨سوره بقره آیه ۲۴۹
📖إِنَّ اللَّـهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ فَمَن شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي
{خداوند شما را به وسیله رودخانههایی امتحان می کند. پس هر کس از آن بنوشد از [پیروان] من نیست}
🌱از امام صادق(علیه السلام ) در تفسیر این آیه نقل شده که اصحاب امام زمان(علیه السلام) هم، مانند یاران طالوت، امتحان و آزمایش میشوند.
👈بچه ها جون، طالوت یکی از فرماندهان سپاه بنی اسرائیل بود. زمانی که طالوت به همراه سپاه بنیاسرائیل به جنگ میرفتن، به دستور خداوند مأمور شد سپاهیان خودش را امتحان کنه. طالوت به سپاهیان تشنه دستور داد زمانی که به آب رسیدن بیشتر از یک کف دست آب نخورن و هر فردی که بیشتر بنوشه، دیگر اجازه همراهی سپاه را نخواهد داشت. بیشتر افراد سپاه از دستور اطاعت نکردن و از همراهی طالوت و جنگ با دشمنان کنار گذاشته شدن😔
👌عزیزای دل، یارانِ امام زمان هم حتما حتما امتحانات مختلفی رو باید بگذرونن تا مشخص بشه وفادارن و به دستورات امام و رهبرشون گوش میدن🤗☺️ ان شاءالله همگی ما از سربازان وفادار امام زمانمون باشیم🤲
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🍃این قسمت: لباس داوری
✨پیام اخلاقی؛ کمک به هم نوع
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#قصه_های_نماز
قسمت چهارم
🌸علی و زهرا دیروز از پدر بخاطر نمره های عالیشان یک بسته ماژیک🖍 بیست و چهارتایی جایزه🎁 گرفته بودند. امروز توی اتاق مشغول کشیدن نقاشی بودند که صدای اذان ✨را شنیدند
دفترشان را بستند و برای رسیدن به اشپزخانه مسابقه گذاشتند .😇
مادربزرگ داشت #وضو میگرفت.😌
علی گفت : من اول وضو میگیرم😄
زهرا گفت : نه اول من❗️
مادر بزرگ قرعه کشید و قرعه به نام علی افتاد😍
تا علی امد# وضو بگیرد چشم زهرا به دست های علی افتاد و گفت : مادربزرگ وضو علی درسته🤔
مادربزرگ گفت: چیز هایی که مانع #وضو میشه مثل ماژیک🖍 چربی و کرم ها اگر #جرم داشته باشند باید جرم اونها گرفته بشه، ولی بدون جرم اشکال نداره🌾
علی پرسید: #جرم چیه؟
مادربزرگ با لبخند گفت: هر چیزی که مانع رسیدن اب #وضو به پوست بشه🌞
زهراکف دستش که پر از ماژیک🖍 بود را با خنده علی نشان داد و گفت: پس علی اقا فکر کنم بهتره اول دستامونو با اب و صابون بشوریم☺️ #ادامه_دارد... 📚 نماز کله گنجشکی، نوشته علی بانشی 🌷 منتظر کوچولو های عزیز❤️ در این لحظات قشنگ نماز برای سلامتی و فرج #امام_زمان_عج 💐 دعا کنیم🤲 🍎🍃🍎🍃🍎
Derakht-Kaaj-01.mp3
15.82M
#قصه_شب
درخت کاج🌲
🌴قسمت اول
✨ گروه سنی الف و ب
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨کارگر پیر
🌾غروب بود با امام علیه السلام🌟 به خانه اش رفتم، در خانه اش چند نفر مشغول بنایی بودند. دیوار ها را خراب کرده بودند ، دو سه نفر داشتند در حیاط کاهگل درست میکردند. یک نفر خشت ها را روی هم میچید. چند نفر هم خاک بیرون میبردنند.
امام علیه السلام🌟 به همه خسته نباشید گفت😇 گویا همه کارگرها را میشناخت.✨
ناگهان در میان کارگران چشمش به کارگر پیر و لاغری افتاد، تا حالا او را ندیده بود. کمی به او نگاه کرد.
بعد از خدمتکارش که مواظب اوضاع بود پرسید:
این کارگر کیست😯
خدمتکارش جواب داد: کارگری است که به کمک ما امده است.🌿
امام 🌟گفت ایا مزدش را هم تعیین کرده اید🤔
"نه اقا زیاد مهم نیست🙃 هرچه بدهیم قبول میکند❗️
با این حرف امام رضا ع خیلی ناراحت شد😔، به خدمت کارش تندی کرد.
جلو رفتم خواستم او را ارام کنم، گفتم "اقا قربانتان بروم زیاد خود را ناراحت نکنید😌
امام رضا علیه السلام🌟 رو به من کرد و فرمود:
ای سلیمان! بار ها گفتم کسی را که برای کار می اورید اول مزدش💰 را تعیین کنید، کسی که نمیداند مزدش💰 چقدر است ممکن است فکر کند مزدش را کم داده اند ، اما اگر مزدش را تعیین کرده و به اندازه داده باشند خوشحال😀 میشود. اگر هم مبلغ کمی به دستمزش💰 اضاف کنند راضی و سپاس گزار خواهد شد.💫
ان روز دیدم که امام رضا علیه السلام🌟 ان کارگر پیر را صدا زد و بعد از صحبت زیاد دستمزد💰 خوبی به او داد، ان کارگر خیلی خوشحال😍 شد و برای او دعا کرد.🌺
#پایان
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
#چهل_چراغ_مهمان
قسمت دوم
🍃امام علیه السلام🌟 گفت : شما چهل نفر امده اید که از جانشین من سوال کنید💫
دهان ان چهل نفر از تعجب باز ماند😲
پیش از انکه به حرف بیایند امام علیه السلام 🌟از دلشان خبر دار شده بود.😇
امام حسن عسکری علیه السلام 🌟برخاست، و پرده پشت سر خود را کنار زد، ناگهان پسرکی☀️ جلو امد، به مهمان ها سلام 🖐کرد و کنار امام علیه السلام ایستاد .
مهمان ها که هاج و واج😳 به او خیره بودند ، جواب سلامش را دادند.
امام علیه السلام 🌟دست بر شانه پسرک ☀️گذاشت و گفت: این کودک ☀️بعد از من امام و خلیفه👑 شماست ، از او اطاعت کنید و از هم جدا نشوید، 💐
مهمان ها هنوز هم در تعجب بودند، که امام علیه السلام 🌟ادامه داد: اسم او محمد است و امام زمان شماست. 💚
ان چهل نفر برخاستند و انتخاب مهدی عج☀️ را به جانشینی امام حسن عسکری علیه السلام✨ را تبریک گفتند. 🌸🌷💐
مهدی علیه السلام ☀️از پیش انها رفت فقط #عثمان_ابن_سعید بود که گاهی به دیدن ان پدر و پسر عزیز ✨میرفت و سوال ها و خواسته های شیعیان را به انها میرسانید.
ان چهل نفر وقتی از امام حسن عسکری علیه السلام 🌟خداحافظی👋 کردند اسب ها 🐴و شتر هایشان🐪 جدا جدا و دور از هم از شهر #سامرا خارج شدند.
در راه بازگشت دل های هر چهل نفرشان هنوز تاپ تاپ میکرد و چشم هایشان خیس اشک شده بود😢
ان چهل نفر ناگهان به غروب افتاب نگاه کردند بعد در خیال هر کدامشان چنین گذشت:
امروز امام یازدهم🌟 از جانشین خود مهدی☀️ عزیز حرف زد نکند افتاب سامرا غروب کند و ما دیگر او را نبینیم🌱
#پایان_داستان_چهل_چراغ_مهمان
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo