eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
هم اکنون شبکه قرآن حرم مطهر امام رضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائت این آیه ازسوره نور ، ازبس ایجاد نور می کند به فیض برسیم. همراهش قرائت کنیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «جهنمتو خاموش کن» 👤 استاد 🤲 مناجات امام زمان با خداوند در سرداب مقدس... شیعیان ما با اتکاء به محبت ما گناهان زیادی کردند، به مهدی ببخش
منتظران گناه نمیکنند
🎬 #کلیپ «جهنمتو خاموش کن» 👤 استاد #رائفی_پور 🤲 مناجات امام زمان با خداوند در سرداب مقدس... شیعیان
••|⛔️‼️|•• هیچ داری از دل مهدی خبر؟؟؟ گریه های هر شبش را تا سحر؟؟؟ او که ارباب تمام عالم است من بمیرم سر به زانوی غم است "شیعیان" مهدی غریب و بی کس است جان مولا معصیت دیگر بس است "شیعیان" بس نیست غفلت هایمان؟؟؟ غربت وتنهایی مولایمان؟؟؟ ما عبید و عبد دنیا گشته ایم!! غافل از مهدی زهرا گشته ایم!! من که دارم ادعای شیعه گی چه بگویم من به جز شرمندگی...؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم ✋️ سہ شنبہ شدُوپَرزدم سوےِ تو شدَم سائل ديدن روےِ تـو بہ اِذنْ چهارده نورپاڪ جهـان شدم جان نثار امام.زمـان.عج 💚کاش تعجیلی شود 🌷یک سه شنبه بین سه شنبه ها 💚یک ملاقات خصوصی 🌷جمکران ، وقت دعا 💚گوشه ای خلوت 🌷نگاه بی قرار و اضطراب 💚می شود یعنی؟ 🌷من و تصویر چشمان شما 💚همه هست آرزویم 🌷 که ببینم از تو رویی 💚چه زیان تو را که من هم 🌷 برسم به آرزویی... صبحت بخیر آقای من🍃 🌷سه_شنبه_های_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹عنوان کلیپ: 💢هرکس به امام زمان نزدیکتر باشد زندگیش بهتره 🔹حضرت آیت الله سید حسن ابطحی (رحمة الله علیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🎬 کلیپ «بی‌تفاوت نباش» 👤 استاد ❓ مهدویت به حرف نیست، یک راهبرده ؛ من نقشم چیه؟ چه کسایی رو ما می‌فرستیم مجلس؟
🔰رسول خدا صلی الله علیه وآله به‌ علی‌ علیه السلام فرمود: 🔴ای‌ علی‌، اگر بنده‌ای‌ به‌ اندازه‌ نوح‌ (۹۵۰ سال‌) خدا را عبادت‌ کند؛ و به‌ اندازه‌ کوه‌ احد، طلا انفاق‌ کند؛ و هزار سال‌ پیاده‌ به‌ حج‌ رود؛ و آن‌گاه‌ بین‌ صفا و مروه‌ مظلومانه‌ کشته‌ شود، اما ولایت‌ تو را نپذیرفته‌ باشد، رایحه‌ بهشت‌ را استشمام‌ نکرده‌ و به‌ بهشت‌ نخواهد رفت‌. 📚المناقب‌ خوارزمی‌،ص ۶۷ و ۶۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_دویست_وسه_ودویست_وچهار 💕 دختر بسیجی 💕 الان خودم یه شام زود هضم درست میکنم و برات میارم و ت
و بهشون تکیه داد و گفت :تو آرام شاد و سرحال رو تو ی اوج جوو نی شکستی! پیر ش کردی! خونه ای که با وجودش شلوغ و پر از سر و صدا بود حالت اصلا معلوم نمیشه آرامی تو ی خونه هست یا نیست! کاری کر دی که به جای خندیدن یه گوشه زانوی غم بغل بگیره و به ناکجا آباد خیره بشه و اشک بریزه! تو کاری کر دی که مجبوره برای یه ثانیه ای خواب راحت قرص بخوره! بهم نزدیک شد و رو بهم توپید : تو کار ی کرد ی تا آرامی که وجودش برای همه آرامبخش بود حالا خودش برای آروم شدن قرص اعصاب بخوره! بد کردی آراد! خیلی بد کردی! سرم رو پایین انداختم، دیگه تحمل شنیدن نداشتم، دیگه نمی تونستم بشنوم که من با آرامم چیکار کرده بودم! دیگه نم یتونستم بشنوم که آرامم حالش بدتر از منه و طاقت بیارم! چرا محمدحسین حال خرابم رو نمیدید و با حرفاش آتیشم میزد ؟ من که خودم ته خرابا بودم. به چشمای خیسم خیر ه شد و گفت: یادمه همینجا، توی همین اتاق بهم یه قولی دا دی! یادته؟! سرم رو به یک طرف چرخوندم و چشمام رو بستم که داد زد:گفتم یادته؟! _آره ........یادمه! _من گفتم بهت اعتماد ندارم ولی تو قول داد ی خوشبختش کنی! همه ا ش آرزو میکردم در موردت اشتباه کرده باشم و لی حیف که درست میگفتم. _میشه ازتون یه خواهشی بکنم! _......... اشک ریختم و گفتم :هر چه قدر میخوای من رو سرزنش کن و بزن ولی لطفا آرام رو..... آرام رو به خاطر انتخاب من سرزنش نکن..... _از آرام چیزی با قی نمونده که کسی بخواد سرزنشش کنه! آرام همون دیشب که دوستت با پدر و مادرش اومد تموم شد! محمدحسین با گفتن این حرف در اتاق رو باز کرد و بعد مکثی که به نظر میر سید چیزی میخواد بگه ولی پشیمو ن شد از اتاق بیرو ن زد. با رفتنش بدون توجه به چشمای خیسم و چشمایی که بیرون در به من چشم دوخته بودن با عصبانیت به اتاق پرهام رفتم و رو به او که پشت به من و جلو ی پنجره خیلی ریلکس وایستاده بود گفتم: خیلی پستی پرهام! خیلی نامر دی نارفیق چرا من باید بشنوم که تو به آرام....... چرا پرهام؟ چرا ؟ تو به چه حقی این کار رو کردی.... . سرم داد زد : میشه بگی تو چه نسبتی باهاش دار ی؟! ساکت شدم و در سکوت نگاهش کردم که به طرفم برگشت و گفت : من زودتر از تو عاشقش شدم! من زودتر از تو بهش گفتم دوستش دارم ولی او عاشق تو شده بود و من این رو از چشمایی که د یوونه شون شده بودم فهمیدم. حال اون روزا ی من هم بدتر از حال این روزا ی تو بود. من که هر لحظه کنار تو می دیدمش و رو زی صدبار دلم میخواست بمیرم. شبا رو تا صبح سرم رو به مهمونی گرم کردم و روزا رو تا شب از درد سر و درد نداشتنش زجر کشیدم. آره آراد! من هم عاشق آرام شده بودم، خیلی زودتر از تو! عاشق دختری شدم که با همه فرق داشت. او به اتاق من هم میومد ولی مثل اتاق تو در رو نمی بست و باز میذاشت! من به خاطر تو پا پس کشیدم و پا ر وی دلم گذاشتم ولی حالا دیگه نمیتونم دست ر وی دست بذارم و ببینم پسر حاجی که دم به دقیقه مادرش برا ی راضی کردن آرام به خونشون میره از چنگم درش بیاره. داد زدم:خفه شو عوضی! گم شو برو بیرون، دیگه نمی خوام ببینمت. پوزخن دی گوشه ی لبش نشست و با برداشتن کتش از ر وی صندلی از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد. چه سخت باخته بودم و چه زود از دست داده بودمش! من تشنه ی ذر های آرامش بودم و آرامی که میتونست آرامم کنه رو نداشتم و حالت رفیقم میخواست برای همیشه این آرامش رو از من بگیره! چه درد بدی بود بدون آرام نفس کشید ن و این رو فقط من میفهمیدم که نبودنش جگرم رو سوزونده بود و آخ که چه بد می سوختم. از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم و محکم در رو به هم زدم و پشت در وایستادم. سرم رو به در تکیه دادم و آرام رو دیدم که وسط اتاق روسریش رو از سرش در آورد و گفت :آراد این مدل بافت مو رو دوست داری ؟ به موهای پیچ و تاب دار و بافته شده اش نگاه کردم و دستام رو ت وی جیب شلوارم جا دادم و گفتم :امممممم... راستش من موهای بازت رو بیشتر دوست دارم! _واقعا؟! _واقعا! _چه خوب پس دیگه لازم نیست یک ساعت زیر دست ا ین مبینا بشینم تا پوست سرم رو بکنه! _مبینا غلط میکنه اصلا از ا ین به بعد هر روز خودم میخوام موهات رو برات ببافم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 از روی در سر خوردمو رپی زمین نشستم دیگه آرام نبود که برام برقصه و پشت به من بایسته و من موهاش رو براش ببافم.
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_دویست_وسه_ودویست_وچهار 💕 دختر بسیجی 💕 الان خودم یه شام زود هضم درست میکنم و برات میارم و ت
او میدونست من عاشق موهاشم و حالا که من نبودم موهاش رو کوتاه کرده بود. تا شب رو توی خلوت و اتاقی که به خاطر کشیده بودن پرد ه ها این روزا همه اش تاریک بود موندم و نزدیک غروب که دید م دیگه تحمل خلوت و جای خالی آرام رو ندارم از اتاق خارج شدم و از شرکت بیرون زدم
رون زدم و همراه با گذاشتن هندزفریم تو ی گوشم و پلی کردن آهنگی که این روزا مرهمم شده بود بی هدف توی پیاده رو قدم زدم. بدون تو دارم قدم میزنم تو این شهر که از خاطراتت پر ه تو این کوچه هایی که از اسمشون بدون تو حالم به همم یخور ه نفس می کشم بی تو تو ی این هوا خدایا نفسهام رو از من بگیر (به چشمهام نگاه کرد و گفت:آراد بدون تو نفس کشیدن برام غیر ممکنه! _من قرار نیست نباشم. _ من از نبودنت میترسم! نمی تونم! من نمی تونم نبودنت رو.... _هیسسس!) از اون روز که تو رفتی هی به خودم می گم لعنتی بسه دیگه بمیر. زیبا ترین کابوس رویاهای من! معشوقه ی عاشق کش زیبا ی من! این زندگی بدون تو شب یه مردنه تنها دلیل زندگیم دنیای من دیرو ز من! امروز من! فرد ای من! انگیزه ی تموم این حرفا ی من بعد از تو دردم، درد بی درمون شده ای و ای من، ا ی و ای من، ا ی وای من بدون تو یه عاشقم که فقط داره درد معشوق اش رو میکشه همه میگن این عاشق بینو ا نمی تونه دیگه سر پا بشه (آهنگ از :امین حبیبی) آرام نبود و من بدون او خودم هم نبودم و دلم یه لحظه د یدنش رو می خواست. باورم نمی شد که تونستم دوماه بدون آرام و فقط با خاطره هاش نفس بکشم و زندگی کنم. با صدای رانند ه که گفت : آقا رسیدیم کجا باید برم. به خودم اومدم و به خیابونی که خونه ی آرام توش قرار داشت نگاه کردم و تراو لی رو روی داشبورد گذاشتم و از ما شین پیاد ه شدم که راننده گفت :آقا اگه پول خورد دار ی بده. _بقیه ا ش رو نمی خوام. در ما شین رو بستم و بی توجه به مخالفت راننده پا توی کوچه گذاشتم و به سمت خونه شون رفتم و دور تر از در خونه و اونطرف خیابون وایستاد م و به در خیره شدم. به برق خاموش خونه ی امیر حسین نگاه کردم و چهر ه ی آرام بعد برداشتن چادر عروس مقابلم نقش بست که به روم لبخند زد و من محو تماشاش شدم. با یاد آوریش دستم رو رو ی قلبم گذاشتم و رو ی ز مین زانو زدم و لبم رو به دندون گرفتم. یک ساعت بود که به امید دیدنش روبه ر وی د ر نشسته بودم و عجیب قلبم بی قراری می کرد و بهم میگفت بیخود اینجا نیومدم و حتما میبینمش. با نزدیک شدن ما شینی به در خونه و متوقف شدنش همانطور که نشسته بودم شمشادهایی که مانع دیدن می شدن رو کنار زدم و تونستم ببینمش که با کمک آرزو از ما شین پیاد ه شد و بیرمق به سمت در خونه که امیرحسین بازش کرده بود رفت ولی قبل ورودش به خونه وایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و قلبم رو با دیدن صورت لاغر و ناراحتش آتیش زد که هما خانم گفت:آرام جان! چیزی شده چرا نمیری تو! آرام بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد و همانطور که آرزو زیر بغلش رو گرفته بود وارد خونه شد و تازه من فهمید م چه کردم با آرامم که حتی نمیتونست روی پاش راه بره. امیرحسین که تا اون لحظه منتظر جلوی در وایستاد ه بود رو به محمدحسین که ما شین رو پارک کرده بود و میخواست وارد خونه بشه پر سید: دکترش چی گفت. محمدحسین :چی میخواستی بگه یه مشت قرص قوی تر براش نوشت و گفت باید از جاهایی که او رو یاد اون به همه چیز میندازه دورش کنیم. محمدحسین و به دنبالش امیرحسین وارد حیاط خونه شدن و من نشنیدم دیگه چی میگن. از جام برخاستم و با قدمای سنگین و داغون تر از هر زمان قدم برداشتم و خودم رو به خیابون اصلی رسوندم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم که جلوی پام ترمز زد و من تو ی ما شین نشستم و آدرس خونه ی آیدا رو بهش دادم. زنگ در واحد رو زدم که سعی د در رو برام باز کرد و گفت :سلام خوش اومدی. _سلام! من که اینجا خونه ام شده دیگه چه خو ش آمدی؟! همین روزاست که دمم رو ب گیری و بندازیم بیرون. سعید خندید و گفت : اگه به من باشه حتما این کار رو میکنم و لی کیه که با وجود خواهرت جرأت کنه! به حرفش لبخند بی جونی زدم و جلوتر از او وارد حال شدم که آیدا از توی آشپزخونه بهم سلام کرد و من جوابش رو دادم وخواستم بشینم که گفت:دیگه اونجا نشین، پاشو یه آب به دست و صورتت بزن و بیا شام بخور
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من بر ای شستن دستام به سرویس داخل راهرو رفتم. دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم. مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم! دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم! ریشی ر وی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی که بودم نشون می داد. (آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دست ی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار ریشت همیشه همینجور بمونه! _چرا؟ _آخه اینجور ی جذاب تری!) ما شین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آ ینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم و رو ی صورتم کشیدم. حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم! حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم. با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و رو ی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس خارج و وارد آشپزخونه شدم. آیدا که مشغول کشید ن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه خوب کرد ی داداش! دیگه داشتم ازت می تر سیدم. سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته. _نه که نخور دی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا. آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیر ه بودم توی بشقابم غذا کشید که سعی د رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟ بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟ _نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده! با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا فقط بهمون بگه دار یم اشتباه زندگی می کنیم و بره! قاشق تو ی دستم و ر وی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی گفته و ناخواسته من رو به یا د آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این تر شی رو خودم ر یختم البته هنوز جا ن یفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟ با این حرفش باز هم یاد آور تر شی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه قاشق کوچیک از تر شی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به سرفه افتادم. سعید خیلی ریلکس لیوا ن آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم : آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟ آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود! آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از تر شی رو توی دهنش گذاشت و گفت : وا ی این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگ ه که کلم و اینجو ر چیزا بریز م توش درست می شه. من سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم. *برای اولین بار توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برا ی هر چیز ی که سایه میخرید کارت می کشید م بدون اینکه برام مهم باشه بدونم چی خریده! مقابل مغاز ه ی کفش فرو شی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد ر و انتخاب کنه. او که دید ه بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز دیگه بیایم برا ی خرید. _نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من د یگه نمی تونم بیام. _حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیز ی نمی خوام . _خیلی خب! پس میریم خونه. جلوتر از او راه افتادم و صدا ی تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره. بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ما شین نشستم و منتظر شدم تا سوار شه! با عصبانیت توی ما شین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ر یخت بهش توپیدم :هوی چته؟! _تو هنوز یا د نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟! _خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم. با حرص نفسش رو بیرو ن داد و من با روشن کردن ما شین آهنگ غم گین همیشگیم رو پلی کردم. مدتی که گذشت دستش رو رو ی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که گفتم : هیچ معلومه چیکا ر میکنی؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی! _تو برا ی من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم! _خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاد ه ی عهد بوق ..
با نشستن دستم تو ی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی میخوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش! دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کر دی. با گریه گفت:تو به خاطر اون زد ی توی دهن من؟! دوبار ه آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و دیگه صداش ر وی مخم نیست به رانندگی م ادامه دادم. جلوی در خونه شون ما شین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن. دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ما شین پیاده شد . با رفتنش سرم رو رو ی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم میخورم به محض پاس شدن چکایی که دست باباته بر ای همیشه شرت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع همین جور بمونه! ما شین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم. در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشید ن نفس عمیق هوای گرم خونه رو وارد ریه ام کردم. دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعب های که وسط حال و ر وی هم گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخند ی نگاهشون کردم و خواستم ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون ر وی زانوم نشستم و در جعبه ی بالایی رو باز کردم. تو ش پر بود از جعبهای کو چیک و در رأس هم هشون جعبه ی کادویی عطر ی بود که من شب تولدش بهش هدیه داده بودم. جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جا ی خالیش افتاد. جعبه ی توی دستم رو رو ی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش رو باز کردم. حلقه ی ساده رو بین انگشت شست و اشارهام و دور از خودم نگه داشتم و بهش خیره شدم و غرق شدم توی خاطراتم: فروشنده جعبه ای حاو ی ست حلقه ی ازدواج ساده رو جلومون باز کرد و حلقه ی طلا رو به سمت آرام گرفت و ازش خواست امتحانش کنه. آرام حلقه رو توی دستش کرد و دستش رو دور از خودش گرفت و بهش خیره شد. مامان رو بهش گفت:این حلقه خیلی ساده نیست؟ آرام با درماندگی به من نگاه کرد و من گفتم :مامان جان اگه اجازه بدین حلقه هامون رو ساده و ست برداریم مامان با مهربو نی گفت: هر جور که خود تون دوست دارین شما باید دوستشون داشته با شین. ست حلقه ی تو ی انگشت آرام رو دستم کردم و دستامون رو بدون اینکه به هم بخوره کنار هم و دور از خودمون گرفتیم و به دستامون نگاه کردیم. باز هم از تکرار خاطرات آه کشیدم و حلقه ی تو ی دستم رو در آوردم و تو ی جاش و کنار حلقه ی آرام و تو ی جعبه گذاشتمش . در جعبه رو بستم هر دو جعبه رو سر جاشون برگردوندم و به سراغ کارتون پایینی رفتم که توش لباس شب نامزد ی و لبا سی که براش براش خریده بودم جا خوش کرده بودن. لبا سی که خودم براش خرید ه بودم رو ا ز توی جعبه در آوردم و عمیق بوش کشیدم. بوی عطر تن آرام رو میدا د و من چقدر درمانده و در به در این بو بودم! چقدر دور شده بودم از یه لحظه داشتنش کنارم و بویید ن عطر تنش! همون وسط حال دراز کشیدم و لباس رو بغل کردم ولی ا ین چیزی از دلتنگیم کم نمیکرد و بر عکس بیقرار ترم میکرد. دلم گرفته بود و بیقرار تر از هر زمان با عجله لباس رو توی جعبه مچاله کردم و جعبه ها رو برداشتم و توی اتاقی که هیچ استفاد ه ای ازش نمی کردم انداختم و به حال برگشتم که با دیدن دوشک کنار شومینه و گیتار روی صند لی با عصبانیت به سمتشون رفتم و هر تکه ای رو یه گوشه پرت کردم و داد زدم : دیگه آرامی نیست که بخوام سرم رو روی پاش بزارم و سرم نوازش کنه....! دیگه آرامی نیست که بخوام براش تار بزنم و بخونم! دیگه نیست که من براش تار بزنم و او با هر سازم برام برقصه! دیگه نیست! من نذاشتم که باشه! لعنت به من!..... لعنت به من! لعنت به این دنیا ی بی رحم! لعنت به تو روزگار نامرد! با پخش و پلا شدن وسایل کنار شومینه و در حالی که نفس نفس میزدم رو ی لبه ی شومینه نشستم و از جعبه ی سیگاری که این روزا همیشه همراهم بود سیگاری رو در آوردم و ر وی لبم گذاشتم و روشنش کردم و با یک پک محکم ریه ام رو پر از دودش کردم. انقدر این کار رو تکرا کردم که رو ی لب هی شومینه پر از ته سیگار و پاکت خالی سیگار شد و من همون جلو ی شومینه دمر دراز کشیدم و د یوانه وار و با خنده گفتم :دیگه آرام ی نیست که بخوام به خاطرش سالم بمونم! مدتی رو تو ی همون حالت موندم و وقتی از خونه بیرو ن زدم که هوا کاملا تاریک شده بود. ما شین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و بی رمق از ما شین پیاده و وارد خونه شدم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 تو ی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدا ی حرف زدن مامان و آوا توجهم رو جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش کنم. مامان با دلخو ری گفت : آوا جان، دخترم! اینجور ی که نمیشه! یعنی تو میخوای برادرت رو توی شب نامزدی
کر دیم و وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟! مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روز ی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید: مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته دار یم؟! آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه! بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟ آرام خندید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا خورشت رو همش زد یم اینجور ی شد دیگه! با این حرفش من و بابا ز دیم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم. با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی میخند ی؟ به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم تو ی خاطراتم و لبخند رو ی لبمه! مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود! _چی! _کوفته قلقلی ا ی که شبیه فسنجون شده بود! آوا لقمه ی تو ی دهنش رو قورت داد و گفت : خوشمزه بود چون دلت خوش بود! مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخو ری گفت :مگه دروغ می گم؟! یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهای سوخته اش و جریمه شدنشون برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم که یادمون رفت خورشته چقدر بیریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟! (یه قاشق از خورشت با قی مونده توی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟! آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم میخوای؟! _اگه باشه که آره! آوا خندید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخو ری باز بر ای فردا شبت هم با قی میمونه! ) مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا! برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و مشغول خوردن غذا شدم. من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یا د خاطر ه ای از آرام بیافتم و باید به خودم یادآو ری می کردم که آرامی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه بدم. پشت میز کارم و ر وی صند لیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوا ر که عجیب عقرب ه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون ر وی مخم بود نگاه میکردم. من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده میبودم تا بین من و سایه صیغه خونده بشه. بهرامی اینجو ری برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازد ه صبح تو ی محضر به هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برای رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به سالن برگزار ی جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول کرده بودم! چون فقط می خواستم این بازی مسخره زوتر تموم و با زی من شروع بشه!تا بتونم انتقامم رو از همه شون بگیرم! با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم. با کلافگی از جام برخاستم و با قدمهایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم و کتم رو از رو ی پشتیش برداشتم و تنم کردم. سوئیچ رو از رو ی میز برداشتم و آماد ه ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گو شیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم:
تنها بزاری؟ آوا : تنها نیست! تو و بابا و آ یدا و بقیه ی فامیل هم هستین! مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من باز ی نکن! آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جای آرام دست آراد رو گرفته و باهاش می رقصه! من نمیتونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم! مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زار ی گفت:ای خدا چرا من رو نمی بر ی و راحتم نمی کنی! آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم تو ی سالن پ ذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر می رفتن و محرم می شدن! دیگه چه کاریه آخه؟ مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن! آوا: مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده! دیگه بی خیال شنید ن ادامه ی حرفاشون شدم و برا ی رفتن به طبق هی بالا وارد سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت: داداش؟ تو کی اومدی؟! _خیلی وقت نیست! نمی دو نی بابا کجا رفته ؟ _فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو می بینه؟ دیگه چیزی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر کم پیدا و کم حرف شده! به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروکهای صورتش چین اضافه میشه! با ر سیدنم به طبق هی بالا چشمم روی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سرد ی آب کمی از داغی تنم رو کم کنه و برا ی چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم! نمیدونم چه مدت تو ی حموم بودم ولی وقت ی لباس پو شیدم و به طبقه ی پایین رفتم از مامان و آوا خبری نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و به تلوزیو ن خیر ه بود . سلام کردم که جوابم رو داد و من با کم ی فاصله کنارش نشستم . مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : بر ای شرکت مشتر ی پیدا شده. با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامز دی تمام چکا پاس میشه. من خیلی قبلتر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتری کار راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن روی بیارم. برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم و لی خب بدهی انقدر زیاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد. ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کرد یم و زحمت چندین ساله مون رو به باد می دادیم ؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو کنارم نداشتم؟! به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم. بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختر ی که چشم دیدنش رو نداری؟! _این فقط یه ازدواج سور یه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم. _مگه میشه؟ مطمئن باش ا ین بهرامی بیکار ننشسته و بر ای نگه داشتن تو بعد عقد هم نقشه کشیده! جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نز دیک شد و گفت :آقا شام حاضره! به رقیه خانم که از زمان زندا نی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خون همون بود و کار میکرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان ؟ _خانم که توی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم. نگاهی به بابا که برا ی شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته بود و کاملا مشخص بود که تو ی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن صندلی رو ی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومد ی؟ پس بابات و آوا کجان!؟ _الان میان. مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو نمیخوای کت و شلوار بخری ؟ _کت و شلوار بر ای چی؟! _برای مراسم نامزد ی دیگه! _می خرم دیر نمیشه! _دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو.... _مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم. مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت! آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت : هوممممممم کوفته قلقلی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _سلام بابا. _آراد یه خبر خوب برات دارم! از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه تو ی این دنیا خبر خوبی هم میتونه وجود داشته باشه! چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگ ه لازم نیست بر ی محضر! با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوا ی بگی سهام شرکت رو فروختی؟! _نه! میدو نی الان کیو دیدم ؟ نفسم رو کلافه بیرو ن دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دید م که به دیدنم اومده بود. _زند؟! _آره! زند! توی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارا ی پسرش خبر نداشته! امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده که پسرش چیکار کرده و قرار ه ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشو ن ر و به بهرام ی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته! _یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟! _قبلا شنید ه بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُله که کلا تعطیله! _خب پس ..... _من الان دارم میرم پیش نارفیق م تا تف کنم توی صورتش! تو هم همون شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه! بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمی رسید با عصبانیت و با کشیدن دستم رو ی میز همه ی وسایل رو ی میز رو روی زمین ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟ رو ی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم توی دستم رو محکم فشار دادم و از سوز شی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر توی دستم فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگران ی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟! سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم! نمی دونم تو ی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد. شیء تو ی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم : خدا چی رو میخواست بهم ثابت کنه مش باقر؟! اینکه به راحتی میتونه من رو زمین بزنه؟ بی توجه به دست خونی و سوزش شدید ش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا! دستام رو ر وی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون داغون شد. دستم رو محکم مشت کردم که قطر ه های خون بیشتری روی زمین چکید و مش باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفا هی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی افتاده؟ دستتون چی شده؟ مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بر یده! همونجور که نشسته بودم به میز کار تک یه دادم و ساق دست ساالمم رو ر وی زانوم گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشو ی دست زخمیم و پانسمانش شد . از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این سوزش بیش از حد رو دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برا ی لحظه ا ی هم که شده سوزش قلبم یاد م بره . با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم رو ی صندلیم نشستم و رو به خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوز ی نگاهم می کرد گفتم : خانم رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برا ی پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو هم انجام بدی؟! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _فعلا که کارا ی حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم! _ولی از امروز دیگه روزها ی پر کاری رو در پیش داریم! _چقدر خوب! خوشحالم که ا ین رو می شنوم! و لی آخه چطوری؟! _زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره! _مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟ _نه! سر خود این کار رو کرده! _پسره ی سادیسمی دیوونه! آرام گفته بود که د یوونه است و هیچی بارش نیست. با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟! _چیزه.... هیچی! فقط قبلا درموردش یه چیزایی از آرام شنیدم! اینکه از لحاظ روانی مشکل داره و باباش سعی داره ا ین مشکل رو از بقیه پنهون نگه داره! _او از کجا می دونست؟! _اون اوایل که آرام به شرکت اومده بود این پسره ازش خاستگاری کرد و وقتی جواب رد شنید ر وی دنده ی لج افتاد و چند بار ی مزاحم آرام شد! آرام می گفت از توهین کردن به دیگرا ن لذت می بره و کارایی می کنه که یه آدم عادی و نرمال انجامشون نمی ده. _فعلا که همین د یوونه ی سادیسمی اوضاع ما رو بهم ریخته! _من شنیدم اوضاع شرکت خودشون خیلی بدتره و این کار فقط از اون بر میاد! _امروز اصلا حالم خوب نیست ولی فردا با زند ملاقات می کنم و تو ی جلسه ی ساعت یازد ه در