فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت عجیب شهید:هیچ جا نگید شهید شدم...
فرمانده شهید🕊🌹
#مسلم_دهقان
بشنوید از زبان مادر شهید🌹
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
#ساعتبھوقتعاشقــۍ²⁰
#السلامعلیڪیاعلیبنموسیالرضاع⁸
⚘️اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
⚘️علِیِّ ابْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
⚘️الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
⚘️و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
⚘️و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
⚘️الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
⚘️صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
⚘️زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
⚘️کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک
🌿🌾🌿
☘ چهار سفارش خداوند به حضرت موسی علیهالسلام ☘
✅ امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
خداوند تبارک و تعالی به حضرت موسی(ع) چنین وحی کرد: ای موسی چهار سفارش به تو دارم:
🔸 تا زمانیکه مطمئن نیستی گناهانت آمرزیده شده به عیوب دیگران مشغول مشو.
🔸 تا زمانی که مطمئن نیستی گنج های من تمام شده در مورد روزی خود اندوهگین مباش.
🔸 تا زمانی که از زوال پادشاهی من اطمینان نداری به کسی جز من امید مبند.
🔸 تا زمانی که مطمئن نیستی شیطان مرده، از مکر او ایمن مباش.
📚 خصال شیخ صدوق/ج1/ص217
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای بهانهی هرچه انتظار!
ای خوشترین انتظار!
کی میرسد روزگار دیدار؟!...
سلام بر تو ای آخرین حجت خدا!
✨ السلام علیک یا حجةَ اللهِ وَ دلیلَ إرادَتهِ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز یکشنبه
پنجم چلّه زیارت آل یس به نیّت فرج (یکشنبه)
⏳ ۳۵ روز مانده به نیمه شعبان
🔴🔸 #شکرگذاری
𝟏. شکرگذاری به داشته هایتان #برکت میدهد.
𝟐. شکرگذاری سبب می شود #سریعتر به خواسته هایتان برسید.
𝟑. با دقت به زیبایی های اطرافتان میتوانید @حس سپاسگذاریتان را تقویت کنید.
𝟒. به کمک شکرگذاری میتوانید #بدنی سالم و شاداب داشته باشید.
𝟓. با شکرگذاری احساس نا امیدی را از #بین میبرد.
𝟔. شکر گذاری باعث برکت #ثروت میشود.
𝟕. شکرگذاری باورهای #مثبتتان را تقویت میکند.
اگر میدانستید شکرگذاری چه تاثیر عمیقی بر ثانیه به ثانیه زندگیتان دارد هر لحظه قدردان و سپاسگذار خالق هستی بودید.
خدای مهربانم برای لحظه به لحظه بودنم و بودنت سپاسگزارم..
منتظران گناه نمیکنند
بسم.الله الرحمن الرحیم چله پاکسازی وشکر گزاری وترک گناه 👇👇👇 روزانه .قرائت زیارت عاشورا 🥀40 مرتبه ذک
امروز روزنهم چله
یاد آوری
یادتون
نرود زیارت عاشورا و همچنین ۴۰ مرتبه ذکر استغفرالله بخوانید
نیت کنید هم خودتون و شهید مورد نظرتون که که انتخاب کردید براشون بخوانید
منتظران گناه نمیکنند
اسم رو چنگ زد و گفت :تو رو خدا به حرفش گوش نکن اونا الان به خون من تشنه ان. آیدا: آراد چقدر تو
#پارت_صد_وهشتاد_ویک_وهشتاد_دو
💕 دختربسیجی 💕
آرام دستکشاش رو در آورد و به چشمام ملتمسانه نگاه کرد و گفت :میشه بریم و
خودمون رو کنار آتیش گرم کنیم؟!
دستش رو گرفتم و بدون هیچ حرفی به سمت آلاچیق رفتیم و
کنار آتیشی که توی ظرف خالی هفده کیلویی روغن می سوخت روبه روی هم
وایستادیم و دستامون رو ر وی آتیش نگه داشتیم.
دستای قرمزش رو تو ی دستام که به خاطر گرمای آتیش مورمور میشدن گرفتم که
بینی قرمزش رو بالا کشید و گفت : مثال ما فقط اومده بودیم آدم برف ی درست
کنیم و عکس بگیریم!
_نگفته بود ی قراره بیای اینجا؟
_قرار نبود بیا م این آیدا من رو از زیر لحاف گرمم به زور کشید بیرون!
_یعنی دوست نداشتی بیای ؟
_دوست که داشتم بیام! ولی نه اینجور ی که مجبور بشم کله ی سحر از خواب و
لحاف گرم و نرمم دل بکنم و خوابالو بیام.
_حالا چی شده که آیدا انقدر سحر خیز شده؟!
_این سوال من و مامان جون و آوا هم هست و تو هم اگه جوابی براش پیدا کر دی
بهمون بگو!
به گوشاش که از کلاه بیرو ن زده و قرمز بودن نگاه کردم و دو طرف کلاهش رو گرفتم
و کمی پایین کشیدمش و با اخم گفتم :آرام زیر کلاه هیچی سرت نیست؟
جوابی نداد و فقط با لبخند به چهره ی اخموم نگاهم کرد که آیدا دوربین تو ی
دستش رو تو ی هوا تکون داد و از جلوی در خونه صدامون زد : آهای کفتر ای عاشق
بیاین عکس بگیریم.
آرام با صدا ی بلند جوابش رو داد : ولی ما که هنوز آدم بر فی درست نکردیم؟!
آوا که فقط گرد ی صورتش از داخل کلاه خز دار کاپشنش دیده می شد به سمتمون
اومد و گفت :خب آلان درست میکنیم.
آرام به من نگاه کرد و با ذوق گفت:
بریم آدم برفی درست کنیم ؟!
به ذوق کردنش لبخند زدم و گفتم : بریم!
مامان وبابا هم در حالی که لباس گرم پو شید ه بودن به حیاط اومدن که آوا با تعجب
رو بهشون پر سید : شما هم میخواین آدم برفی درست کنین؟
بابا خندید و جوابش رو داد :نه! ما کنار آتیش می شینیم و شما رو نگاه میکنیم.
بابا با گفتن این حرف دست مامان رو گرفت و با هم به سمت آلاچیق اومدن و در همین حال صدای در زدن کسی که به در حیاط می کوبید بلند شد و من برای باز کردن
در به سمتش رفتم که آیدا با دو خودش رو بهم رسوند و گفت :من باز میکنم!
از حرکت وایستاد م و با تعجب به آیدا که به سمت در می دوید نگاه کردم که آرام
کنارم وایستا د و گفت :حتما آقا سعیده!
به چشمای خندونش خیر ه شدم و با اشاره به آیدا گفتم :ا ین همه تغییر؟! مگه میشه؟
_حالا که شده!
آیدا در حیا ط رو باز کرد و بعد دست دادن با سعید دوتایی به سمتمون اومدن.
با ر سیدن سعید و آیدا بهمون که دست توی دست هم و با خنده به سمتمون می اومدن با سعید دست دادم و سعید بعد احوالپر سی با من و آرام به سمت
آلاچیق رفت و من رو به آیدا گفتم :آیدا مطمئن باشم که تو خواهر تنبل خودمی ؟
آیدا پشت چشمی برام نازک کرد و رو به سعید گفت : سعید جان! ما می خوایم آدم برفی درست کنیم تو هم می خوای کمکمون کنی؟
با این حرفش من زدم زیر خنده که آرام سقلمه ای بهم زد و جد ی نگاهم کرد و
مامان رو به آید ا گفت : سعید تازه ر سیده و خسته اس تو هم به جا ی با زی بیا
برو بهش یه چایی بده.
سعید در حالی که به سمت آیدا میومد و به روش لبخند می زد گفت :من نه
خسته ام و نه چایی می خوام.
سعید که حالا به آیدا ر سیده بود ادامه داد: خب کجا باید آدم بر فی درست کنیم؟!
با این حرف سعید گل از گل آیدا شکفت و همگی بر ای درست کردن آدم برفی
به قسمت پر برف حیاط رفتیم و مشغول درست کردن آدم برفی شدیم.
با تموم شدن کارمون مامان و بابا و مرسانا که تا اون لحظه توی خواب ناز بود هم
بهمون ملحق شدن و همگی کنار آدم برفی ا ی که شال دور گردنش شال گردن من
و چشماش دکمه های کاپشن سعید بودن عکس انداختیم.
چهرهی مامان و بابا از شدت گرمای آتیش و صورت ما از شدت سردی برف تو ی
عکس قرمز بود ولی یه چیز بین همهمون مشترک بود و اون هم لبخند گند ه ای
بود که همه ر وی لب داشتیم و نه تنها لبامون که چشمامون هم تو ی عکس می خندیدن.
همه خوشحال بودیم و از ته دل می خندیدیم.
نیم ساعت بعد همه ر وی مبالی کنار شومینه نشسته بود یم و چایی می خوردیم که با زنگ خوردن گو شیم و دید ن شماره ی پرهام رو ی صفحه اش از جام
برخواستم و بر ای جواب دادن از بقیه فاصله گرفتم.
یک ربعی با پرهام که از نرفتن من و آرام به شرکت حسابی شاکی بود حرف زدم و
دوباره به سمت بقیه رفتم و پشت مبل سه نفر های که آرام و آیدا روش نشسته
بودن و سرشون به لبتاپ من گرم بود وایستادم.
بابا و سعید گرم حرف زدن با هم بودن و مامان و آوا هم سرشون توی گو شی آوا
بود و در مورد چیزی که به نظر می ر سید لباس باشه بحث می کردن.
#پارت_صد_وهشتاد_وسه_وهشتاد_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
نگاهم رو از مرسانا که روی زمین نشسته بود و با خودش بازی میکرد گرفتم و کنار آرام نشستم و پرسیدم:چی کار میکنین؟
آیدا جواب داد: داریم دنبال یه لباس عروس خوشکل می گردیم.
ابروهام رو بالا انداختم که آرام لبتاپ رو جلوم گرفت و گفت :آراد میشه نظرت رو
درباره ی این دوتا لباس بگی ؟
به دو عکس لباس سفید عروس نگاه کردم و گفتم :خوبن!
_کدومش قشنگ تره؟!
دوبار ه به صفحه ی لب تاپ نگاه کردم و گفتم :این که دوتاش یکین!هر دوتاش
شب یه همه!
آرام و آیدا با تعجب به عکسا نگاه کردن و آرام گفت: اینا کجاشون شبیه هم دیگه اس؟
با دقت به عکس خیر ه شدم و وقتی دیدم فرقی با هم ندارن گفتم: من که فرقی
بینشون نمی بینم!
_آراد! خوب دقت کن، این یکی دامنش بیشتر پف داره و روی قسمت باال تنه اش کمتر کار شده درست بر عکس اون یکی!
آیدا با حرص گفت:ولش کن آرام! آراد و سعید چشماشون همه چیز رو یه جور می بینه کلا!
سعید که حرفامون رو شنید ه بود با خنده سری تکون داد و گفت :نه خیر خانم!
شما خیلی ریز بین تشریف دارین!
آیدا با گو شیش عکسی رو به آرام نشون داد و گفت : آرام به نظرت رنگ این دوتا
لاک شبیه همه؟
آرام _نه!
آیدا : برا ی جشن نامز دی دوستش به دوتا ناخونم لاک زدم! به یکی صور تی پر
رنگ و یکی دیگه بنفش خیلی کمرنگ تا نظرش رو بپرسم و بعد الاک بزنم
اونوقت آقا برگشته می گه این دوتاش یک رنگه!
سعید رو به من گفت : آراد تو رو خدا نگاه کن ببین دوتاش یک رنگ نیست؟
آرام گو شی رو به سمتم گرفت و من به عکس دو انگشت آیدا نگاه کردم و گفتم :چرا
ا ینا دوتاش گلبه ی ان!
آرام و آیدا با حرص و چشمای باز نگاهم کردن و من دستام رو بالا بردم و گفتم :خیلی خب بابا! یکیش گلبهی ه و یکی دیگه اش صورتی.
بقیه زدن ز یر خنده و آیدا رو به آرام گفت :به نظر من هم این لباسه که دامنش
بیشتر پف داره بهتره.
آرام رو ی عکس لبا سی که مد نظرشون بود زوم کرد و با ذوق رو به من گفت :خیلی
قشنگه نه؟
به عکس خیره شدم و با تصور آرام توی لباس و رقصیدنش جلوم لبخند ی زدم و
گفتم :آره خیلی قشنگه! اینو میشه سفارش داد؟
آیدا به جاش جواب داد : پس چی که میشه ! تازه سایتش خیلی هم معتبره من
خودم تا حالا چند بار لباس سفارش دادم و ازشون خیلی هم راضیم!
رو به آرام گفتم : خب! پس سفارش بده همین رو برات بیارن!
آرام لبتاپ رو از رو ی زانوم برداشت و گفت: تو حالت خوبه؟
_چرا؟
_که می گی سفارش بدم؟!
_خب قشنگه دیگه! من هم ازش خوشم اومده.
آیدا با ذوق گفت : آره آرام! سفارش بده برات بیار ن این لباسه واقعا تکه!
آوا با هیجان کنار آیدا وایستاد و به عکس تو ی لبتاپ نگاه کرد و گفت :وا ی این
چقدر نازه فکر کنم خیلی بهت بیاد آرام!
لباس به مامان لب تاپ رو از دست آوا با گفتن این حرف بر ای نشون دادن
عکسِ
آرام گرفت و سر جاش نشست .
رو به مامان که با دقت و از پشت شیشه ی عینکش به صفحه ی لبتاپ نگاه می کرد گفتم : نظرتون چیه ؟
مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت :به نظر من که عالیه!
آرام لب تاپ رو از دست آوا که بعد دیدن عکس بهش برگردونده بود گرفت و
دوباره به لبا س نگاه کرد که من گفتم : پس چرا معطلی ؟ سفارش بده دیگه!
_آراد تو می دونی قیمت این لباس چنده؟
_هر چقدر که باشه مهم نیست.
کنار گوشش آروم گفتم :من میخوام تو رو تو ی این لباس ببینم.
_ولی آخه....
مامان رو به آرام گفت : عزیزم ما که غیر از تو عروس دیگه ای نداریم و آرزو داریم
بهترین لباس و عرو سی رو براتون بگیریم پس اگه دوستش دار ی سفارشش
بده.
با این حرف مامان آیدا لبتاپ رو از دست آرام گرفت و مشغول سفارش دادن لباس
شد که آرام گفت :از الان خیلی زود نیست؟!
تازه به این سایت ها هم نباید اعتماد کرد.
آیدا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: تا بخوان تحویل بدن کلی طول میکشه و این سایته هم مطمئنه! یه مقدار کم از مبلغ رو آلان میگیرن بقیه ا ش رو موقع تحویل لباس!
🍃 #پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج_وهشتاد_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
آرام با شک و دودل ی به من نگاه کرد که به روش لبخند زدم و با گرفتن نگاهم ازش
دستش رو تو ی دستم گرفتم و سرم رو رو ی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم.
چقدر همه چی خوب و عالی بود!
به قول آرام همه چی عجیب عالی پیش میرفت!
خوشحال بودم از اینکه همه چی خوب و دست آرام توی دستم بود!
آرام با بودنش کنارم به زندگیم رنگ و لعاب می داد.
چشمام رو بستم و فکر کردم چقدر خوشحالم که آوا به جمعمون برگشته و خوشحاله!
چقدر خوشحال بودم که رابطه ی آیدا با سعید خوب شده!
چقدر خوب بود جمع خانواد گی شادمون و چقدر خوشحال بودم از وجود آرام!
وجو د آرام که بر خلاف اسمش ناآرام بود ولی به زندگیمون آرامش بخش
ید ه بود!
خوشحال بودم گر چه نمی دونستم عمر این خوشحالی چقدر کوتاه میتونه
باشه!
عمر گل شاد ی من توی زمستون خزان شد و توی بهار گلبرگهاش ریخت و پژمرد.
من رو زی فهمیدم عمر شاد یم تموم شده که بابا رو با دستای دستبند زده از جلو ی
چشمام بردن و مامان جلوم از حال رفت و لی من نتونستم هیچ کاری بکنم.
سه ماه از روز ی که پسر آقا ی زند با استفاده از وکالت نامه ای که از باباش داشت
قرار داد رو ی ک طرفه فسخ کرده بود می گذشت.
قراردا دی که من و بابا با ساده گی تمام و اعتماد بیش از حدی که به زند داشتیم
با وجود حق فسخی ک طرفه امضاش کرده بودیم و حالا زند جواب تلفنمون رو نمیداد و کلی جنس تو لید شده رو ی دستمون مونده بود .
یک ماه می شد که به کارگرا مرخصی اجبار ی داده و حقوقشون رو نصفه و نیمه
داده بودیم.
بابا با پسر زند حرف زده بود و حتی تهدید ش هم کرده بود ولی فایده نداشت و ما
مونده بودیم و کیلو کیلو قطعه که هیچ خریداری براش نبود.
حتی بهرامی که تو ی ده در صد سهام شرکت زند شریک بود و بابا به عنوان
دوست چندین ساله اش بیشتر از هر کسی بهش اعتماد داشت هم با کار
سروش، پسر زند، مخالفتی نداشت و یه جورایی راضی به نظر میرسید.
عجیب بود که با این کار زند شرکت خودشون هم با مشکل روبه رو شده بود ولی
او همچنان اصرار داشت که نمیخواد از کار ی که کرده کوتاه بیاد و جنسا رو
ازمون نمیخرید!
با به هم ر یخته شدن اوضاع شرکت، کم کم سر و کله ی طلب کارا پیدا شد و
فروشند ه هایی که چک دستشون داشتیم چکشون رو به اجرا گذاشتن و دو شب
بود که بابا به خاطر بدهی تو ی زندان به سر می برد و من عصبی تر و کلافه تر از
هر زمان به هر د ری که میزدم با در بسته رو به رو می شدم و هیچ کس نبود که
بتونه کمکم کنه.
تا اینکه بهرامی باهام تماس گرفت و گفت برام یه پیشنهاد داره که اگه قبول کنم
حاضره تمام چکهای بابا رو بخره و پسر زند رو راضی به معامله کنه!
حالا روبه رو ی آقا ی بهرامی (پدر سایه) نشسته و بی صبرانه منتظر شنیدن
پیشنهاد ش بودم.
مطمئن بودم هر پیشنهاد ی رو که بهم بده قبول می کنم بدون اینکه بهش فکر
کنم!
دیگه نمی تونستم شاهد اشک ریختن مامان باشم و یه لحظه هم تصویر بابا
که از پشت میله ها دید ه بودمش از جلوی چشمم کنار نمی رفت.
با بی قرا ری به بهرامی نگاه کردم و گفتم :من پیشنهادتو ن رو هر چی که باشه قبول
و هر چند درصد که از سهام شرکت رو که بخواین به نامتون می کنم.
یه مقدار از قهو ه ی تو ی فنجون توی دستش رو خورد و با لبخند گفت:و لی من
سهام نمی خوام!
با تعجب و سوا لی نگاهش کردم که گفت:خانمت امروز شرکت نیومده؟!
کاملا گیج شده بودم و مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم : نه! نیومده! ازش خواستم
پیش مامان بمونه. .....
_ حیف شد! دلم می خواست ببینم این عروس منصور کیه که منصور دم به دقیقه ازش حرف می زد.
_ میشه برین سر اصل مطلب و از پیشنهادتو ن حرف بز نین؟
_باشه می رم سر اصل مطلب!
لیوان خالی از قهوه رو ر وی میز گذاشت و به چشمام خیر ه شد و گفت :در واقع می خواستم خانمت رو ببینم تا ببینم این کیه که تو به خاطرش دختر من رو کنار
می زار ی اون هم بعد اینکه یه شب رو کنارش......
نگاهم متعجب شد که او ادامه داد: پیشنهاد من نه سهامه و نه چکه و نه سفته!
_پس چیه؟!
_پیشنهاد من خیلی ساده تر از اون یه که تو فکرش میکنی!.....
_............
خیلی ریلکس به پشتی مبل تکیه داد و گفت : پیشنهاد من طلاق زنت و ازدواج با
َ سایه اَ ست
مدتی طول کشید تا ذهنم تونست حرفی که زده رو حلاجی کنه.
با خنده ی عصبی گفتم:شما الان چی گفتین؟!
_حرف من کاملا واضح بود!
_شما می فهمین چی از من می خواین ؟ زنم رو طلاق بدم و با دختر شما ازدواج
کنم؟
🍃 #پارت_صد_و_هشتاد_و_هفت_وهشتاد_وهشت
💕 دختر بسیجی 💕
_هه! واقعا که مسخره است!
_تو فکر کن مسخره است! بلاخره من پیشنهادم رو دادم حالا تصمیم با خودته آزاد ی پدرت و ازدواج با سایه یا موندن با دختر علی بقال!
از جام برخاستم و با عصبانیت گفتم : اشتباه اومدی آقا! اینجا جایی نیست که
بتونی دخترت رو بفرو شی.
به در اشاره کردم و ادامه دادم: به سلامت!
خیلی ریلکس از جاش برخواست و با لبخند ی که معنیش رو نمی فهمیدم از اتاق
خارج شد.
با عصبانیت به میز جلو ی پام لگد زدم که به یک طرف افتاد و صدای شکستن
شیش ها ش و خورد شدن فنجونای روش در هم آمیخته شد.
اون از من چی می خواست؟ گذاشتن از آرام که همه ی زندگیم بود!
مگه می شد؟
مش باقر که با صدا ی شکستن شیشه به اتاق اومده بود با نگرانی نگاهم کرد و
گفت : آقا! اتفاقی افتاده؟!
بدون توجه به مش باقر و نگرانیش از اتاق و شرکت بیرو ن زدم.
کلافه و عصبی بودم و نیاز داشتم
به جایی برم تا کمی آروم بشم.
تو ی ما شین نشستم و بی اراده به سمت خونه روندم!
دلم کسی رو می خواست که این روزا سنگ صبورم شده بود و با حرفاش آروم و
امیدوارم می کرد!
دلم آرام رو می خواست!
با ر سیدنم به خونه و دید ن سکوتش پی بردم مامان و آرام هنوز خوابن بنابراین
به سمت طبقه ی بالا پاتند کردم و از پله ها بالا رفتم.
جلوی در اتاق نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم و به تختی که آرام روش
خوابیده بود نزدیک شدم.
قطر ه ی اشکی که از گوشه ی چشم آرام رو ی گوشش چکید و تموم شد توجه م
رو جلب کرد و فهمیدم داره خواب بد می بینه.
کنار ش و ر وی لبه ی تخت نشستم و صداش زدم:آرامم! خانومم! پاشو!
قطر ه ی اشک دیگه ای رو ی گوشش چکید و با صدای آروم و نامفهو می تو ی
خواب اسم من رو چند بار صدا زد که صداش زدم:جانم آرامم! پاشو من اینجام.
به آرومی چشماش رو باز کرد و با دید ن من مقابلش خودش رو تو ی بغلم انداخت
و با صدای بلند زد زیر گر یه.
دستام رو دورش حلقه و سرش رو نوازش کردم و گفتم:آروم باش! فقط یه خواب بود!
سر ش رو تو ی آغوشم قایم کرد و گفت :خواب نبود! کابوس بود یه کابوس
وحشتناک!
با چشمای خیسش به بهم خیره شد و ادامه داد: یه عده می خواستن ما رو از هم
جدا کنن! یه دختره دست تو رو گرفته بود و با خودش میبردت، من صدات زدم که
برگر دی ولی تو فقط نگاهم کر دی و باهاش رفتی، سروش هم بود و قاه قاه بهم
میخندید! خیلی خواب بد ی بود آراد! خیلی وحشتناک بود!
تو می خواستی دستت رو از دست نحیف دختره در بیا ر ی و لی نمی تونستی و من هم رو ی زمین زانو زده بودم و فقط صدات می زدم.
به چشمای اشکیش نگاه کردم و تلخندی زدم و گفتم :آروم باش خانومم! دیگه تموم
شد! ببین من کنارتم و قرار نیست با کسی برم!
_من میترسم آراد! من از جدایی و نبودن تو میترسم من نمی تونم بدون تو دووم بیارم! میترسم که از هم جدامون کنن!
_آرام! عزیزم! هیچ کس نمی خواد ما رو از هم جدا کنه من نمیزارم هیچ کس تو
رو از من بگیره.
خود ش از بغلم بیرو ن کشید و گفت :آراد! احساس میکنم همه ی این اتفاقا به
خاطر وجود منه!به خاطر منه که سروش زده زیر همه چیز و آقاجون الان گوشه ی
زندونه اگه من نبودم. ...
انگشت اشاره ام رو رو ی لبش گذاشتم و مجبورش کردم ساکت بشه و گفتم :
هیسسس! هیچ چیز به خاطر تو نیست! تو باید با شی عشقم! یه روز همه ی این
سختیا تموم میشه.
آرام دیگه آروم نبود و من که اومده بودم تا با دیدنش آروم بشم باید او رو آروم میکرد م!
باورم نمی شد! انگار توی خواب بهش الهام شده بود که بهرامی چه پیشنهاد ی
داده.
دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و گفتم
:گریه نکن عزیز دل آراد! من طاقت دیدن اشکات رو ندارم.
دستام رو توی دستاش گرفت و میان گر یه خندید و من هم لبخند بی جون و
تلخی رو تحویلش دادم.
*نا امیدانه و عصبی از دفتر کار بزرگترین طلبکارمون بیرون زدم.
من رفته بودم اونجا و ازش خواسته بودم تا زمانی که بتونیم قطعات تو لید شده
رو بفرو شیم بهمون مهلت بده ولی او قبول نکرد و گفت تنها زمانی شکایتش رو
پس م یگیره که طلبش رو بدون کم و کاستی بگیره.
هنوز جلوی در ساختمون دفتر بودم که آرام زنگ زد و من جوابش و دادم:
_جانم آرام! می شنوم.
_الو.... آراد تو کجایی؟
🍃 #پارت_صد_و_هشتاد_و_نه_ونود
💕 دختر بسیجی 💕
از لحن آرومش فهمید م اتفا قی افتاده و گفتم : من بیرونم چطور مگه؟ چیزی
شده؟
_راستش از کلانتر ی زنگ زدن و گفتن حال آقا جون بد شده و بردنش بیمارستان.
_کدوم بیمارستان؟!
_بیمارستان..... آراد مامان چیزی نمیدونه.
_باشه حواسم هست، فعلا خداحافظ .
_من رو بی خبر نذار...
خداحافظ!
با حال خراب و نگران تو ی ما شین نشستم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم.
خودم رو به راهر وی بیمارستان رسوندم و رو به پرستاری که پشت گیت پرستار ی بود
گفتم :آقا ی منصور جاوید رو آوردن اینجا!
پرستاره به دنبال اسم بابا نگاهی به مانیتو ر کامپیوتر روبه روش انداخت و گفت
:آره، الان توی آ ی سی یو هستن! طبقه ی دوم انتها ی راهر وی سمت چپ .
خودم رو با عجله به طبقه ی دوم و جلو ی در آی سی یو رسوندم که مامور ی که
جلوی در اتاق بود به سمتم اومدو پر سید : شما پسر آقای جاوید هستین؟
_بله! چی شده چه اتفاقی براشون افتاده؟
_من زیاد در جریا ن نیست م و لی مثل اینکه یهو حالشون بد شده.
_دکترش چیزی نگفت؟
_نه هنوز بیرون نیومد ه ما هم منتظریم بیاد بیرون.
دیگه چیزی نپر سیدم و رو ی صندلی کنار دیوا ر نشستم و سرم رو پایین انداختم
ولی با شنیدن صدای پا ی
کسی که بهمون نزدیک میش د سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
با دیدن آقای محمدی رو ی پام وایستاد م و بهش سلام
م کردم که جواب سلامم رو داد
و پر سید:چی شده؟حالش چطوره؟
_نمی دونم! من هم تازه ر سیدم و.....
با خارج شدن دکتر از اتاق حرفم و ناتموم رها کردم و به سمت دکتر رفتم و بدون
اینکه چیزی بپرسم دکتره خودش گفت :ایشون سکته ی قلبی کردن و خدا رو
شکر قبل اینکه اتفا قی براشون بیفته به بیمارستان رسوندنش!
آقای محمدی پر سید:الان حالشون چطوره؟
_خدا رو شکر خطر برطرف شده ولی فعلا نمیتونن حرفی بزنن و حال چندان خوبی هم ندارن!
دکتر با گفتن این حرف رو به من گفت :شما پسرشونی؟
_بله!
_اگه اشکال نداشته باشه میخواستم توی اتاقم شما رو ببینم!
با نگرانی گفتم :چیز ی شده؟
_نگران نباش! گفتم که خطر رفع شده.
دکتر با گفتن این حرف ازمون دور شد و من به آقای محمدی نگاه کردم که
گفت:انشاءالله که خیره! برو ببین چی میخواد بگه!
با لبخند بی جونی که به روم زد کمی جون گرفتم و به دنبال دکتر وارد
اتاقش شدم .
با تعارف دکتر که پشت میز ش نشسته بود رو ی مبل کنار میز ش نشستم و او
گفت : ببخشید میتونم بپرسم پدرتون چرا تو ی زندانه؟
_به خاطر بدهی!
_این رو بر ای این پر سید م که بگم اگه را هی هست نزارین ایشون به زندان
برگرده!
_اگه راهی بود اصلا نمیذاشتم بره!
_ببینید ایشون یه خطر جد ی رو پشت سر گذاشتن و معلوم نبود اگه دیر تر
رسونده بودنش چه اتفاقی براشون میافتاد! ایشون دیگه تحمل یه سکته ی دیگه رو ندارن و ممکن نیست ازش جون سالم به در ببرن.
سکوت کرده بودم که دکتر ادامه داد :به هر حال من توصیه هام رو کردم و بد
نیست که شما هم بدونین پدرتون همین الان هم خیلی وضعیت نرمالی نداره.
با صدای زنگ گو شیم و دیدن شماره ی ناشناس رو ی صفحه اش به دکتر نگاه
کردم که گفت:من حرفام تموم شده میتونین جواب بدین!
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و جواب دادم:
_الو...
_سلام من بهرا می هستم! شنید م حال منصور خوب نیست و تو ی بیمارستانه درست
شنیدم؟
جوابی ندادم که گفت:الان حالش چطوره؟
_خوب نیست!
_تو که نمیخوای بابات بعد مرخص شدن دوباره به زندان برگرده؟
_منظور؟!
_منظور اینکه من هنوز هم سر حرف و پیشنهادم هستم.
🍃 #پارت_صد_ونود_ویک_ونود_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
_خوب فکر کن! زند گی پدرت یا موندن پای دختر علی بقال.
بابای آرام رو علی بقال خطاب میکرد با اینکه آقا ی محمدی بقال نبود!
ولی من می دونستم برا ی مسخره کردن میگه و لحن علی بقال رو با طعنه و
غلیظ تلفظ می کنه!
بهرامی با گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و من با بد حالی به د یوار پشت سرم
تک یه دادم.
حسابی کلافه و عصبی بودم.
بد شرایطی بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم.
یه طرف قضیه آرام و عشقم بود و یه طرف دیگه سلامتی بابا!
یا باید با آرام میموندم و از دست رفتن بابا رو میدیدم یا اینکه پا روی دلم میذاشتم و......
با بدحالی خودم رو به جلوی در آی سی یو رسوندم و تازه وقتی آرام رو دید م
که ازم پر سید : آراد تو حالت خوبه؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :آرام تو اینجا چیکا ر میکنی؟
_نمی دونم مامان از کجا فهمی د و مجبور شدم بیارمش اینجا.
_پس الان مامان کجاست؟
_انقدر بیقراری کرد تا اینکه مجبور شدن بزارن بره پیش آقاجون.
آقای محمدی جلو اومد و گفت :چی شد پسرم؟ آقا ی دکتر چی گفت؟
_گفت حال بابا اصلا خوب نیست و باید هر جور که شده ببریمش خونه!
دستش رو ر وی شونه ام گذاشت و گفت : خدا بزرگه انشاالله همه چی درست میشه!
به چهر ه ی مهربون آرام که با نگرانی بهم خیره شده بود نگاه کردم و نا خودآگاه آه
کشیدم و برا ی صدمین بار پیشنهاد بهرامی تو ی ذهنم مجسم شد و قلبم تیر
کشید از تصور نبودن آرام توی زندگیم.
در اتاق آ ی سی یو باز و مامان ازش خارج شد و با دید ن من به گریه افتاد و
گفت : آراد تو رو خدا یه کاری بکن حال بابات خوب نیست!
نگاهم رو از مامان که گریه میکر د و آرام سعی داشت آرومش کنه گرفتم و آقای
محمدی رو به آرام گفت : آرام جان ثریا خانم رو ببر بیرون یه هوایی عوض کنه
اینجا هواش خیلی گرفته است .
آرام با این حرف باباش بازو ی مامان رو گرفت و سعی کرد با خودش همراهش کنه و
چند قدمی ازمون دور شدن که خودم رو بهشون رسوندم و گفتم :من مامان رو میبرم.
آرام متعجب نگاهم کرد که گفتم :احساس میکنم من هم به هوا ی تازه نیاز دارم.
آرام که هنوز نگاهش متعجب بود کنار وایستاد و من دست مامان رو گرفتم و با خودم
May 11
🌸🌸🌸 نماز شب دهم ماه رجب
عَنْ سَلْمَانَ الْفَارِسِيِّ عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قالَ: مَنْ صَلَّى فِي لَيْلَةِ الْعَاشِرَةِ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ بَعْدَ الْمَغْرِبِ بِالْحَمْدِ وَ التَّوْحِيدِ ثَلَاثاً، رَفَعَ اللهُ لَهُ قَصْراً فِي الْجَنَّةِ عَلَى عَمُودٍ مِنْ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاء، وَ الْعَمُودُ كَمَا بَينَ الْمَشْرِق وَالّمَغْرِبِ، فِي ذَلِكَ الْعَمُودِ مِائَةُ غُرْفَةٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ فِضَّةٍ وَ يَاقُوت وَ زَبَرْجَد، كُلُّ غُرْفَةٍ أوسَعُ مِنَ الدُّنيا، وَ فِي الْقَصْرِ بُيُوتٌ بِعَدَدِ النُّجُومِ، وَ فِيهِ مَا لا يُوصَفُ لِبَشَرٍ. (البلدالأمين، ص168)
جناب سلمان از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود:
هرکس
در شب دهم ماه رجب
بعد از (نماز) مغرب،
12 رکعت نماز بخواند،
در هر رکعت یک بار سوره حمد و سه بار سوره توحید،
خداوند برای او
قصری در بهشت روی عمودی از یاقوت سرخ بنا می کند.
اندازه آن عمود به میزان فاصله مشرق و مغرب است.
در آن عمود،
صد اتاق از طلا و نقره و یاقوت و زبرجد وجود دارد،
و اندازه هر اتاق بزرگ تر از دنیا می باشد،
و در آن قصرها به تعداد ستارگان، خانه وجود دارد،
و در بهشت نعمات و مواردی است که برای بشر قابل وصف نمی باشد.
🌸🌸🌸اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج🌸🌸
#در_محضر_معصومین
🔰امام رضا عليه السلام:
✍هذا [الامام الجواد عليه السلام] المَولُودُ الّذي لَم يُولَد مَولُودٌ أعظَمُ بَرَكَةً عَلى شيعَتِنا مِنهُ.
🔴اين ( امام جواد علیه السلام ) مولودى است كه پر بركت تر از او براى شيعه ما به دنيا نيامده است .
📚الكافى ، ج 1،ص 321
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معشوق خدا ❤️
فرازی از وصیت نامه ی شهید ناصرالدین باغانی🌹
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات 💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
سلام مهربانترین پدر ، مهدی جان!
میلاد حضرت جواد الائمه بر شما مبارک باد .
در شکوفه باران میلاد فرزند امام رئوف ، خداوند را به چشم انتظاریهای امامرضا علیهالسلام برای دیدار گل رخسار فرزندش سوگند میدهیم که شما را برساند و با مژدهی ظهورتان ، غم را از دلتان بزداید:)
#اللهمعجـللولیڪالفـرج 🤲