eitaa logo
مربی یار
5.5هزار دنبال‌کننده
291 عکس
5 ویدیو
1.6هزار فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖قتل عام خانوادگی بخاطر اعتیاد 🔖عاقبت اعتیاد به مواد مخدر 🔷پسر جوان معتاد پدر و مادرش را در تهران خیابان دماوند با گلوله به قتل رساند و برادرش را زخمی کرد بیان داستان از زبان پسر معتاد : با پدرم درگیر شدم. او مرا خشمگین کرد و من هم دریک لحظه دست به این قتل‌ها زدم. 🔻چرا با پدرت درگیر شدي؟ روز حادثه در پارکینگ مشغول مصرف مواد مخدر بودم که ناگهان پدرم متوجه شد. او با ضربه پا وسایل استعمال مواد مخدر مرا به هم ریخت. سر همین موضوع با هم درگیر شدیم و پدرم مرا کتک زد. بعد ازآن به سمت طبقه سوم رفت. من پشت سر پدرم وارد خانه شدم و آن‌جا دوباره با هم درگیر شدیم. در همان زمان دست به قتل زدم. فقط بدلیل همین مسأله پدر و مادرت را کشتی؟ من در پارکینگ خانه‌مان یک پاتوق برای خودم درست کرده بودم ودر آن‌جا مواد می‌کشیدم. آن روز هم شیره کشیدم. یکی از دوستانم قرص قرمزرنگی به من داده بود. پیش از کشیدن تریاک آن قرص را خورده بودم. دوستم گفته بود میتوانم با این قرص مصرف شیره را کم کنم، اما بعد از خوردن قرص حالم بد شد که همان زمان پدرم از راه رسید. 🔻چطور آن‌ها رابه قتل رساندی؟ پدرم با دیدن من شروع به سروصدا کرد و وسایلم را بیرون از خانه ریخت. صبح همان روز هم در اینستاگرام به من پیغام داده و گفته بود باید خانه را ترک کنم. همان لحظه هم بعد از درگیری با من، خواست باطری اتومبیل مزدایش را باز کنم و گفت: می خواهد باطری را تعویض کند که من اینکار را انجام دادم، اما بازهم حالم بد شد. برای عوض کردن لباس به خانه رفتم، داخل خانه برای تعویض لباس به اتاق رفتم که پدرم بازهم به من فحاشی و توهین کرد. من هم اسلحه را برداشتم، روی سرم گذاشتم. تهدید کردم خودم را می کشم که پدرم گفت: جرأت نداری. همان زمان پدرم مشتی به صورتم زد و از بینی‌ام خون آمد. من هم با اسلحه به سمتش تیراندازی کردم، البته نمیدانستم داخل اسلحه گلوله قرار دارد. همان زمان مادرم ماجرا را فهمید و داد و بیداد کرد که به سمت او هم تیراندازی کردم. از پله‌ها پایین آمدم تا از خانه خارج شوم که در همان زمان برادرم با ماشین وارد پارکینگ شد. او داشت از پله‌ها بالا می‌آمد که به سمت وی نیز یک تیر هوایی زدم. برادرم داد و بیداد کرد و به داخل خانه رفت ودر را قفل کرد. او با دیدن پيکر پدر و مادرم شوکه شد و فریاد زد که من هم از پنجره بالای در وارد خانه شدم. برادرم آن لحظه چاقو را برداشت و من با وی گلاویز شدم تا اینکه به خودم آمدم. 🔻اسلحه را از کجا آوردی؟ دو ماه قبل از حادثه برای یکی از دوستانم معامله شیره تریاک انجام داده بودم که دوستم به من یک کلت کمری هدیه داد. من هم اسلحه رابه پدرم دادم و گفتم ازآن نگه‌داری کند. تا اینکه در زمان حادثه و درگیری با پدرم اسلحه را از لای پتو خارج کردم. نمی دانستم گلوله دارد، آن لحظه حالم اصلا خوب نبود و متوجه رفتارم نبودم. اگر پدرم آن‌قدر با من درگیر نمی‌شد دست به این جنایت نمی‌زدم. 📚‌منبع: روزنامه شهروند ━━━━━━⊱♦️⊰━━━━━━ @membariha 👈 داستان منبر 🎲 ━━━━━━⊱♦️⊰━━━━━━
🔖نشانه پول خوب گردن کلفتی برای خدا ▪️ مردم! نشانه پول خوب می‌دانید کدام است؟ که هر چه افزایش پیدا می‌کند فقر شما را به خدا بیشتر کند. خدا نکند پول، کسی را گردن‌کلفت کند. 🔷خدا آقای حاج محمدحسن ذکری را رحمت کند. این داستان را خودم از ایشان شنیدم. 🔸 می‌گفت: من در جوانی هجده نوزده سالم بود. اوایل کارم در بازار بود. شاگرد مغازه‌ای در بازار وکیل شیراز بودم. 👈اول صبحی بود. آمده بودم در مغازه را باز کرده بودم و داشتم جلوی آن را آب‌وجارو می‌کردم. کنار مغازه ما مغازه یکی از ثروتمندان آن‌وقت شیراز بود. او هم داشت حساب‌وکتاب مالی را می‌کرد. یک فقیری در راهرو بازار رد می‌شد. 🔗یک‌دفعه دید آقای حاجی فلانی پشت میز در مغازه نشسته از همان وسط راهرو بازار آقای ذکری می‌گفت: من خودم دیدم و شنیدم. رو کرد به آقای حاجی گفت: آقای حاجی یک جیزی در راه خدا به ما بده. گفت: تا گفت که آقای حاجی یک‌چیزی در راه خدا به ما بده. ♦️از پشت میز با تکبر سرش را بلند کرد یک نگاه مغرورانه و متکبرانه به این فقیر بدبخت کرد و گفت: برو خلایق هرچه لایق بود دادند. تو اگر لایق بودی خدا هم به تو می‌داد. 🔺این فقیر، فقیر باکمالی بود. بعضی‌ها پول‌ندارند ولی معرفت دارند. گفت: حاجی حالا که تو لایقی و خدا به خاطر لیاقتت به تو پول داده شکرانه لیاقتت که مثل من نیستی و دستت خالی نیست و خدا تو را مثل ما نکرده یک کمکی به ما بکن. 📕این حرف دوم را که زد دوباره سرش را بلند کرد و گفت: من مثل تو بشوم؟ خدا اگر بخواهد من را مثل تو بکند شش ماه باید بنشیند و حسابش را بکند. 🔷ای گردن‌کلفت! سه درک مغازه تو را مغرور کرده که خدا شش ماه معطل جمع‌کردن تو است؟ این فقیر بدبخت نیز هیچ نگفت و رفت. حاج محمدحسن ذکری گفت: آقای حدائق! نیم ساعت نشد. یک پیکی در بازار آمد. تلگرافی در دستش بود. دقیقاً سر جای همان فقیر ایستاد. همان‌جایی که نیم ساعت قبل دل شکست. دل شکستی، دل خودت را شکستی. ▪️رو کرد به آقای حاجی گفت: شما آقای فلانی هستی؟ گفت: بله گفت: الآن تلگرافی از بندرعباس رسیده که کشتی جنست در دریا غرق شد. خدا شش ماه بنشیند حسابش را بکند؟ در نیم ساعت تو را جمع می‌کند. آقای ذکری گفت: این باعجله در مغازه را بست و رفت که دیگر به بازار وکیل برنگشت. رفت که رفت. 📌سرمایه تو از این جهان یک کفن است آن‌هم به گمانم ببری یا نبری 📚پایگاه استاد حدائق ━━━━━━⊱♦️⊰━━━━━━ @membariha 👈 داستان منبر 🎲 ━━━━━━⊱♦️⊰━━━━━━