مسافرانِ عشق
درخت گردو...
❕
من به اقام میگفتم اجازه نده بیان اگه اون بیاد خواستگاری من اونم میمیره ...اقام الله اکبری گفت و ادامه داد:بس کن دخترم اینا همش حادثه بود به تو چه مردن مگه تو عزرائیل شدی ؟اونا هم قسمتشون اون بوده ...تو هم الکی به خودت تلقین نکن من و مادرت همیشه زنده نیستیم و باید ازدواج کنی و باباخره بری سر خونه و زندگیت ...بزار بیان اگه پسره خوب بود با توکل به خدا قسمتت بود میری خونه بخت ...خودتو با این خرافات گول نزن ...
ولی ته دلم اشوبی بود و میترسیدم که باز به اتفاقی بیوفته ...مامان ارومم میکرد و با چه خوشحالی برام چادر جدید میبرید و سرشو داشت کوک میزد و من کنار پنجره نشسته بودم و نگاهش میکردم...هر یه کوکی که میزد با خدشحالی شعر میخوند و میگفت :میدوزم دهن مادرشوهر ...دوختم دهن خواهر شوهرا ...دهن جاری و بچه هاش ...من دیگه داشتم از اون حرفهاش خنده ام میگرفتم که صدای شکست چیزی از اشپزخونه هردومون رو از جا کند و هراسان به اشپزخونه رفتیم ...قلبم تند تند میزد و مامان بدتر از من یخ کرده بود ....کفتر پسر همسایه بود و استکان رو انداخته بود و میخواسته از کیسه گندم ...گندم بخوره ...مامان جارو رو برداشت و گفت :اخه خدا لعنتت کنه رضا کفترات هم به ما امون نمیدن ...رضا یا الله گفت و اومد رو دیوار و گفت :خاله شرمنده گربه دنبالش کرده بود ...
اولین بار بود که رضا رو میدیدم ...کفتر رو گرفتم و به طرفش پروندم ...ازم چشم برنمیداشت و داشت نگاهم میکرد که مامان با لنگه دمپایی به طرفش انداخت و گفت :چشم چرونی هم میکنی خیر ندیده برو پشت بومتون .... رضا انگار تازه به خودش اومده بود برگشت پشت بومشون و من و مامان از خنده ریسه میرفتیم ...
برگشتیم و مامان چادر رو تموم کرد و فردا که شد تو حیاط ظرفارو شستم و حیاط رو جارو میزدم که سایه کسی رو از پشت بوم دیدم اول ترسیدم و با دیدن رضا یکم اروم شدم ...بهم لبخند زد و گفت :ننه مو گفتم بیاد خواستگاریت ...اولین باره میبینم تو همسایگی ما همچین دختری هست اگه جواب نه بدی انقدر میام و میرم تا راضی بشی ...به اقاتم بگو اگه تو رو به من نده برت میدارم و میدزدمت و میبرمت ...نخوای بیای هم به زور میبرمت ...همه این کفترا فدای تو بشه ...مامان اومد تو حیاط و گفت :ذلیل شده باز اومدی ...رصا فرار کرد و رو به مامان کفتم :چقدرم مرو اگه اقام بفهمه میکشدش ... برای عصر اماده شدیم و میوه هارو چیدم و چادر به سر کردم و تو اشپزخونه منتظر موندم تا صدام بزنن بازم اون حس اومد سراغم و میترسیدم به درخت گردونگاه کنم ...
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۱۰۴ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گناهان آدم ها رو می دیدم💠
#قسمت_بیست_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عذاب دروغ و رشوه گرفتن💠
#قسمت_بیست_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عاقبت مواد کشیدن و خیانت💠
#قسمت_بیست_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گذشته آدم ها رو می دیدم💠
#قسمت_بیست_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 رسیدم به اتاق سوم و روزنه ای از نور رو دیدم💠
#قسمت_بیست_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ شهید شاهرخ ضرغام (2) . بهمن 57 بود. شب و روز می گفت: فقط
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.🌺 شهید شاهرخ ضرغام (3) 🌺
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایش فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را می بوسم و از خداوند میخواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف میزد داستان حر را بازگو می کرد.خودش را حر نهضت امام می دانست. می گفت: حر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید, من هم باید جز اولین ها باشم!
در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. انقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند! آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملایک همراه شد. شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید. حتی پیکرش پیدا نشد!
می گویند مفقودالاثر, اما نه, او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را. می خواست هیچ چیزی از او نماند. نه اسم, نه شهرت, نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان, بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
❕ من به اقام میگفتم اجازه نده بیان اگه اون بیاد خواستگاری من اونم میمیره ...اقام الله اکبری گفت و اد
❕
صلوات میفرستادم و همش دعا میخوندم ...نیم ساعت گذشت و انگار اقام پسندیده بود که مامان اومد دنبالم که برم و چای ببرم ...چای رو لرزون لرزون میریختم که صدای جیغ و داد و هوار از کوچه به گوش رسید ...نفهمیدیم چطور رفتیم بیرون و رضا غرق خون از رو پشت بوم افتاده بود وسط کوچه و انگار سرشو با سنگ نشونه گرفته بودن...ننه اش رو میشناختم و جز اون کسی رو نداشت..بیچاره پیرزن هوار میزد پسرم بیدار شو پسرم بلند شو...داشتم براش میرفتم خواستگاری چرا اینجا خوابیدی ...مگه نگفتی تا اخر هفته باید برات عروسی بگیرم ...وای ننه باور نمیکردم رضا مرده بود و بین اون شلوغی دیدن خواستگارم که بهم خیره بود و از فرصت استفاده کرده بود بدترین چیز بود و تو دلم گفتم اونم قراره بمیره..چه روز بدی بود و همه ناراحت.چشم های رضا رو بستن تا جنازه داغ بود و یدفعه انگار کسی کفترهاشو پرواز بده همشون پریدن تو اسمون و شاید بیشتر از دهتاشون رو اسمون میمردن و میوفتادن زمین..همه وحشت کرده بودن و من و مامان بهمدیگه خیره بودیم...انگار خواب بود و برگشتیم داخل..همه تو حیاط نشستن و کسی حال حرف زدن نداشت...اقام مهمونامون رو رد کرد رفتن و گفت :خودش بهشون خبر میده انگار اقامم ترسیده بود..در حیاط باز بود و کوچه تبدیل شده بود به ماتم کده هنوز همه جمع بودن و بین اون جمعیت دوباره دیدن اون زن سفید پوش منو به وحشت انداخت که میخندید و به چشمهاش سرمه میکشید...
چه روز بدی بود رضا مرده بود و کوچمون رو سیاه کشیده بودن من هر از گاهی صدای خنده میشنیدم و بدتر به دلم وحشت مینداخت ...اقام همون شبونه من و مامان رو برداشت و رفتیم سراغ اون سید که میگفت ...تو راه تو دلم اشبوبی بود و رسما میترسیدم از همه چیز و اقامم بدتر از من بود و حتی یه کلمه باهامون حرفی نزده بودو فقط به فکر فرو رفته بود ...بالاخره رسیدیم یه خونه خیلی بزرگ بود و دوتا اتاق ته حیاط ...همونجا از همه جا ترسناکتر بود و بیشتر بهمون ترس میداد ...مامان چادرشو محکمتر دورش پیچید و دستمو تو دست گرفت تا از ترس هردوتامون کمتر بشه ...سید از پشت عینکش نگاهم کرد و گفت: چی شده دخترم چرا انقدر ترسیدی؟
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وضعیت آدم ها در اتاق های بالا تر بهتر بود و ...💠
#قسمت_بیست_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اتاق دوم و آدم هایی که بهشون فرصت داده بودن💠
#قسمت_بیست_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وارد اتاق اول شدم که سراسر نور بود و سه نفر که ...💠
#قسمت_بیست_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 طبقات مختلف جهنم💠
#قسمت_بیست_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دادن فرصت دوباره💠
#قسمت_سی
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله .🌺 شهید شاهرخ ضرغام (3) 🌺 شاهرخ از جمله کسانی
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
بسم الله
🌺شهید شاهرخ ضرغام (4) 🌺
ولادت
خانم مینا عبداللهی( مادر شهید)
خورشید اولین روز زمستان سال 28 شمسی طلوع کرده. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را شاهرخ نامیدند. مینا خانم مادر مومن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش.
دومین فرزندشان به دنیا آمده.
صدرالدین شاغل در فعالیت های ساختمانی و پیمانکاری است. همیشه هم میگوید: اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم, مقدمات هدایت آنها را مهیا کرده ایم.
او خوب می دانست که پیامبر (ص) می فرماید: عبادت ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن روزی حلال است.
روز بعد از بیمارستان دروازه شمیران تهران مرخص می شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی, خیابان نبرد فعلی می روند.
این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر, جثه ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی کرد که این بچه, فرزند این مادر باشد.
چهل روزش بود که گردنش را بالا می گرفت. روز به روز درشت تر می شد و قوی تر.
سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام, مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. می گفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمی توانی آن را داخل بیاوری!!😐😂
ادامه دارد...