•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✅برای شما که فرقی نمیکرد. درست مثل همان موقعی که «صالحبنسعید» پیش شما آمده بود و داشت به دربار عبّاسی لعنت میفرستاد: «فدایت شوم یا #علی_بن_محمد ! در همهی کارهایشان میخواهند نور شما را خاموش کنند و مقام شما را پایین بیاورند. بخاطر همین است که از بین تمام نقاط شهر، شما را در این محلّهی گدایان منزل دادهاند.» شما هم با دستتان به او اشاره کردید که: «حالا نگاه کن» و صالح، حور و قصور و نعماتی را دید که چشمانش را خیره کردند. و شما گفتید: «ما هر جا که باشیم، همهی اینها برای ما مهیّاست؛ ما در سرای گدایان نیستیم.»
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
✅برای شما که فرقی نمیکرد: آن گنبد طلایی بزرگ بماند و از خاک مضجع شما نور بگیرد یا اینکه تمام حرم را با خاک یکسان کنند. نعمتها و محبّتهای خدا به شما که به بودن یا نبودنِ گنبد و گلدسته وابسته نیست...
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
✅ اما برای ما خیلی فرق میکرد. وقتی دیدیم که حریم شما را شکستهاند، مثل یک بچه گریه کردیم؛ بچهای که به بزرگترش اهانت میکنند و کاری جز اشک ریختن بلد نیست. جسارت ناصبیها کلّ حرم را نه روی زمین، که روی سر ما خراب کرده بود و تازه یادمان انداخته بود که چقدر در دفاع از شما ضعیفیم و بیدارشدنمان چه هزینههای سنگینی دارد.
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
✅ اما خب! شما به بیآبروییِ ما راضی نشدید و نگذاشتید که مومنین از یک سوراخ دو بار گزیده شوند. دستی به سرمان کشیدید تا از بچگی دربیاییم و دعوای عرب و عجم را فراموش کنیم و بخاطر شما دور هم جمع شویم. این طور شد که «حاج قاسم»های ایرانی و عراقی مفتخر به دفاع از حرم شما شدند و وقتی بنیعبّاسِ این دوران، دوباره خواستند حرم شما را به سرای گدایان شبیه کنند، به اندازهی پولخُردهای جیب یک گدا هم، چیزی دستشان را نگرفت... یعنی عملیاتی به اسم «تطهیر عاصمه بنی العباس من الرافضه الانجاس» را شروع کردند تا به خیال خودشان پایتخت بنی عباس را از وجود رافضیهای نجس پاک کنند، اما دست قدرت خدا از آستین #جمهوری_اسلامی بیرون آمد و آنها را در نجاسات خودشان غوطهور کرد.
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
✅با این همه هنوز باید بزرگتر شویم، چون #حرم فقط #سامرّا نیست. حرم، تمامی حریمهای سیاسی و فرهنگی و اقتصادیِ شیعه است که هر روز در خطر حملهی کفر و نفاق است...
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
✅ پی نوشت: چند سال پیش وقتی داشتم این متن بالایی را مینوشتم، «ابومهدی» را نمیشناختم ولی میدانستم که کار «حاج قاسم» در عراق پیش نمیرود مگر این که عراقیهایی شبیه به او دورهاش کرده باشند. بخاطر همین نوشتم «حاج قاسمهای ایرانی و عراقی»... حالا این نوشته ناقابل را دوباره به اشتراک میگذارم با یاد #ابومهدی بزرگ، به این امید که ما را دعا کند و پیش حضرت #هادی شفیعمان شود که مثل خودش شویم. مثل خودش طوری به کار بیاییم و پنجه بر حلقوم دشمن بگذاریم که حضرت رهبری بگوید: «من هر شب شما را به اسم دعا میکنم؛ ابومهدی!»، طوری که خونمان به دست شقیترینها به زمین بریزد... از قدیم گفتهاند: آرزو بر جوانان عیب نیست...
_ راستی... کیف تکون یا اخا العرب؟
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
🔹حدیثِ ابتدای متن، ـ که شیخ کلینی آن را در کافی شریف، باب مولد ابیالحسن علیبنمحمد علیهماالسلام نقل کرده ـ همینطور قاطعانه و پولادین تمام میشود: *لَسنا فی خان الصعالیک*
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم
#امام_هادی
@msnote
"┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄"
احداً احداً فرداً
در اهواز، با یک «ثنوی مذهب» مناظره کرده بود تا مقابل چشمان همه، مُهر حقارت و شکست را بر پیشانی حریف بکوبد و اعتقاد به دو خدا را باطل کند. اما بعد از آن جدلها خودش هم، فکری شده بود و خورهای به جانش افتاده بود. انگار روزنهای در قلبش باز شده بود که استدلالهای خصم در آن تاخت و تاز میکرد.
با همین احوالات از اهواز به #سامرا رسیده بود. داشت با خودش بحث میکرد و صغری و کبریها را دوباره کنار هم میچید و رد و اثباتشان میکرد که دید در وسط شهر است.
و دید که #ابامحمّد سوار بر اسب و جلودار یک گروه، دارد از دربار خلیفه باز میگردد.
چیزی نگذشت که #حسن_بن_علی_عسکری نگاهی بر او انداخت و با انگشت سبابهاش به او اشاره کرد و گفت:
- احداً احداً فرداً
و مرد از هوش رفت ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
پینوشت: مرا بخوان که بمانم
مرا که در نوسانم
میان شک و یقین
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
پینوشت:
برای اظهار خضوع به مولایم امام #عسگری در شب شهادتش
و با عرض ارادت به مرحوم #کلینی که با نقل این معجزه در #کافی شریف
ما بیچارهها را امیدوار کرد
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅ما که سیر نشدیم آقا🔅
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 اذان ظهر بود که رسیدیم. جمعیت اینقدر زیاد بود که بخش امانات جا نداشت برای تحویلگرفتن کولهپشتیها. تا از صفهای تفتیش عبور کنیم و وضو بگیریم، نیمساعت از وقتمان رفته بود و فقط یکساعتونیم برای زیارت فرصت داشتیم تا بدقولی نشود. آن یکساعتونیم را هم باید با بابا نصف میکردم؛ 45 دقیقه من بروم زیارت و او پیش کولهها بماند و 45 دقیقه او برود زیارت و من کنار کولهها باشم.
توی دلم نق میزدم که: «زیارت امامرضا هم که سالی دو سه بار نصیبمون میشه، بار اولش دو سه ساعت توی حرم میشینم. اما اینجا که بار اوله دارم میام و به جای یک امام، محضر دو تا معصوم و دو تا مخدّره هست، همهش چهل و پنج دقیقه؟!»
ـ صادق جان! تو تا حالا نیومدی ولی من دو بار اومدم. یه ساعت و ده دقیقه برای تو و بیست دقیقه برای من...
صدای بابا بود که انگار از دلم خبر داشت و مثل همیشه قلب رئوفش برایم به درد آمده بود و داشت فداکاری میکرد. لبخند زدم و پر از تحسین و تشکر نگاهش کردم. #سامرّا جایی نبود که بخواهم تعارف کنم و در مقابل این لطف بزرگ بابا، امّا و اگر بیاورم .....
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹... یک ساعت و پنج دقیقه از آن وقت عزیز گذشت. صف بلندی که برای ورود به #سرداب تشکیل شده بود، میگفت که باید از دیدن سرداب و خواندن زیارتهایش دل بکنم. بلند شدم و همینطور که رو به ضریح، عقب عقب میآمدم، با غصه گفتم: استودعکما الله و استرعیکما و اقرء علیکما السلام... ضریح داشت از دیدم خارج میشد. لبم را روی آن درگاه چوبیِ پر از خش و خراش گذاشتم تا ببوسمش که گوشهی نگاهم را یک عاقلهمرد پر کرد.
هنوز رویش به طرف ضریح بود و شانههایش تکان میخورد و با لهجهی قشنگ مشهدی میگفت:
ـ ما که سیر نشدیم آقا ...
عاقلهمرد حرف دلم را زده بود و داشت به جای من هم گریه میکرد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹پینوشت: نیّتها و کارهای ما پر است از خلل و زلل؛ با این حال، عادت شما احسان است و به همین خاطر، آن نذر خودمانی را قبول کردید. یعنی ممنونم که این دو تا متن نالایق را که برای پدرتان نوشته بودم، پذیرفتید و بالاخره مرا هم به حرمتان راه دادید.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#امام_حسن_عسکری
#ميلاد_امام_حسن_عسكري
#سامرا
#سامرّاء
@msnote