eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
66 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ شهیدابراهیم_هادی 🔸قسمت هفتاد وچهارم 🔸 #سلام_بر_ابراهیم 👉 @mtnsr2
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت هفتاد وچهارم 🔸 وقتی تصمیم گرفتیم کاری برای آقا انجام دهیم تمام تلاش خودمان را انجام دادیم تا با کمک خدا بهترین کار انجام گیرد . هرچند میدانیم این مجموعه قطره ای💧 از دریای🌊 کمالات وبزرگواری های آقا نیز ترسیم نکرده اما در ابتدا از خدا تشکر کردم 🙏چون مرا با بنده پاک وخالص خودش آشنا نمود . همچنین خدا را شکر کردم که برای این کار انتخابم نمود. من در این مدت در زندگی خودم حس کردم☺️ . نزدیک به دو سال شصت مصاحبه وچندین سفر کاری وچندین بار تنظیم متن و....انجام شد . دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم . حاج حسین را دیدم. پرسیدم :چه نامی برای این کتاب پیشنهاد میکنید؟ ایشان گفتند: 🌷اذان ، چون بسیاری از بچه های جنگ را به اذان هایش میشناختند ، به آن اذان های عجیبش یکی دیگر از بچه ها جمله شهید ابراهیم حسامی راگفت : 🌷عارف پهلوان اما در ذهن خودم نام مجموعه را اذان انتخاب کردم شب بود که به این موضوعات فکر میکردم . قرآنی کنار میز بود توجهم به آن جلب شد قرآن را برداشتم. در دلم گفتم خدایا این کار برای بنده صالح وگمنام تو بوده میخواهم نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم! بعد به خدای خودم گفتم تا اینجای کار همه اش لطف شما بوده من نه را دیده بودم نه سن وسالم می خورد که به جبهه بروم اما همه گونه محبت خود را شامل حال ما کردی تا این مجموعه تهیه شد خدایا من نه استخاره بلد هستم نه میتوانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم بعد بسم الله گفتم . سوره حمد را خواندم وقرآن را باز کردم آن را روی میز گذاشتم 📖. صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم😳 با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام😨 پرید! سرم داغ شده بود بی اختیار اشک😢 در چشمانم حلقه زد . در بالای صفحه آیات ۱۰۹ به بعد سوره جلوه گری می کرد که میفرماید: 🌷سلام بر ابراهیم 👈اینگونه نیکو کاران را جزا میدهیم به درستی که او از بندگان مومن ما بود 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 ادامه قسمت پنجاه ودوم 🔶 بعد از آن سفر به جامعه الزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانم های طلبه خارجی از بگویم . سیصد نفر از طلبه های کشورهای مختلف حضور داشتند. وقتی جلسه تمام شد ، خانمهایی از کشور های ، ، ، ، ، ،و.....به سراغ من آمدند و هریک در حالی که کتاب در دست داشتند ، سوالاتی می پرسیدند. من هم تک تک سولات را جواب می دادم. آن ها نیز مثل مردم ایران ، را الگوی مناسبی برای نسل امروز می دانستند . بعد همگی گفتند :ما پیام وشهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد..... اما در این سالهای اخیر ،یکی از اعضای خانواده شهید، صفحه ای را به نام در فضای مجازی راه اندازی کرد وتصاویر و مطالب او را به اشتراک میگذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد وباعث برخی ارتباط ها شد . یکی از این مطالب عجیب تر از بقیه بود که در ادامه می خوانیم: خانم جوانی با ما ادتباط گرفت وگفت :باید ماجرایی را برای شما نقل کنم ، نگاه من را به دنیا وآخرت تغییر داد و..... تماسهای اینگونه زیاد بود . فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر آشنا شده وتغییری در روند زندگیش ایجاد شده و..... اما تغییرات این خانم شگفت تر از تصور ما بود. این خانم جوان گفت:من یک دختر مسیحی از اقلیت مذهبی ساکن تهران هستم . به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هر روز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم . دو سه سال قبل ،در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت کشور برویم نمیدانستم کجا برویم . شمال ،جنوب ،شرق،غرب ویا.... دوستانم گفتند: برویم خوزستان. هم ساحل دریا دارد وهم هوا مناسب است و.... از تهران با ماشین شخصی راهی خوزستان شدیم . تفریحی رفتیم ویکی دو روز بعد به مقصد رسیدیم . توی راه خیلی خوش گذشت . شب بود وارد شهر شدیم هیچ هتل ویا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم . همه جا پر بود . خسته بودیم ونمی دانستیم چه کنیم یکی از همراهان ما گفت :فقط یک راه وجود داره برویم محل اسکان راهیان نور😳. همگی 😁خندیدیم . تیپ وقیافه ما فقط همان جا را میخواست! اما پس از چندین بار دور زدن در شهر تصمیم گرفتیم که کمی روسری هامان را جلو بیاوریم و تیپ ظاهری را تغییر دهیم و برویم سراغ محل راهیان نور کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما را پذیرفت . یک اتاق به ما دادند وارد شدیم ، دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره می کرد و حرف های زشتی می زد و..... تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد . من هم به شوخی به دوستانم گفتم :این هم برای من! صبح که می خواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم بر خلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود . فقط زیر عکس این جمله بود : دوست دارم گمنام بمانم سفر خوبی بود . روزهای بعد در هتل و ....چند روز بعد به تهران برگشتیم . مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم . دنبال کتاب مورد نظر می گشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست ؟ خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم . یاد شوخی های آن شب افتادم. این همان جوانی بود که می خواست گمنام بماند . این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش ونام کتابش بود . علاقه ای به اینگونه شخصیت ها نداشتم اما از سر کنجکاوی مشغول مطالعه شدم .همینطور شروع به خواندن کردم . به اواسط کتاب که رسیدم ، دیگر با عشق می خواندم اواخر کتاب دیگر نمی خواستم داستان او تمام شود وقتی کتاب به پایان رسید ، انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود . در سکوت وتنهایی فقط فکر کردم. تمام فکر وذهن من را پر کرده بود . عجب شخصیتی دارد این شهید !؟ من آن شب به شوخی می خواستم را برای خودم انتخاب کنم، اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود ! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقه مند شوم شخصیت او بسیار بر من اثر گذاشت . مدتی بعد به مطالعات در زمینه ادیان روی آوردم. در مورد اسلام و اهلبیت علیه السلام تحقیق کردم تا اینکه ، اسلام شد من مسلمان شدم . که مرا با خدا و اسلام و اهلبیت "علیه السلام" آشنا کرد 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ قسمت پنجاه وچهارم 🔶 ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد . که بار دار بودم ماه های آخر بار داری حال وشرایط من بد شد . ماه هشتم بار داری بودم که دکتر گفت :بچه در شکم شما مرده ! شوکه شدم . خیلی گریه کردم😭 سراغ چند پزشک و.... گفتند :یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم وبچه را در آوریم . آن شب متوسل به امام رضا علیه السلام شدم گفتم :فرزندم را از شما میخواهم اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می گذارم . عمل جراحی انجام شد . نا باورانه فرزندم سالم دنیا آمد ولی وزن او نهصد گرم بود😳 ! با نذر ونیاز این بچه بزرگ شد ،اما با مشکلات. دیر باز کرد سه سالگی راه افتاد . پسرم مراحل رشد را طی کرد اما ضعف جسمی همواره با او بود تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن همسرم مخالفت کرد وگفت :فرزند ما مشکل داره ونمیتونه ابن مسیر طولانی رو بره سال تحصیلی شروع شد ورضای ما خانه نشین شد خیلی برایش ناراحت بودم خودش هم خیلی اذیت می شد . نمی دانستم چه کنم. آن ایام به کلاسهای جامعه القرآن کهنوج می رفتم . مسئول آنجا یک روز برای ما از شهدا صحبت کرد وکتاب یک شهید را به ما داد وگفت :حتما این کتاب را بخوانید . برای دهه فجر مسابقه کتابخوانی داریم . نام کتاب بود ‌. آن شب کتاب را شروع کردم وبا خاطرات این شهید گریه کردم . آخر شب بود که کتاب را بستم و زیر بالشت گذاشتم همینطور با این شهید درد دل کردم تا خوابم برد .... به محض اینکه خوابم برد احساس کردم که درب اتاق باز شد شهید وارد شد در حالی که یک کاسه در دست داشت . من با تعجب نگاه کردم . شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت . داخل کاسه چند برگه بود مثل حالت قرعه کشی یکی از این برگع ها را برداشتم روی آن نوشته شده بود : دخیلش کن باتعجب گفتم :دخیلش کنم به چی به کجا ؟ گفت: به همان کسی که فرزند شما را از نهصد گرمی شما را به اینجا رساند . به امام رضا علیه السلام از خواب پریدم .با خودم گفتم :چطور پسرم را دخیل کنم چطور رضا را به مشهد ببرم . اما با خودم گفتم خدا وسیله ساز است فردا صبح به جامعه القرآن آمدم خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم . روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات ،چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می برند . ما هم اسم نوشتیم . چند روز بعد به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد . هفته بعد نا باورانه در حرم امام رضا علیه السلام بودم با پسرم که مشکل حرکتی داشت رو به حرم آقا گفتم :من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید هستم هر طور صلاح میدانید و.... به لطف خدا وعنایت امام رضا علیه السلام بعد از سفر مشهد روز به روز حال پسرم بهتر شد او به دبیرستان رفت ودرسش را ادامه داد واکنون در کارهایش موفق است 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت پنجاه وهفتم 🔶 چند ماه گذشت و اتفاقی در زندگی من پیش آمد . تصمیم نهایی را گرفتم ورسیدم به خدا !من محجبه واهل نماز شدم . اولین باری که چادر سر کردم،رفتم بهشت زهرا علیه السلام. گفتم می رم به شهید هادی قول بدم که حجابم رو رعایت کنم ، همون طوری که او دوست داره و می پسنده. خدا رو شاهد می گیرم وقتی رسیدم قطعه ۲۶دقیقا جایی که قبلا ماشین رو پارک کرده بودیم ایستادیم . تصویر بزرگ شهید هادی ،در بالای مزار یادبودش در مقابل من بود! خدا می دونه چه حالی داشتم من دفعه قبل وجب به وجب اون قسمت رو گشته بودم وسردار دلم رو پیدا نکردم اما حالا.... فکر می کنم شهید هادی دوست نداشت من رو با اون وضع ببینه. واین شروع انقلاب در من بود . از اون به بعد شهید هادی عزیزم ،خیلی به من لطف داشت ،خیلی کمکم کرد ومن رو شرمنده خودش کرد.....من همه جا نام ویاد او را فریاد می زنم . افتخار می کنم شهید ، باعث خدایی شدن من شد .... من مدتی به طور اتفاقی دعوت شدم!به جایی که از آنجا به سوی آسمان معبری زده شده بود وپاک ترین جوانان آسمانی شدند . . انشاءالله سردار دلها آقا دست همه مون رو بگیره 🍃حجاب برای من تعریف نشده بود .به باطن افراد اعتقاد داشتم وبه ظاهر اهمیتی نمی دادم. در فامیل ما هم کسی حجاب نداشت . اما ته مایه مذهبی داشتیم بعضی وقت ها هیئت می رفتیم و....البته آنجا هم بد حجاب بودم هجده سال اینگونه گذشت . دنبال تفریح و ورزش بودم . اما نماز را دست وپا شکسته می خواندم. من دنبال جلب توجه بودم . دنبال این بودم که بهترین باشم و توجه همه به سمت من باشد ! فکر می کردم که اگر نگاه دیگران به دنبال من باشد خیلی برترم! تنها یک دوست چادری داستم. یکبار در خصوص شهدا با او صحبت کردم. حرفهای او برایم جالب بود . دوست من یک کتاب برای من آورد . کتابی از خاطرات یک شهید . من کتاب ورمان زیاد خونده بودم ، اما کتاب در مورد شهدا اصلا..... کتاب را خواندم. نامش بود . شخصیت او برایم جذاب بود . دوست نداشتم کتاب تمام شود . احساس می کردم که این شهید زنده است وکتاب او بی دلیل به دست من نرسیده. یکی از خاطرات او بسیار در من تاثیر گذاشت ، عدم توجه او به نگاه دیگران بود . او وقتی فهمید که چند دختر به دنبالش بودند ،حتی مدل لباسش را عوض کرد تا دیگر جلب توجه نکند اما من! من بارها وبار ها تصاویر مختلف خودم را در فضای مجازی پخش کردم، حتی خوشحال بودم تعداد زیادی از پسران ودختران ،در ذیل تصاویر من جملاتی آنچنانی نوشته بودند! مدت ها اینگونه گذشت ذهن من درگیر شهید شده بود دوست صمیمی من بارها به من می گفت که در مورد نماز وخدا وحجاب فکر کن . بعد تصمیم صحیح بگیر . ذهن من شدیدا درگیر بود . اگر بخواهم به سراغ حجاب بروم،جواب فامیل و دوستانم را چه بدهم ؟! به این نتیجه رسیدم که من همه گونه حالتی را تجربه کرده ام . همه گونه رفیقی داشتم وهیچ خیری ندیدم 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂