eitaa logo
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
5.3هزار دنبال‌کننده
633 عکس
207 ویدیو
5 فایل
❤∞|بسم الله الرحمن الرحیم|∞❤ رمان:ساقدوش اجاره ای #نویسنده_مریم‌طاهری ممنون که هستین🥰 🔴هرگونه کپی برداری از رمان حرام می‌باشد و پیگرد قانونی و الهی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part529 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 پست در اتاق عمل اگه بگم موهام سفید
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 طولی نکشید که به سرعت ازم خون گرفتن و بعد تست مورد نیاز دوباره ازم خون گرفتن... حالم خیلی بد بود دوتا از اعضای بدنش و از دست داده بود خیلی میترسیدم که بلایی سرش بیاد... از خدا دوباره خواستمش، اونو ببخشه بهم... بعد تموم شدن... خواستم بلند بشم که سرم گیج شد و دوباره روی صندلی دراز کشیدم... پرستار با سرعت برام آبمیوه آورد و خوردم و اما هیچ تغییر نکردم سرگیجه وحشت ناکی داشتم ... روی صندلی مورد نظر پرستار دراز کشیدم که با تضطمات دسته صندلی پامو بالا تر فرستاد و سرم شیب به سمت پایین شد و بهم تذکر داد چند دقیقه رو همینطوری بمونم و تکون نخورم... حالم آنقدری بد بود که حرفش و گوش دادم و تو همون حالت موندم... تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که صندلی رو به حالت اولیه برگردوند و آروم آروم بلند شدم... هنوز سرگیجه داشتم ولی کم بود... دست به دیوار گرفتم و هر جور بود خودم و به پشت اتاق عمل رسوندم... هیچ خبری نبود... حالا از نگرانی زیادم به سرگیجه حالت تهوع هم اضافه شده بود... به اجبار روی صندلی رو به روی اتاق عمل نشستم... جز اینکه براش دعا میکردم کاری دیگه از دستم برنمیومد... همون لحظه پرستاری از اتاق عمل بیرون اومد و پلاستیک بزرگی که دستش بود و بهم داد... سوالی نگاهش کردم که گفت... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part530 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 طولی نکشید که به سرعت ازم خون گرفت
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 _وسایل شخصی همسرتون... شما تحویل میگیرید یا بدم امانات بیمارستان... یهو تپش قلبم شروع شد.... نفس کشیدن برام سخت شد انگار ساعت ها دویده بودم... شنیده بودم عاشقا درد میکشن ولی نه در این حد... حالا جز شنیدن تجربه اش کرده بودم... قلب درد و با سلول سلول قلبم حس کرده بودم... با پستهایی که یخ زده بود پلاستیک رو ازش گرفتم... حتی لباس آغشته به خونشم بود... نه واقعا طاقت دیدن و تجربه دوباره اون لحظاتی که فهمیدم چه بلایی سرش اومده رو دیگه ندارم.... پلاستیک رو کنارم گذاشتم تا سر فرصت ببرم داخل ماشین بزارم... یک ساعت دیگم گذشته بود و خبری نبود... احساس میکردم فشارم افتاده... اصلا حالم خوب نبود... از روی صندلی بلند شدم تا یکم توی سالن قدم بزنم که همون لحظه در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد... با شتاب به سمتش رفتم و اب گلوم و با درد قورت دادم و لب زدم: _حال...همسرم...چطوره؟ دکتر به چشمام نگاه کرد... نمی‌دونم چی تو صورتم دید که نگران شد... -یکی از کلیه ها و طحال و از دست دادن و آسیب جدی به روده بزرگ وارد شده بود و مجبور شدیم مقداری از روده بزرگ رو هم خارج کنیم... اما...بیمار واقعا بطور عجیبی با اون خونریزی طاقت آورد و الان میتونم بگم خطر رفع شد اما نتیجه عمل تا دو روز دیگه معلوم میشه که موفقیت آمیز بوده یا نه و یا بازم به عمل نیاز داره یا نه... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part531 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 _وسایل شخصی همسرتون... شما تحویل
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 بعد رفتن دکتر نماز شکر به جا آوردم و خدا رو شکر کردم بابت اینکه بازم آیه رو بهم بخشید... به سمت نماز خونه بیمارستان به راه افتادم تا دو رکت نماز شکر بجا بیارم... بعد تمام شدن نمازم کمی دراز کشیدم و به اتفاقات اخیر فکر میکردم که اصلا متوجه نشدم کی چشمام گرم خواب شده بود... با صدای کسی از جا پریدم _اقا...آقا... حالتون خوبه ؟؟ با تعجب به پسر جونی که داشت صدام میزد نگاه کردم.... مگه من چم بود که حالم و میپرسید؟؟ سوالی نگاهش کردم و بلند شدم تکیه دادم به دیوار پشت سرم... _اخه تو خواب داشتید حرف می‌زدید... خیس عرق شده بودید فکر کردم تب دارید دارین هزیون میگید ببخشید که مزاحم شدم... برام خیلی عجیب بود اصلا خودم یادم نمیومد که خواب دیده باشم... تازه متوجه اتفاقات اخیر شده بودم و سریع خودم و جمع و جور کردم و به سمت و پستار بخش رفتم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part532 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 بعد رفتن دکتر نماز شکر به جا آوردم
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 ببخشید خانومم از اتاق عمل که بیرون اومده؟؟ _بله چند دقیقه پیش بردنشون مراقب های ویژه یه شب اونجا هستن بعد اگر مشکلی نبود انتقال میدن بخش... _میتونم ببینمش؟ -متاسفانه نه...ولی اگر اصرار دارید میتونید با دکترشون هماهنگ کنید شاید اجازه بدن... _ممنونم لطفا کردید...اتاق دکتر کجاست؟ -طبقه بالا دکتر مسعود بروجردی... بازم تشکر کردم و با عجله رفتم پیش دکتر... عذاب وجدان گرفته بودم که چرا خوابم برده بود... درسته چند روزی نخوابیده بودم ولی بازم باید تحمل میکردم... آسانسور شلوغ بود بخاطر همین از پله ها بالا رفتم و به اتاق مورد نظر که رسیدم در زدم با بفرمایید که گفت وارد شدم... _سلام خسته نباشید... خانومی که عمل کردید و خون از دست داده بود خانوم من هستن... -بله بله بجا آوردم بفرمایید بشینید روی صندلی نشستم و با مکث کوتاهی گفتم: _حالشون چطوره؟خطر رفع شده؟ -هنوز زوده نظر قطعی بدم ولی... اون چند لحظه مکث دکتر اندازه سالها برام گذاشت تا که گفت: همینطور که قبلا گفتم خانومتون به طرز عجیبی با اون شدت خونریزی طاقت آورد اونم یه عمل سخت و طولانی... پس امیدتون بخدا...امشب و خوب بگذرونه فردا بهوششون میاریم‌... الان با دارو بیهوش هستن نباید هوشیاری داشته باشن... نفس عمیقی کشیدم و از ته قلبم خدا رو دوباره صدا زدم.... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part532 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 ببخشید خانومم از اتاق عمل که بیرون
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 تا صبح خوب فکر کردم چیکار کرده بودم که به اینجا رسیده بودم. کجا رو اشتباه کرده بودم که با اینجای زندگیم این چیز ها رو تجربه میکردم. پشت در اتاق مراقب های ویژه رژه می رفتمو مدام نگاه بهش مینداختم.. چقدر رنگش پریده بود... آخ آیه من... چقدر تنها و بی کس بودی که حتی بعد اینکه خانوادت فهمیده بودن اینجا تنهایی بازم نیومده بودن ملاقاتت... *10روز بعد* ده روز از اون اتفاق می‌گذشت و الان آیه خدارو شکر حالش خوب شده بود فقط نمیتونست زیاد حرکت کنه چون عمل سختی رو گذرونده بود. وقتی ترخیصش کردم به اتاقش برگشتم و بغلش کردم تا بزارمش روی ویلچر... آخخخخ عطر تنش داشت دیوونه ام میکرد... دستشو دور گردنم حلقه کرده بود و سرشو زیر گلوم قایم کرده بود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 آنقدر ریزه میزه بود که دلم میخواست تو آغوشم فشارش بدم تا با من یکی بشه ولی اصلا دلم نمیومد... همینطور که تو عطر تنش گم شده بودم که آیه نجوا گونه گفت: _میشه همیشه همینطوری بغلت بمونم؟ دلم برای بچگونه حرف زدنش قیلی ویلی رفت... _معلومه که میشه... ولی بزار خانوم خانوما رو ببرم خونه می‌دونم چیکار کنم باهاش... خنده ریزی کرد و ازم فاصله گرفت... تمام وسایلش و جمع کردم و خلاصه پرونده شو که گرفته بودم گذاشتم داخل کیفم و وسایل شخصی آیه رو هم برداشتم و ویلچر و به حرکت انداختم... از بیمارستان که بیرون زدیم به سمت ماشین رفتم و دوباره بغلش کردم و داخل ماشین گذاشتم... این دفعه موقعی که رو صندلی میزاشتمش بوسه ای ریزی روی گونش کاشتم... ویلچر و تحویل دادم به بیمارستان و برگشتم سوار ماشین شدم و آهنگ ملایمی که درحال پخش بود رو کم کردم و دست آیه رو گرفتم رو دنده گذاشتم و دستم خودمم روش و به سمت خونه حرکت کردم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️_ روایتی زیبا از آقا امیرالمومنین علیه السلام در مورد ارواحنافداه استاد یزدانی أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💠💌💠💌💠💌💠💌💠💌💠
12.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدم قدم داره دلم میزنه فریاد🕊 با چشم گریون جلوی پنجره فولاد🕊 خدا میدونه از خودم هیچی ندارم🕊 هرچی که دارمو امام رضا بهم داد🕊 💚 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجرب ترین نوع حاجت روایی از امام رضا وقتی دل گرفته ای ، صبر کن! متوسل شو به امام رضا از ته دلت از عمق وجودت😔❤️ یه مقداریو بردار و نیت کن بده بهش حاجتتو که داد برای کبوترهاش برای کسی که نیازمنده به عشق امام رضا اهدا كن باور كن حتی کمتر از ۱ ماه بهت حاجتتو میده فقط ازش بخواه و از خدای ما بخاد باورش کن و رها کن❤️ ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─ 🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧 :@Raaz_zendegi
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part533 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 آنقدر ریزه میزه بود که دلم میخواست
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 وقتی به پارکینگ ساختمون رسیدم،متوجه نگاه سنگین کسی شدم رد نگاه و نامحسوس گرفتم که دیدم پویا همون دوست قدیمی آیه پشت ساختمون قاییم شده و داره مارو میپاد... تعجب کردم... یعنی چی؟... من بعد فروختن خونمون رفتم اون ویلا رو گرفتم تا با آیه خوش بگذرونیم و همه چیو فراموش کنیم از اول باهم شروع کنیم... اما بعد اون اتفاق دلم راضی نشد ببرمش اونجا دوباره یه خونه خریدم تا بعدن باهم دیگه بریم یه جای بهتری رو بخریم... اما کسی جز خودم خبر نداشت... این ولگرد اینجا چی میخواست... ماشین و بردم تو پارکینگ و رو به آیه گفتم: _چند دقیقه اینجا بمون با نگهبان ساختمون کار دارم میام باشه؟ -باشه... چشمکی بهش زدم و از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت و مردک... وقتی متوجه حضور من شد خواست فرار کنه با دو قدم بلند چسبیدم بهش و یقه شو گرفتم و از بین دندون های کلیک شدم غریدم... _اینجا چه غلطی میکنی بی همه چیز... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part534 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 وقتی به پارکینگ ساختمون رسیدم،متوج
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 اول حالت گنگ و گیج بهم زل زد و بعد پوزخندی تحویلم داد که طاقت نیاوردم و مشت محکمی تو دهنش کوبیدم... دوباره پوزخند زد و گفت: -میبینم که آیه خانوم خوب کارشو انجام داده... حاجی که تا حالا آزارش به یه مورچه نرسیده الان بزن بهادر شده... نکنه واقعا عاشق آیه ای ؟ که اگه اینجوریه فکر نمیکنی جای بچته؟ خواستم دوباره بکوبم تو دهنش که پشیمون شدم و یقه اش و رها کردم و پرتش کردم اون طرف که باعث شد محکم بخوره به دیوار... _مرتیکه سگ هرکی هستی دیگه نبینمت اینجا و دور و بر آیه و زندگی من... برو همون سگ دونی که رئیست اونجاست... -چیه هوا برت داشته؟ _همون آیه خانومت اگه زنده است بخاطر منه وگرنه الان ۱۰روز بود کفن کردن بودیش... هه درد داره عشق تو با دستای خودت کفن کنی نه؟... دوباره رفتم سمتش تو یک ثانتیش وایستادم و گفتم: _تا جایی من می‌دونم خیرت به کسی نمی‌رسه اگه تو این یه مورد هم کمک کردی آیه بره بیمارستان بدون خودت مثل سگ ترسیدی که بیوفتی هولوف دونی... چون یادت نشده که با آیه چه رفتارهایی داشتی دیگه؟... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part534 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 اول حالت گنگ و گیج بهم زل زد و بعد
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 _هوااا برت نداره حاجی جون... اگه اینجام فقط خواستم ببینم آیه سالمه و حالش خوبه همین... اگه رفیقمو فروختم و آیه رو نجات دادم فقط فقط بخاطر آیه و نون و نمکی که باهم خوردیم بود. من از هیچی نمی‌ترسم... بعدم دستمو که رو یقه اش بود باز کرد و ازم فاصله گرفت و رفت... چشامو محکم روی هم فشار دادم و چنتا نفس عمیق کشیدم و لباسامو مرتب کردم و دوباره برگشتم تو پارکینگ و با نگهبانی صحبت کردم و آیه رو معرفی کردم و ازش خواستم هرکس خواست بیاد اینجا قبلش باهام هماهنگ کنه... دسته تراولی که تو جیب کتم بود و دادم بهش و بغلش کردم و رو سر شونه اش و بوسیدم و گفتم:عمو جان اینم ناقابله برای خانوادت خرید کن... اول قبول نکرد ولی با اصرار من گرفت... رفتم سمت ماشین و در سمت آیه رو باز کردم... اولین چیزی که دیدم قیافه فضولش بود که کنجکاو بهم نگاه میکرد ببینه چرا دیر کردم... زدم زیر خنده و خم شدم روش و کمربندش که هنوز بسته بود رو باز کردم و توی بغلم گرفتمش و از ماشین بیرون اوردمش... که یهو مشت محکمی به قفسه سینه ام خورد... _چرا میخندی؟؟؟هااااا!!! دوباره نیش شل شدمو نشونش دادم و گفتم _هیچی عزیزم دلم برای این کارات تنگ شده بود دلم ضعف رفت برات... یهو صورتش قرمز شد... در ماشین و با پا بستم و به سمت آسانسور حرکت کردم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱