May 11
May 11
🖋اينك اى نسلهاى آينده!
اى نغمه گران استقلال!
اى پيام رسانان خون هزاران شهيد!
پاس بداريد، اين خونها را، قدر بدانيد اين زحمتها را، كه پاس داشتن خون شهدا، نگداشتن حدود الهى است.
✍️ بخشی از وصیت نامه #شهید_عباس_رضائی قبل از عملیات بدر
#وصیتنامه
#والفجر۸
#بهمن
https://eitaa.com/nameghalam
🖋بچه ها حوصله اشان سر رفته بود.
عملیات امروز و فردا می شد و همین باعث شده بود،حس سرخوردگی به بچه ها دست بدهد.
فرماندهان از بس سوال پیچ شده بودند، سعی می کردند کمتر بین بچه ها ظاهر بشوند.
تا اینکه همین درد و سرها، مسئولین تیپ را وادار کرد تا به هر طریقی شده بچه های بسیجی که به عشق عملیات آمده اند و الان هفته هاست فقط آموزش های تکراری را تحمل میکنند. را به گونه ای سرگرم کنند.
دستور آمد که مسابقه دوی استقامت بین تمام گردان ها انجام بشه و یگان ها و نفرات برتر شناخته شوند.
بخاطر اینکه شور و حرارت مسابقه بیشتر بشه ،تمام رده های فرماندهی هم باید توی مسابقات شرکت می کردند.
غلام هم که فرمانده ما بود، تمرینات لازم جهت آمادگی بچه ها را شروع کرد... یواش یواش غربالمان کرد و هر روز روی تعداد کمتری زوم می کرد تا اینکه تیم گردان ما هم برای مسابقه انتخاب شد.
غلام بهترین ها را از گردان گرد هم آورد و فرماندهان دیگر گردان ها هم کار خودشان را می کردند.
هر چه به روز موعود نزدیکتر می شدیم ، تمرینات بچه های منتخب سخت تر می شد. و فرمانده آنها را مسافت بیشتری می دوانید.
اما فرمانده متوجه نگاه های دزدکی یک جوان بسیجی ، از گردانی دیگر شده بود. که او و بچه هایش را می پاید.
بچه های گردان ما ، توی صحبت هاشون این بود که ما غلام را داریم. پس مقام اول انفرادی مال ماست. او اول می شود و ما هم چند تا مقام تا دهم بیاریم گردانمان اول است.
#زندگینامه
https://eitaa.com/nameghalam
🖋اما چند روزی بود، غلامرضا بچه ها را تهییج می کرد و می گفت: من هستم ،ولی زیاد روی من حساب نکنید. آدمه و هزار تا مشکل . شما جوونتر ها بهتر می توانید بدوید.
اصلا فرمانده از روزی که رفت گردان بغلی و برگشت، موقع تمرین دادن بچه ها ،حالش یه جور دیگه بود.
مدام بچه های همشهری دورش جمع می شدیم و ازش می خواستیم ،آبرومون را توی مسابقه بخره.
ایشان هم مدام به ما می گفت روی توان خودتون حساب کنید. شاید اصلا فرماندهان از مسابقه حذف شدند و ....
روز موعود فرا رسید و تیم های منتخب گردان ها با همه رده های فرماندهیشون توی مسیر مسابقه ایستاده بودند. فرمانده تیپ هم خودش شخصا آمده بود تا مسابقه را نظارت کنه.
شلیک شروع مسابقه انجام شد و بچه ها، نزدیک هم شروع به دویدن کردند.
یواش یواش قوی ترها افتادند جلو... و جلوتر که می رفتند. نفرات کمتر و کمتر تا اینکه دو نفر از بقیه خیلی جلوتر افتادند.
بله فرمانده غلامرضا بود و یک بسیجی خیلی جوان...
می دیدیم که در دور آخر، غلامرضا سرعتش کمتر شده، و مرتب برمی گردد و پشت سری اش را نگاه می کند. کمتر از دویست متر به خط پایان نمانده بود. که غلامرضا به زمین افتاد، بلند شد لنگ لنگان مسابقه را ادامه داد و در کمال ناباوری همه، آن جوان بسیجی زودتر از غلامرضا از خط پایان عبور کرد.
غلامرضا اما لنگ لنگان خط پایان را رد کرد و شد دوم.
غلامرضا حال ما را گرفته بود، اما بخاطر اینکه می لنگید و ناراحت سلامتی اش بودیم و اینکه بارها گفته بود روی من حساب نکنید. و اینکه تیم ما، اول تیمی شده بود. کمتر به رویش می آوردیم.
#فروردین
#زندگینامه
https://eitaa.com/nameghalam
🖋تا اینکه یک روز خارج از گردان ،دیدم فرمانده غلامرضا بدون اینکه بلنگد، راه می رود ، دنبالش کردم. دیدم وارد گردان که شد دوباره شروع به لنگیدن می کند.
هم ناراحت شده بودم و هم می دانستم کارش بی حکمت نیست.
از پشت سر که بهش رسیدم. گفتم: فرماندهان جدیدا پای دو وضعیتی سهمیه گرفتند؟ بیرون از گردان پاشون سالمه،توی گردان پاشون لنگه. خوبه من به همشهری ها بگم قصه را.
فرمانده برگشت نگاهی به من کرد و با لبخند معمولش به من گفت: اگر زبانت، قرص باشه ، یه چیزی خواهی دانست که دیگران نمی دانند.
حس کنجکاوی ام گل کرد. اما اول قسمم داد که تا زنده ام ، مطلب را به هیچکس نگویم.من هم قسم سفت و سخت خوردم.
قصه از این قرار بود که ،فرمانده هنگام رفتن برای ملاقات با فرمانده گردان بغلی، متوجه گفتگوی فرمانده گردان با یکی از بسیجیانش می شود.
بسیجی به فرمانده گردانش می گوید بخاطر گردان و بچه های گردان هم که نباشد، بخاطر نامزدش هم که شده، اول می شود. ولی تنها ترسش از غلامرضا محمودی گردان امیرالمؤمنین است.
غلامرضا گفت: از آن روز تصمیم گرفتم که اگر این جوان ، خوب دوید و پا به پای من آمد ،بگذارم نفر اول شود تا دل خودش و نامزدش شاد باشد و روحیه بگیرد.
#شهید_غلامرضا_محمودی
#تک_دشمن
بر اساس خاطره ای از معلم رزمنده زنده یاد کهزاد امیری
✍️راوی؛ محمد رضائی پورعلمدار
#زندگینامه
https://eitaa.com/nameghalam
🖋۲۴ ساعت گذشته بود و دیگه داشت بهم برمی خورد. خیبر پسر عموم که بود هیچی، عین داداشم بود. به امیر گفتم حالا که امکانش نیست آمبولانس یا ماشینی بیاد خط ، بیا خودمون دست بکار بشیم.
امیر هم دست دست نکرد و گفت با هم می بریمش.
دل را سپردیم به خدا و جاده و سختی هاشو به دل ،.
امکان خطر بود، عراقی ها مثل بارون روی سر مون انواع مهمات ها را خالی می کردند. آمده بودند که یکیمون سالم از منطقه بیرون نریم.
ولی من و امیر دست برادری داده بودیم که اینکار را توی هر شرایطی انجام بدیم.
بلانکارد را آماده کردیم و خیبر را خوابوندیم روی بلانکارد.
خیبر ورزشکار بود، اما وزن سنگینی نداشت. یه یا علی و یه یا صاحب الزمان گفتیم و حرکت کردیم.
گاهی امیر جلو می رفت گاهی من.
معلوم نبود کی و کجا به ماشین می رسیم. ولی اینو میدونستیم که باید این راه را پیمود.
رفتن این راه حیثیتی بود برای هردومون.
پیش خودم گفتم اگر زدنمون هم سه تایی با هم هستیم. لااقل خجالت بی خیبر برگشتن را تا قیامت با خودمون نخواهیم داشت. و این واقعا آرومم می کرد.
دور و برمون را عراقی ها ،خوب شخم می زدند، اما هر چی بود ،حواس ما به کا مون و راه پیش رو بود.
دلم می خواست با خیبر حرف بزنم.
اینکه چطور اومد پیشمون، اینکه چرا اون حرفا را زد.
دلم می خواست اون لحظات دوباره تکرار بشه و قبل از انفجار دوم خمپاره ، زمان می ایستاد.
یعنی می شد که اینطور بشه..
حرف های خیبر درون منو تسخیر کرده بود.
خیبر می گفت از مردن نترسیم. که مردن حقه و برای همه است.
#بدر
#زندگینامه
#اسفند
https://eitaa.com/nameghalam
🖋می گفت : بچه ها هر وقت قرار باشه با بمیریم بهانه اش جور میشه و اگر تمام حوادث بی آذن خدا ما را در خودشون بگیرند، گزندی به ما نمی رسه؛
ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست
آره. خیبر راست می گفت. چرا خمپاره اول نخورد. چرا خمپاره ها و گلوله های توپی که دور و برمون زمین می خورند، کاری به ما ندارند..
وقتی به گذشته های نه چندان دور بر می گشتم ، می دیدم خیبر برای ما همیشه الگو بود ، توی کودکی هامون، توی نوجوانی که توی درس خوندن کسی به گرد پاش نمی رسید. اون روزی که اصفهان رفت و با یه دیپلم خوشگل برگشت. اون روزی که جلوتر از همه لباس سبز سپاهی به تن کرد و شد پاسدار انقلاب،.
وای خدای من ، اینی که روی بلانکارد خوابیده و هیچ صحبتی نمی کنه همون خیبر ماست؟!
خیبری که دائم ذکر رو لباش بود و لبخند؟
الان خیبر فقط لبای خشکیده ای داره که بهش یاری نداد ،تا یا صاحب الزمان آخرش را لااقل کامل بگه.
داریم می ریم و من غرق خیبرم. گاهی به گذشته های ، و دوباره به همین یک روز پیش.
باز حرف های خیبر توی گوشم پیچیدحرف های دیروزش انگار زمزمه دعای کمیل و توسلش بود.
چرا خیبر گفت هر کس مقدر هست بره و میره.
#بدر
#زندگینامه
https://eitaa.com/nameghalam
🖋خیبر سال هاست برای چنین مرگی لحظه شماری می کرد.
خیبر ورزش هم که می کرد واقعا برای تفریح نبود برای خودسازی بود. و گرنه کی وقتی همه تو زمین هستند، وقت میزاره و با ریز و درشت بچه هایی که دور زمین هستند ،دست می ده و خوش و بش میکنه.
خیبر دوستی هاش هم ،بودن با همه بود. دلش نمی خواست ببينه، دو تا دوستش با هم قهرند.
آره، خیبر هم تلاش برای زود رفتن داشت ،هم بهترین رفتن، هم دلش می خواست پشت سرش آباد بمونه.
فقط از یکی مثل خیبر بر می اومد که توی دعای کمیل و توسل هم دعا بخونه هم بچه های کم سن و سال را آماده و تشویق کنه که دعا خون بشن.
و باز فقط خیبر هست که ۵ روز مونده به رفتنش، حواسش باشه که داداش رضا هم بزرگ میشه و باید راهشو از چاه تشخیص بده ،پس دست به قلم بشه و برای آینده اش نامه بنويسه.
خدایا! کسی را که من و امیر، هفت کیلومتر آوردیم تا مبادا مادرش چشم انتظارش بمونه ،خیبر توست.
خیبری که چند دقیقه به شهادتش هم توی اون صحرای پر از تیر و ترکش و اون سنگرهایی که هر آن امکان مقتل شدن داشت. بلند شد اومد برای آخرین ماموریت، و ابلاغ این پیام :
مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَمَا يَسْتَأْخِرُونَ
هیچ قومی از اجل خود پس و پیش نخواهند افتاد.
#شهید_خیبر_جعفری
#بدر
✍️بر اساس خاطراتی از : شاهرضا محمودی. افراسیاب انصاری و محمد رضائی پورعلمدار
راوی: محمد رضائی پورعلمدار
#زندگینامه
https://eitaa.com/nameghalam
🖋بچه های غواص لباس های مخصوص را پوشیده بودند.
بلم ها نشت یابی می شدند که نکند، سوراخ باشند و آب داخلشان بیاید.
بچه های خط شکن همزمان با ورود غواص ها به آب ، سوار بلم ها می شدند.
غواص ها زیر آب و با فاصله ای نه چندان زیاد، بلم ها هم روی آب به راه افتادند. پاروها آهسته حرکت می کرد. تا دشمن که غافل از برنامه ما بود،متوجه حرکتمان نشود.
بلم ها پر بود از بچه هایی که آماده شده بودند به محض اینکه غواصها ،سنگرهای کمین و دیده بان های عراقی را در هور از کار انداختند بزنند به خط دشمن ..
و قایق های موتوری مملو از بچه های گردان، آماده برای یک نبرد سخت با دشمن.
قرار بود با علامت نیروی های خط شکن، قایق های موتوری سریع خود را به خط شکسته دشمن برسانند.
یک اشتباه کافی بود تا علامتی سهوی، فرماندهان و سکانداران قایق های موتوری را مجاب کند که بلم ها به خط اول رسیده اند و درگیری شروع شده است.
قایق های موتوری، سینه به آب های هور می زدند و نعره کشان پیش می رفتند. ناگهان متوجه شدیم ،بلم ها هنوز روی آب هستند و به خط نرسیده اند.
حتی غواص ها هم به سنگرهای کمین و دیده بانی نرسیده بودند.
عراقی ها متوجه ما شدند و تیربارهای مسلط بر هور، بی امان می باریدند.
یکی از تیربارچی های دشمن را دیدیم که بچه های غواص و بلم ها را زیر تیر تراش گرفته.و آب هور رو به سرخی نهاده از خونشان.
قایق ما دیگر روبروی همان سنگر تیربار ایستاده بود.
#بدر
#زندگینامه
#اسفند
https://eitaa.com/nameghalam
🖋او متوجه ما و داود هم ، آرپیجی در دست،
تصمیمش را گرفته بود. سکاندار را با اشاره ای متوجه کرد که آرام تر ،
هدفش را دیده بود. دستش روی ماشه. حواسش به پشت سرش هم بود انگار، که نکند آتش عقبه، کسی را بگیرد.
تمام دقت و قدرتش را بر مگسک و انگشت روی ماشه، حواله داده بود.
چشم در چشم تیربارچی دشمن.
خدایا! این آرش است؟
تیرش کدام درخت گردو را نشانه رفته است؟
"و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی"
ماشه را چکاند...
سنگر تیربار جلوی چشم بچه ها پودر شد، زوزه ی مرگبار گلوله ها خاموش شده بود .
بچه ها الله اکبر می گفتند .
ولی انگار داود؛ یا حسین گفت.
نگاهش کردم؛ دیدم داود، آرش کمانگیر آن روز ما...
همه جانش را با همان موشک آر پی جی و تیری که از میان هزاران تیر تیربارچی ، به ..... خورده بود، به کسی که از ازل با او پیمان "الست بربکم" بسته بود. داده است.
#شهید_داود_باقری
#بدر
✍️بر اساس خاطره ای از : علیرضا باقری ( همت)
راوی : محمد رضائی پورعلمدار
#زندگینامه
https://eitaa.com/nameghalam
🖋دو روزی از عملیات بدر گذشته بود، نبرد سخت و نزدیک، آتش سنگین و پرحجم دشمن، نرسیدن پشتیانی از عقبه خودی ،خصوصا بی آبی ، بچه ها را کلافه کرده بود .
تک تیراندازان عراقی هر جنبنده ای را در کسری از ثانیه می زدند طوری که حتی انگشت یکی از بچه ها که از سنگر بیرون بود را زدند و فاصله نزدیک با عراقی ها ، هیج راهی برای رفع تشنگی از رود دجله که انهم نزدیک بود ولی در تیررس عراقی ها و نبروهای خودی. باقی نگذاشته بود.
عمو عباس که از ما خیلی بزرگتر و جای پدر ما بود ، مدام به لب های تشنه ما نگاه می کرد و نیم نگاهی به دجله که می خروشید و می رفت.
سه تا افسر عراقی تنومند که از لباس و درحاتشان معلوم بود افسر ارشد و از فرماندهان عراقی هستند هم که در مرحله اول عملیات اسیر کرده بودیم، به دلیل عدم امکان تخلیه به عقب، پیش خودمان نگه داشته بودیم.
عمو عباس اما انگار برنامه ای داشت. با چشمان نافذش مسیر تا دجله را متر کرد و چند و چونش را به دست آورد.
نگاهی به هیکل نحیف خود انداخت و هیکل اسیران عراقی را هم ورانداز کرد.
بیست لیتری را به سمت خودش کشاند.
و آن را به دست یکی از همان سه افسر عراقی داد.
با اشاره ای او را متوجه کرد که باید بلند شود. اسیر دوم را هم با فاصله خیلی کمی، پشت سر او ایستاند.
و ما مبهوت که قرار است چه شود؟ عمو دارد چه می کند؟
دلم تاب نیاورد.خواستم بگویم، عمو چرا تو؟! مگر فرمانده ای یا پشتیبانی ؟ تو هم مثل ما...
چشمان پر برق و لبخند قشنگش اما، می گفت: فرق من با شما این است که من عمویم، من عباسم.
#والفجر۸
#زندگینامه
#اسفند
https://eitaa.com/nameghalam
🖋عمو لبخندی زد و گفت: خودت و بچه ها ،هوای ما را داشته باشید. اسیرها جوم خوردند، فکر من نباشید، بزنیدشان،
عموعباس جهید و خودش را وسط دو تا اسیر عراقی قرار داد. پشت فانسقه جلویی و جلوی فانسقه عقبی را گرفت و بهشون اشاره کرد آرام حرکت کنید به سمت دجله.
دل توی دلمان نبود، گفتیم ،عراقی ها می زنند، هر سه آنها را می زنند، آرام و قرارمان با رفتن عموعباس از دست رفته بود. آخر، او بخاطر ما جانش را به خطر انداخته بود.
اما عراقی ها هم در قسمت خودشان بیکار ننشسته بودند. گاهگاهی تیری به سمت آنها، جلوی پایشان یا پشت سرشان می زدند. دو اسیر می ترسیدند ولی انگار مطمئن بودند از خودشان و از مهارت تک تیراندازهایشان، ولی می دانستند اگر از عمو عباس ما جدا شوند. ما هم بیکار نمی نشینیم و حتما می زنیمشان.
سه تایی در میان اضطراب و نگرانی ما، تا لب دجله رفتند. آرام نشستند. ۲۰ لیتری را پر کردند، عمو خیلی هنرمندانه مسیر بازگشت را انتخاب و به سمت سنگرهای خودی روی دژ، حرکت کردند.
باز عراقی ها همان ترساندن ها را شروع کردند. اما عمو عباس که میان دو افسر ارشد تنومند عراقی، اصلا پیدایش نبود، انگار بیش از همه می دانست که انتخابش دقیق بوده. طوری که اگر هر تیری به سمت او شلیک میشد، قیل از او، باید به یکی از آن دو افسر عراقی می خورد.
و چند دقیقه بعد عموعباس آمد.عمو با آب آمد.عمو بچه ها را سیراب کرد. سه تا اسیر عراقی را هم، و آنگاه خودش .
آن روز عمو عباس، عمو عباس واقعی شد. عموعباس آب آور
#شهید_عباس_امیری
✍️ بر اساس خاطره : یزدانبخش امیری فرد
راوی: محمد رضائی پورعلمدار
#زندگینامه
https://eitaa.com/nameghalam
🖋هوا که گرگ و میش شد، و روز برای آمدن تلاش می کرد، غلامعلی آماده می شد تا خلعت دامادی شهادت بر تن کند.
و خدا می داند علی ضامن و علی اکبر چه کشیدند آن لحظه ای که در میانه دره در هوای صبحگاهی کوهستان شاخ شمران ، غلامعلی بی حرکت ماند.
آخر جواب مادر رنجدیده اش که سفارش کرده بود حالا که می آید ،مواظب باشید زیاد جلو نرود. را چه بدهند؟
آخر ، غلامعلی ستون خیمه خانواده ای شده بود که ۶ سال است پدرش، قنبرعلی به شهادت رسیده است.
اما غلامعلی شهادتش را با تصمیم مردانه پذیرفته بود، آنجا که حتی التماس های دوستش علی ضامن و ديگران نتوانست او را به ماندن پشت خط قانع و تسلیم کند.
وقتی گفت: آمده ام به جبهه که بروم خط. یعنی آمده ام برای شهادت.
و اگر غلامعلی پاک و صادق و زحمتکش با شهادت نمی رفت،چگونه می شد، به شهادت افتخار کرد؟!
ساعت ده صبح ۲۳ اسفند ۱۳۶۶ منطقه عمومی سد دربندیخان و کوه های منتهی به قله شاخ شمران و شهادت غلامعلی ونک .
خدایش بر آستان با کرامت علی علیه السلام میهمان سازد. و روح پدر شهید و مادر مرحومهاش را در اعلی علیین مأوا دهد.
#شهید_غلامعلی_محمودی
#والفجر۱۰
✍️براساس خاطره حاج علی ضامن امیری
راوی: محمد رضائی پورعلمدار
#زندگینامه
#اسفند
https://eitaa.com/nameghalam
سلام. سپاس از شما همراهان گرامی و محترم.
اینجا هستیم برای انجام رسالتی بزرگ.
رسالت ما قدم برداشتن در راه احیای نام و یاد شهداست هر کس به بضاعت و توانش.
کار فرهنگی سلیقه ای است ولی باید مواظب مخاطب بود.
اینجانب تمام تلاش و دغدغهام این خواهد بود که نسل اینده ساز ایران عزیز را با این سرمایه گرانسنگ یعنی فرهنگ ایثار و شهادت آشنا کنیم.
بنابراین انتظار دارم دوستان صاحب نظر با نقد ادیبانه و فنی محتواهای تولیدی که درکانال قرار داده می شود، کمک کنند تا آثاری فاخر و در شان نام و یاد شهدا تولید و برای استفاده نسل جوان عرضه گردد.
امیدوارم بر این کمترین درگاه شهدا، قصور را ببخشید و دستم را بگیرید تا شهید و شهادت را آنگونه که باید برای نسل آینده ، به تصویر بکشیم.
از عزیزان رزمنده و وابستگان شهدای گرانقدر هم دوباره استدعا دارم ،با ارسال خاطرات خود ولو اندک به صورت مکتوب یا صوت ، اینجانب را در انجام این رسالت خطیر، یاری فرمایید. آی دی زیر، پذیرای خاطرات مکتوب و شفاهی و نیز انتقادات و پیشنهادهای شما عزیزان خواهد بود.
کانال نم قلم، زیر نظر قوانین جمهوری اسلامی ایران است ، اما تحت تابعیت هیچ نهاد حاکمیتی یا دولتی نیست و تمام حقوق و مسئولیت مطالب آن ،برعهده اینجانب محمد( اسکندر) رضائی پورعلمدار است.
#فراخوان
@Pooralamdar
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید جهانشیر رضائی که در عملیات بدر به شدت مجروح می شود، بعد از انتقال به بیمارستانی در تبریز و نزدیک به یک ماه بستری شدن در بیمارستان ، به درجه رفیع شهادت نائل می آید. در این مدت عموی بزرگوارش اقای گودرز رضائی و پسرعمویش کوروش رضائی و .... در رفت و آمد بودند ...
نحوه اطلاع از شهادت این عزیز هم شنیدنی است. هم از زبان مسئول وقت تعاون سپاه سمیرم و هم آقای کوروش رضائی که تازه از تبریز به تهران رسیده بودند.
#بدر
#شهید_جهانشیر_رضائی
#فروردین
https://eitaa.com/nameghalam
روز ۲۱ بهمن ساعت حدود ۵ و ۶ عصر ، به خاطر مسئولیتی که در مهندسی رزمی داشتم ، تصمیم گرفتم یه سری به سنگر بچه های رزمنده که کنار نهر منتهی به اروند رود مستقر و آماده عملیات می شدند بزنم . هم اگر بچه های ونک هستند، التماس دعایی بکنیم و هم روحیه بگیرم.
همینطور که سنگرها را سرکشی می کردم و ازشون بخاطر ارتفاع کم سنگرها عذرخواهی می کردم و التماس دعا می گفتم. رسیدم به سنگری که #سید_ابوتراب_خلیلی داخل آن بود.
تا نگاهم به نگاهش گره خورد ،دیدم ابوتراب دیگر روی زمین نیست.
چهره اش انرژی خاصی بهم داد. حس کردم ثمره هر دعایی و هر نماز شبی و ... بوده در چهره ابوتراب قدرت گرفته و سراسر وجود این جوان ، نور و انرژی شده، یه هاتفی به من گفت: محمدعلی اینم شهید، بهش بگو التماس دعا... تا اومدم بگم التماس دعا گعتنمون هم توی هم گیر کرد.
لبخندی زد و گفت محتاج دعاییم.
دلم می خواست بگم بهش که ابوتراب ،این انرژی که تو به من دادی ، موتور تو رو تا خود خدا "قاب قوسین او ادنی" می بره.
بازم هر چی خواستم بگم دلم نیومد بگم سید تو تا صبح هم نمی کشی .اما نگفتم. نگفتم ولی دو سه باری برگشتم و سیر نگاهش کردم. به جای مادرش ، به جای برادراش و به جای خواهرهاش.
بازم دلم می خواست داد،بزنم سید التماس دعا.سید بالگشوده....
✍️به نقل از: جانباز حاج محمدعلی رضائی
راوی : محمد رضائی پورعلمدار
#والفجر۸
#بهمن
https://eitaa.com/nameghalam
May 11