✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتوسوم
پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ...
من وقتي توي رفتارها و جريان هايي كه دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت كردن دقت كردم
... متوجه شدم يكي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فكري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ...
البته مطمئنم چيزهايي كه پيدا كردم خيلي كور و سطحي هست ...
چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ...
اما در واقعيت داشتن چيزهايي كه پيدا كردم شک ندارم ...
به حدي كه مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حركت ... مسيرهاي فكري رو قطع كنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ...
بدون اينكه پلک بزنه داشت گوش مي كرد ...
سكوت من، سكوت اون رو عميق تر كرد ... تا به حال هيچ كسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نكرده بود ...
كمي خودش رو روي تخت جا به جا كرد ... گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ، ترش كرد ...
و من، مثل بچه ها منتظر كوچک ترين واكنشش بودم . ..
مثل بچه اي كه منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل كردي ...
بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسيرهاي فكري چيه؟ ...
متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره كردم ...
- چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق كنارين ...
و اون با چشم هاي متحير، عميق در فكر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم كه ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ... من كسي نبودم كه از سختي فرار كنم ... اين انتخاب من بود ...
و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ...
در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي كنه ...
دوستي داشتم كه مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي كرد ...
زندگي هيچ وقت ساده نيست ...
حتي براي نوزاد بي دفاعي كه در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افكاري ميشه كه مادرش با اونها سر و كار داره ...
بي دفاعي كه در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ...
صبحانه رو كه خوردیم ... یکی دو ساعت بعد، اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ...
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضي با هم حرف مي زدن ...
گاهي محو حرف هاشون مي شدم
...
گاهي هم ، هیچ چیز نمي فهميدم ...
بعضي از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام بود ...
با وجود روشن بودن كولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم مي كرد ...
چشم هاي
خسته ام مي رفت و بر مي گشت ...
دلم مي خواست سرم رو روي شیشه بزارم و بخوابم ...
اما قبل از اینكه فرصت گرم شدن پیدا كنن ...بیدار مي شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بيابان مي چرخید ...
خواب با من بيگانه بود ...
مرتضي كه من رو خطاب قرار داد؛ حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ...
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ...
تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو
دیده بودم و چقدر فضاي این دو متفاوت بود ...
تفاوتي كه براي تازه واردي مثل من، شاید محسوس تر از ساكنین اونها به نظر مي رسید ...
درد داشت از چشم هام شروع مي شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بيشتر خودش رو نشون می داد
این... بی خوابي هاي مكرر و باقي مونده خستگي اون پرواز طولاني، دست از سرم برنمي داشت ...
و نمي گذاشت اون طور كه مي خواستم اطراف رو ببينم و تحلیل كنم ...
دردي كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ...
حالا ديگه كوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول هاي
عصبي چشم و مغزم پيش مي رفت و اونها رو مي سوزند ...
رفتم توي اتاق ...
چند دقيقه بعد، صداي در بلند شد ...
به زحمت خودم رو تا جلوي در كشيدم و بازش كردم ... مرتضي بود ...
بدون اینکه چیزي بگم برگشتم و ولو شدم روي تخت ...
با دست راست، چشم هام رو مخفي كردم شاید
نور كمتري از بین خط باريک پلک هام عبور كنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتوچهارم
-حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدي درد مي كرد كه نمي تونست حتي براي يه جواب ساده ، سوالش رو پردازش كنه ...
يکم خودم رو روي تخت جا به جاكردم ...
ـ مي خواي بریم دكتر؟ ...
مي خواستم جواب بدم ...
اما حتي واكنشي به این كوچكي دردم رو چند برابر مي كرد ...
به هر حال چاره ای
نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ...
ـ میریم دنبال دارويي كه گفتي ...
اینرو گفت و از اتاق خارج شد ...
شاید جملاتش بيشتر از این بود ؛ اما ورودي مغزم فقط همین رو دریافت كرد ...
تا برگشت مرتضي ... هر ثانیه به اندازه ی یه عمر مي گذشت ...
كلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ...
شاید با خودش فكر مي كرد ممكنه توي این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در كه وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم هاي بی رمقم بهش خيره شد ...
ـ خودش رو پیدا نكردم ...
اما دكتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ...
پرسيدم تداخل دارويي با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالاي سرم ...
آدمي نبودم كه اعتماد كنم و تا دقیق نفهمم چي توي اون قرصه بهش لب بزنم ...
ولی اینبار مهم نبود ...
چيه مهم نبود ... فقط مي خواستم از اون حال نجات پیدا كنم ...
قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...
اصلا نفهميدم زمان چطور گذشت ...
تمام روز رو خوابيده بودم ...
با یه كش و قوس حسابي به بدنم، همه
عضلات رو از توي هم بيرون كشيدم و نشستم ...
آسمان بيرون از پنجره هم، مثل داخل اتاق ، تاريک شده بود ...
بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ...
چقدر رفت و آمد بود، حتي توي اون خيابون باريک ...
هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه مي كردم ؛ بيشتر از دست خودم عصباني مي شدم ...
با وجود اينكه اون خواب طولاني عالي بود اما ارزشش رو نداشت ...
ارزش وقتي رو كه از من گرفته بود ... براي كاوش و تحقیق . ..
براي دیدن و تحلیل كردن یا... حتي براي حرف زدن با مرتضي ...
3 روز بيشتر قم نبودیم ...
براي چند لحظه با ناراحتي سرم رو گذاشتم روي شیشه پنجره ...
حتی نمي دونستم ساندرز و بقيه الان
كجان ...
هر چي به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم نیومد ...
انگار خاطرات اون چند ساعت، كلا از
بایگاني ذهنم پاک شده بود ...
از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، دنیل
از پشت صدام كرد ...
باورم نمي شد ... برگشتم سمتش ...
دست نورا توي دستش، اونم داشت مي اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ... چرا؟ ... نمي دونم ...
نگاهم بین اونها چرخي زد و دوباره برگشت روي دنیل ...
جايي مي خواید برید؟ ...
سريع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضي پايينه ... نیم ساعت ديگه از هتل میریم سمت حرم براي زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نيم ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ...
بدون اینكه حتی يه لحظه صبركنم، سریع برگشتم سمت اتاق ...
اصلا حواسم نبود شاید این مكالمه باید
بین ما ادامه پیدا می كرد ...
فقط حال خودم رو مي فهميدم كه دل توي دلم نيست ... مي خواستم هر چه
زودتر از هتل بزنم بيرون ...
اگه مجبور مي شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت می ایستاد و ديگه هیچ مسكن و خواب آوری، نمي تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ...
از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشک نشده بود
... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابي هتل رسيدم ...
از آسانسور كه خارج شدم، پیدا كردن دنیل و مرتضي كار سختي نبود ...
نورا با فاصله از اونها داشت با
عروسكش بازي مي كرد ... و اون دو نفر هم روي مبل، غرق صحبت با هم بودن ...
دنیل پاهاش رو روي
هم انداخته بود ...
زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودي طوري نشسته بود كه دخترش در مركز
نگاهش باشه ...
بهشون كه نزديک شدم، مرتضي زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر، حالت، خيلي از قبل بهتره ...
لبخندي مملو از شادي تمام صورتم رو پر كرد ...
ـ با تشكر از شما عالیم ... و صددرصد آماده كه بریم بیرون ...
با كمي فاصله، نشستم روي مبل جلويي اونها ...
ـ مي خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...
چه اعتقاد و واژه عجيبي ... خدا ...
واكنش مقابل و جبهه گيرانه ای نشون ندادم...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتوپنجم
یکی دیگه از دلیل هاي اومدنم، ديدن و شنيدن همین
عجايب بود ...
و واكنش اشتباهي از من مي تونست اونها رو قطع كنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ...
با یه چادر مشكي ... توي فاصله اي كه من بي هوش افتاده بودم خريده بودن ...
بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیر قابل توصيف من، راهي حرم شدیم ...
توي راه، مرتضي با من همراه شد ...
ـ چقدر حضرت معصومه رو مي شناسي؟ ...
ـ هيچي ...
با شنيدن جواب صريح و بي پرده ی من به شدت جا خورد ...
شايد باور نمي كرد اين همه اشتياق براي
همراه شدن، متعلق به كسي بود كه هيچ چيز نمي دونست ...
هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و
حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ...
من در جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا
زده بودم ...
چند لحظه سكوت كرد ...
ـ اين بانوي بزرگواري كه ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... كه براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ...
ـ يه خانم؟ ...
ناخودآگاه پريدم توي حرفش ...
تمام وجودم غرق حيرت شده بود ...
با وجود اينكه تا اون مدت متوجه
تفاوت هايي بين اونها و #طالبان شده بودم ...
اما چيزي كه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ...
جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي ، چیز دیگه اي نبود ...
و حالا يه خانم .. .؟
اين همه راه و احترام براي يه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضي كمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فكر به من نگاه كرد ...
و لحظاتي از اين فاصله ی كوتاه هم به سكوت گذشت ...
از طوفان و غوغاي درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سكوت اون شده بود ...
شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله اي تا حرم نبود ...
فاصله اي كه ارزش شروع يک صحبت رو داشته باشه ...
مقابل ورودي
حرم ايستاده بوديم ...
چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازكي از اشک مخفي شده بود ...
و من محو تصاويري ناشناخته ...
حس عجيبي درون من شكل گرفته بود و هر لحظه كه مي گذشت قوي تر ميشد ...
جاذبه اي عميق و
قوي كه وجودم رو جذب خودش كرده بود ...
جاذبه اي كه در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت
خودش مي كشید ...
با قدرت وسيعي كه نمي فهميدم، كدوم يكي منبع اين جاذبه است ... زمين؟ ...
يا آسمان؟ ...
نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ...
دست نورا توي دست چپش ... و
دست ديگه اش روي قلبش ...
ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه مي كرد و قطرات اشک به آرامي از گوشه چشمش فرو مي ريخت ...
در ميان اون همه صدا و همهمه، كلماتش رو نمي شنيدم ...
صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ...
ـ اين صحن به خاطر، آينه كاري هاي مقابل ... به ايوان آينه محشوره ...
و نگاهش برگشت روي من ...
نگاهي كه مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي
...
مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ...
ـ بقيه رو كه بردم داخل و جا پيداكرديم ... برمي گردم پيش شما كه تنها نباشي ...
تمام وجودم فرياد مي كشيد ...
فرياد مي كشيد من رو هم با خودتون ببريد ... منم مي خوام وارد بشم ...
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ...
من بايد همون جا مي ايستادم ...
درست مقابل آينه ...
و ورود اونها رو نگاه مي كردم ...
اونها از من دور مي شدن ...
من، تكيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي كه به اون عظمت خيره
شده بود ...
حال غريبي درون وجودم رو پر كرده بود ...
و ميان تک تک سلول هام موج مي زد ...
مثل پارچه كهنه اي
شده بودم كه بعد از سال ها كسي اون رو تكان داده ...
تمام افكار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ...
پرده اشک چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ...
من مونده بودم و خودم ...
در برابر بانويي كه بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ...
و حالي كه نمي فهميدم ...
به همه چيز فكر مي كردم ... جز اين ...
نشسته بودم كنار ديوار ...
دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ...
توي حال خودم نبودم كه چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درک كنم ...
تا اينكه دستي روي شانه ام قرار گرفت ...
بي اختيار سرم به سمتش برگشت ...
چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ...
ـ سلام ... اينجا كه نشستيد توي مسيره ... امكان داره جاي دیگه ای بنشينيد؟
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتوششم
نگاهم از روي اون برگشت ،روي چند نفري كه با فاصله از ما ايستاده بودن ...
به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
ـ ببخشيد ... نمي دونستم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم كه يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ...
ـ تو انگليسي حرف زدي ...
لبخند خاصي روي لب هاش نقش بست ...
و به افرادي كه ازشون فاصله مي گرفت اشاره كرد ...
ـ باهاتون كه فارسي حرف زدن واكنشي نداشتيد ...
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ...
ـ من به خداي شما ايمان ندارم ...
جايي از تعجب توي چهره اش نبود ...
اما همچنان با سكوت به من نگاه مي كرد ... سكوتي كه سكوت من رو در هم شكست ...
ـ همراه هاي من مسلمان هستن ...
براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ...
توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا كرد ... جايي كه اين بار جلوي دست و پاي كسي نباشم ...
ـ اما شبيه افراد بي ايمان نيستي ...
نشست روي زمين، كنار من ...
ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ...
ـ چه دليلي غير از #ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه كرده؟ ...
چند لحظه به چهره اش نگاه كردم ...
آرام ... با وقار ... محكم ...
با نگاهي كه انگار تا اعماق وجودم پيش
مي رفت ...
سكوت عميقي بين ما حاكم شد ...
ديشب با كسي حرف زده بودم كه فقط چند ساعت از آشنايي من با
اون مي گذشت ...
و حالا كسي از من سوال مي پرسيد كه اصلا نمي شناختمش ...
نمي دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود كه در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ...
و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ...
نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... و بستم شون ...
نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ...
بين من و اون جوان، فقط يک پاسخ
فاصله بود ...
هنوز گرماي نگاهش رو حس مي كردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ...
ـ براي پيدا كردن كسي اومدم ...
ـ اين همه راه رو از يه كشور ديگه؟ ...
ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش كنم ...
لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حركت آورد ...
ـ مطمئني اينجا پيداش مي كني؟ ...
نگاهم توي صحن و بين آدم هايي كه در رفت و آمد بودن چرخيد ...
تعدادشون كم نبود ... و معلوم نبود
چند نفر داخل هستن ...
ـ چه شكلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ...
دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ...
نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ...
اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ...
ـ نه ندارم ... آدم مشهوريه ...
اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ...
شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...
درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سكوت دوباره بين ما حاكم شد ...
ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدي؟ ...
برق از سرم پريد ... اونقدر قوي كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ...
پس اينجا توي اين حرم چه كار مي كني؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ...
ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ...
نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ...
اونجا جاي تفريح و بازي نبود كه كسي براي گذران وقت اومده باشه
نه ... نميشه ...
ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ...
ـ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ...
جوان بودنش اعجاز خداست ...
مخفي بودنش اعجاز خداست
... در حالي كه در خفاست بر امور جهان نظارت داره ...
و اين هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ...
جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش
اقامه ی دين خداست ...
چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه كه حاضر بشي براي
پيدا كردنش دل به دريا بزني و اين مسير رو بياي ...
اما به وجود خدايي كه منشأ وجود اون هست
؛ ايمان نداشته باشي؟ ...
نور رو باور داري ...
اما خورشيد رو نمي بيني؟ ...
نفسم بين سينه حبس شده بود ...
راست مي گفت چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته
باشم ...
اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟ ...
چطور متوجه نشده بودم؟ ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتوهفتم
ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ...
میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اكثر افرادي هست كه در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...
طوفان جديدي درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي كرد ...
نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ...
توي راستاي نگاهم بین... اون جمعيت ...
از دور مرتضي رو ديدم كه از درب ورودي خارج شد ...
كفش
هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ...
از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا كرد ...
ـ به نظر، يكي از همراهان شماست كه منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...
از كنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمي كنم
نگاهش برگشت روي من ...
دستش رو محكم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه مي خواي بري داخل، براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برمي گردي ...
من همين جا مي مونم تا برگردي ...
دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو كمي آرام كرد ...
ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي دارن ...
محكم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ...
ـ واسم مهم نيست ...
مي خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچ كس ديگه ...
مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ...
براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ...
اون همه حرف و كلام شيواي اون ،نتونسته بود قلب من رو به حركت بياره ... كه جملات ساده اين جوان،
در وجودم طوفان به پا كرده بود ...
نمي دونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم ؛ اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي ،اين فرصت رو از دست بدم ...
فرصتي رو كه شايد نه تقدير و اتفاق ... كه خداي اين جوان رقم زده بود ...
آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ...
ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم #جكمران ...
ـ پس منم ميام ... اينجا صبر مي كنم، از زيارت كه برگشتي باهات همراه ميشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ...
دست هايي كه دست ديگه اش رو رها نمي كردن ...
ـ فكر مي كنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول كنن كه در يه كشور غريب، شما رو به يه فرد ناشناس بسپارن؟ ...
بي اختيار بغض، مسير گلوم رو بست ...
حس كردم هر لحظه است كه چشم هام گر بگيره ...
نمي دونم چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمي خواي همراهت باشم؟ ...
ـ اينطور نيست ...
ـ تو من رو قبول كن ... قول ميدم سربارت نباشم
براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ...
هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نكرده بود
... هر لحظه كه مي گذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي كرد ...
نكنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و مانع بشه ...
نكنه اين جوان، من رو قبول نكنه ...
نكنه كه ...
نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ...
ـ ساعت 2 ... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي كنم ...
گل از گلم شكفت ... مثل اينكه روح تازه اي درونم دميده باشن ...
بدون اينكه لحظه اي فكر كنم قبول كردم ...
مي ترسيدم يه ثانيه ترديد كنم و همه چيز بهم بخوره ...
به گرمي دستم رو فشرد و از من جدا شد ...
و من تا لحظه اي كه از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه مي كردم ...
همين كه بين جمعيت از نظرم مخفي شد، رفتم سمت مرتضي ...
اون هم تا
چشمش به من افتاد، حركت كرد ...
ـ خسته كه نشدي؟ ...
با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا تا اينجا كه شب فوق العاده اي بود ...
با تعجب بهم نگاه مي كرد ...
توي كشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ...
چطور مي تونست ساعت هاي بیكاري برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ...
ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ...
يه مسلمان كه خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ...
با هم ساعت ، 2
ورودي جنوبي مسجد جمكران قرار گذاشتيم ...
چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ...
حق داشت ...
شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي شدم ...
اگر اتفاقي توي كشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي دولت من مي شدن ...
معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افكارش در حال عبوره ...
اما اون آدمي نبود كه سخني رو نسنجيده و بي فكر به زبان بياره داشت همه چيز رو بالا و پايين ميكرد ...
ـ فكر نمي كنم شام رو كه بخوريم بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ...
جمعيتي كه امشب اونجا هستن ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتوهشتم
جمعيتي كه امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ...
چطور مي خواي بين چند ميليون
آدم پيداش كني؟ ...
گذشته از اين، سمت جنوبي 2 تا ورودي داره جلوي كدوم يكي قرار گذاشتيد؟
ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ...
چند ميليون آدم؟ ... 2 تا ورودي؟ ...
اون نگفت كدوم يكي ...
يعني مي خواست من رو از سر خودش باز كنه؟
يه حس غم عجيبي وجودم رو پر كرده بود ...
دلم مي خواست گريه كنم ...
يكي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ...
بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ...
چه انتظاري داشتم؟ ...
شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...
نمي تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ...
شايد مي تونستم اما دلم نميخواست ...
هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ...
به حدي كه كنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضي اومد سمتم ...
نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ...
منم قدرت توضيح دادن نداشتم ...
نه قدرتش رو، نه مي تونستم كلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا كنم ...
حسي غيرقابل وصف بود ...
سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشكار من، بعد از سكوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ...
هر چند دردي از من دوا نمي كرد ...
ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد #جمكران ...
و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ...
البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...
كلماتش توي سرم مي پيچيد ...
دلم نمي خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ...
مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته؛ اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهي كنم ...
يا هر كلمه اي رو به زبون بيارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ...
سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم
توي صورتم ...
نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضي هم ساكت فقط به من نگاه مي كرد
...
نيم ساعت، يا كمي بيشتر ... مرتضي از كنارم بلند شد . ..
سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ...
مي خواستم صورت خيسم رو پاک كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت ...
نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...
مرتضي سربسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ...
متاسف بودم كه حس خوش و زيباي اونها رو خراب كردم ...
اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ...
نه تنها قدرتي نداشتم ...
كه درونم فرياد آكنده اي از درد مي جوشید ...
ساكت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ...
اما سكوتي كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ...
حس آدمي رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ...
به هتل كه رسيديم درد، جاي خودش
رو به خشم داده بود ...
توي رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي كردم ...
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش كمک مي كرد ...
از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي كرد ...
و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ...
ـ جوجه كباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ...
براي همين پيشنهاد داد اگه دوست ندارم يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه كردم ...
مرتضي داشت زوركي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار كردن با من، پيدا كنه ...
ابرو بالا انداختم و نفس عميقي كشيدم ...
ـ مشكل از غذا نيست ... مشكل از بي اشتهايي منه ...
مكث كوتاهي كرد ...
ـ شما كه نهار هم نخوردي ...
براي تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ...
برگشتم بالا ، توي اتاق ...
پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ...
بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ...
شبي نبود كه براي اون مردم، شب آرامي باشه ...
براي منم همين طور ...
غوغا ... اشتياق ... درد ...
من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ...
توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ...
فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ...
اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ...
درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ...
درد بود و درد ...
و من حتي نمي دونستم بايد به چي فكر كنم ... يا چطور فكر كنم ...
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتونهم
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ...
مرتضي بود ...
در رو باز كرد و چند قدمي رو توي اونک تاريكي جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ...
بدون اينكه لب از لب باز كنم ...
ـ داريم ميريم #جمكران ...
اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حركت مي كنيم ...
در ميان سكوت من از اتاق خارج شد ...
انگار به لب هام ، وزنه آويزان شده بود ...
وزنه سنگيني كه نمي گذاشت؛ صدايي از حنجره ی خسته ی من خارج بشه ...
در رو كه بست ... آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ...
من موندم . .. با ماه شب 14 كه از ميان پنجره، روي وجود خاموشم مي تابيد ...
چشم هام رو بستم ...
حتي نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمي كرد ... ثانيه ها يكي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ...
و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي
كردم ...
حرف هايي كه توي سرم مي پيچيد؛ لحظه اي رهام نمي كرد ...
ـ چطور بهش اعتماد كردي؟ ...
چطور به يه مسلمان اعتماد كردي؟ ... همه چيزشون ...
بي اختيار چند قطره #اشک از چشم هام فرو ريخت ...
درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ...
تمام وجود و باوري كه داشت روي ويرانه هاي زندگي من شكل مي گرفت؛ نابود شده
بود ...
اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ...
هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ...
انتظاري در عين ناباوري بود ...
خودم هم باور نمي كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ...
در ميان سكوت عميقي كه فقط صداي نورا اون رو مي شكست ...
و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ...
حتي از مرتضي كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ...
از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم كه توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيک پخش مي كردن ...
يكي شون اومد سمت ما ...
نهايتا بيست و سه، چهار ساله ...
از طرفي كه من نشسته بودم ...
مرتضي
شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ...
به فارسي چند كلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ، ليوان هاي شربت رو برداشت ...
3 تا عقب ... يكي براي خودش ... و نگاهي به من كرد ...
من درست كنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي كردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند كلمه اي ...
و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟
من توي عيد اونها سهمي نداشتم كه از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ...
سري به جواب رد تكان دادم و باز چند كلمه اي بين اونها رد و بدل شد ...
و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو مي بست ؛ از توي آينه وسط ، نگاهي به عقب كرد ...
ـ اين برادري كه شربت تعارف كرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ...
گفت امشب حتما يادش كنيد ...
سكوت شكست ...
دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساكت بودم ...
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ...
مرتضي راست مي گفت ...
وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ...
اگر به جمكران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...
ديگه ماشين رسما توي ترافيک، گير كرده بود ...
مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک كنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع كنيم ...
فقط اين كوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ...
هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش كنيم ...
و زير چشمي به من نگاه كرد ...
مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتي نورا نبود ... و منظور
اون جمله ، فقط ، داوطلب شدن خودش بود ...
اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ...
مثلا اينكه من اولين نفري باشم كه داوطلب بشه ...
يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ...
مفهومي كه تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارک كرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ...
جمعيتي كه هر جلوتر مي رفتيم بيشتر
مي شد و من كلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يك شب تاريک ...
روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ...
دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتاد
دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين كاغذ بنويس ...
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...
نمي تونستم حرفي رو كه توي دلم بود بزنم ...
چيزي كه بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ...
اميدي كه داشت من رو به سمت جمكران مي كشيد ...
اميدي كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين
كاري بود كه در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم .
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي كه در اين مدت كوتاه تمام
نمي شد ...
و هنوز توي اون شلوغي گير كرده بوديم ...
ازدحام يک مسير مستقيم ...
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ...
و من با چشمان كودكي ملتمس، به اون زل زده بودم ...
زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي كرد ...
چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ...
در اون شب تاريک، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي كرد ...
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضي برگه رو از دستم گرفت ...
از توي قباش خودكاري در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ ديدي كجا ماشين رو پارک كردم؟ ...
اگه برگشتي اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ...
اگه نه كه همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني كه جا داشته باشه سوارت مي كنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ...
در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين كنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ...
تمام مسير رو ... تا جايي كه مسجد از دور ديده شد ...
تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه كردم ...
فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ...
جلوي ورودي كه رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ...
چند لحظه توي حالت ركوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي كشيدم ...
شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ...
هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ...
قامت صاف كردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ...
هر كسي كه به ورودي نزديک مي شد ...
هر كسي كه حركت مي كرد ... هر كسي كه ...
مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ...
تا اينكه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ...
به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده ی اشک مخفي شد ...
دلم مي خواست محكم بغلش كنم
اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ...
دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها مي لرزيد ...
كسي باور نمي كرد چه درد وحشتناكي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن، بر من گذشت ...
و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بود ...
به شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من براي اولين بار با كلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليک السلام
شايد با لهجه ی من، اون كلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ...
اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر كه نمونديد؟
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ...
منتظر بودم ؛ اما نه پشت ورودي مسجد ...
ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بي تابم كرده
بود ...
ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره كرد ...
ـ بفرماييد ...
مثل ميخ همون جا خشكم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره كرد ...
ـ حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...
قدم هاي لرزان من به حركت در اومد ... يک قدم، عقب تر ...
درست مقابل ورودي ...
پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ...
و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما
فاصله بيوفته ...
در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ...
بعد از اون درد بي انتها
....
هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني ...
و اون، درست مقابل من ...
چطور حال من كن فيكون شده بود
...
و حرف هاي بين ما شروع شد ...
ـ چرا پيدا كردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟
چند لحظه سكوت كردم ... نمي دونستم بايد از كجا شروع كنم ...
اين داستان بايد از خودم شروع مي
شد ...
خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خيلي خلاصه تعريف كردم ...
اما هيچ كدوم از اينها موضوعيت
نداشت ...
اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتادویکم
ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شكل گرفت و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينكه به جواب برسم؛ بيشتر گم مي شدم هيچ كس نبود به سوال هاي من جواب بده ...
البته جواب مي دادن؛ اما
نه جوابي كه بتونه ذهن من رو باز كنه ...
و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به كدوم جواب ميشه اعتماد كرد چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ...
ـ چي شد كه فكر كرديد مي تونيد به ايشون اعتماد كنيد؟ ...
چند لحظه سرم رو پايين انداختم ...
دادن اين جواب كمي سخت بود ...
ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه دروغ شكل گرفته ...
من تا قبل فكر مي كردم هدفشون فقط تسلط روي شبكه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ...
اما اون چيزي رو كه در اصل ،داشت مخفي مي شد ؛اون ماجرا بود حتي سربازها ازش خبر نداشتن ...
يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ...
چرا با دروغ، همه چیز رو مخفي مي كنن؟ ...
قطعا چيزي در مورد اين مرد هست كه اونها از آشكار شدنش مي ترسن حقيقتي كه من نمي فهمم و نمي تونم پيداش كنم يا اون مرد به حدي خطرناک هست كه براي آرامش جهاني، بايد بي سر و صدا
تمومش كرد ...
يا دليل ديگه اي وجود داره كه اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ...از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک كنم ...
چطور ممكنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به يه نقطه وارد برسه؟ ...
چطور ممكنه در وجوه اعتقادي عين هم باشن با اینهمه تفاوت اون هم ، درحالي كه همه شون ادعاي حقانيت دارن؟ ...
خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش كرد در عين حرف زدن، مدام ساعت مچيم رو چک مي كردم ...
مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم كه ارزش زمان رو نداشته باشه و فرصت شنيدن رو از خودم بگيرم ...
با سكوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاكم شد ...
لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع كرد
كه هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ...
ـ انسان در خلقت از سه بخش تشكيل شده يكي عقلاني كه مثل يه سيستم كامپيوتري هست ...
با نرم افزارها و كدنويسي هاي مبدا كارش رو شروع مي كنه اطلاعات رو براساس كدنويسي هاش پردازش مي كنه ...
در عين اينكه كدنويسي تمام اين سيستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته اين بخش از وجود انسان، بخش مشترک انسان و ملائک هست
ملائک دستور رو دريافت مي كنن، دستور رو پردازش مي كنن و طبق اون عمل مي كنن ...
مثل يه سيستم، كه قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق كدهاش، به شما پاسخ ميده
بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراک بين انسان و حيوانه ...
حس بقا و حفظ وجود، غذا خوردن،
خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال طلبي ...
قلمرو انسان ها بعد از اينكه براي خودشون تعريف پيدا مي كنه، گسترش پيدا مي كنه ميشه قلمرو
خانواده، قلمرو شهر، قلمرو كشور و گاهي اين قلمرو طلبي ،فراتر از حيطه طبيعي اون حركت مي كنه چون انسان ها نسبت به حيوانات پيچيده تر عمل مي كنن قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي ...
به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، كشور من ...
و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفيتي هست كه مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب مي كنه ...
هر چه بيشتر ادامه مي داد بيشتر گيج مي شدم ...
اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟
ـ انسان ها براساس اشتراک حيواني زندگي مي كنن پيش از اينكه در كودک قدرت عقل شكل بگيره و كامل بشه ...
براساس كدهاي پايه عمل مي كنه ... حفظ بقا ... گريه مي كنه و با اون صدا، اعلام كد ميكنه ...
گرسنه است مريضه يا نياز به رسيدگي داره تا زماني كه ساير كدنويسي ها فعال بشه ...
و در اين فاصله اين سيستم داخلي، دائم در حال دانلود اطلاعات هست بعضي از اين اطلاعات داده هاي
ساده است ...
بعضي هاشون مثل يه نرم افزار مي مونه نرم افزارها و داده هايي كه از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم محاسباتي فرد رو ايجاد مي كنه ...
كدنويسي هايي كه اسلام بهش ميگه پيامبر دروني ...
كدهايي كه اساس زندگي مادي اون انسان رو كنترل مي كنه و درست اينجاست كه شيطان وارد عرصه مي شه ...
ـ شيطان در وهله اول سعي مي كنه اين كدها رو تغيير بده ...
كدهايي كه فرد براساسش فكر مي كنه ... و
مثل يه سيستم كامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال مي سازه ...
يعني نسبت به دريافت يه سري داده
ها، سدسازي مي كنه ...
نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها واكنش نشون ميده ...
براي يه انساني حرفي به راحتي قابل پذيرش ميشه ...
و براي انسان ديگه اي زنگ خطر رو به
صدا در میاره و اون فرد نسبت به حرف یا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون میده ...
این كدها غير از اينكه بخش مادي و حيواني زندگي بشر رو مديريت مي كنه يه نقش مهمه ديگه هم
داره ...👇
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتادودوم
نمي دونستم چي بايد بگم ...
علي رغم اينكه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم
اما زبانم بند اومده بود ...
هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت كلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم
درگيرتر ...
حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ...
در اين شرايط، خواستن امام يعني تبعيت و اطاعت ... و
نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي كه قبلا كنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي كه در شكل دادن افكار شرطي شده ی من، نقش داشتن ...
تمام افرادي كه من رو تا مرز كشتن يه بچه پيش بردن ...
اما اين بار، برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ...
من به پيامبر درونم خيانت مي كردم ...
پيامبري كه من رو تا اون مسجد كشيده بود ...
پيامبري كه خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي كردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اينكه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي كردم ...
واقعا تا كجا قدرت حركت داشتم؟ ...
به من نگاه مي كرد ... نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ...
و من با خودم آرزو مي كردم اي كاش
خودش همه چيز رو از بين افكار و روح آشفته ام مي ديد ...
ـ و آخرين سوال اين بود ... كه چرا اونها دنبال كشتن آخرين امام هستن؟ ...
آيا اون فرد خطرناكي هست؟ ...
و اينكه چرا همه چيز رو مخفي مي كنن؟ ...
بله، اون فرد خطرناكي هست ؛ اما براي شيطان ...
ظهور اون مرد، يعني حركت بعد سوم ...
و تغيير اين نامعادله ...
نامعادله اي كه سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ...
ظهور يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ...
ظرفيت و قدرتي كه خدا به انسان هديه داده ...
و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ...
اين بعد ... قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ...
و مغز و فكر رو از حالت شرطي خارج
مي كنه ...
البته اين به معناي كنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ...
همون طور كه اسلام در باب زندگي ما، احكام فردي و اجتماعي بسياري داره ...
و آخرين امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ...
ولي براي ظهور مردم بايد به اين ظرفيت فكري برسن ... كه قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا كنن ...
و از درون به اين فرياد برسن ... كه
خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ...
و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده كنم ...
اون لحظه اي كه انسان ها به اين شرايط برسن ... اذن ظهور داده ميشه ...
و اولين معجزه پس از ظهور،
شكست افكار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ...
و اينطور بهش اشاره شده ... كه
امام بر سر مردم دستي مي كشن و چشم هاي اونها بينا ميشه ...
بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست كه انسان بر شيطان برتري پيدا مي كنه ...
و دقيقا اون نقطه اي كه كل عالم وجود و حتي ملائک، به خاطر اون، بر آدم سجده كردند ...
برتري #بعد_سوم و ورود انسان به اين حيطه
يعني سجده مجدد كل عالم خلقت ...
و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ...
قسم خورده ثابت كنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست كه بتونه به اون نقطه برسه ...
شما ديدي كه جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ...
در حالي كه در سمت ديگه، همه چيز در يک روند ثابت قرار داره ...
و اين برات سوال شده بود ...
حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم،... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ...
پس چطور مسير مقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلي به نسل ديگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ...
اگر به سوال ، شفاف تر بخوایم، نگاه كنیم ...
چرا با وجود اينكه هر چند سال، حكومت ها تغيير مي كنن اما يه اصل ، درون همه شون ثابت باقي مي مونه ... اينكه
بايد جلوي ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ...
اين سوال، جواب واضحي داشت ...
انسان هايي كه قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ...
هر چند نسل ها تغيير مي كنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما كسي كه اونها رو شرطي مي كنه در تمام قرن ها ثابت بوده ...
خودش، هدف و شيوه اش ...
كسي كه چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ...
شيطان كه ظهور آخرين امام براش حكم نابودي و پايان رو داره ...
فكر مي كردم از شروع صحبت ، زمان زيادي گذشته باشه ...
اما زماني كه اون براي نماز از من خداحافظي كرد و جدا شد ... درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم ، در من شكل گرفت ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتادوسوم
زماني كه اون براي نماز از من خداحافظي كرد و جدا شد ... درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم ، در من شكل گرفت ...
گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن ، داشت ...
اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي كردم ...
مي خواستم آخرين ملاقات مون رو ، با همه ی وجود ، توي ذهن و حافظه ثبت كنم ...
بين جمعيت كه از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ...
به روي زمين نشستن، عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمي خواست حركت كنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو ، چند بار ديگه توي سرم تكرار كردم ...
و در انتهاي هر كدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ...
ـ دوباره ازت سوال مي كنم ...
چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟
و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ...
حالا مي تونستم وسط تاريكي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ...
اما بار سنگين سوالش، روي شونه هاي من قرار گرفته بود ...
اون زماني اين سوال رو ازم كرد كه جواب سوال هاي من رو داده بود ...
و اين سوال، مفهومي عميق تر از كلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ...
آرام، تمام مسير رو برگشتم ...
غرق در فكر ...
به محل قرار كه رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ...
چند لحظه به اطراف نگاه كردم و دوباره راه افتادم ...
شايد اينطوري بهتر بود ...
در خلوت و سكوت، زمان بيشتري براي فكر كردن داشتم ...
هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد كم كم داشت اطراف رو روشن مي كرد ..
.
عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت ، دست تكان مي دادن ...
به زحمت و فشرده سوار مي شدن ...
چند لحظه نگاه مي كردم و به راهم ادامه مي دادم ...
نمي دونستم كسي بين اونها هست كه بتونم باهاش صحبت كنم يا نه ...
تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خيابون خیره شدم ...
موقع اومدن ،اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود؛ كه حالا ديگه يادم نمي اومد از كدوم سمت اومده بوديم ...
فايده نداشت حافظه ام كلا تعطيل شده بود ...
دست كردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ...
و گرفتم جلوي اولين نفري كه داشت از كنارم رد مي شد
... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه كوچيک ... يه دختر كوچيک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ...
با يه پسربچه گندم گون كه نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري كه به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ...
ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خيره شد ...
از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم ؛ اما انگليسي بلد نيست؛ يا نمي دونه چطور راهنماييم كنه ...
به اطراف نگاه كرد و چند جمله فارسي رو بلندگفت ...
اونهاي ديگه بهش نگاهي كردن و سري تكان دادن ...
معلوم شد بين اون جمع هم كسي نیست
بتونه كمكم كنه ...
كاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشكر كردم ...
اومدم برم كه مچم رو گرفت و اشاره كرد بايست ...
بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت كنار جاده ...
هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي كرد ...
تا اينكه يكي شون ايستاد ...
يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شيشه و با راننده صحبت كرد ... و بعد كاغذ رو داد دستش ...
نگاهي به من كرد و در ماشين رو برام باز كرد ... اشاره كرد كه سوار بشم ...
يه نگاه به عقب ماشين كردم، يه نگاه به خودم و اونها ...
من يكي بودم ... اونها دو تا بزرگ با يه دو تا بچه ...
يكي خواب، و دومي قطعا از اون همه پياده روي خسته ...
دستم رو به علامت رد درخواستش تكان دادم ...
به خودش و همسرش اشاره كردم و از توي در ماشين
، كنار رفتم ...
پيدا كردن جاي خالي براي يه نفر راحت تر بود ...
با حالت خاصي خنديد ...
چند قدم اومد جلو، تا جايي كه فاصله ما كمتر از يه قدم شده بود ...
دستش راستش رو بلند كرد و گذاشت پشت سرم ...
آروم كشيد سمت خودش و پيشاني من رو بوسيد ...
يه قدم رفت عقب تر ...
پشت دستم رو با كف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست ديگه از جيبش يه
#تسبيح در آورد ...
تسبيحي كه دونه هاي خاكي داشت ...
هنوز دستم كف دستش ... گذاشت توي دستم و پنجه ام رو بست ...
زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند كرد ...
و بچه رو از بغل همسرش گرفت ...
با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ...
و من مثل بهت زده ها بهش نگاه مي كردم ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتادوچهارم
هنوز مبهوت بودم كه ماشين راه افتاد ...
نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ...
تا اينكه از كنارشون رد شديم ...
ـ به ايران خيلي خوش آمديد ...
سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي كرد ...
تشكر كردم و چند جمله اي گفتم ...
مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ...
پسرشون سعي كرد چند كلمه اي باهام صحبت كنه ...
دست و پا شكسته ...
منم از كوتاه ترين و ساده ترين عباراتي كه به نظرم مي رسيد استفاده مي كردم ...
سكوت كه برقرار شد؛ دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ...
مي تونست خودش سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود كه سوار بشه ...
اما سختي رو تحمل كرد؛ تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن توی يه كشور غريب، نجات بده ...
هنوز تسبيحش توي دستم بود ...
دونه هاي خاكي اي كه مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذكر گفته ...
بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ...
و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ...
مسير برگشت، خيلي كوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ...
جلوي هتل كه ايستاد، دستم رو كردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ...
نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم
يا اينكه اگه بپرسم؛ مي تونه جوابم رو بده يا نه ...
تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شكستم ...
و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني كه نمي شناسم اعتماد كنم ...
با حالت متعجبي خنديد و بدون اينكه پولي برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبي داشته باشيد ...
چند جمله ی ديگه هم به انگليسي گفت كه از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ...
واقعا روز عجيبي بود ...
ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ...
ايران عجيب بود يا
مسلمان ها؟ ...
هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شكسته شد ...
از در ورودي كه وارد لابي شدم؛ سریع چشمم افتاد به مرتضي ...
با فاصله ،درست جايي نشسته بود كه
روي در ورودي احاطه كامل داشت
با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ...
معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود چیزی به روي خودش نمي آورد؛ اما همين كه ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اينكه از اون همه انتظار و خستگي شكايت كنه فقط به سلام و خوش آمد بسنده كرد ...
و من كه هنوز توي شوک بودم، با انرژي تمام، هیجان ذهني خودم رو تخلیه كردم ...
ـ اوني كه من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل كردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي كردم ...
مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمياي ...
از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي پس پيداش كردي ...
چند لحظه سكوت كردم ...
براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت جاي خودش رو ، به #تامل داد
و حالم، در افكار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضي نگاه كردم كه حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ...
براي اولين بار بود كه از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ...
ـ نه ...
اون مرد بود كه، من رو پيدا كرد
مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ...
با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ...
كم كم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست ...
دنيايي از سوال هاي مختلف از ميان افكارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ...
شايد مفهوم عميق جمله ام رو درک مي كرد ...
اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يک شب به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ...
ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود ...
بهش اشاره كردم بريم بالا ...
كليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ...
شک نداشتم مي خواد باهام حرف بزنه اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ...
وارد اتاق كه شديم يه لحظه رو هم، مكث نكرد ...
ـ متوجه منظورت نشدم كه گفتي ...
نه اون من رو پيدا كرد ...
از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ...
اون، مقابلم روي مبل ...
تشنه بودم اما نه به اون اندازه ...
بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا كنه ...
ـ يعني غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد به تمام سوال هام جواب داد طوري كه ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده كه حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ...
چهره اش جدي تر از قبل شد ...
ـ اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟ ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313