*✨﷽✨
#یک_پند_یک_معرفت
✍در حدیث نبوی از نبی مکرم اسلام (ص) آمده است: ابلیس گفت: من زحمت زیادی میکشم تا بنی آدم را به گناهی تشویق و عامل میکنم، و سپس او را میبینم که گناه بودن کار خود را چون میداند توبه و استغفار میکند، و خدای او طبق وعدهاش به راحتی توبه او میپذیرد و میبخشد؛ آن گاه زحمات خود بر باد رفته میبینم و ناله میکنم. مرا راهی دیگر باید یافت و آن، این است بنی آدم را در اموری مورد معصیت و نافرمانی خالقشان قرار میدهم که نسبت به گناه بودن این امور جاهل باشند و پیوسته نافرمانی خدای خود کنند و ندانند گناه میکنند تا توبه هم نتوانند بکنند.
بدانیم که معنای گمراهی و اغواء این است و بدعتها نمونه بارز این ترفند شیطان هستند. پس این دعا را همیشه بخوانیم و از خدا طلب کنیم:
💫ربَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا اَلَّتِي جَاهِلٌ بِذَنْبِهَا وَ جَعَلْنَا عَالِماً بِذُنُوبِنَا مِن فَضْلِکَ یَا أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
خدایا! ببخش بر ما گناهانمان را که به گناه بودن آن جاهلیم و ما را از فضل و کرمات آگاه به گناهانمان فرما، ای مهربانترین مهربانان!
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت59 هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آه و ناله و گریه مامان از تو ایوون بلند شد و با
#طریق_عشق
#قسمت60
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتشصتم
مامان_فقط وقتی میتونی بری سوریه که من مرده باشم...
بعد بلند شد و رفت تو اتاق. مرصاد همونجا نشست و کلافه دستی لای موهاش کشید. آشفتگی و نفس های عمیق منم آشفته کرده بود. باباهم چیزی نمیگفت. از در و دیوار خونه سکوت میبارید. هیچکس هیچ حرفی نمیزد تا اینکه کوثر از تو اتاقش اومد بیرون.
_بالاخره تموم شد؟!
چشماش خیس بود و قرمز شده بود.
یه لبخند تلخ زدم و سعی کردم حداقل مصنوعی آروم باشم.
_شاید!...
با نگاهی که یک دریا حرف داشت به چشمام خیره شد و بعد از چند ثانیه برگشت به اتاقش.
پلک های خستهمو رو هم فشار دادم و سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل. نفسم رو بی حوصله بیرون دادم و خواستم برم تو اتاقم که صدای زنگ آیفون هرسهتامون رو به طرف خودش کشید. من و بابا و مرصاد به طرف آیفون دویدیم و به صفحهش نگاه کردیم. معراج و محدثه و ماهده با خانواده هاشون پشت در بودن. همهشون باهم! دستپاچه و پر از استرس به هم نگاهی کردیم. نگاه مضطرب مرصاد و بابا ازم خواهش میکردن که من جواب بدم.
_ب...بله؟!...
یوسف از پشت آیفون و بغل معراج گفت :_ماییییییییییم!
_بفرمایید تو عمه جون!
بعد چند دقیقه خونه با سر و صدا و هیاهو و شور و حال برادر خواهرام و بچه ها پر شد. ولی دل من چقدر گرفته بود. مامان با نقاب آرامش و خوشحالی که به صورت غمگین و پر دردش زده بود به استقبال بچه ها اومد و بهار لام تا کام حرفی نزد.
ظرف های کثیف شام رو گذاشتم تو سینک ظرفشویی و خواستم آب رو باز کنم که محدثه و ماهده و طیبه دورم رو گرفتن.
محدثه_سها...!
یه لبخند مصنوعی زدم و جواب دادم :_بله آبجی؟!
قیافهش جدی بود. سرش رو انداخت پایین و ادامه بحث رو سپرد به ماهده و طیبه.
طیبه_ببین عزیزم. ما میدونیم یه اتفاقی افتاده! هم تو هم مامانجون هم بابا هم آقامرصاد و حتی بهار، امشب یه جوری شدین!...
ماهده با نگرانی حرفش رو ادامه داد :_سها توروخدا بگو چی شده؟! از وقتی اومدم دارم از استرس میمیرم!...
چشمای پر از اشکم پشت لبخند دلتنگم قایم شدن. سرم رو انداختم پایین. چی بگم آخه؟! بگم مرصاد داره میره سوریه؟! بعدش چی میشه؟! غوووووووغااااااا!...
مروارید کوچولوی لجباز راهش رو پیدا کرد و از چشمه ی جوشان چشمم جاری شد. از دست تو فسقلی یه دنده...(:
_هیچی...چیز مهمی نیست...!(😔)
محدثه_سها! اگر مهم نبود بهار اینقدر تو بغل من گریه نمیکرد به خاطرش...مامان چشمای خیس و پف کرده و صدای گرفتهشو پشت یه چهره به ظاهر آروم و خوشحال پنهان نمیکرد...چی شده سها؟!...
قیافه هر سه تاشون اونقدر جدی بود که نمیتونستم حرف نزنم. یعنی چهره و لحن جدیشون منو مجبور میکرد به زبون باز کردن.
قلبم داشت از جاش کنده میشد، و جایی رو جز آغوش خواهرم پیدا نکردم برای اشک ریختن و یکم آروم شدن.
خودمو تو آغوش آبجی ماهده جا کردم و شروع کردم گریه کردن. ماهده هم محکم بغلم کرد.
_آبجی...مرصاد...
ماهده_مرصاد چی آبجی؟!
_آبجی مرصاد میخواد بره سوریه...
و اشکام شدت گرفتن. محدثه و طیبه شوکه شده بودن. وقتی خودمو ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود.
ماهده_نه...نه...مرصاد کجا میخواد بره؟! سها مرصاد جایی نمیره! اون هیچ جا قرار نیست بره...خواب دیدی مگه نه؟!
محدثه_ماهده! سها خواب دیده بقیه چی؟!
ماهده_نه من باورم نمیشه!...باور نمیکنم...
مرصاد_آبجی ماهده...سها درست میگه...
مرصاد اینو از اون طرف اُپِن گفت و اومد تو آشپزخونه. نگاه هر چهارتامون خیره موند به لب هاش تا ادامه حرفش رو بگه. ولی مامان از پشت سرش محکم و مصمم گفت :_مگه نگفتی من اجازه ندم نمیری؟!
مرصاد_پای حرفم هستم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
شادی ارواح طیبه همه شهدا صلوات
#طریق_عشق
#قسمت61
مامان_مگه نگفتی من اجازه ندم نمیری؟!
مرصاد_پای حرفم هستم...
من و ماهده و محدثه و طیبه مامان و مرصاد رو نگاه میکردیم که در سکوت به چشمای هم خیره شده بودن و جدال سر رفتن یا نرفتن بود.
مامان_گوشیتو بردار به مسئولتون زنگ بزن بگو نمیتونی بری!
از این حرف مامان همهمون شوکه شدیم. فکر میکردیم جدی باشه ولی نه اینقدر. نهایتا اینطوری نه!
مرصاد سرش رو انداخت پایین و حسرت از از بند بند وجودش قابل لمس بود.
گوشیشو برداشت و شماره مسئولشون رو گرفت.
بعد از چند تا بوق جواب داد.
مرصاد_الو! آقای رجبی!
مرصاد_راستش...میخواستم بگم...
با چشمایی که ته تهش یه امیدی بود به مامان نگاه کرد بلکه راضی بشه. ولی مامان همچنان مصمم و جدی پافشاری کرد رو حرفش. کل خونه در سکوت محض منتظر شنیدن انصراف مرصاد از اعزام بودن. حتی بچه ها هم با دیدن سکوت بزرگترا حرفی نمیزدن.
مرصاد_من...من نمیتونم بیام آقای رجبی.
مرصاد_بله! برای اعزام به منطقه...
مرصاد_نه نه! من نظرم عوض نشده. رضایتنامه خانواده رو ندارم. برای همین اسمم رو از لیست...خط بزنین...
و بغض گلوشو گرفت.
نمیدونستم برای نرفتن مرصاد خوشحال باشم یا به خاطر حسرتی که مطمئناً تو وجودش موندگار میشه ناراحت!
بعد از خداحافظی مرصاد از آقای رجبی چند دقیقه ای فضای خونه در سکوت فرو رفت.
سرش رو بلند کرد و لبخند زد. صدای بغض دارش به تلاشش برای بروز ندادن ناراحتیش چیره شد.
مرصاد_حالا دیگه نمیرم! ولی سه روز دیگه باید برگردم پادگان. تعطیلات عید هم نیستم....
و رفت تو اتاقش. اسکاچ و دستکش های ظرفشویی رو دادم دست محدثه و دویدم دنبال مرصاد.
_داداش! داداش وایسا!
مرصاد دوید با قدم های تند پناه برد به اتاقش و قبل از اینکه در رو ببنده منم پشت سرش رفتم تو.
وسط اتاق وایساد. آشفته این پا اون پا میکرد و سعی داشت بغض و اشکش رو مخفی کنه. یه دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و روی محاسن نسبتا کم پشت تیرهش و دست دیگهش رو به کمر گرفته بود. نگاه آشفته و پر از درد و دلش مدام بین درد و دیوار و سقف و عکس های شهدا که روی دیوار اتاقش بود میچرخید و خبر نداشتم از حرفایی که داره تو دلش میزنه. شاید گله، شاید شکایت، شایدم درد و دل...
دم در اتاق فقط در سکوت با قلبی که داشت متلاشی میشد مشغول تماشای آشفتگیش شدم و صبر کردم تا یکم آروم تر بشه و بتونم باهاش حرف بزنم.
دوتا دستش رو رها کرد کنار بدنش و چشماشو بست. سرشو انداخت پایین. جوری که حتی صورت خیسش رو نمیشد دید. و با عجز روبهروی عکس شهید حسن باقری زانو زد رو زمین. شهیدی که فقط اسمش رو شنیده بودم از مرصاد و اصلا نمیشناختمش. شناختم فقط اسماً و از عکسش بود.
با صدای آرومی که از ته چاه درمیومد صدا کردم :_داداش...
شونه هاش شروع کردن به لرزیدن و صدای گریهاش بلند شد. دلم دیگه طاقت نیاورد و کاسه چشمام لبریز شد.
رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو شونهش.
_مرصاد...
_سها....
سرشو برگردوند طرفم و خنده ای کرد که کاش نمیکرد.
_داداش...
دوباره خندید.
_سها...دیدی جاموندم؟! جاموندم...جاموندم سها...
چی داشتم بگم؟! خدایا کاش هیچوقت امروز رو نمیدیدم.
_داداش جون سها گریه نکن. جور میشه! به خدا جور میشه. فقط گریه نکن.
مرصاد از یه طرف گریه میکرد، من از یه طرف.
با صدای در دوتامون ساکت شدیم. منتظر بودیم کسی که پشت دره بیاد تو. بابا در رو با آرامش باز کرد و با لبخند به خواهر برادری که مثل ابر بهار اشک میریختن نگاه کرد.
بابا_نگاشون کن! نچ نچ نچ! زشته بابا پاک کنین اشکاتونو. مثل بچه ها نشستن دارن گریه میکنن.
مرصاد با بغض گفت :_بابا! شما منو درک نمیکنین. چون بیبی گلنساء به شما اجازه داد بری جبهه!...
بابا اخم کرد. ولی نه اخم عصبانی. اخمی که بیشتر صمیمی بود.
بابا_عه عه عه نگاش کن! خرس گنده نشسته چجوری گریه میکنه! مثل بچه ها گریه میکنی یا مثل دخترا؟
_باباااااا!!! دخترا مگه چجوری گریه میکنن؟!
بابا_خب بابا! چرا شاکی میشی دخترم؟! دخترا مثل آژیر آمبولانس گریه میکنن!
_بابااااا!!! دست شما درد نکنه دیگهههه! خوبه چهارتا دختر داری تو خونه!
بابا_آدم از دست شما دخترا هیچی نمیتونه بگه والا! ما مردا هیچجا امنیت نداریم. مگه نه پسر؟!
مرصاد که اشکاش بند اومده بود و داشت جدل پدر دختری مارو تماشا میکرد لبخندی زد. قربون باباییم که کارشو اینقدر خوب بلده!(😍)
مرصاد_البته پدر! این خانوما همه جارو اشغال کردن. تو اتاق شخصیمم آرامش ندارم به خدا!
با حرص یه نیشگون از بازوی مرصاد گرفتم و یه مشت زدم به پهلوش. آخش بلند شد. ولی بچه پررو بسش نیست. بلند شدم و یه لگد هم زدم تو شیکمش. چند روزیه با کیسه بوکس و میت تمرین نکردم. ولی خب جبران کردم با خان داداش.(😒
_بدجنسِ نمک نشناس! دیگه من باشم بیام با تو درد و دل کنم. بچه پررو! اصلا اگر بیام کمکت!ایییییش
رومو با قهر کردم طرف دیوار و دست به کمر خواستم برم بیرون*
✅ راه راست، راه قائم ما است
✍ «قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا ۖ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحَابُ الصِّرَاطِ السَّوِيِّ وَمَنِ اهْتَدَىٰ» بگو: هر یك [از ما و شما] در انتظاریم، پس انتظار بکشید كه بهزودی خواهید دانست یارانِ راه راست کیانند و چه كسی راهیافته است. (طه، ۱۳۵)
امام کاظم (علیه السلام ) دربارهی این آیه فرمودند: «راه راست، راه قائم ما است و هدایتیافته آن کسی است که به اطاعت او هدایت شود.»
📚 از کتاب ترجمه و تفسیر یک جلدی #قرآن_کریم سورهی طه، آیهی ۱۳۵
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐
🌟 #حدیث_روز
🔘 امام محمد باقر «علیه السلام»⇩:
↫◄✙ ❣ از امور حتمى و تغييرناپذير نزد خداوند، قيام (انقلاب) قائم ماست.✊
هر كه در گفته من شک كند، خدا را با حال كفر و انكار او ديدار میكند. ☝
📙{الغيبة للنعماني : 86/17 }
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت61 مامان_مگه نگفتی من اجازه ندم نمیری؟! مرصاد_پای حرفم هستم... من و ماهده و محدثه و
#طریق_عشق
#قسمت62
* که مرصاد پاچه شلوارمو گرفت و خوردم زمین.
_اوخ اوخ اوخ اوخ! نامرد آخه چند درصد؟! از پشت خنجر میزنی؟!
و باز یه لگد زدم تو شیکمش.
مرصاد_عجبا! از روهم نمیری تو. بابا! نگاش کن!
بابا خندید. ماهم به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. اونقدر خندیدیم که همه اومدن اتاق ببینن از صدای گریه هامون چطوری رسیدیم به این قهقهه ها!(😅)
سه روز با امید اینکه آخرین برگ برنده روز سوم باشه خندیدیم. هر چی به پایان روز آخر از این سه روز مرخصی سرنوشت ساز نزدیک میشدیم استرس بیشتر مغزم رو با تراکتور شخم میزد.
کلافه و با اضطراب تو حیاط قدم میزدم و منتظر بودم مرصاد دوباره شانسش رو امتحان کنه. حس شیشمم میگفت مامان راضی شده و فقط منتظره که مرصاد یه بار دیگه بره و ازش اجازه بگیره.
پایین موهای بافتهشدم رو که از استرس داشتم پیچ و تاب میدادم و میپیچوندم دور انگشتم ول کردم و با عجله ولی آسته آسته رفتم پشت پنجره پذیرایی و داخل خونه رو دید زدم.
مرصاد آروم و با احتیاطی که تو قدم هاش موج میزد نزدیک مامان که داشت سبزی پاک میکرد شد. دست مامان و بوسید و ناز و عشوه و تمجید و احترام و قربون صدقه های مادر پسری ای بینشون صورت گرفت که نفهمیدم دقیقا چی بود ولی خب طبق معمول میدونستم چطوری دارن مکالمه میکنن دیگه!(😁😐)
بابا از سر حوض صدام زد.
_فکر کنم اینجا یه پیشی کوچولو داره فضولی میکنه
رومو برگردوندم طرف بابا که داشت میخندید.
_پیشی کوچولو فضولی نمیکنه که! فقط یکم کنجکاو و نگرانه!
_ای شیطون!
داشتیم میخندیدیم که مرصاد هول و دستپاچه ولی پر از انرژی از خونه پرید بیرون. نمیدونست چیکار کنه. چشماش داشت برق میزد. با نفس نفس و شادی وصف ناپذیری رو کرد به من.
_سها! سها مامان...مامان رضایت داد! مامان اجازه داد برم سوریه سها!
لبخند زدم.
_دیدی گفتم مامان بالاخره راضی میشه؟! آخه دلش نمیاد دردونه پسرش حسرت به دلش باشه که
رو کرد به بابا و با نگاهی که از شوق داشت میبارید تشکر کرد ازش. خداجونم ممنون که مرصاد حسرت رفتن به دلش نموند.
_داداش! یادت نره رفتی زیارت یاد منم باشیا!
_چشم.
آخرین لحظاتم با مرصاد، که معلوم نبود برمیگرده یا نه داشت تموم میشد. کوثر هنوز دلش از مرصاد و رفتنش پر بود. همهمون دلمون پر بود. ولی نمیخواستیم مرصاد نگران بیتابی هامون باشه.
آخرین شبم با مرصاد تو فکر و خیال خوابم برد. تو فکر رفتن مرصاد، فکر سیدجواد، فکر شلمچه و چند روز دیگه که راهی بودم، و هزارتا فکر و خیال دیگه...
صدای رعد و برق خواب شیرینم رو دونیم و منو از رویای کربلا جدا کرد. سرجام روی تخت نشستم و به ساعت دیواری شب رنگ نگاه کردم. عقربه های بیطاقت و عجول ساعت ۳ نیمه شب رو نشون میدادن.
از قاب پنجره به آسمون طوفانی و هاله ماه که از پشت ابر ها پیدا بود نگاه کردم. ابر های ضخیم و تیره آسمون رو پوشونده بودن و قصد باریدن داشتن. دلشون حسابی پر بود انگار. نور رعد و برق لحظه ای اتاق رو روشن کرد و با اختلاف چند ثانیه صداش همزمان با صدای در اتاق مو به تنم سیخ کرد.
قلبم هُرّی ریخت با صدای در.
_نصفه شبی کیه؟!
به زور خودمو از رخت خواب جدا کردم و به طرف در رفتم. با احتیاط و دستایی که به یاد داستان های جنایی میلرزیدن در رو باز کردم و سرمو کردم بیرون.
کوثر با صورت خیس و قیافه ای که از ترس رنگش پریده بود پشت در بود و میلرزید.
_کوثر تویی؟! واسه چی بیداری؟!
با بغض خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد گریه کردن. محکم بغلش کردم.
_چی شده آبجی؟! از رعد و برق ترسیدی؟!
همونطور که گریه میکرد و میلرزید گفت :_کاش فقط رعد و برق بود...😭
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد