eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رئیسی: دشمن داشته‌های ما را هدف قرار داده است ♦️رئیس‌جمهور:امروز دشمن وحدت و انسجام ملی ما را هدف قرار داده است. امروز آمریکا امنیت، آرامش و اقتدار را هدف قرار داده است. ♦️در این عرصه باید هوشیاری و بصیرت داشته باشیم. دشمن داشته‌های ما را هدف قرار داده است. ♦️امروز هرکس در اغتشاشات باشد در جهت راهبرد دشمن حرکت کرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت90 عاجزانه رو زمین زانو زدم. دست کشیدم رو خاک های نرمی که زیر هر قسمتش ممکنه شهیدی
* 💞﷽💞 ♥️ طاها؛ - طاها! طاها! پاشو... - ها؟ چیه؟ - منم دیوونه پاشو! به زور چشمامو باز کردم. - تو کی هستی؟ - منم بهت میگم. پاشو! تو یه حرکت خیلی ناگهانی و دور از انتظار پریدم و طرف رو ضربه فنی کردم. - تو کی هستی؟ این وقت شب با من چیکار داری‌؟ هان؟ نکنه جاسوسی؟ زیر دست و پام داشت خفه میشد. دست و پا میزد و تقلا می‌کرد. منم محکم تر از قبل میچسبیدمش. - بابا...جاسوس...کجا بود؟...منم...محمد...باقر... - محمد باقر‌؟ ولش کردم و گرد و خاکش رو تکوندم. - این وقت شب چرا مثل ارواح میای بالا سر آدم؟ نمیگی یه بلایی سرت میارم؟ - خب کارت داشتم عه! نمیخواستم بقیه بیدار بشن! بلا رو هم که آوردی. بیشتر از این؟! - خب...چیکارم داشتی این وقت شب؟ - خواهرتون بیرون پادگان منتظرته! - خواهرم؟ - بله...مگه تو خواهرم داشتی؟ - حالا...الان کجاست؟ - بیرون منتظرن! چفیه رو انداختم رو شونه‌م. دستی به موهای بهم ریختم کشیدم و مرتبش کردم و با محمد باقر رفتیم پایین. طهورا و سها خانم لب حوض نشسته بودن و منتظر من بودن. نزدیک تر که شدیم دیدم چقدر نگران و مضطرب هستن. سها خانم داشت گریه میکرد و طهورا هم مدام مثل پروانه دورش می‌چرخید و دلداریش میداد. یعنی چی شده؟ - سلام داداش. - سلام. چی شده؟ - داداش...سها...چیزه... - چی شده آبجی؟ سها خانم بلند شد و با چشمای خیس و پر از التماس گفت : - توروخدا منو ببرید شلمچه... چند لحظه مسخ شدم. جمله‌شو تو مغزم هجی کردم. - چی؟ - توروخدا منو ببرید شلمچه...من باید برم شلمچه! - الان؟ ۲:۳۰ نصفه شب؟ - خواهش میکنم...من باید برم...سیدجواد...اون...صدام کرده! باید برم پیداش کنم! - خانم نیکو نژاد حالتون خوبه؟ الان نمیتونیم بریم. مگه الکیه؟ - ولی من باید برم. شماهم منو نبرید خودم میرم. یه نگاه پرسشگر به محمدباقر انداختم. اونم شونه بالا انداخت و منو پاس داد به حاج آقا! - پس اجازه بدید با حاج آقا مهدوی صحبت کنم ببینم چی میگن. هرچند فکر نمیکنم بشه. - خواهش میکنم منو ببرید. من باید برم... با قدم های سریع به اتاق حاج آقا راهم رو کشیدم و رفتم. اصلا مگه حاجی الان بیداره؟ چی بگم بهش؟ به اتاقش که رسیدم دیدم با نور چراغ قوه گوشیش داره دعا میخونه. خیلی آروم کفشامو درآوردم و رفتم تو. تو حال خودش بود و اصلا متوجه حضور من نشد. آروم نشستم کنارش. - سلام حاج آقا. - سلام آقا طاها. خیر باشه! این وقت شب؟ - راستش حاجی! یکی از خانما خیلی اصرار داره بره شلمچه... - خب؟ - همین الان! همین الان میخواد بره. - خب برای چی؟ - مفصله ماجراش. باید براتون تعریف کنم. - پس پاشو بریم ببینم چی میگن ایشون... تا برسیم به طهورا و سها خانم همه ماجرای سیدجواد و بی‌بی و قول سها خانم رو برای حاجی تعریف کردم. اونم با شگفتی فقط به حرفام گوش داد. - بله حاجی. خلاصه که اینطوریاست. - اگر واقعا این ارتباط اون دختر خانم با شهید حقیقت داشته باشه، باید ببرینش... - حاجی الان؟ بریمم گشت نمیزاره وارد محوطه بشیم. - من هماهنگی هارو انجام میدم. علی آقا هم که کارت تفحصش همراهشه. شاید به کار بیاد... - آخه حاجی!... - حاجی ماجی نداریم برادر. الان با خود خانم نیکونژاد هم صحبت میکنیم حرفاشون رو میشنویم. - چشم. هرچی شما بگین. - چشمتون بی گناه... ادامه راه در سکوت طی شد تا به دخترا رسیدیم که با محمدباقر کلنجار می‌رفتن. محمد باقر هم تا مارو دید ریسمان قائله رو سپرد دست ما و کلافه گفت : - من که از پس این خانما بر نیومدم حاجی... حاجی نگاه سرزنش آمیزی بهش کرد که معنیشو خیلی خوب فهمیدم؛ شما بیجا میکنی با دختر مردم کل کل میکنی! تو دلم یکم به محمد باقر طفلی که اومده بود ثواب کنه کباب شده بود خندیدم و کنار حاج آقا وایسادم. سها خانم دوباره با اشک و التماس دست به دامن حاجی شد. - حاج آقا خواهش میکنم...شماروبه‌خدا منو ببرید شلمچه. من باید برم شلمچه! سیدجواد صدام کرده. من به بی‌بی قول دادم برش گردونم. توروخدا حاج آقا!... بی‌وقفه اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد. حاج آقا متفکرانه و با آرامش اول سعی کرد قانعش کنه که فردا صبح اول وقت میرسونیمش شلمچه ولی راضی نشد و به التماساش ادامه داد. آخه چه سِرّی هست تو این دختر و اون شهیدی که سی و اندی ساله مفقوده؟! آخه چطوری میشه...؟! - آقا طاها شما بی‌زحمت علی آقا رو صدا کن ماشینشون رو بیاره. - چشم حاجی! دویدم طرف ساختمون و علی رو صدا زدم. طفلی خواب بود. ولی خب فقط با ماشین اون میشد رفت. اونم حرفی نزد و مثل همیشه مظلوم و بی‌سروصدا و بدون ذره ای غر زدن پاشد دنبالم اومد و ماشین رو آماده رفتن کرد. علی و طهورا و سها خانم و حاج آقا سوار شدن. علی پشت فرمون نشست، حاجی هم کنارش جلو، سها خانم طهورا هم که باید عقب مینشستن، پس من کجا بشینم؟ یه نگاه به همه که سوار شده بودن کردم. نکنه منو جا بزارن؟ امکان نداره چنین اتفاقی رو از دست بدم.
- حاجی! من...کجا بشینم؟ - عقب کنار خواهرتون! - چشم! سرمو انداختم پایین و کنار طهورا نشستم. خوبه حداقل حاجی و علی میدونن طهورا آبجیمه!!! ماشین تو تاریکی شب، تو جاده های خاکی، پیش می‌رفت و جز سکوت تو ماشین حاکمی نبود. حاج آقا با کمی تردید سکوت رو شکست و گفت : - خانم نیکونژاد، رابطه شما با شهید از کجا و چطور شروع شد که الان اینقدر مطمئن هستین؟ - خب...از شبی که تو خواب چادر رو برام به یادگار گذاشت...و من قول دادم با امانتی مادرش بیام شلمچه و بر گردونمش... - خب از کجا اینقدر مطمئنین که این وقت شب صداتون کرده؟ - من بوی اونو میشناسم... - از کجا...؟  - نمیدونم...ولی میدونم...هرجا که ردی ازش باشه، عطر شیرین گل یخ هم هست...تو اتاقش، وسایلاش، لباساش، چفیه‌ش،...ولی این بار بوی وسایلاش نبود! بوی ملایم چفیه‌ش نبود. بویی که به مشامم آشنا اومد، خیلی قوی تر و آشنا تر ـبود! بوی خودش بود که صدام کرد... همه در سکوت به سِرّ حرفاش گوش دادیم و تو فکر فرو رفتیم. دلم نمیخواست باور کنم داره راست میگه! یعنی نمیخواستم این حرفای عجیب رو باور کنم...ولی دست خودم نبود...انگار یه نیروی درونی خیلی قوی، باعث می‌شد حرفاش با تمام وجود در درونم بشینه...ولی اگر هیچ خبری نباشه؟! با این ادعا ها و قول و قرار ها و حال پریشونش، اگر سیدجواد رو پیدا نکنه، میمیره....!!! طهورا بی‌اعتنا به من، تو گوشش چیزایی زمزمه می‌کرد و پا به پای آشفته حالی رفیقش نگران بود! منم فقط به جاده ی تاریک و خطرناکی که توش قدم برداشته بودیم نگاه می‌کردم. بالاخره رسیدیم به نیروهای گشت شب. ماشین رو نگه داشتن. بی اختیار قلبم شروع به تپیدن کرد. اگر اجازه ندن بریم، چی میشه؟ سها خانم چیکار میکنه؟ استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی سعی کردم اصلا بروزش ندم. پسر جوون با لباس خادمی اومد جلو. - سلام حاج آقا! - سلام برادر. اجازه داریم بریم‌؟ - خیر حاج آقا! شما اینوقت شب اینجا چیکار میکنین؟ - والا یه مسئله فوریه! باید بریم داخل. - حاجی نمیشه من نمیتونم اجازه بدم. الان نصفه شب، مقدور نیست برید داخل. - برادر کار فوریه. - نمیشه حاج آقا! من مامورم و معذور. - آقا مسئله پیدا کردن یه شهیده! - حاج آقا شوخی میکنی؟ این وقت شب؟ شهید؟ شما؟ - من برای شما توضیح میدم؛ شما اجازه بدید بچه ها برن. - حاجی جان شرمنده من نمیتونم اجازه بدم مگه الکیه! من اون پشت گـُر گرفته بودم، اونوقت حاجی میگفت توضیح میدم برات. علی کارت تفحصش رو در آورد و خیلی محترمانه گفت : - اخوی من خودم از بچه های تفحص هستم. اینم مجوزم! بی‌زحمت راه رو باز کنید!... - نمیشه آقا! من نمیتونم. هی میگه نمیتونم. ای بابا! در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون. حاج آقا میخواست حرفی بزنه ولی اجازه ندادم. چند ضربه دوستانه به شونه پسره زدم و سعی کردم آروم باشم. - ببین! یه مادر الان منتظره. اون خانم رو میبینی‌؟ به اون مادر قول داده پسرش رو برگردونه!...ما باید بریم... پوزخندی زد که از هزار تا بد و بیراه برام سنگین تر بود. - قصه تعریف میکنی آقا؟ مگه به قول دادن ایشونه؟ میخواستم حرف بزنم که حاج آقا دست گذاشت رو شونه‌م و منو کشید عقب و مانع حرف زدنم شد. - برادر شما بزار ما بریم من برای شما کامل توضیح میدم. - حاج آقا به خدا نمیشه. من از یه جا دیگه دستور میگیرم. لطفا گوش کنید و برگردید...وگرنه... صدام بالا رفت : وگرنه چی؟ - آروم باش آقا! وگرنه... حاج آقا جلوی ادامه حرفش رو گرفت و گفت : - اونی که ازش دستور میگیری کیه؟ - فرمانده‌م؟ - بله فرمانده‌تون. - فرمانده نجات...سیدرضا نجات! - سید رضا نجات؟ شیمیاییه؟ - بله... گل از گل حاج آقا شکفت و لبخند محوی روی لب هاش نقش بست. ولی من همچنان تو آتیش داشتم میسوختم. حاجی متفکرانه لبخندش رو حفظ کرد. - پس کی اینطور! سیدرضا فرمانده شماست... - میشناسینشون؟ - بله البته! امکانش هست باهاش صحبت کنم؟ - خب...مگر اینکه بهشون بی‌سیم بزنم... - اشکالی نداره برادر. بی‌سیم بزن کارمون فوریه! - چشم...ولی... کلافه دستی به صورت و ریشام کشیدم : ولی چی؟ - هیچی... پسره بی‌سیمش رو از جیبش درآورد و چند دقیقه دیگه حاج آقا مهدوی مشغول یه خوش و بش حسابی با رفیق فاب ده سال پیشش بود! آخه مرد مؤمن الان چه وقت حال و احوال رفیقانه‌ست؟ دختر مردم داره تو ‌ماشین پس میوفته! نگاه نگران طهورا بین من و حاج آقا که حرفاش تمومی نداشت می‌چرخید منم با چشم و ابرو بهش میفهموندم که یکم صبر کن دختر...سها خانم هم که فقط اشک می‌ریخت.... - خب سیدرضا جان. قضیه از این قراره. حالا هم اگر شما به نیروتون امر کنی راه رو برای ما باز کنن، جبران میکنم! اجرکم عندالله... با صدایی که از پشت بی‌سیم اومد برق امید تو چشمام دوید. - متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯دیگر امید بین نفسهاش مرده اسٺ 🍂سوے نگاش گریہ ے بسیار برده اسٺ 🕯باد صبا خبر بہ خراسان ببر بگو 🍂معصومہ در فراق رضا جان سپرده اسٺ (س)💔 🍂🕯 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَةَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ 🍃السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. ▪️وفات شهادت گونه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را خدمت شیعیان و عاشقان آن حضرت تسلیت عرض می کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت92 - حاجی! من...کجا بشینم؟ - عقب کنار خواهرتون! - چشم! سرمو انداختم پایین و کنار طه
- متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین. - ایول برادر! دم شما امام زمانی!...جبران میکنم ان شاء الله... راه با هزار جور حرص و جوش خوردن باز شد و همراه یه موتور گشت راهمون رو ادامه دادیم. هرچی نزدیک تر میشدیم بی‌قراری های سها خانمم بیشتر میشد. یه نگاهم به جاده بود و یه نگاهم به چشمای نگران طهورا. یعنی این داستان چه سرانجامی داره؟ به یه جا که رسیدیم صدای ناگهانی سها خانم علی رو وادار کرد که پاشو رو ترمز فشار بده. - صبر کنین. وایسین! همینجا ماشینو نگه دارین! ماشین متوقف شد و بعد از اون موتور و سرنشین هاش ایستادن. حاجی با یکم نگرانی ته صداش پرسید : - چیزی شده؟ - لطفا نگه دارین... هر پنج تامون پیاده شدیم و باد خنک نیمه شب به اعماق وجودمون نفوذ کرد و پوست صورتمون رو نوازش...در سکوت منتظر حرکت بعدی بودیم که خادم های گشت اومدن جلو. - چرا اینجا وایسادین؟ علی به سکوت دعوتشون کرد و جوابی نداد. سها خانم هم مثل قاصدک سبک بالی چشم هاشو بسته بود و رو به باد که از سمت رود می‌وزید، ساکن و بی صدا، به صدای امواج آروم که مابین فریاد سکوت شب خودنمایی می‌کردن، گوش میداد. شاید هم چیز دیگه ای میشنید یا به چیزی فکر می‌کرد... چند دقیقه ای گذشت و پسرای خادم الشهید با تعجب به هم نگاه می‌کردن. یکیشون نزدیکم شد و آروم دم گوشم گفت : - این خانم حالش خوبه؟ نگاه چپی بهش انداختم که یعنی هیسسسسس! اونم شونه بالا انداخت و برگشت پیش رفیقش. دختر بیچاره که حالا خیلی آروم تر شده بود کفش هاشو در آورد و راه جاده رو پیش گرفت. با قدم های نرم و سبکی که رو خاک ها برمی‌داشت چیز هایی هم زمزمه می‌کرد. چشماش بسته بود و لبخند کم رنگی هم رو لب هاش نشسته بود. یعنی چی داره میبینه؟ منم چشمامو بستم بلکه چیزی ببینم ولی تاریکی محض یک لحظه وحشت به جونم انداخت. خاک بر سرت طاها! تو از کی تا حالا اینقدر ترسو شدی؟ هان؟ از تاریکی میترسی پسر؟ خجالت بکش! خوب شد ترسی که یه لحظه مو به تنم سیخ کرد هیچکس نفهمید. وگرنه آبروم رفته بود. به گونه هام که سرخیش تو تاریکی شب پیدا نبود دست گذاشتم و انگشتای کشیده و بلندم رو تا پایین ریش هام کشیدم. عرق کف دستم رو با شلوا چریکیم خشک کردم و راه افتادم که دنبال سها خانم برم ولی صدای پر آرامش محکمش متوقفم کرد. - هیچکس دنبالم نیاد!... به حاجی نگاه کردم که خیلی جدی محو این لحظات عجیب غریب بود. - حاجی! چیزی نمیخوای بگی؟ - نه...بزار ببینیم چیکار میخواد بکنه... پرسشگر به علی نگاه کردم. اونم ابرو بالا انداخت و بهم فهموند که باید از دور نظاره گر باشم. اه... در سکوت تماشا می‌کردیم. نفس در سینه ها حبس شده بود و هیچ کلامی از لب های هیچکس بیرون نمیومد. قلبم چنان به تپش افتاده بود که انگار واقعا حضور سیدجواد رو احساس می‌کرد. جای مرصاد و سیدسبحان چقدر خالیه! اگر اینجا بودن، چه واکنش هایی داشتن؟ اونا تو یه جبهه دیگه دارن میجنگن...دارن از حریم و حرم عمه سادات دفاع میکنن...اگر بابا رضایت میاد...منم الان پیش اونا بودم... در یک نگاه همه رو از نظر گذروندم. هیچکس هیچ حرکتی نداشت. انگار زمان متوقف شده بود و تنها موجود زنده اونجا من بودم... نزدیک صد متر ازمون دور شد. ایستاد. هوا به سپیده ی صبح نزدیک تر می‌شد و ستاره های ریز و درشت کویر دونه دونه محو می‌شدن. روی زمین زانو زد. دست رو خاک ها کشید. چطور ممکن بود سیدجواد اونجا باشه؟ دقیقه زیر قدم های زائر ها؟! پس چطوری هیچکدوم از بچه های تفحص پیداش نکردن؟ خاک هارو نوازش کرد. زمزمه هاش سوار بر باد صبا چنان به گوش دل می‌رسید که انگار نجوای برگ با رود جاری و آب روان بود. نفس ها از پیش بیشتر خودشون رو نگه داشته بودن و فقط یک اشاره به پیدا شدن شهید و یک بازدم لازم بود تا هوا پر بشه از نفس هایی که طنین یا زهرا می‌افکندن. خاک هارو کنار زد. سر به سجده گذاشت. این کارا یعنی چی؟ چرا داره اینطوری میکنه؟ یعنی خبری نیست؟ از سجده بلند شد و دستش رو بالا برد. برقی که از دستش منعکس شد گواه تموم شدن سال ها انتظار بود. گواه پیدا شدن پسری بود که سال‌ها چشم مادرش رو به در دوخت و بالاخره تصمیم گرفته بود به دست دختر جوونی که شاید تا چند وقت پیش حتی نمیدونست شهید و شهادت و شلمچه یعنی چی، برگرده خونه...اون پلاک نقره ای سید جواد رو پیدا کرده بود.... اشک های روی صورتش که به سان مروارید از دور برق میزدن، زمزمه کردن : - سیدجواد... و مثل بید خسته ای که به آهستگی سر بر خاک میذاره، خودش رو تو آغوش طهورا که کنارش رسیده بود جا داد. امواج طوفانیِ دریای درونش آروم گرفته بودن و لبخند روی لباش گویای همه‌چیز بود. گویای آرامش خیالش و رضایت خاطرش از اینکه تونست به قول سختی که داده بود عمل کنه.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
سها؛ خستگی بعد از چند شب بالاخره به قوای بدنم چیره شد. سر روی زانو های طهورا که خودشو بهم رسونده بود گذاشتم و چشمامو بستم. چطور میتونستم لبخند نزنم؟ من سیدجواد رو پیدا کردم. من به قولم عمل کردم. من اونو میبرم پیش بی‌بی! بی‌بی گل‌نسام میتونه آسوده خاطر کنار پسرش بشینه و یه دل سیر باهاش حرف بزنه و استخون های شکننده‌شو بعد چند سال نوازش کنه. چقدر تو این همه سال زیر این خاک ها اذیت شدی پسرِ بی‌بی گل‌نساء خانم! با لب های خشکی که بعد از ساعت ها تازه تشنگی رو درک کرده بودن گفتم : - طهورا...اون کمکم کرد پیداش کنم... - آره عزیزم...تو پیداش کردی...پاشو! پاشو بریم استراحت کن خیلی خسته ای، حالت خوب نیست! دست لرزانشو رو پیشونیم گذاشت و دست دیگه‌م رو گرفت و فشار داد. علی آقا داداش کیمیا و آقا طاها و حاج آقا مهدوی به چشم بر هم زدنی کنارم زانو زده بودن و علی آقا با احتیاط و اشک داشت خاک هارو کنار میزد...آقایون خادم الشهید هم همچنان دور تر از ما ایستاده بودن و در بهت خیره به پلاک توی دستم اشک می‌ریختن. زنجیر پلاکی که یقین داشتم برای سیدجواده بیشتر فشردم. فکرم تازه داشت آروم می‌گرفت که معادله مبهم دیگه ای ترس رو به بند بند وجودم تزریق کرد. اگر این پلاک سید جواده، پس پلاک سوخته ای که تو وسایلاشه واسه کیه؟! یعنی ممکنه...این سیدجواد نباشه؟! یا اون مال سیدجواد نیست؟! لبخند دوباره از رو لب هام محو شد. با وحشت نشستم و به چشمای طهورا خیره شدم. - طهورا! سیدجواد یه پلاک دیگه هم داره!... - چی؟! - اگر این پلاک سیدجواد نباشه!.... - خدانکنه! باید بریم برای اهراز هویت...! سریع از جام بلند شدم. استخون های سیدجواد جلوی علی آقا و آقا طاها رو خاک ها بود با حال دگرگونی فقط اشک می‌ریختن. - بلند شین. خواهش میکنم بلند شین. باید بریم اهراز هویتش کنیم. باید بریم.... علی آقا بلند شد. به چفیه‌م نگاه کرد. به چفیه سیدجواد... از دور گردنم بازش کردم و گرفتم طرفش. بدون اینکه به صورتم نگاه کنه ازم گرفت و استخون ها رو لای چفیه گذاشت. - لطفا پلاکش رو هم بدین... - نه... سرش رو برگردوند و چند لحظه با سوال بهم نگاه کرد. - لطفا پلاکش پیش من باشه... سرش رو انداخت پایین و چند دقیقه بعد ماشین در حال حرکت به سمت ساختمون معراج شهدا برای اهراز هویت بود. دل توی دلم نبود و استرس بی‌مانند و نابود کننده ای وجودمو تخریب می‌کرد. پلاک نقره ای رو توی دستام فشار میدادم. حداقل یکم آرومم می‌کرد. مگه ممکنه سیدجواد راه رو اشتباه به من نشون داده باشه؟ مگه ممکنه جای نشونی خودش، نشونی یکی دیگه رو به من داده باشه؟ امکان نداره... از پنجره به بیرون نگاه کردم. آسمون از تاریکی مطلق به آبی تیره ی پگاه رنگ باخته بود و برای نماز صبح خیلی فرصت نداشتیم. چشم از آسمون گرفتم و به کناره های جاده خاکی چشم دوختم. سیدجواد، سوار بر موتور، با لبخندی که روی لب هاش بود همراهی‌مون می‌کرد و دقیقا کنار ماشین ما حرکت می‌کرد. لحظه ای که چشمام رو بسته بودم و دنبالش رو خاک ها پا برهنه قدم برمیداشتم دوباره جلو چشمام نقش بست. دقیقا کنار همون جایی که پلاکش رو پیدا کردم نشست و گفت : - تو به قولت عمل کردی...حالا نوبت منه... و اشاره کرد بشینم. امکان نداشت پلاکی که تو دستام بود برای اون نباشه. امکان نداشت استخون هایی که زیر خاک ها داشتن فرسوده میشدن مال اون نباشن...حداقل دل من اینطوری میخواست... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
••🖤••عمه جان! شما غنیمت روزهای سخت مایید؛ شنیده‌ام به شفاعت شماست که همه شیعیان بهشتی می‌شوند! حالا هم چشم‌مان به شفاعت شماست؛ برای نجات از برهوتِ غیبت؛ برای رسیدن به بهشتِ ظهور؛ ای عمّه‌ی‌ ، اشفعی لنا! شبتون پر نور