🌟 کراماتی از #حضرت_فاطمه_زهرا (س) - {٢}
🗡عنایت #حضرت_زهرا (علیها السلام) به شیعه ای که فرد #ناصبی را کشت!
⚜ سیّد جلیل القدر و عالم بزرگوار مرحوم #علامه_سید_مهدی_بحرالعلوم کسی که بارها خدمت حضرت #بقیت_اللّه_الاعظم حجت بن الحسن (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) مشرف شده، فرمود:
🌌 شبی در عالم رؤیا کسی به من فرمود: فردا صبح به #مسجد_حنانه برو مردی را آنجا می بینی، به او بگو ما خون بغداد را شستیم و تو به دکان خود بازگرد و مشغول کار خود شو!!
🕌 از خواب بیدار شده و یک عده از طلاّب را برداشته و به مسجد حنانه رفتیم، کسی را در آنجا ندیدم جز یک نفر که در گوشه ای از مسجد خواب بود، قدری می خوابید و قدری بیدار می شد!!
👨🏻 مثل کسی که وحشت دارد، چون صدای همهمه ما به گوشش خورد سر برداشته و پا به فرار گذاشت، به خیال اینکه اینجا صحراست... ولی وقتی که خوب نگاه کرد، دید یک مشت از اهل علم و محترمین اطرافش هستند!
⚜ علامه بحرالعلوم می فرماید: ای مرد! برخیز به بغداد برو سر دکان و مشغول کسب و کار خود شو، زیرا خون بغداد را شستند و ترسی نداشته باش!!
👨🏻 آن مرد گفت: اینجا کجاست؟
👥 گفتند: نجف اشرف، مسجد حنانه.
⁉ علامه بحر العلوم فرمود: تو کیستی و خون بغداد چه بوده؟!
👨🏻 گفت: ای سید بزرگوار! همین قدر بدانید که نجات من فقط از کرامت جده شما فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) است.
☕ من یک نفر قهوه چی در کنار شط بغداد چای فروشم، یک روز صبح هنوز آفتاب نزده بود یک نفر از این مأموران عثمانی، کلاه سرخ بر سر، و خنجری که دسته آن مرصّع و دانه نشان بود، بر کمر بسته و شکم بزرگی هم داشت، وقتی که روی تخت قهوه خانه که مشرِف به شط بود نشست به من گفت: قهوه بیار...
☕ فنجانی قهوه برایش بردم.
👤وقتی آشامید به بی بی عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) ناسزا گفت...!!
👨🏻 من باور نکردم، با خود گفتم غلط شنیدم!!
☕ دوباره فنجانی قهوه برایش بردم، باز شنیدم ناسزا گفت.
🔥 آتش به قلبم افتاد عقل از سرم پرید و چشمانم تاریک شد و هنوز کسی داخل قهوه خانه ام نشده بود، نزد آن ملعون رفتم و با ادب و روی باز گفتم:
👨🏻یا افندی خنجر مرصّعی داری کارِ کجاست؟
👤گفت: کار فلانجا.
👨🏻 گفتم: بده ببینم!!
🗡 چون خنجر به دستم رسید، چنان بر شکم او زدم که تا سینه اش درید و او را از بالای تخت به شط انداخته و پا به فرار گذاشتم؛ چون یقین داشتم اگر بمانم خون آن ملعون تمام آن شط را آلوده می کند.
🌴 و تا رمق داشتم میان نخلستانها می دویدم و نمی دانستم به کجا می روم و خود را در نخلستانها پنهان کردم که از خستگی خوابم برد، دیگر از خود خبر نداشتم و حالا خودم را اینجا می بینم.
⚜ حضرت علامه بحر العلوم او را پس از نوازش روانه بغداد کرد.
🖥 منبع: پایگاه حجره فقاهت.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#کرامات
#حـلقـہ_عشـاق
#داستان_کوتاه
#پندها
#بانـوے_همـیـشہ