🔥ترحم باعث تخفيف #عذاب_قارون!!
💚 داستانی بسیار زیبا از مهربانیِ بی انتهای پروردگار
⚜ حضرت #امام_صادق (عليه السلام) مى فرمايد:
🐋 #يونس (عليه السلام) در حالى كه از معصيت هاى قومش خشمگين بر كشتى شد، نهنگى براى غرق كردن آنان به كشتى حمله كرد.
🗳 سه بار #قرعه انداختند كه به نام هر كس افتاد او را در دهان #نهنگ اندازند تا نهنگ با مشغول شدن به او از حمله به كشتى دست بردارد، هر سه بار قرعه به نام يونس افتاد.
✋🏻 يونس گفت: منظور از حمله نهنگ من هستم، مرا در كام او بيندازيد، هنگامى كه او را در كام نهنگ انداختند خدا به نهنگ وحى كرد:
🔅من يونس را رزق و روزى تو قرار نداده ام، استخوانى از او مشكن و گوشتى از او نخور.
🐋 نهنگ يونس را با خود در دريا به اين طرف و آن طرف مى برد و يونس هم در تاريكى شكم نهنگ و تاريكى شب و تاريكى زير آب فرياد مى زد:
✋🏻 [... أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ]؛
🔅[... معبودى جز تو نيست، تو از هر عيب و نقصى منزّهى، همانا من از ستمكارانم].
🐋 نهنگ در دريايى حركت مى كرد كه #قارون برزخش در آن جا بود و به عذاب الهى به جريمه بخل و امساكش از پرداخت مال در راه خدا، رنج مى كشيد، صدايى شنيد كه نشنيده بود.
👳🏾 به فرشته گمارده شده بر خود گفت: اين چه صدايى است؟
✨گفت: صداى يونس پيامبر در شكم نهنگ است!
👳🏾 قارون گفت: اجازه مى دهى با او سخن بگويم؟
✨ فرشته گفت: آرى.
👳🏾 قارون گفت: يونسا! #هارون در چه حالى است؟
✋🏻 يونس گفت: از دنيا رفت...
👳🏾 قارون گريه كرد! گفت: #موسى چه مى كند؟
✋🏻 گفت: موسى نيز از دنيا رفت، قارون گريست!
⚜ خداى بزرگ كه عظمتش بى نهايت است، به فرشته گمارده شده بر قارون وحى كرد:
✨عذاب را به خاطر دل رحمى و مهر او به اقوامش، بر او سبك گردان!
📗 برگرفته از کتاب فرهنگ مهرورزى اثر #استاد_حسین_انصاریان.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#روایت
#داستان_کوتاه
🏰 #آقازاده ای که #منصب_حکومتی را قبول نکرد!
🕯حکایتی زیبا و بسیار شنیدنی از جوانی که به هنگام مرگ #امیرالمومنین بر بالینش حاضر شد!
🏰 روزى وزیر #هارون در مجلس بود، در آن لحظه پسر هارون که نامش #قاسم بود از مقابلش گذر کرد.
👨🏻 #جعفر_برمکى خندید!!
👳🏾 هارون از سبب خنده پرسید؟
👨🏻 پاسخ داد، بر احوال این پسر مى خندم که تو را رسوا نموده! این است لباس و وضع و روش و منش او، با فقرا و تهیدستان مى نشیند!!
👳🏾 هارون گفت: حق دارد زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم، امر کرد او را به حضور آوردند، وى را نصیحت کرد و گفت:
👈🏿 مى خواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو.
👳🏽♀گفت: اى پدر! مرا به حال خود بگذار، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى!
👳🏾 گفت: مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست؟ حکومت منطقه اى را بپذیر، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى.
👳🏽♀ قاسم گفت: من هیچ نوع برنامه اى را نمى پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمى روم.
👳🏾 هارون گفت: تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى، چه مناسبت دارد که با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى؟
👳🏽♀ پاسخ داد: تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مى دانى سرشکسته کرده اى!
🏰 نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد.
📜 حکومت مصر را به نام او نوشتند.
🏇 چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند.
👴🏻 مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گوید: من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است، گفتم:
⁉ کار مى کنى؟!
👳🏽♀ گفت: آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تامین معیشت از راه حلال آفریده.
👴🏻 گفتم: بیا به خانه من کار کن.
🌅 همراهم آمد تا غروب کار کرد، دیدم به اندازه دو نفر کار کرده، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد، گفت:
👳🏽♀ بیشتر نمى خواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم، از حالش جویا شدم گفتند:
👤 جز روز شنبه کار نمى کند.
🕌 روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم او را به منزل بردم مشغول بنایى شد، مزدش را دادم و رفت، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نیافتم، از او جویا شدم گفتند، بیمار شده، از منزلش جویا شدم محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند به آن محل رفتم، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم، دیده باز کرد و پرسید:
👳🏽♀ تو کیستى؟
👴🏻 گفتم: مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم...
🛌 گفت: تو را شناختم... آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
👴🏻 گفتم: آرى، بگو کیستى؟
🛌 گفت: من قاسم پسر هارون الرشید هستم!
⁉ تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید، گفتم:
👴🏻 اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
🛌 قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت: نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
👌اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه دنیا را وداع کردم این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار، انگشترى هم به من داد و گفت:
💍 اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد، آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى:
🛌 فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت: چون جرات تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست، این را گفت و خواست که برخیزد ولی نتوانست، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت، گفت:
🛌 عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمومنین(علیه السلام) آمده، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد!
📔 برگرفته از کتاب #عبرت_آموز اثر #استاد_حسین_انصاریان
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#پندها